♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_دوم2
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_سوم 3⃣3⃣
بغضت را فرو میبري...
_ فڪرڪنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم..!
فهمیدم میخـــــاي از زیرحرف در بروي..!اما من مصمم بودم براي این ڪ بدانم چطور است ڪ تعـــــداد روزهاي سپري شده درخاطر تو بهترمانده تامن..!
_ نگفتي چرا؟...چطورتوازمن دقیـــــق تري..؟...توحساب روزا!فڪر مي ڪردم برات مهم نیست..!
لبخـــــند تلخي میزني و ب چشمانم خیره میشوي..
_ میدونستي خیلي لجبـــــازي..😊 خانوم ڪله شق من..!
این جمـــــله ات همه تنم را سست مي ڪند خانوم من..!
ادامه میدهي..
_ میخـــــاي بدونی چرا؟...
باچشمانم التمـــــاس مي ڪنم ڪ بگو..!
_ شاید داشتم میشمردم ببینم ڪي از دستت راحت میشم...
و پشت بندش مسخره میخنـــــدي..!
از تجربه این ي ماه گذشته ب دلم مي افتد ڪ نڪنع راست میگویي! براي همـــــین بي اراده بغض ب گلویم میدود..
_ آره!...حدسشومیزدم!جز این چي میتونه باشه..؟
رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم رارها مي ڪنم...😪
تصـــــویرت روي شیشه پنجره منعڪس میشود دستت را سمت صورتم مي آوري ،چانه ام را میگیري و رویم را برمیگرداني سمت خودت..!
_ میشه بس ڪني...؟ زجرم میدي بااشڪات ریحـــــانه..!
باورم نمیشد توعلي اڪبر مني؟.
نگاهت مي ڪنم و خشڪم میزند.. قطـــــرات براق خون از بیني ات ب آهسته پایین میایند و روي پیرهنت میچڪد ب من و من مي افتم..
_ ع...علي...علي اڪبر...خون!
و باترس اشاره مي ڪنم ب صورتت..
دستت را اززیر چونه ام برمیـــــداري و میگیري روي بینیت..
_ چیزي نیست چیزي نیست..!
بلند میشوي و از اتاق میدوي بیرون..
بانگراني روي تخت مینشینم...
🏍موتورت را داخـــــل حیاط هل میدهي ومن ڪنارت آهسته داخل میآیم...
_ علي مطمئــــني خوبي؟...
_ آره!...از بیخـــــوابي اینجوري شدم! دیشب تاصـــــبح ڪتاب میخوندم!
بانگراني نگاهت مي ڪنم و سرم را ب نشانه " قبـــــول ڪردم " تڪان میدهم...
زهرا خانوم پرده را ڪنار زده وپشت پنجره ایستاده! چشمهایش ازغصه قرمز شده..
مچ دستم را میگیري،خم میشوي و ڪنار گوشم ب حالت زمزمه میگویی..
_ من هرچي گفتم تایید مي ڪني باشه؟!
_ باشه!!...
فرصـــــت بحث نیست و من میدانم ب حد ڪافي خودت دلواپسي..!
آرام وارد راهرو میشوي و بعد هم هال...یاشاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویي!! زهرا خانوم لبخـــــندي ساختگي بمن میزند و میگوید:
_ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دڪتر چي گفت؟
دستم رابالا میگیرم و نشانش میدهم
_ چیزي نیست! دوباره بخـــــیه خورد..
چند قدم سمتم میآید و شانه هایم را میگیرد...
_ بیا بشین ڪنار من..
و اشاره مي ڪند ب ڪاناپه سورمه اي رنگ ڪنار پنجره ڪنارش مینشینم و تو ایستاده اي درانتـــــظار سوالاتي ڪه ممڪن بود بعدش اتفـــــاق بدي بیفتد!
زهراخانوم دستم رامیگیرد و ب چشمانم زل میزند
_ ریحـــــانه مادر!...دق ڪردم تا برگردید..
چندتا سوال ازت میپرسم..
نترسو راستشوبگو!
سعي مي ڪنم خوب فیـــــلم بازی ڪنم..شانه هایم را بیتفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم..
_ وا مامان!ازچي بترسم قربونت بشم...
چشمهاي تیره اش را اشڪ پر مي ڪند..
_ ب من دروغ نگو همـــــین..😌
دلم برایش ڪباب میشود..
_ من دروغ نمیگم..
_ چیزایي ڪه گفتید...چیزایي ڪه ...این ڪه علـــــي میخـــــاد بره!درسته؟
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@Ebrahimdelha