♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_و_هفت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_و_هشت 8⃣3⃣
.
روی صندلی خشڪ و سرد راه آهن جابجا میشوم و غرولنـــــد می ڪنم.مادرم گوشه چشمی برایم نازڪ می ڪند ڪه:
_ چته ازوقتی نشستی هی غرمیزنی.
پدرم ڪ درحال بازی باگوشی داغون و قدیمی اش است میگوید
_ خب غرغراز دوری شوهره دیگه خـــــانوووم!
خجـــــالت زده نگاهم راازهردویشان میدزدم و ب ورودی ایســـــتگاه نگاه می ڪنم.دلشوره ب جانم افتاده " نڪند نرسند و ماتنها برویم"ازاسترس گوشه روسری صـــــورتی رنگم را ب دور انگشتم میپیچم و بازمی ڪنم. شوق عجیـــــبی دارم،ازین ڪ این اولین سفرمان است. طاقت نمی آورم ازجا بلند میشوم ڪ مادرم سریـــــع 🗣میپرسد:
_ ڪجا؟
_ میرم آب بخورم.
_ وا آب ڪ داریم تو ڪیف منه!
_ میدونم! گرم شده! شمـــــا میخورین بیارم؟
_ ن مادر!
پدرم زیر لب میگوید: واسه من ی لیـــــوان بیار
آهسته چشم میگویم و سمت آب سردڪن میروم اما نگاهم میچرخد درفڪراین ڪ هرلحـــــظه ممڪن است برسید. ب آب سردڪن میرسم ی لیـــــوان ی بارمصرف راپراز آب خنڪ می ڪنم و برمیگردم.حواسم نیست و سرم ب اطراف میگردد ڪ یدفه ب چیزی میخورم و لیـــــوان ازدستم می افتد ..
_ هووی خانوم حواست ڪجاست!؟😕
روبه رو رانگاه می ڪنم مردی قدبلند و چهارشانه باپیرهن جذب ڪ لیـــــوان آب من تمـــــاما خیسش ڪرده بود!بلیط هایی ڪ دردست چپ داشت هم خیس شده بودند!
گوشه چادرم را روی صـــــورتم می ڪشم ،خـــــم میشوم و همانطور ڪ لیـــــوان راازروی زمین برمیدارم میگویم:
_ شرمنده!ندیدمتون!
ابروهای پهن و پیوسته اش رادرهم می ڪشد و درحالی ڪ گوشه پیرهنش را تڪان میدهد تاخشڪ شود جواب میدهد:
_ همـــــینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید..
دردلـــــم میگویم خب چیزی نیست ڪ ...خشڪ میشه!
اما فقـــــط میگویم..
_ بازم ببخشید
نگاهم ب خانوم ڪناری اش می افتدڪ آرایش روی صـــــورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتـــــقل می ڪند! خب پس همـــــین!!دلش ازجای دیگر پراست!
سرم راپایین میندازم ڪ ازڪنـــــارش رد شوم ڪ دوباره میگوید
_ چادریین دیگه!ی ببخشید و سرتونو میـــــندازید پایین هری!
عصبی میشوم اما خونسرد فقـــــط برای بارآخر نگاهش می ڪنم
_ درحدخودتون صحبت ڪنید آقا!!😡
صورتش راجمـــــع می ڪند و زیر لب آرام میگوید برو بابا دهاتی!
ازپشت همـــــان لحظه دستی روی شانه اش مینشیند.برمیگردد و با چرخشش فضـــــای پشتش را میبینم.تو!! با لبخند و نگاهی آرام ،تن صدایت را ب حداقل میرسانی...
_ ی چند لحـــــظه !!
مرد شانه اش را ڪنار می ڪشدوبالحن بدی میگوید
_ چندلحـــــظه چی؟حتمن صاحابشی!
_ مگه اسباب بازیه؟...نه آقای عزیزبزارید تو ادبیات ڪمڪ تون ڪنم! خانومم هستن..
_ برو آقا!برو بحد ڪافی اسباب بازی گونی پیچت گنـــــد زد ب اعصــابم...ببین بلیطارو چی ڪار ڪرد!
نگرانی ب جانم می افتد ڪ الان دعوا می شود.اما تو سرد و تلــــخ نگاهت را ب چهره مرد میدوزی.دست راستت رابالا می آوری سمت دڪمه آخر پیرهن مرد نزدیڪ گردنش و دری چشم بهم زدن انگشتت را در فضـــــای خالی بین دودڪمه میبری و بافشار انگشتت دودڪمه اول را میکَنی!!!
مرد شوڪع نگاهت می ڪند.باحفظ خونسردی ات سمت من می آیی و بالبخند معـــــناداری میگویی
_ خـــــاستم بگم این دوتا دڪمه رو ما دهاتیا میبندیم!بهش میگن یقه آخوندی...اینجوری خوشتیپ تری!
این ڪمترین جواب بود برای اون ڪلمه ی گونی پیچت! یاعـــــلی !!☺️
بازوی مرامیگیری و بدنبال خود می ڪشی.مرد عصبی داد میزند وایسا بینم!و سمتمـــــان می اید.باترس آستینت را می ڪشم.
_ علی الان می ڪشتت!
اخم می ڪنی و بلند جوابش را میدهی
_ بهتره نیای! وگرنه باید خودت جوابشون رو بدی
و ب حراست اشاره می ڪنی.
مرد می ایستد و باحرص داد میزند
_ آره اونام ازخودتون!!
میخـــــندی
_ اوهوم! همه دهاتی!!
و پشتت ب اومی ڪنی و دست مرا محڪم میگیری.باتعجب نگاهت می ڪنم.زیر چشمی نگاهم می ڪنی
_ اولن سلام دومن چیـــــع داری قورتم میدی باچشات؟
_ نترسیدی؟ازین ڪ...
_ ازین ڪ بزنه ترشیم ڪنه؟
_ ترشی؟
_ اره دیگه ! مگه منظورت له نیست؟
میخندم.😅
_ آره!ترشی!
_ ن! اینا فقـــــط ادا و صدان!
_ ڪارت زشت نبود؟...این ڪ دڪمشوپاره ڪردی
_ زشت بود!اما اگر خودمو ڪنترل نڪرده بودم .....لااله الا الله...میزدم... فقط بخاطر ی ڪلمش...
دردلم قند آلاسڪا میشود!!چقـــــدر روم حساسی!!!
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@ebrahimdelha