♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ #مـدافععشــــــق💓 #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_چهار
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_پنج 5⃣5⃣
_ من فقط میخواستم ڪه...ڪه بدونی دوستت دارم
واقعا دوستــ❤️ـــت دارم.ریحانه الان فرصت يه اعترافه.
من ازاول دوستت داشتم!
مگه میشه يه دختر شیطون وخواستنی رودوست نداشت...اما میترسیدم...
نَه از اینڪه ممڪنه دلم بلرزه وبزنم زیررفتنم!
نَه.....بخاطر بیماریم!
میدونستم این نامردیه درحق تو!
اینڪ عشقـــــو ازاولش درحقت تموم میڪردم!
الان مطمئن باش نمیزاشتی بـــــرم!
ببین..اینڪه الان اینجا وایسادی وپشت من محڪمی بخاطرروند طی شده اس...
اگر ازاولش نشون میدادم ڪه چقدر برام عزیـــــزی
حس میڪنم صدایت میلرزد؛
_ ریحانه ....دوست نَداشتم وقتی رفتم تو بااین فڪربرام دست تڪون بدی ڪه "من زنش نبودم ونیستم" مافقط سوری پیش هم بودیم...
دوست دارم ڪه حس ڪنی زن منی! ناموس منی.مال منی
خانـــــوم ....ازدواج قراردادی ماتا نیم ساعت دیگه تموم میشه
وتو رسماوشرعا...و قلبـــــا میشی همسرهمیشگی من!❤️
حالا اگرفڪر میڪنی دلت رضابه این ڪار نیست! بهم بــــگو.....
حرفهایت قلبم رااز جاڪنده.
پاهایم سست شده.طاقت نمی اورم وروی صندلی پشت میزوا میروم.
تـــــو ازاول مرادوست داشتی...
نگاهت میڪنم و توازبالای سرباپشت دستت صورتم رالمس میڪنی.
توان نگه داشتن بغضم را ندارم.
سرم راجلو می اورم ومیچسبانم به شڪمت... همانطورڪ ایستاده ای سرم را دراغــــوش میگیری.
به لباست چنگ میزنم ومثل بچه ها چندبار پشت هم تکرارمیڪنم؛
_ توخیلی خـــــوبی علی خیلی..😭
سرم رابه بدنت محڪم فشارمیدهی؛
_ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟🙂
ب چشمانت نگاه میڪنم وبانگرانی میپرسم؛
_ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنــــامه ات؟
_ چرا...ولی وقتی برگشتم!....الان نَ! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بَر.....
حرفت رامیخوری،اززیر بازوهایم میگیری و بلندم میڪنی؛
_ حالا بخنـــــد تا ...😉
صدای باز شدن درمی اید،حرفت رانیمه رهامیڪنی وازپنجره اشپزخانه ب حیاط نگاه میڪنیم.
مادروپدرم امدند.
به سرعت ازاشپزخانه بیرون میرویم و همزمان بارسیدن مابه راهروپدر ومادر من هم میرسند.
هردو باهم سلام وعذرخواهی میڪنند بابت اینڪه دیر رسیدند.چنددقیقه ڪ میگذرد ازحالت چهره هایمان میفهمند خبـــرایی شده.
مادرم درحالیڪه ڪیف دستی اش را به پدرم میدهدتا نگه دارد میگوید؛
_ خب...فاطمه جون گفتن مراسم خاصی دارید مثل اینڪه قبل ازرفتن علی اقا....
وبعدمنتظرماند تا ڪسی جوابش رابدهد.
توپیش دستی میڪنی وبارعایت ڪمال ادب و احترام میگویی؛
_ درستـــــه!قبل رفتن من ي مراسمی قراره باشه...راستش...
مڪث میڪنی ونفست راباصدا بیرون میدهی؛
_ راستش من البته با اجازه شما و خانواده ام...يه عاقد اوردم تابین منو تڪ دخترتون عقـــــددائم بخونه!میخواستم قبل رفتن...
پدرم بین حرفت میپرد؛
_ چیڪارڪنه؟😳
_ عقد دائـــــم....
اینبارمادرم میپرد؛
_ مگه قرار نشده بری جنگ؟...😧
_ چرا چرا!الان توضیح میدم ڪن...
بازپدرم بادلخـــوری ونگرانی میگوید؛
_ خب پس چه توضیحی!😨پسرم اگر شما خدایی نڪرده يه چیزیت...🤭
بعدخودش حرفش رابه احترام زهرا خانوم وحسین اقا میخورد.
میدانم خونشان درحال جوشیدن است امااگر دادوبیداد نمیڪنند فقط بخاطرحفظ حـــرمت است وبس!
بعداز ماجرای دعواوراضی ڪردنشان سررفتن تو...حالاقضیه ای سنگین تر پیش امده.
لبخندمیزنی 🙂وبه پدرم میگویی؛
_ پدرجان!منو ریحانه هردو موافقیـــم که این اتفاق بیفته
این خطبه بین ماخونده شه.اینجوری موقع رفتن من...
مادرم میگوید؛
_ نَ پسرم!ریحانه برای خودش تصمیم گرفته😐
وبعدبه جمع نگاه میڪند ؛
_ البته ببخشیدا مااینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه...😐
زهرا خانوم جواب میدهد؛
_ نَه باورڪنید ماهم این نگرانی هارو داریم..بلاخره حق دارید.
تومیخندی☺️؛
_ چیزخاصی نیست ڪه بخوایدنگران شید قرارنیست اسم من بره توشناسنامه اش!
هروقت برگشتم اینڪارو میڪنیم......🙈
#ادامه_دارد...✨✨✨
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق_قسمت55❤️
#ابراهیم_و_نوید_دلها_تا_ظهور✨💚✨
@Ebrahim_navid_delha
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••