♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سیزدهم
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهاردهم 4⃣1⃣
چندروزی خانه عمـــــه جان ماندگار شدم دراین مدت فقط تلفنی بافاطمـــــه سادات درارتباط بودم!
عمه جان بزرگترین خـــــااهرپدرم بودومن خیلی دوستش داشتم..تنهابوددرخانه ای بزرگ ومجلل..
مادرم بلاخره بعدازپنـــــج روز تماس گرفت..
صدای گوشخراش زنگ تلفن☎️ گوشم راڪرمی ڪندبشقاب میوه ام راروی مبل میگذارم وتلفن رابرمیدارم.
_ بله..؟
_ مامانی تویی؟؟...ڪجایی شما!خوش گذشته موندگارشدی..؟
_ چراگریه می ڪنی..؟؟
_ نمیفهمم چی میگی....
صدای مادرم درگوشم میپیچد!بابابزرگ ....مُرد! تمـــــام تنم سردمیشود!
اشڪ چشمهایم😭 رامیسوزاند!بابایی...یادڪودڪی وبازی های دسته جمعی وبازی های دسته جمعی وشلوغ ڪاری درخانه ی باصـــــفایش!..چقدرزود دیرشد.
حالت تهوع دارم!مانتوی مشڪی ام راگوشه ای ازاتاق پرت می ڪنم وخودم راروی تخت میندازم ..
دوماه است ڪ رفته ای بابابزرگ!هنوز رفتنت راباورندارم!همـــــه چیز تقریبا بعد ازچهلمت روال عادی بخودگرفته!
اما من هنوز....😔
رابطه ام هرروزبافاطمـــــه بیشترشده و بارها خود او مرا دلداری داده..
باانگشت طرح گل پتویم را روی دیوار می ڪشم وبغض می ڪنم😢
چندتقه ب درمیخورد..
_ ریحـــــان مامان؟!
_ جانم ماما!..بیاتو!
مادرم بایڪ سینی ڪ رویش یڪ فنجان شڪلات داغ ☕️وچندتیڪع ڪیڪ ڪ درپیش دستی چیده شده بود داخل می آید.روی تخت مینشنیدونگاهم می ڪند
_ امروز عڪاسی چطور بود؟
مینشینم یڪ برش بزرگ ازڪیڪ رادردهانم میچپانم وشانه بالا میندازم!ینی بدنبود!😒
دست دراز می ڪند ودسته ای ازموهای لخت و مشڪی ام راازروی صـــــورتم ڪنار میزند.
باتعجب نگاهش می ڪنم: چقدیهو احساساتی شدی مامان..😐
_ اوهوم!دقت نڪرده بودم چقدر خانووووم شدی!
_ واع...چیزی شده؟!
_ پاشوخودتوجم و جورڪن،خواستگارت منتظره ما زمان بدیم بیاد جلو!.وپشت بندش خندید...
ڪیڪ ب گلویم میپرد ب سرفه میفتم و بیـــــن سرفه هایم میگویم...
_ چی...چ...چی دارم؟😳
_ خب حالا خفه نشو هنو چیزی نشده ڪ..!
_ مامان مریم تروووخـــــداا..من ڪ بهتون گفتم فعلاقصـــــد ندارم😠
_ بیخود می ڪنی!پسره خیلیم پسر خوبیـــــهههه!
_ عخی حتمـــــن ی عمر باهاش زندگی ڪردی
_ زبون درازیا بچه...!
_ حالا ڪی هس ای پسر خوشبخت!؟
_ باورت نمیشه....داداش دوستت فاطمـــــه!
باناباوری نگاهش می ڪ...نم
ینی درست شنیدم؟😯
گیـــــج بودم .. فقط میدانستم ڪ
#منتظـــــرت_میمانم.
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@ebrahimdelha