eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_ششم پاهایش به لرزش در آمدند، دیگر توانی برای ایستاد
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 یک بار هم با هم بحثمون شد که صغری هم بودش - چرا زودتر نگفتید؟ - فک نمیکردم مهم باشه! - اسم و فامیلش چیه؟ - اشکان بشیری کمیل سری تکان داد و آرام زمزمه کرد: - چیزی لازم ندارید؟ دیشب خوب خوابیدید؟ سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت و می خواست با دیدن چشمان سرخ اش خودش حدس بزند که راحت خوابیده یا نه؟ کمیل سرش را پایین انداخت و کلافه دستی در موهایش کشید، غمی که در چشمان سمانه نشسته بود و او را آتش می زد. - میشه یه خواهشی بکنم  - آره حتما - میشه بگید اتاقی که هستم ، چراغ بزارن - چراغ ؟؟مگه چراغ نداره - نه چراغ نداره - دیشب یعنی تو تاریکی خوابیدید؟ سمانه به یاد دیشب بغض در گلویش نشست و با صدای لرزانی گفت: اصلا نخوابیدم کمیل خوب می دانست که سمانه چقدر از تاریکی وحشت دارد. دستان مشت شده اش از شدت عصبانیت سرخ شده بودند، اما سعی کرد بر خودش متسلط باشد و آرام باشد سخت بود اما سعی خودش را کرد. از روی صندلی سریع بلند شد و برگه ها را جمع کرد - چی میشه الان؟ - چی، چی میشه؟ - تکلیف من؟ تا کی اینجام؟ کمیل با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت: - قول میدم ، سمانه قول میدم، که هر چه زودتر از اینجا بری ، قول میدم و دل سمانه آرام گرفت از این دلگرمی و تکیه گاهی که هیچ وقت فکرش را نمی کرد داشته باشد... امیرعلی خیره به کمیل که با عصبانیت در حال جابه جا کردن پروندها بود نگاه می کرد. - متوجه شدی این دو روز چقدر عصبی شدی فک میکنی برات اعصابی میمونه اینطوری کمیل نیم نگاهی به او انداخت و گفت: - بی دلیل که عصبی نشدم  - الان دعوات با خانم شرفی سر چی بود؟؟ - یادم ننداز که اعصایم بیشتر خورد میشه - درست بگو ببینم چی شده؟ کمیل بیخیال پرونده ها شد و به صندلی تکیه داد و گفت: - اون بندی هست که برای فعالان سیاسی ضد انقلابی بود، یادته؟ - آره، مگه همونی نیست که دیگه اوضاع ساختمونش مناسب نبود بستیمش - آره همون میدونی خانم شرفی دیشب خانم حسینی رو برده بود اونجا امیرعلی شوکه به کمیل نگاهی انداخت و با حیرت گفت: - چی میگی؟ اونجا حتی روشنایی نداره ، میدونی چقدر سرده اونجا؟ کمیل متاسفانه سرش را تکان داد و گفت: - آره میدونم، وقتی هم بهش میگم چرا بردیش اونجا میگه که بند زندانیای سیاسی اونجاست بهش گفتم ما چند ماهه که کسیو تو این بند نمیبریم، و اینکه خانم حسینی زندانی سیاسی نیست هنوز چیزی ثابت نشده میگه هرچی چه فرقی میکنه، نباید احساسی رفتار کنیم تو این قضیه - چرا اینکارارو میکنه؟؟ - نمیدونم، فقط میدونم این بچه بازیا جاش اینجا نیست. اینجا جای فضولی و این مسائل بچه بازی نیست. اگر میخواد اینطوری ادامه بده، انتقالش میدم جای دیگه ای برگه ای به سمت امیر علی گرفت و همزمان کتش را از روی صندلی برداشت این اطلاعات اشکان بشیریه، برام پیداش کن ، و هر چی اطلاعات ر موردش هست برام بیار منم میرم بیرون، تا برگردم حواست به اینجا باشه بعد از خداحافظی از محل خارج شد، اول به وزارت اطلاعات رفت و بعد از پیگیری بعضی از کارها به سمت خانه ی خاله اش رفت می خواست مطمئن شود که کسی از آن هایی که این بلا را سر سمانه آوردند، به سراغ خانواده ی سمانه رفته اند، یانه  خاله اش را در آغوش گرفته بود و به حرف های خاله اش گوش می داد. و از اینکه نمی توانست آرامش کند. کلافه شده بود - خاله جان، آروم باشید، با این گریه ها که سمانه خانم پیدا نمیشه - چیکار کنم خاله؟ چیکار کنم تا پیداش بشه؟ - شما فقط بشینید دعا کنید، خودمون پیداش میکنیم، الان محسن و یاسین و دایی حتی آقا محمود دارن میگردن، پس نگران نباشید مژگان و خواهرش نیلوفر ، که برای همدردی به خانه ی فرحناز خانم آمده بودند، گوشه ای نشسته بودند و با ناراحتی به نجواهای کمیل و خاله اش نگاه می کردند. - بدبخت سمانه، الان پیداش بشه هم بدبختياش تموم نمیشه ، ببیند چه حرفایی پشت سرش میگن مردم، که فلان و..  با در هم رفتن اخم های کمیل ، نیلوفر ترجیح داد سکوت کند، او فقط میخواست با این حرف اعلام حضور کند اما، حرف هایش خیلی بد، غیرت کمیل را آزرده بود. سمیه خانم به طرف خواهرش آمد و او را برای استراحت به اتاق برد. کمیل سراغ صغری، را گرفت که ثریا گفت - تو اتاقه از وقتی اومده تو اتاق سمانه است، قبول نمیکنه چیزی بخوره، فقط گریه میکنه ، کاشکی برید باهاش کمی صحبت کنید نویسنده:فاطمه امیرے . ..... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f.👆