♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_ششم پاهایش به لرزش در آمدند، دیگر توانی برای ایستاد
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_بیست_هفتم
یک بار هم با هم بحثمون شد که صغری هم بودش
- چرا زودتر نگفتید؟
- فک نمیکردم مهم باشه!
- اسم و فامیلش چیه؟
- اشکان بشیری
کمیل سری تکان داد و آرام زمزمه کرد:
- چیزی لازم ندارید؟ دیشب خوب خوابیدید؟
سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت و می خواست با دیدن چشمان سرخ اش خودش حدس بزند که راحت خوابیده یا نه؟
کمیل سرش را پایین انداخت و کلافه دستی در موهایش کشید، غمی که در چشمان سمانه نشسته بود و او را آتش می زد.
- میشه یه خواهشی بکنم
- آره حتما
- میشه بگید اتاقی که هستم ، چراغ بزارن
- چراغ ؟؟مگه چراغ نداره
- نه چراغ نداره
- دیشب یعنی تو تاریکی خوابیدید؟
سمانه به یاد دیشب بغض در گلویش نشست و با صدای لرزانی گفت:
اصلا نخوابیدم
کمیل خوب می دانست که سمانه چقدر از تاریکی وحشت دارد.
دستان مشت شده اش از شدت عصبانیت سرخ شده بودند، اما سعی کرد بر خودش متسلط باشد و آرام باشد
سخت بود اما سعی خودش را کرد.
از روی صندلی سریع بلند شد و برگه ها را جمع کرد
- چی میشه الان؟
- چی، چی میشه؟
- تکلیف من؟ تا کی اینجام؟
کمیل با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت:
- قول میدم ، سمانه قول میدم، که هر چه زودتر از اینجا بری ، قول میدم
و دل سمانه آرام گرفت از این دلگرمی و تکیه گاهی که هیچ وقت فکرش را نمی کرد داشته باشد...
امیرعلی خیره به کمیل که با عصبانیت در حال جابه جا کردن پروندها بود نگاه می کرد.
- متوجه شدی این دو روز چقدر عصبی شدی فک میکنی برات اعصابی میمونه اینطوری
کمیل نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- بی دلیل که عصبی نشدم
- الان دعوات با خانم شرفی سر چی بود؟؟
- یادم ننداز که اعصایم بیشتر خورد میشه
- درست بگو ببینم چی شده؟
کمیل بیخیال پرونده ها شد و به صندلی تکیه داد و گفت:
- اون بندی هست که برای فعالان سیاسی ضد انقلابی بود، یادته؟
- آره، مگه همونی نیست که دیگه اوضاع ساختمونش مناسب نبود بستیمش
- آره همون میدونی خانم شرفی دیشب خانم حسینی رو برده بود اونجا
امیرعلی شوکه به کمیل نگاهی انداخت و با حیرت گفت:
- چی میگی؟ اونجا حتی روشنایی نداره ، میدونی چقدر سرده اونجا؟
کمیل متاسفانه سرش را تکان داد و گفت:
- آره میدونم، وقتی هم بهش میگم چرا بردیش اونجا میگه که بند زندانیای سیاسی اونجاست
بهش گفتم ما چند ماهه که کسیو تو این بند نمیبریم، و اینکه خانم حسینی زندانی سیاسی نیست هنوز چیزی ثابت نشده
میگه هرچی چه فرقی میکنه، نباید احساسی رفتار کنیم تو این قضیه
- چرا اینکارارو میکنه؟؟
- نمیدونم، فقط میدونم این بچه بازیا جاش اینجا نیست.
اینجا جای فضولی و این مسائل بچه بازی نیست. اگر میخواد اینطوری ادامه بده، انتقالش میدم جای دیگه ای
برگه ای به سمت امیر علی گرفت و همزمان کتش را از روی صندلی برداشت
این اطلاعات اشکان بشیریه، برام پیداش کن ، و هر چی اطلاعات ر موردش هست برام بیار منم میرم بیرون، تا برگردم حواست به اینجا باشه
بعد از خداحافظی از محل خارج شد، اول به وزارت اطلاعات رفت و بعد از پیگیری بعضی از کارها به سمت خانه ی خاله اش رفت
می خواست مطمئن شود که کسی از آن هایی که این بلا را سر سمانه آوردند، به سراغ خانواده ی سمانه رفته اند، یانه
خاله اش را در آغوش گرفته بود و به حرف های خاله اش گوش می داد. و از اینکه نمی توانست آرامش کند. کلافه شده بود
- خاله جان، آروم باشید، با این گریه ها که سمانه خانم پیدا نمیشه
- چیکار کنم خاله؟ چیکار کنم تا پیداش بشه؟
- شما فقط بشینید دعا کنید، خودمون پیداش میکنیم، الان محسن و یاسین و دایی حتی آقا محمود دارن میگردن، پس نگران نباشید
مژگان و خواهرش نیلوفر ، که برای همدردی به خانه ی فرحناز خانم آمده بودند، گوشه ای نشسته بودند و با ناراحتی به نجواهای کمیل و خاله اش نگاه می کردند.
- بدبخت سمانه، الان پیداش بشه هم بدبختياش تموم نمیشه ، ببیند چه حرفایی پشت سرش میگن مردم، که فلان و..
با در هم رفتن اخم های کمیل ، نیلوفر ترجیح داد سکوت کند، او فقط میخواست با این حرف اعلام حضور کند
اما، حرف هایش خیلی بد، غیرت کمیل را آزرده بود.
سمیه خانم به طرف خواهرش آمد و او را برای استراحت به اتاق برد. کمیل سراغ صغری، را گرفت که ثریا گفت
- تو اتاقه از وقتی اومده تو اتاق سمانه است، قبول نمیکنه چیزی بخوره، فقط گریه میکنه ، کاشکی برید باهاش کمی صحبت کنید
نویسنده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد.....
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆