♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_سوم کمیل برگه را برمیدارد و از جایش بلند می شود ؛
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_بیست_چهارم
سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فایده ای نداشت، سرش را روی فرمون گذاشت و چشمانش را بست
آنقدر سردرد داشت، که دوست داشت چندباری سرش را روی فرمون بکوبد.
با صدای بوق ماشین عقبی سرش را بالا برد مسیر باز شده بود.
روبه روی کافی نت پارک کرد، سریع پیاده شد و وارد کافی نت شد.
عصبی سوار ماشین شد ، با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید
- لعنتی لعنتی
کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ، و کار را برای او سخت تر می کند، نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد
فقط فکر کردن به این موضوع، حالش را خراب می کرد
ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت، باید از اوضاع آنجا باخبر می شود. حدس می زد.
الان همه به هم ریخته و نگران هستند، امشب ساعت ۹ مراسم خواستگاری بوده، و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود
جلوی در خانه شان پارک کرد.سریع در را باز کرد و وارد خانه شد و با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد
فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد، که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود.
- سلام
هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند، کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید
- اینجا چه خبره؟
- مادر. سمانه
کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت:
- سمانه چی مادر حرف بزنید دیگه!
- سمانه نیست، گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده
- یعنی چی؟؟
- نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره، اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن، خالت داغون شده
محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن
ای بابا،شاید رفته خونه دوستش، جایی؟؟
اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت:
- سمانه دوستی نداره که بره خونشون ، تو دانشگاه همیشه با هم بودیم
کمیل از جایش بلند شود؛
- من برم ببینم چی از دستم برمیاد . شاید شب هم برنگشتم
- باشه مادر، خبری شد خبرمون کن
بعد از خداحافظی از خانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ، گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد، حدس میزد خبردار شده
- بله
- سمانه پیش توعه؟
- آره
محمد با نگرانی پرسید:
- حالش چطوره؟
- به نظرتون چطور میتونه باشه؟
- کجایی الان؟
- دارم میرم محل کار
- باشه منم میام، اما نمیخوام سمانه منو ببینه
- باشه
- کجاست الان؟
- تواتاقم
محمد غرید
- کمیل، میدونی اگه بفهمن
- میدونم اگر بفهمن پروندشو از من میگیرند اما حالش خوب نبود دایی، نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه
محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود، و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد. دیگر حرفی نزد.
- دایی داری میای برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه
- باشه دایی جان، به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ
- خداحافظ
تقه ای به در زد و وارد اتاق شد، سمانه با دیدن کمیل از جا برخاست و منتظر به کمیل خیره ماند.
امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت.
- چی شد؟میتونم برم؟
- بشینید
سمانه بر روی صندلی نشست، کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و رو به سمانه گفت:
- نه نمیتونید برید، من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه شما اینجا میمونید
- بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم، میدونید الان حالشون داغونه؟؟
- آره میدونم اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای
سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت:
- یه چیز دیگه
- چی؟
- امشب نمیتونید اینجا باشید
- پس کجا برم؟
- بازداشگاه
به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند، سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد:
- اگه اینجا بمونید، همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم.
اینطور پرونده رو ازم میگیرن، میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اون موقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم.
نویسنده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد.....
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆