♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت سی و هفتم🌺 👇👇👇 💢من اولین بار زیارت عاشورا را با ابراهیم خواندم.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و هشتم
معجزه🌺
💢اواسط فروردین ۱۳۶۱ بود خبر دادند که ابراهیم در بیمارستان نجمیه بستری است.
💢به اتفاق هم به دیدنش رفتیم.
💢رفاقت من با ابراهیم قدیمی تر از بقیه بود. ما با هم ندار بودیم.
💢من یک فلوکس استیشن وانت داشتم که هر وقت ابراهیم وسیله ای می خواست در اختیارش بود.
💢خیلی با هم راحت بودیم. لذا چند ساعتی در بیمارستان ماندم تا اگر کاری دارد انجام دهم.
💢مسئولین بیمارستان از دست دوستان ابراهیم عاصی شده بودند.
💢او اینقدر رفیق داشت که همینطوری دسته دسته می آمدند و می رفتند کاری هم به ساعت ملاقات نداشتند.
💢همینطور که کنار ابراهیم نشسته بودم یکی از پرستارها آمد و چفیه ای را به صورت ابراهیم کشید و برگشت.
💢وقتی تعجب من را دید گفت: برای این مجروح معجزه رخ داده. ایشان شفا یافته است. چفیه را تبرک کردم.
💢پرستار بیرون رفت.
💢به ابراهیم گفتم: اینجا چه خبر است؟ این پرستار چی میگه؟ راستی چرا از بخش های مختلف بیمارستان بقیه مجروحین به سراغ شما میان؟
💢ابراهیم لبخندی زد و گفت: راست میگه واقعا معجزه شده.
💢شب آخر عملیات کنار پل رفائیه بودیم. دیگه آخرین مرحله کار بود. رفتم جلو تا یه سنگر تیربار که شدیدا مقاومت می کرد را منهدم کنم.
💢نزدیک صبح هوا هنوز تاریک بود در نزدیکی سنگر نارنجک انداختم. خواستم از اطراف پشت دشمن بروم.
💢همان لحظه افسر عراقی از سنگر بیرون آمد و من را در سمت چپ خود دید افسر عراقی به عربی پرسید: کی هستی؟
💢من هم به عربی گفتم: از خود شما هستم.
💢احساس کردم به من شک کرده تا بخواهم کاری انجام دهم یکباره سر اسلحه را بالا آورد و به سمت من رگبار بست.
💢تا اسلحه را بالا آورد من خودم را پرت کردم روی زمین.
💢یک گلوله به موهای سرم کشیده شد، یک گلوله به قوزک پام خورد، یک گلوله هم از لپم وارد شد و یکی از دندانها را شکست و از گردنم خارج شد.
💢با تعجب گفتم از گردن؟ اون شاهرگ و نخا آسیب ندید؟
💢ابراهیم لبخندی زد و گفت: این دکترها میگن معجزه همین جاست، گلوله درست به استخوان نخاع خورده، اما..
💢ابراهیم گفت: بزار بقیه ماجرا را بگم.
💢من وقتی افتادم زمین به یکباره تمام بدنم بی حس شد. هیچ احساسی نداشتم انگار برق من رو گرفت.
💢من کاملا زنده و سرحال بودم اما هرچه تلاش کردم نتوانستم دست و پایم را تکان دهم.
💢افسر عراقی هم از کنارم رد شد. از خونی که بر صورتم ریخته شده بود مطمئن شد من کشته شدم.
💢در آن لحظات فهمیدم گلوله بر گردنم آسیب وارد کرده از اینکه قدرت تحرک نداشتم فهمیدم قطع نخاع شدم.
💢در دلم با خدا صحبت کردم. گفتم: خدایا من دوست ندارم معلول شوم. بدنم را برای کمک به بندگان خدا سالم قرار بده البته اگر صلاح باشد اگر هم مصلحت شماست که من معلول باشم بنده مطیع هستم.
💢چندین دقیقه به این صورت طی شد. همین طور در دل ذکر می گفتم و حضرت زهرا سلام الله علیها را صدا می کردم. توسل به مادر سادات پیدا کردم.
#ادامه -فردا ظهر💜❤
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت سی و هشتم معجزه🌺 💢اواسط فروردین ۱۳۶۱ بود خبر دادند که ابراهیم در بیما
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت سی و هشتم 🌺
👇👇👇
💢بعد از چند دقیقه بدون حرکت روی زمین بودم خونریزی من بند آمد.
💢در همین لحظات احساس کردم که می توانم پایم را تکان دهم! آهسته پایم را روی زمین کشیدم.
💢بعد متوجه شدم حس به انگشتان دستم نیز باز گشته آنها را باز و بسته کردم.
💢باور کردنی نبود من یک ربع هرچه تلاش کردم هیچ حرکتی نتوانستم انجام دهم اما حالا..
💢خدا را شکر کردم.
💢دستم را روی زمین کشیدم در همان گرگ ومیش صبحگاهی، بند اسلحه را لمس کردم.
💢اسلحه را به آرامی سمت خودم کشیدم قنداق اسلحه را روی سینه ام گذاشتم.
💢افسر بعثی هنوز در سنگر تیر با آتش خودش راه عبور رزمندگان را بسته بود او در چند متری من قرار داشت.
💢به محض اینکه متوجه من شد او را به رگبار بستم.
💢با کشته شدن افسر بعثی بقیه نفرات داخل سنگر فرار کردند.
💢چند دقیقه ای طول کشید تا رزمندگان به آن سنگر رسیدند من را در آن وضعیت دیدند و به عقب آوردند.
💢با اینکه گلوله به صورتم خورده و از گردنم خارج شده بود اما روحیه خوبی داشتم. هیچ احساس ضعفی در بدنم نبود.
💢می خواستم ادامه دهم اما کار با موفقیت در آن محور به پایان رسیده بود.
💢اما اینجا توی بیمارستان نجمیه همه پزشکان می گویند که این معجزه است گلوله درست به استخوان های نخاع خورده اما نخاع تو سالم است.
💢می گویند در تمام موارد مشابه که داشتیم آن مجروح قطع نخاع شده اما برای تو اینگونه نیست!
💢البته قوزک پای ابراهیم خیلی بد آسیب دید و شش ماه او را از حضور در جبهه دور کرد.
💢یادم هست که یک ماه بعد ابراهیم و جواد افراسیابی و مصطفی تقوایی با موتور به هنرستان امام صادق علیه السلام در منطقع ۱۲ تهران آمدند تا به من سر بزنند.
💢ابراهیم گفت: چرا مدرسه خلوته؟
💢گفتم: شهید آوردند.
💢شهید غمخوار اولین دانش آموز هنرستان است که شهید شده. الان بردند آن طرف جلوی سکو اما مداح نداریم. داش ابراهیم خدا تو رو رسوند.
💢سریع آمد میکروفن را برداشت و شروع کرد.
💢نمی دانید چه مجلسی شد. او می خواند و همه گریه می کردند.
💢بعد هم یک بیت شعر خواند و همه زمزمه کردند با همین شعر پیکر شهید را حرکت دادند.
💢مهدی یا مهدی به مادرت زهرا علیه السلام، امشب امضا کن پیروزی ما را
💢وقتی جمعیت از مدرسه رفت آقا ابراهیم آماده شد که با رفقا برود به من گفت: حسین اینجا رو ببین.
💢بعد وسط حیاط مدرسه نشست و محل بخیه پشت گردنش را نشان داد.
💢من با دست لمس کردم. درست محل استخوان نخاع سوراخ و بخیه شده بود.
💢واقعا فهمیدم که چرا پزشکان می گفتند معجزه شده.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت سی و هشتم 🌺 👇👇👇 💢بعد از چند دقیقه بدون حرکت روی زمین بودم خونریزی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و نهم
سربند یا مهدی(عج )🌺
💢با ابراهیم از قبل انقلاب در محل رفیق بودم.
💢با هم فوتبال و والیبال بازی می کردیم.
💢بعد از شروع جنگ،خبردار شدم که ابراهیم به جبهه غرب رفته.
💢در اواخر اسفند سال ۱۳۶۰با گروه فیلمبردار به منطقه شوش اعزام شدیم.
💢تیپ المهدی(عج)به فرماندهی برادر علی فضلی به منطقه ای در اطراف شهر شوش به نام رُفائیه اعزام شده بود.
💢در ایام عید نوروز قرار بود نیروهای خط شکن این تیپ،مرحله دیگری از عملیات را آغاز کنند.
💢ما هم مشغول ضبط برنامه از نیروهای عملیاتی بودیم.
💢گردان ها یکی پس از دیگری،در تاریکی شب وارد منطقه شدند.
💢با توجه به مقاومت سرسختانه دشمن در روزهای قبل ، همه دعا می کردند که خط دشمن در این محورشکسته شود .
💢نیرو های خط شکن پس از مراسم دعا و عزاداری،حرکت خود را آغاز کردند
💢آن شب را هیچوقت فراموش نمی کنم .
💢خبر های خوش، یکی پس از دیگری به عقب می رسید .
💢خط دشمن سقوط کرد و......
💢ما منتظر صبح بودیم تا برای ضبط حماسه رزمندگان،خودمان را به خط مقدم درگیری برسانیم .
💢با روشن شدن هوا، همراه با جمعی از فرماندهان حرکت کردیم .
💢دوربین ودیگر وسایل خبرنگاری همراه ما بود .
💢به محض ورود به خط اول درگیری، نگاهم به چهره یکی از رزمندگان مجروح افتاد .
💢ناخوداگاه کارخبرنگاری را رها کرده وبه سمت او دویدم !
💢او از نیروهای خط شکن عملیات بود که به طرز عجیبی مجروح شده بود !!!
💢کاملاً اورا می شناختم.
💢او دوست قدیمی من بود.
💢ابراهیم،ابراهیم هادی.
کنارش نشستم و سلام کردم .
💢مرا شناخت و تحویل گرفت.
#ادامه-فرداظهر🕐
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت سی و نهم سربند یا مهدی(عج )🌺 💢با ابراهیم از قبل انقلاب در محل رفیق ب
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت سی و نهم 🌺
👇👇👇
💢درست نمی توانست صحبت کند.
💢گلوله از صورت به داخل دهانش خورده بود و به طرز عجیبی از گردنش خارج شده بود.
💢یک گلوله هم به پایش خورده بود.
💢معمولاً وقتی گلوله از انتهای گردن خارج میشود،به نخاع و یا شاهرگ آسیب می رساند و احتمال زنده ماندن انسان کم می شود،اما ابراهیم،سالم و سرحال بود.
💢دوستان رزمنده که در اطراف او جمع بودند، همگی از دلاوری و حماسه آفرینی اش میگفتند.
💢اینکه در شب قبل،با یک قبضه آر پی جی که در دست داشت،چگونه تانک های دشمن را تار و مار کرد و راه عبور بقیه را باز نمود.
💢بلافاصله نگاهم به سر ابراهیم افتاد.
💢قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود.
💢 مسیر یک گلوله را می شد بر روی موهای او دید!
💢با تعجب گفتم:داش ابرام،سرت چی شده!؟
💢دستی به سرش کشید.
💢با دهانی که به سختی باز میشد،گفت:((می دانی چرا گلوله جرأت نکرد وارد سرم شود؟))
💢گفتم:چرا؟
💢ابراهیم لبخندی زد و گفت:((گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود،چون پیشانی بند یا مهدی (عجل الله) به سرم بسته بودم.))
💢ابراهیم در مرحله قبلی عملیات هم مجروح شده بود.
💢با اینکه بار دوم مجروح می شد،اما نمی خواست به عقب برود.
💢امدادگر زخم او را پانسمان کرد و اصرار کرد که این مرحله از عملیات با موفقیت تمام شده.
💢لذا همراه بقیه مجروحین،او را به عقب فرستاد.
💢الان که به آن روز در عملیات فتح المبین فکر می کنم،حسرت می خورم که چرا از آن لحظات، فیلم و عکس تهیه نکردم.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت سی و نهم 🌺 👇👇👇 💢درست نمی توانست صحبت کند. 💢گلوله از صورت به داخل
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهلم
روحیات🌺
💢به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت می کرد. اسراف در زندگیش راه نداشت. تا می توانست در هر شرایطی به مخلوقات خدا کمک می کرد.
💢یادم است پشت باشگاه صدری دور هم نشسته بودیم.
💢کنار ابراهیم یک تکه نان خشک شده افتاده بود. نان را برداشت و گفت: ببین نعمت خدا را چطور بی احترامی کردند.
💢نان خیلی سفت بود. بعد یک تکه سنگ برداشت و همینطور که دور هم روی سکو نشسته بودیم شروع به خُرد کردن نان نمود. حسابی که ریز شد در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد!
💢چند دقیقه بعد کبوترها آنجا جمع شدند. پرنده ها مشغول خوردن غذایی شدند که ابراهیم برایشان مهیا نموده بود.
💢به جرات می گویم که ابراهیم با آن بدن قوی و نیرومند آزارش حتی به مورچه هم نمی رسید.
💢گفتم مورچه یاد یک ماجرا افتادم.
💢یک روز داشتیم با هم از منزل به سمت باشگاه می رفتیم.
💢من کمی جلوتر رفتم برگشتم و دیدم ابراهیم کمی عقب تر ایستاده. بعد نشست و به اطرافش نگاه کرد!! دوباره بلند شد.
💢گفتم: چی شده داداش ابراهیم؟
💢با تعجب برگشتم سمتش گفت: اینجا پر از مورچه بود حواسم نبود و پام رو گذاشتم بین مورچه ها برای همین نشستم ببینم کجا مورچه نیست از اونجا حرکت کنم.
💢ابراهیم پرید این طرف و راهش را ادامه داد.
💢گفتم عجب آدمی هستی؟ دیر شد، وایستادی به خاطر مورچه ها؟
💢گفت: اینها هم مخلوقات خدا هستند. من اگه وقت داشتم یه مشت گندم براشون می ریختم نه اینکه با پام اون ها را له کنم.
💢اگر می دید یکی از رفقا مشکل پیدا کرده خودش را به سختی می انداخت تا مشکل او را برطرف کند. مشکل دیگران را مشکل خودش می دانست.
💢یکی از بچه های باشگاه بعد از انقلاب هوادار منافقین شد.
💢ابراهیم خیلی حرص می خورد. خیلی ناراحت بود. مرتب می گفت: چرا اینطور شد؟ نکنه کم کاری از من بوده؟ خیلی هم تلاش کرد که او را برگرداند اما نشد.
💢در عوض یکی از بچه های ورزشکار بنام شهید رضا مونسان بعد از انقلاب وارد سپاه شد خیلی از لحاظ معنوی رشد کرد.
💢نمی دانید ابراهیم چقدر خوشحال بود. مرتب از او تعریف می کرد.
💢از دیگر روحیات ابراهیم این بود که در مقابل مردم و دوستان بلد نبود بد برخورد کند. یعنی تمام برخورد های او خوب و حساب شده و خیر خواهانه بود.
#ادامه -فردا ظهر🕐
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهلم روحیات🌺 💢به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت می کرد. اسراف
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت چهلم 🌺
👇👇👇
💢هر کسی هر چیزی از او می خواست نه نمی گفت. عاشق این بود که دل مردم را به دست آورد. هرکاری از دستش بر می آمد برای حل مشکل مردم انجام می داد.
💢یادم هست با هم رفتیم خیابان انقلاب از طرف پل چوبی دو تکه چوب مناسب گرفت تا با آن ها میل باستانی درست کند.
💢بعد چوب ها را داد به نجار در میدان قیام تا برای او آماده کند.
💢وقتی که بعد از مدت ها آماده شد به زورخانه آورد و مشغول شد.
💢میل های او بسیار سنگین بود و بلند کردن آن کار هر کسی نبود.
💢اما ابراهیم خیلی راحت با آنها ورزش می کرد. حتی چند دقیقه میل ها را در دستانش به حالت افقی نگه می داشت خیلی فشار به انسان وارد می شد اما ابراهیم به راحتی این کار را می کرد.
💢یکی دیگر از رفقای ما به ابراهیم گفت: این میل ها را به من می دهی؟
💢او هم گفت: مال شما ولی تا فردا صبر کن.
💢بعد از ورزش گفتم: داداش ابراهیم این همه برای تهیه این میل ها زحمت کشیدی حالا به همین راحتی می خوای بدی بره!
💢گفت: عیبی نداره. این بنده خدا سادات و اولاد پیغمبره.
💢آن زمان من هم دوتا میل داشتم شبیه میل های ابراهیم ولی سبک تر.
💢ابراهیم میل های خودش را به من داد و میل های من را گرفت.
💢بعد هم گفت: این بنده خدا نمیتونه از میل های من استفاده کنه براش سنگینه. برای همین میل های شما که شبیه میل های من هست رو بهش بدم.
💢از دیگر مسائلی که روحیات ابراهیم را نمایان می کرد حفظ حریم ها بود.
💢می دانست کجا و چه موقع باید چه کاری انجام دهد. حتی در شوخی ها مراقب بود به کسی بی احترامی نکند. تمام افراد نیز احترام او را داشتند. ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت.
💢بارها به من می گفت: طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشند. بی دلیل از کسی چیزی نخواه. عزت نفس داشته باش.
💢می گفت: این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین. بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره. بابا این دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره. آدم اگر بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داره.
💢وقتی ازدواج کردم غیر مستقیم مرا نصیحت می کرد مثل انسان های دنیا دیده می گفت: توی زندگی اگر برخی مسائل پیش آمد که برایت تلخ بود توی خودت بریز و اجازه نده که این مسائل باعث کدورت و دلگیری شود. از خدا بخواه خدا به بهترین حالت مشکلات را برطرف می کند.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهلم 🌺 👇👇👇 💢هر کسی هر چیزی از او می خواست نه نمی گفت. عاشق این ب
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و یکم
جماعت صبح🌺
💢از تهران راهی جبهه بودیم من و ابراهیم با یک ماشین شخصی تا کرمانشاه رفتیم.
💢نیمه های شب بود هنوز به کرمانشاه نرسیده بودیم. من می دیدم که ابراهیم همینطور از خواب می پرد و به ساعت مچی خود نگاه می کند!
💢با تعجب گفتم: چی شده آقا ابراهیم؟!
💢گفت: کرمانشاه ساعت چهار صبح اذان می گویند. می خواهم نماز صبح ما اول وقت باشه.
💢چند دقیقه بعد از خواب پرید و بیدار ماند اشاره کرد تا جلوی یک قهوه خانه توقف کنیم. نماز جماعت صبح را در اول وقت خواندیم. بعد با خیال راحت به راهمان ادامه دادیم.
💢تابستان سال ۱۳۶۱ بود و ابراهیم در تهران حضور داشت. هر روز باهم به این طرف و آن طرف می رفتیم.
💢بیشترین کاری که ابراهیم در آن زمان انجام می داد گره گشایی از کار بندگان خدا بود.
💢یک شب با هم هیئت رفتیم بعد از آن در کنار بچه های بسیجی حضور داشتیم.
💢آخرشب هم برای چند نفر از جوانان محل شروع به صحبت کرد. خیلی غیر مستقیم آنها را نصیحت نمود.
💢ساعت حدود دو نیمه شب بود من هم مثل ابراهیم خسته بودم. از صبح مشغول بودیم. گفتم: من می خواهم بروم خانه و بخوابم شما چه می کنی؟
💢ابراهیم گفت: منزل نمی روم. من می ترسم خوابم برود و نماز صبح من قضا شود شما می خواهی برو.
💢بعد نگاهی به اطراف کرد یک کارتن خالی یخچال سر کوچه روی زمین افتاده بود.
💢ابراهیم آن کارتن بزرگ را برداشت و رفت سمت مسجد محمدی. ورودی این مسجد تقریبا یک فضای دو متری بود.
💢ابراهیم کارتن را در ورودی مسجد روی زمین انداخت. و همانجا دراز کشید.
💢بعد گفت: دوساعت دیگه اذان صبح است. مردمی که برای نماز جماعت به مسجد می آیند مجبور هستند برای عبور من را بیدار کنند.
💢بعد با خوشحالی گفت: اینطوری هم نمازم قضا نمیشه هم نماز صبح رو به جماعت می خوانم.
💢ابراهیم به راحتی همانجا خوابید.
💢برایم عجیب بود. نمی فهمیدم که چرا ابراهیم اینقدر به نماز صبح اهمیت می دهد.
💢او حتی زمانی که نوجوان بود برای نماز جماعت صبح به مسجد سلمان می رفت.
💢سالها از آن ماجرا گذشته. این برخورد ابراهیم با نماز صبح بارها مرا به فکر فرو می برد.
💢ما هر شب ساعت ها برای تماشای فیلم و فوتبال.. مقابل تلویزیون می نشینیم بی آنکه به قضا شدن نماز صبح خودمان توجه داشته باشیم بعد ادعا پیروی از راه رسم شهدا هم داریم.
💢بعدها در جایی خواندم شخصی به نزد امام صادق علیه السلام آمد و گفت: من گناه بسیار بزرگی کرده ام چه کنم؟
💢حضرت فرمود: اگر به بزرگی کوه باشد خدا می بخشد.
💢آن شخص گفت: از کوه هم بزرگتر است و بعد به حضرت بیان کرد چه گناهی کرده.
💢گناهش بسیار بزرگ بود اما امام صادق علیه السلام در پاسخ فرمود: من تصور کردم نماز صبح شما قضا شده که اینگونه گفتی؟
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و یکم جماعت صبح🌺 💢از تهران راهی جبهه بودیم من و ابراهیم با یک ماشی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و دوم
یا فاطمه زهرا سلام الله علیها🌺
💢از همان دورانی که در زورخانه بودیم و اطلاعات دینی من و امثال من کم بود ابراهیم به خوبی با معارف دینی آشنا بود.
💢به تمامی اهل بیت(ع) ارادت داشت اما نسبت به حضرت زهرا(س) ارادت ویژه ای داشت.
💢نام مادر سادات را که به زبان می آورد بلافاصله می گفت: سلام الله علیها.
💢یادم هست یک بار در زورخانه، مرشد به خاطر ایام فاطمیه شروع به خواندن اشعاری در مصیبت حضرت زهرا(س) نمود.
💢ابراهیم همینطور که شنا می رفت با صدای بلند شروع به گریه کرد.
💢من و دیگران نفهمیدیم که چرا ابراهیم اینگونه گریه می کند؟
💢لحظاتی بعد صدای او بلندتر شد و به هق هق افتاد طوری شد که برای دقایقی ورزش مختل شد و مرشد زورخانه شعرش را عوض کرد.
💢حالا کسی در زورخانه در حین ورزش این گونه هست تصور کنید که در هیئت در موقع شنیدن مصیبت مادر سادات چه حالی پیدا می کند؟!
💢ابراهیم بعد از عملیات فتح المبین و مشاهده کرامات بی شماری که نتیجه توسل به حضرت زهرا(س) بود ارادتش بسیار بیشتر شد.
💢روزی که از بیمارستان نجمیه مرخص شد و او را به خانه آوردیم حدود هشت نفر از رفقایش حضور داشتند. مادر و خواهرانش نیز در خانه بودند.
💢ابراهیم گفت: وسط اتاق را یک پرده بزنید تا خانم ها نیز بتوانند بیایند می خواهم روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را بخوانم.
💢او با صدایی سوزناک می خواند و خودش مثل ابر بهار اشک می ریخت.
💢نمی دانید با همان جمع چه مجلسی برپا شد.
💢هر بار که ابراهیم از جبهه به مرخصی می آمد سری هم به من زد و ماشین فولکس استیشن من را گرفت. بعد با جمع رفقای مسجدی عازم بهشت زهرا(س) می شد.
💢حضور در بهشت زهرا(س) برنامه همیشگی او در مرخصی ها بود.
💢یک بار نیز من توفیق داشتم که همراه آنها بروم حدود سیزده نفر عقب ماشین نشسته بودیم.
💢وقتی رسیدیم همراه با ابراهیم آرام آرام از میان قطعات شهدا می گذشتیم. انگار تمام شهدا را می شناخت! همینطور که راه می رفتیم از شهدا برای ما خاطره می گفت.
💢هر قطعه را که رد می کردیم رو به قبله می ایستاد و به نیابت شهدای آن قطعه یک روضه کوتاه از حضرت زهرا(س) می خواند یا اینکه چند بیت شعر می خواند و از همه اشک می گرفت.
💢بعد می گفت: ثوابش هدیه برای شهدای این قطعه.
💢سپس به قطعه بعدی می رفتیم.
💢هیچ وقت از خودش حرفی نمی زد. عبارت "من" در کلامش راه نداشت اما این اواخر دیگر کم حرف شده بود. احساس می کردم وجودش جای دیگر است.
💢این ماه های آخر خصوصا در پاییز ۱۳۶۱ هر جا می رفتیم از ابراهیم می خواستند مداحی کند.
💢بلافاصله شروع به ذکر مصیبت حضرت زهرا(س) می کرد. بعد هم خودش از حال می رفت.!
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و دوم یا فاطمه زهرا سلام الله علیها🌺 💢از همان دورانی که در زورخان
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و سوم
یاد باد آن روزگاران🌺
💢نمی توانم از ابراهیم صحبت کنم خیلی برایم سخت است.
💢هرچه دوران کوتاه حضور او در خانواده را مرور می کنم ناراحت و افسرده می شوم.
💢دوران افسانه ای و طلایی زندگی ما زمانی بود که ابراهیم در خانه حضور داشت، جمع ما با حضور او جمع بود. فراقش زندگی ما را از هم گسیخت.
💢اما از خدا کمک می گیرم تا با دوستان جدید ابراهیم، گوشه ای از روحیات و صفاتش را بیان کنم:
💢دوران زندگی من در کنار ابراهیم کوتاه ولی بسیار آموزنده بود.
💢او برای من نه تنها برادر که یک استاد راهنما بود. در تمام رفتارهایش درس تربیتی وجود داشت.
💢او به موقع کارهایی که به عهده اش بود انجام می داد. در زندگی اش برنامه ریزی و تقسیم کار داشت.
💢وقتی می خواست به برادر و خواهرش چیزی آموزش دهد فقط در صحبت و نصیحت خلاصه نمی شد ابتدا آموزش می داد، بیشتر هم غیر مستقیم سپس خودش همراهی می کرد تا نتیجه کار و خروجی عمل ما را مشاهده کند.
💢ابراهیم برای حجاب و امر به معروف ابتدا از خانواده خودش شروع می کرد. او با کارهایش راه های امر به معروف را به خوبی آموزش می داد.
💢یادم هست هدیه تهیه می کرد و به من می گفت: به دوستانت که تازه نماز را شروع کرده اند و حجاب را رعایت می کنند هدیه بده.
💢این رفتار را در چهل سال پیش انجام می داد زمانی که کسی به این مسائل توجهی نمی کرد.
💢آنقدر شخصیت محبوبی در خانواده ما بود که حرفهایش را بدون دلیل قبول می کردیم.
💢اگر می گفت چادر سرت کن بدون دلیل قبول می کردیم اما برای ما استدلال می آورد.
💢وقتی می خواستیم از خانه بیرون برویم خیلی دوستانه می گفت: چادر برای یک زن حریم است، یک قلعه و یک پشتیبان است از این حریم خوب نگهبانی کنید.
💢طوری دلیل می آورد که واقعا قبول می کردیم.
💢یک بار که سن من کم بود می خواستم جوراب رنگی بپوشم و از خانه بیرون بروم.
💢ابراهیم غیر مستقیم گفت: حریم زن با چادر حفظ می شود حالا اگر جوراب رنگی پا کنی باعث می شود جلب توجه کنی و حریم چادر هم از بین برود. جوراب رنگی جلوی نامحرم جلب توجه می کند.
💢می گفت: اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند خواهید دید که چقدر آرامش خانواده ها بیشتر می شود. صدای بلند در پیش نامحرم مقدمه آلودگی گناه را فراهم می کند اگر حریم ها رعایت شود نامحرم جرات ندارد کاری انجام دهد.
💢همیشه می گفت: به حجاب احترام بگذارید که حفظ آرامش بهترین امر به معروف شماست
💢ابراهیم به مهمان و مهمان نوازی خیلی اهمیت می داد.
💢بهترین ها را برای مهمان آماده می کرد اما شدیدا مخالف تجمل گرایی بود.
💢می گفت: اگر می خواهیم کنار هم راحت باشیم باید تجمل گرایی را کنار بگذاریم. نباید خودمان را برای مهمان اذیت کنیم. باید رفت آمدها و صله رحم را مطابق دستورات دین و بدون تجمل انجام دهیم تا رابطه خانواده ها همیشه بر قرار باشد.
💢همیشه در کار خیر پیش قدم بود. دوست داشت از صبح تا شب مشغول کار برای رضای خدا باشد.
💢دفتر چه ای داشت که برنامه و کارها یش را داخل آن می نوشت.
💢روزی که خیلی کار برای رضای خدا انجام می داد بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود.
💢 یادم هست یکبار به من گفت: امروز بهترین روز من است چون خدا توفیق داد و توانستم گره از کار چندین بنده خدا باز کنم.
💢به هیچ یک از تعلقات دنیا دل خوش نمی کرد. هیچ چیزی او را راضی نمی کرد مگر دل یک انسان را به خاطر رضای خدا خوشحال کند.
💢لباس نو نمی پوشید می گفت: هر زمان تمام مردم توان پوشیدن لباس نو و زیبا داشتند من هم می پوشم.
💢این ویژگی ها را حتی قبل از انقلاب داشت.
💢در ایام انقلاب کارهایی می کرد که نفس خودش را بشکند.
#ادامه فردا ظهر 🕐
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و سوم یاد باد آن روزگاران🌺 💢نمی توانم از ابراهیم صحبت کنم خیلی برا
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت چهل و سوم 🌺
👇👇👇
💢مثلا در روزگاری که مردم به خاطر اعتصابات نفت نداشتند مرتب دبه های بزرگ نفت را در دست داشت و به سراغ خانه های مردم می رفت.
💢حتی یک بار دیدم ابراهیم گاری بزرگ در دست گرفته که داخلش دبه های نفت چیده شده بود. گاری را در کوچه و خیابان هول می داد تا به مردم نفت برساند.
💢در ایام انقلاب خیلی نگرانش بودیم. آخر وقت به خانه می آمد.
💢با صدای رسایی که داشت همراه همراه با دوستانش بر روی بام الله اکبر می گفتند.
💢صدای تیر اندازی هر لحظه به آنها نزدیک تر می شد و ما نگران بودیم.
💢یک شب دیر کرد. حکومت نظامی بود. یکباره محکم درب خانه را کوبید.
💢تا در را باز کردیم ابراهیم پرید داخل خانه!
💢همزمان یک گلوله به سمت او شلیک شد.
💢ابراهیم با آرامشی که همیشه داشت گفت: سرباز خوب نشونه گرفت اما تیرش به خطا رفت!
💢یکی از آرزوهای قلبی اش این بود که روزی در جمهوری اسلامی، موقع اذان که شد تمام مردم دست از کار بکشند و اذان بگویند و به سوی نماز و صحبت با خدا بروند.
💢خودش همیشه برای نماز به مسجد می رفت اگر هم شرایط مسجد رفتن نبود در منزل نماز جماعت برپا می کرد.
💢 یک شانه کوچک در جیب داشت در موقع نماز موها و محاسنش را به زیبایی مرتب می کرد و آماده گفتگو با پروردگار می شد.
💢حتما شنیده اید که ابراهیم در عملیات نفوذی یک عراقی را که اسیر و زخمی شده بود روی کول خود قرار داد و تا نیروهای ایرانی آورد.
💢وقتی او را تحویل نیرو ها می دهد دل درد شدیدی می گیرد.
💢آپاندیس او را در بیمارستان عمل می کنند.
💢دکتر به او می گوید: چرا این کار را کردی؟ تو نباید در مسیر طولانی در کوهستان چنین کاری می کردی.
💢او هم گفت: احتیاج بود کسی نمی توانست او را به عقب بیاورد.
💢مجروح بود ما هم از این ماجرا بی خبر بودیم.
💢بعد از مدت ها که ابراهیم به تهران برگشت متوجه شدم که در وسایلش چند عکس مربوط به بیمارستان هست.
💢وقتی علت را از او سوال کردم مجبور شد که این ماجرا را توضیح دهد.
💢اما آخرین باری که در تهران در محضرش بودیم حال و هوایش کاملا تغییر کرده بود.
💢برخی روزها از غذا خوردن پرهیز می کرد.
💢 وقتی با اعتراض ما مواجه می شد می گفت: باید این بدن را آماده کنم!
💢در شب های سرد زمستان بدون بالش و زیر انداز می خوابید.
💢می گفت: این بدن را باید آماده کنم باید عادت کند که روزگار طولانی در خاک بماند.
💢آخرین خداحافظی او را کاملا به یاد دارم. هیچ وقت این گونه نبود. حال وهوایی داشت برای خودش.
💢قبل از عملیات والفجر مقدماتی با موتور آمد منزل و گفت: دارم می روم دعا کن که بر نگردم.!
💢نگرانی من را دید ادامه داد هنوز این جماعت یک دست نشده اند. نمی دانم چرا اینگونه اند؟ من از این دنیا هیچ چیز نمی خواهم حتی یک وجب از خاکش.
💢دوست دارم انتقام سیلی حضرت زهرا سلام الله علیها را بگیرم. دوست دارم اگر لایق شدم و در امتحانات خدا نمره قبولی گرفتم بدنم در راه خدا قطعه قطعه شود و روحم در جوار خانم حضرت زهرا(س) آرام گیرد.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل و سوم 🌺 👇👇👇 💢مثلا در روزگاری که مردم به خاطر اعتصابات نفت ندا
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و چهارم
امریه🌺
💢اوایل بهمن ۱۳۶۱ بود من در مقر سپاه تهران مشغول فعالیت بودم.
💢یک روز به من گفتند: کسی دم در با شما کار دارد.
💢رفتم با تعجب دیدم که ابراهیم است. نمی دانید چقدر خوشحال شدم.
💢با هم وارد ساختمان شدیم. خیلی از دوستان ما او را می شناختند و یا اینکه تعریف او را شنیده بودند.
💢با اصرار من قرار شد نهار بماند. البته گفتم که من هزینه نهار مهمان را از جیب خودم می دهم و مشکل بیت المال وجود ندارد.
💢گفتم: داش ابراهیم، چی شده یادی از ما کردی؟
💢گفت: می خوام برایم یه امریه بگیری که اعزام بشم جنوب.
💢آن زمان بسیجیانی که خارج از اعزام سراسری به جبهه می رفتند باید یک نامه شخصی برای اعزام به جبهه می گرفتند که به آن امریه می گفتند.
💢موقع ناهار وارد سالن غذا خوری شدیم. شرایط خاصی در آن سال وجود داشت توی واحد ما کسی نمی خندید. همه با یقه های بسته و ظاهری بسیار مذهبی بودند! فکر می کردند این کارها اخلاص وتقوی را بیشتر می کند.
💢ابراهیم تا وارد سالن غذا خوری شد گفت: راستی شنیدم عقد کردی درسته؟
💢گفتم: بله با اجازه، انشاءالله عروسی باید بیای مداحی کنی.
💢هنوز حرف من تمام نشده بود که یکدفعه ابراهیم زد روی میز و گفت: باریک الله.. بعد یه بیت شعر برای من خواند و همینطور می خندید می زد روی میز!
💢من هم که نگاه های خاص اطراف را می دیدم خیلی خجالت کشیدم و گفتم: آقا ابراهیم زشته، مسئولین سپاه اومدن اینجا و توی سالن نشستند.
💢ابراهیم هم با اشاره سر گفت: خبر دارم عمداً این کار را می کنم!
💢نمیدانم چه منظوری داشت اما حسابی سالن نهار خوری را به هم ریخت.
💢غروب همان روز به منزل ابراهیم رفتم و بلیط قطار را برایش بردم. خیلی خوشحال شد. گفتم: فردا برو راه آهن و با قطار اهواز برو برای جنوب. من هم انشاءالله به شما ملحق می شم.
💢فردای همان روز به سراغ مسئول بخش خودمان رفتم و اصرار کردم که تا به جنوب بروم. بوی عملیات را همه متوجه شده بودند.
💢قبول نمی کردند اما اینقدر اصرار کردم تا چند روز بعد موافقت شد.
💢خودم را که به جنوب رساندم. موقع شروع عملیات بود.
💢آنجا شنیدم که ابراهیم با نیروهای اطلاعات قرار است جلو برود.
💢مدت کوتاهی با او بودم. انگار در دنیا نبود. تمام کارهایش متفاوت شده بود! بعد هم تنهای تنها راهی شد.
💢من هم، خندان و هاشم کلهر و دیگر رفقا را دیدم و همراه آنها به گردان مقداد آمدم.
💢با گردان مقداد تا پای کار آمدیم و به تپه دوقلوها رسیدیم اما با اعلام دستور عقب نشینی مجبور به بازگشت شدیم و حسرت دیدار آخر بر دل ما ماند.
💢یکی از رفقا گفت: ابراهیم برای آخرین باری که به جبهه آمد به من گفت: این بار دیگه تمومه، نمی خوام دیگه حرفی از من باشه.
#ادامه فردا ظهر 🕐
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و چهارم امریه🌺 💢اوایل بهمن ۱۳۶۱ بود من در مقر سپاه تهران مشغول فع
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت چهل و چهارم 🌺
👇👇👇
💢بعد با صدای آرامی ادامه داد: انگار نه انگار کسی به نام #ابراهیم_هادی بوده نمی خوام کسی از من حرفی بزنه هیچی..
💢یه وجب از خاک زمین رو نمی خوام اشغال کنم. نمی خوام برا من مراسم بگیرند از من حرفی بزنند..
💢دلم از این نوع صحبت کردن ابراهیم گرفت اما چیزی نگفتم.
💢ابراهیم این ها را گفت و رفت.
💢این اتفاق به صورت واقعی رخ داد.
💢بیست و پنج سال هیچ حرفی از ابراهیم نبود نه مراسم خاصی نه مزاری.
💢اما وقتی خدا بخواهد به کسی عزت دهد و او را بزرگ کند دیگران نمی توانند مانع شوند.
💢سال ۱۳۹۴ در تماس هایی که با گروه شهید هادی گرفته شد در سراسر کشور بیش از بیست مراسم سالگرد و یادواره برای آقا ابراهیم برگزار شد.
💢در یک مورد شخصی از شهرهای استان یزد تماس گرفت و گفت: من برای این شهید نذر کردم و مراسم سالگرد برای او برگزار کردیم سخنران و مداح.. بسیار عالی بود هزار نفر را شام دادیم. خدا می داند که چه برکاتی از این جلسه کسب کردیم..
💢اما وقتی ابراهیم برای آخرین بار به جبهه رسید قرار بود عملیات والفجر مقدماتی آغاز شود البته با سر وصدای بسیار!
💢آخرین جلسه هماهنگی فرماندهان در دهلاویه بر قرار شد.
💢هر فرمانده همراه با یکی از نیروهای بسیجی لشکر خود راهی محل جلسه گردید.
💢حاج همت نیز که به #ابراهیم_هادی ارادت داشت به حاج حسین الله کرم پیغام داد که حتما #ابراهیم_هادی را همراه بیاور تا بعد از جلسه، دعای توسل را با همان سوز همیشگی بخواند.
💢جلسه بر قرار شد. بسیجی ها که بیشتر به عنوان راننده همراه فرماندهان به دهلاویه آمده بودند در بیرون از جلسه حضور داشتند.
💢ساعتی بعد شام آوردند. ظرف های نان و کباب وارد محل جلسه شد.
💢بعد هم نان و سیب زمینی برای بسیجی ها آوردند!!
💢بعد از شام، قرار بود ابراهیم وارد محل جلسه شود و دعای توسل را شروع کند.
💢اما همزمان با پذیرایی از فرماندهان صدای دعای توسل از بیرون محل جلسه شنیده شد!
💢ابراهیم همراه بسیجی ها دعا را شروع کرد.
💢بعد از شام هر چه به ابراهیم گفتند: که بیا و برای فرماندهان دعای توسل بخوان قبول نکرد.
💢او با ناراحتی می گفت: من دعای خودم را خواندم.
💢جلسه به پایان رسید و همه آماده بازگشت به محل قرار گاه و لشکرها شدند.
💢حاج حسین می گفت: وقتی سوار ماشین شدیم حرکت کردیم، یک بسته را به ابراهیم دادم و گفتم: برایت نان و کباب آوردم.
💢ابراهیم همینطور که پشت فرمان نشسته بود نان و کباب را از من گرفت و با دست دیگر از شیشه ماشین به بیرون پرت کرد.!
💢بعد هم گفت: من با بسیجی ها نان و سیب زمینی خوردم بگذار این غذا را حیوانات بیابان بخورند !
💢چیزی نگفتم.
💢ابراهیم چند لحظه بعد گفت: تمام ما بسیجی هستیم وای به روزی که غذای بسیجی و فرمانده تفاوت داشته باشد، آن موقع کار مشکل می شود.
💢روز بعد آخرین هماهنگی نیروها انجام شد و حرکت گردان های لشکر حضرت رسول "صلی الله علیه وآله وسلم" به سمت پاسگاه های جنوبی فکه آغاز گردید.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل و چهارم 🌺 👇👇👇 💢بعد با صدای آرامی ادامه داد: انگار نه انگار کس
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و پنجم
داخل کانال🌺
💢در عملیات والفجر مقدماتی ابراهیم با رزمندگان گردان کمیل جلو آمد و پس از کش و قوس های فراوان همراه با آنان به کانال دوم در فکه رسید کانالی که بعد ها به کانال کمیل معروف شد.
💢چند روز محاصره، توان نیروها را بسیار کاهش داد. فرماندهان و معاونین گردان نیز به شهادت رسیدند.
💢تنها کسی که از لحاظ قدرت بدنی و سابقه ی جنگی، توان مدیریت نیرو ها را داشت فقط ابراهیم بود.
💢از اینجا به بعد را از زبان یکی از بازماندگان این گردان نقل می کنیم.
💢در آن بحبوحه که در محاصره بودیم #ابراهیم_هادی به عنوان تنها کسی که قدرت فرماندهی دارد باید کاری می کرد تا به یاران خود روحیه دهد.
💢او ابتدا به نیروهای سالم دستور داد تا برای نگهبانی از کانال در یک محدوده ۴۰۰متری پخش شوند.
💢هر دو نفر با بیست متر فاصله از بقیه در لبه کانال سنگر ساخته و مستقر شدند.
💢به دلیل کمبود مهمات از نیرو ها خواست تنها در صورتی به دشمن شلیک کنند که در تیر رس قرار گرفته باشند.
💢بعد به سراغ چند نفر از سالم تر ها که قدرت بدنی داشتند رفت از آنها خواست تا سیم خار دارهای کف کانال را جمع آوری کنند.
💢کف کانال چند ردیف سیم خاردار حلقوی قرار داشت. انجام این کار بدون هیچ گونه امکانات، برای بچه ها بسیار مشکل بود.
💢کار بعدی ابراهیم جمع کردن شهدا از میان مجروحین و رزمندگان داخل کانال بود.
💢قسمتی از کانال، از بچه ها فاصله داشت و به خاطر شیپ در دید نبود. بچه ها با سختی بسیار شهدا را به آنجا بردند.
💢حمل پیکر شهدا سخت نبود بلکه دل کندن از رفقا کار را بسیار سخت و طاقت فرسا می کرد.
💢غم سنگینی بر دلهای دوستان نشسته بود.
💢در طول این مسیر کوتاه نزدیک بود عده ای از بچه ها قالب تهی کنند. شیر مردانی که در مقابل دشمن، شجاعانه جنگیده بودند اینک توان جابه جا کردن پیکر دوستان شهیدشان را نداشتند!
💢یادم هست کسی با کسی حرف نمی زد فقط قطرات اشک بود که آرام آرام از گونه ها می چکید.
💢بچه ها نگاهشان به صورت آرام و مظلوم شهدا گره خورده بود. اشک بود که از گونه های رنگ پریده و خاکی شان به آرامی می لغزید و می افتاد.
💢خاطرات شیرین روزهای با هم بودن لحظه ای ما را آرام نمی گذاشت اما اینک با حسرت و اندوه، پیکر شریف دوستان را به دوش گرفته و غریبانه آنها را به جایی می بردند که از دیدشان پنهان باشند!
💢غم واندوه تمام وجودشان را گرفته بود.
💢پس از انتقال شهدا به انتهای کانال، نوبت پیدا کردن جای امنی برای مجروحین بود.
💢مجروحین کانال تعداد شان زیاد بود. عده ای دست و پایشان قطع شده بود، عده ای هم بر اثر ترکش و تیر دل و روده هایشان بیرون ریخته بود.
💢نگاه جستجوگر ابراهیم در کانال به دنبال جایی بود که بتواند مجروحین را از ترکش خمپاره هایی که گاه و بی گاه میهمان ناخوانده کانال می شدند در امان نگه دارد.
💢تنها جای مناسبی که به ذهنش رسید دیواره های کانال بود که بخشی از آن بر اثر اصابت خمپاره ها تخریب شده بود.
💢ابراهیم از بچه ها خواست تا با کمک سر نیزه ها دیوارها را بتراشند و در مکان های مختلف کانال چند جان پناه درست کنند.
💢بچه ها هم فورا دست به کار شدند.
💢ساعتی بعد وبا تلاش بسیار پناهگاهی برای در امان ماندن مجروحین فراهم شد.
💢حالا کانال شرایط عادی پیدا کرده.
💢من خوب به بچه ها نگاه می کردم. در چهره هیچ کدام از علی اکبر های خمینی نشان ضعف و ترس مشاهده نمی شد.
💢آری اینجا کانال دوم است. اینجا همان مکانی است که ملائک الهی به نظاره سربازان آخر الزمانی رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم و امیرالمومنین علیه السلام نشستند. اینجا محل اتصال زمین به آسمان است. اینجا مکانی است که بعدها به نام کانال کمیل نامیده شد.
#ادامه فردا ظهر 🕐
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و پنجم داخل کانال🌺 💢در عملیات والفجر مقدماتی ابراهیم با رزمندگان
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت چهل و پنجم🌺
👇👇👇
💢با صدای انفجار ابراهیم یکباره از جا پرید. از لبه کانال بالا رفت و زمین منطقه را تا تپه های دو قلو که پشت سر ما قرار داشت بررسی کرد.
💢بعد چند نفر از بچه هایی که سابقه عملیاتی داشتند را صدا کرد. آنها هم آمدند.
💢ابراهیم گفت: برای عقب نشینی و رفتن به کانال اول و بعد از آن رسیدن به نیرو های خودی چاره ای جز تنها گذاشتن مجروحین نیست.
💢نیروهای سالم باید پس از خروج از کانال در میان میادین مین و سیم خاردار ها حدود ۴۰۰متر سینه خیز بروند.
💢آن وقت اگر بتوانند از انفجار مین ها، آتش مرگبار لول ها، دوشکا ها و تیر بار های دشمن نجات پیدا کنند و به کانال اول می رسند.
💢بعد از گذشتن از کانال اول باید دوباره مدتی سینه خیز بروند تا نزدیک تپه های دو قلو برسند.
💢بعد هم با سرعت بدوند تا به پشت تپه های دو قلو برسند. یک طرف این تپه ها در تصرف دشمن است و طرف دیگرش در تصرف نیروهای خودی، بچه ها باید مواظب آتش دشمن هم باشند. آنها روی تپه ها هستند.
💢ابراهیم این حرف را زد و گفت: بروید بچه های سالم را توجیه کنید.
💢طبق آنچه ابراهیم می گفت با رسیدن به این تپه ها می شد به نجات یافتن امیدوار بود اما طی این مسیر تنها از کسانی بر می آمد که چالاک و سر حال باشند نه کسانی که چهار روز نه آب و غذا خورده اند و نه توانسته اند خوب بخوابند و مضاف بر این با دشمن در سخت ترین شرایط روحی و روانی جنگیده اند.
💢ابراهیم هم به قصد دلجویی از مجروحین از جا برخواست به هر مجروحی که می رسید لحضاتی را در کنارش می نشست و او را نوازش می کرد و با او صحبت می نمود.
💢من هم در کنار او بودم ابراهیم چند متر جلوتر به یک گروه کوچک دو نفره رسید و کنار آنها نشست.
💢یکی از آنها نوجوانی کم سن وسال بود که به دیواره کانال تکیه داده بود. دیگری اما آرام بر روی پا های رفیقش خوابیده بود.
💢ابراهیم کنارشان نشست.
💢نوجوان به احترام ابراهیم نیم خیز شد.
💢ابراهیم از حال رفیقش جویا شد.
💢نوجوان خیلی آرام اما محکم پاسخ داد: دوستم لحظاتی پیش مهمان خدا شد. بعد هم آرام آرام صورت و موهایش را نوازش داد.
💢ابراهیم با تعجب نگاهش کرد. بعد خم شد و بر گونه های خاک گرفته و خون آلود آن شهید بوسه زد.
💢دیگر انگار رمقی برای برخاستن نداشت. قطرات اشک از چشمان ابراهیم جاری شد.
💢بعد به آرامی پیکر شهید را برداشت و به کنار بدن های مطهر شهدا برد.
💢ابراهیم برگشت و نوجوان را در آغوش کشید.
💢رزمنده نوجوان گفت :من و رفیقم از بچگی با هم بزرگ شدیم، با هم به مدرسه رفتیم. وقتی جنگ شروع شد با تلاش بسیار توانستیم مدرسه را رها کرده و به جبهه ها بیاییم.
💢ما را به همین گردان کمیل معرفی کردند. گردان ما قبل از حضور در این عملیات، هجده روز در منطقه فکه در خط پدافندی حضور داشت حتی آنجا توانستیم یازده نفر از نیروهای دشمن را اسیر بگیریم. بعد از تمام شدن ماموریت، گردان را به عقب آوردند تا آنجا برای استراحت به دو کوهه منتقل کنند به مرخصی برویم.
💢صبح وقتی برای رفتن به دو کوهه آماده شدیم فرمانده همه ما را جمع کرد و گفت: قرار است تا چند روز دیگر در این منطقه عملیات شود، فرمانده لشکر از گردان ما خواسته به خاطر آمادگی رزمی گردان در این عملیات شرکت کنیم.
💢امام (ره) منتظر نتیجه مطلوب این عملیات است اگر خسته نیستید در این عملیات خط شکن باشیم.
💢هر چند بچه ها خسته بودند و دو شب را مجبور شده بودند بدون امکانات در اردوگاه چنانه بخوابند و برای رسیدن و دیدار با خانوادهایشان لحظه شماری می کردند اماشیرینی شاد کردن قلب امام ( ره) چیز دیگری بود.
💢تمام بچه ها قبول کردند تا در این عملیات به عنوان خط شکن وارد شوند.
💢بعضی از نیرو ها همان جا در هوای سرد زمستان با آب سرد غسل شهادت کردند و برای عملیات آماده شدند بعد هم وارد عملیات شدیم .
💢ابراهیم به حرف های این نوجوان گوش کرد. بعد سکوت عجیبی بین ما حاکم شد.
🗣یکی از بازماندگان کانال
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل و پنجم🌺 👇👇👇 💢با صدای انفجار ابراهیم یکباره از جا پرید. از لبه
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و ششم
روزهای غم🌺
💢تنها صدایی که سکوت مرموز کانال را می شکست نوای نوحه های ابراهیم بود.
💢او با صدای زیبای خود به یاران بی رمق کانال جان تازه ای می بخشید.
💢زمزمه های ابراهیم در میان خون، جراحت، تشنگی و گرسنگی آرامش بخش بود.
💢صدای روضه مادر پهلو شکسته به اصحاب کانال قدرت پرواز و اوج گرفتن می داد.
💢با این نغمه زندگی دوباره در کانال جریان می گرفت و همه به تکاپو می افتادند.
💢هنگام اذان ابراهیم، آنهایی که هنوز اندک توانی در بدن داشتند خود را به دیوار کانال می رساندند تا به مدد و یاری دیوار از جا برخیزند و نماز را اقامه کنند.
💢مجروحین اما با حالتی ملکوتی تر به سختی خود را به سمت قبله می چرخاندند و پیشانی خونین و زردشان را به نشانه عشق وبندگی بر خاک کانال می گذاشتند.
💢به راستی که خداوند برای آفرینش چنین انسان هایی به فرشتگان خود مباهات می کرد.
💢در کانال بعد از اقامه نمازها شهید طاهری قرآن می خواند و حتی تفسیر می کرد.
💢بچه ها با شنیدن صوت زیبای قرآن سید دلشان دوباره گرم می شد و به حقانیت خود یقین پیدا می کردند.
💢بعضی از بچه ها که قرآن جیبی با خود داشتند همراه سید جعفر مشغول تلاوت می شدند و آرام آرام اشک می ریختند.
💢عده ای دیگر مداد یا خودکاری پیدا کرده بودند و بر روی هر چیزی که می توان نوشت وصیت نامه می نوشتند.
💢هرکس دعایی را در گوشه ای از کانال زمزمه می کرد و ناله می زد.
💢بعضی ها دعای توسل می خواندند و بعضی ها زیارت عاشورا، بعضی ها هم آرام آرام نوحه خوانی می کردند و اشک می ریختند.
💢یک اسیر سودانی در کانال داشتیم او وقتی قرآن خواندن بچه ها را دید، در کمال بهت و نا باوری گفت: مگر شما هم قرآن می خوانید؟! به ما گفته بودند شما به جنگ آتش پرستان می روید.
💢آن اسیر وقتی به مسلمان بودن بچه ها یقین پیدا کرد، با اصرار از بچه ها می خواست که او را به عقب جبهه ببرند می گفت: چه اشتباهی کرده ام.
#ادامه فردا ظهر 🕐
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و ششم روزهای غم🌺 💢تنها صدایی که سکوت مرموز کانال را می شکست نوای
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت چهل وششم👇👇👇
💢بچه ها با سرنیزه و حتی دست روی دیوار کانال می کندند پله هایی برای بالا رفتن می ساختند.
💢آنها برای نشان دادن قدرت خود به منظور جلوگیری از نزدیک شدن بعثی ها به کانال در بعضی از مواقع به سرعت از این پله ها بالا می رفتند و به سمت بعثی ها شلیک می کردند.
💢کاماندوهای بعثی هیکل های درشت و قد بلندی داشتند به گونه ای که هر بیننده ای از نگاه به آنها دچار وحشت می شد و هر وقت آنها می خواستند به سمت نیرو های ایرانی پیشروی کنند دشمن تمام آتش خود را به روی کانال متمرکز می کردند تا کاماندو ها در امنیت آتش ایجاد شده راحت تر به کانال نزدیک شوند.
💢این شدت آتش تیراندازی از لبه کانال را برای بچه ها بسیار سخت می کرد.
💢گاهی هم شیر بچه هایی پیدا می شدند که برای مقابله با کاماندوها از شیوه ابتکاری و در عین حال استشهادی استفاده می کردند.
💢آنها قبل از هجوم بعثی ها به صورت داوطلبانه از کانال بیرون می آمدند و حدود ۶۰ متر به سمت دشمن می رفتند سپس با مخفی شدن در کنار پیکر شهدا و منتظر آمدن کاماندو ها می شدند پس از آن در فرصتی مناسب به سمت مزدوران شلیک و یا نارنجک پرتاپ می کردند.
💢بدین ترتیب آنها را یکی یکی شکار یا مجبور به عقب نشینی می کردند حتی به این شیوه دو نفر دیگر را اسیر گرفتند و به داخل کانال آوردند.
💢با شیوه ای که نیروهای ما در دفاع از کانال داشتند پاتگ سنگین دشمن دفع شد.
💢بی شک تنها شجاعت ناشی از ایمان رزمندگان اسلام بود که آنها را قادر می ساخت یک گردان کماندوی ورزیده و مسلح بعثی را اینگونه وادار به عقب نشینی کنند.
💢با این حال پاتک بعثی ها به تعداد شهدا و مجروحین افزوده بود.
💢امداد رسانی به دلیل نبود وسایل امدادی بسیار سخت و در عین حال بی تاثیر بود.
💢بچه ها از چفیه برای بستن زخم ها استفاده می کردند. حتی به دلیل کمبود چفیه ناگزیر به استفاده از چفیه هایی شدند که بر روی شهدا کشیده بودند.
💢در بعضی از مواقع بستن دستی که فقط با یک تکه پوست به بدن مجروح متصل بود به دوش نوجوانی کم سن سال می افتاد!
💢زخمی ها مدام از فرط تشنگی ناله می زدند و آب طلب می کردند.
💢داخل کانال مرتب با خمپاره مورد هدف قرار می گرفت.
ادامه دارد.....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل وششم👇👇👇 💢بچه ها با سرنیزه و حتی دست روی دیوار کانال می کند
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت چهل وششم👇👇👇
💢پس از آن که حجم آتش بعثی ها بر روی کانال کاسته شد ابراهیم چند نفر را به دو طرف کانال فرستاد تا با صدا زدن بچه ها همه را جمع کنند.
💢خیلی زود بچه ها در کنار دیوار کانال به دور ابراهیم حلقه زدند.
💢حالا تعداد افراد سالم بسیار کمتر شده بود.
💢ابراهیم گفت: دیگر کانال جایی برای ماندن نیست. باید هر جور شده امشب به سمت تپه های دو قلو عقب نشینی کنیم.
💢بعد ادامه داد: به دلیل اینکه کانال در محاصره است و میان ما و نیروهای خودی، موانع زیادی وجود دارد، باید یک نفر نیروی قدیمی با دو نفر دیگر بصورت یک گروه به فاصله از کانال بیرون آمده، به صورت سینه خیز به طرف تپه دو قلو عقب نشینی کنید.
💢ابراهیم پس از مشخص نمودن افراد گروه های سه نفره از نیروها خواست در محل های قبلی مستقر شده واز کانال و مجروحین مراقبت کنند تا هوا تاریک شود.
💢آن روز حدود هفتاد مجروح بد حال داخل کانال بودند که نمی توانستند به عقب بروند.
💢هنگامی که نیروها در حال پراکنده شدن بودند نوجوانی کم سن و سال از ابراهیم سوال عجیبی پرسید: آیا مجروحین نیز می توانند با ما به عقب بیایند؟! اگر آنها را نتوانیم به عقب ببریم سرنوشت آنها چه می شود ؟!
💢همه نفرات بهت زده یکدیگر را نگاه می کردند.
💢هیچ جوابی برای این پرسش نبود.
💢ابراهیم به آن نو جوان گفت: شما به مجروحین کاری نداشته باش، من خودم پیش آنها هستم.
💢آن نوجوان با صلابت خاصی گفت: پس من هم می مانم تا از مجروحین تا آخرین قطره خونم مراقبت می کنم.
💢تصمیم گیری سختی برای دیگران بود. چهار روز تشنگی، گرسنگی، خستگی،و محاصره توان همه را بریده بود.
💢یکی دیگر از گوشه ای از کانال گفت: من هم می مانم.
💢یکباره تمام افراد یک صدا فریاد ماندن سر دادند.
💢ابراهیم که انگار از این تصمیم بچه ها خوشحال شده بود گفت: همه مرد و مردانه می مانیم و مقاومت می کنیم.
💢بعد مکثی کرد و ادامه داد: ولی بچه ها شاید تا آخرین لحظه نتواند کسی کمک ما بیاید. فکر همه چیز را کرده اید؟
💢انگار جان دوباره ای به نیرو ها بخشیده شد ایثار و مردانگی، فضای کانال را پر از عشق و معرفت کرد.
💢همه متفق القول می خواستند بر عهدی که بستند وفادار بمانند.
💢حتی در کانال آنهایی که جراحت کمتری داشتند حاضر به عقب نشینی نبودند.
💢آنها نمی خواستند مجروحین بد حال را تنها بگذارند و می گفتند: بی وفایی در مرام ما جایی ندارد. ما هم اینجا می مانیم تا زمانی که مجروحان را به عقب نبرده ایم، از این جا تکان نمی خوریم.
🗣یکی از بازماندگان کانال
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل وششم👇👇👇 💢پس از آن که حجم آتش بعثی ها بر روی کانال کاسته شد
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل وهفتم
آب🌺
💢جو عجیبی در بین نیروها ایجاد شد.
💢ابراهیم به بچه ها گفت:حالا که می خواهید بمانید تا تکلیف مجروحین مشخص شود باید آب، مهمات و هر چیز خوردنی که در کانال هست جیره بندی شود.
💢در کمتر از چند دقیقه تمام قمقمه های آب در کف کانال و در مقابل ابراهیم قرار گرفت.
💢البته آب های موجود عبارت بود از: بعضی از بچه ها توانسته بودند به زحمت مقداری آب را از چاله های کف کانال که به واسطه بارندگی شب های گذشته جمع شده بود با درب قمقمه بردارند و در قمقمه های خود بریزند. این آب ها شور و تلخ بود.
💢روزهای قبل یکی از بچه ها از داخل همین گودال های آب به اندازه نصف قمقمه آب جمع کرده بود بعد متوجه می شود که دو جسد بعثی در همان آب افتاده!
💢بعضی از بچه ها هم که شب ها از کانال بیرون می رفتند و در بین شهدا می خوابیدند و به عنوان کمین عمل می کردند قمقمه هایی آب همرزمان شهیدشان را با خود به کانال آورده بودند.
💢مقداری از آبها هم مربوط به قمقمه کشته شده های عراقی بود ولی بیشتر این آب ها آب شور و تلخ بود که بچه ها فقط لب های مجروحین را با آن تر می کردند.
💢زمان تقسیم قمقمه های آب شد قمقمه ها کم تعداد تشنه های بسیار.
💢کار آقا ابراهیم بسیار سخت شده بود.
💢اسرای بعثی هم تشنه بودند با حسرت به ما نگاه می کردند.
💢ابراهیم همه را شمرد حتی اسیران بعثی را. سپس به تعداد اندک قمقمه ها نگاه کرد.
💢احتیاج به حل معادلات پیچیده ریاضی نبود. آب آنقدر کم بود که هر کسی را برای تقسیم این قمقمه ها دچار سرگردانی می کرد.
💢ابراهیم منش پهلوانی داشت. او به هر کدام از اسرای بعثی یک قمقمه آب داد.
💢یکی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کرد.
💢ولی ابراهیم گفت: اینها الان میهمان ما هستند ما ایرانی رسم داریم بهترین چیز را برای مهمان می گذاریم. مولای جوان مردان عالم، اسیر و قاتل خود را بر خود مقدم می دانست. چگونه می شود از علی علیه السلام دم زد و مرام او را نداشت.
💢دیگر کسی به ابراهیم ایراد نگرفت چرا که آنها هم درس گذشت و ایثار را از مکتب ائمه اطهار علیه السلام آموخته بودند.
💢سپس ابراهیم به هر سه مجروح یک قمقمه و هر شش نفر سالم یک قمقمه آب داد.
💢معرفت بچه ها تا جایی بود که با وجود گرمای روز خستگی و عطش بسیار بعضی از سالم ها از سهمیه آب خود چشم پوشی می کردند و آن را به مجروحین می دادند.
💢تعدادی کنسرو هم جمع شد که به هر ۸ مجروح یکی رسید و به بقیه چیزی نرسید.
💢بچه های کانال با صورت های زرد و خاکی با پوستی خشک شده و لب های ترک خورده از بی آبی مظلومانه با دشمن می جنگیدند و ذره ای ترس و واهمه به خود راه نمی دادند.
ادامه دارد....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل وهفتم آب🌺 💢جو عجیبی در بین نیروها ایجاد شد. 💢ابراهیم به بچه ها گ
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت چهل و هفتم👇👇👇
💢رزمندگان کمیل با تمام وجود مقاومت می کردند اما خستگی و بی خوابی واقعا آنها را کلافه کرده بود.
💢تیر و آتش دشمن بر آنها مسلط بود. دشمن حتی از روی تپه ماهوره ایی که بر کانال مسلط بود مسیر تدارکات و رساندن نیروهای کمکی به کانال را با آتش سنگین خود بسته بود.
💢هوا تاریک شد. ابراهیم این بار اذان مغرب را با صدای دلنشین تری گفت.
💢اصحاب عاشورایی سیدالشهداء علیه السلام نیز با معرفتی دیگر اقامه نماز کردند.
💢بچه ها با اینکه تعدادشان کم بود و وضعیت مناسبی نداشتند باز هم می خواستند به دل دشمن بزنند.
💢اما مانع نداشتن سلاحی مناسب و مهمات بود و این شده بود خوره ی جانشان.
💢تنها سلاحی که داشتیم کلاشینکف و دو قبضه آرپی جی بود آن هم با مهمات بسیار کم.
💢مهمات ما آنقدر کم بود که حتی بچه ها توی خاک به دنبال چند عدد فشنگ می گشتند.
💢یک تیربار بدونه فشنگ و از کار افتاده هم در کانال بود که عملا فایده ای نداشت.
💢در روزهای گذشته داخل کانال آرپی جی و نارنجک وجود داشت و بچه ها با همان مقدار مهمات جلوی دشمن را می گرفتند.
💢اما الان فقط چند فشنگ کلاشینکف برای بچه ها مانده بود و فقط چند راکت آرپی جی که ابراهیم دستور داده بود برای شرایط خاص نگهداری شود.
💢ابراهیم بچه هایی که هنوز تاب و توان داشتند را صدا کرد. در تاریکی شب آن ها را مخفیانه فرستاد تا در اطراف کانال شهدا و جنازه های بعثی را بگردند مهمات، آب و آذوقه ای اگر وجود داشت به داخل کانال بیاورند.
💢برخی جان خود را در این راه می دادند و دیگر به کانال بر نمی گشتند. بعضی مقداری آب و مهمات می آوردند.
💢بعضی از بچه ها که توانایی شان از بقیه بیشتر بود برای آوردن مهمات و آب تا نزدیکی نیروهای خودی هم پیش رفتند.
💢آنها به راحتی می توانستد خود را به نیروهای خودی برسانند و دیگر به کانال بر نگردند اما نیروی قدرتمند دیگری در کانال دست و پایشان را بسته بود.
💢وفا و معرفت چنان با گوشت و خونشان آمیخته بود که پس از تحمل رنج های فراوان با همان تعداد اندک فشنگی که پیدا کرده بودند دوباره به کانال باز می گشتند و با سختی هایش می ساختند.
💢بچه هایی که برای آوردن مهمات یا آب و آذوقه، هر از چند گاهی در دل شب میان کشته شدگان می رفتند صحنه های دلخراش می دیدند که تا مدت ها آزارشان می داد.
💢آنها در بسیاری از مواقع مجبور بودند پیکر دوستان شهیدشان را وارسی کنند تا شاید چند عدد فشنگ و یا قمقمه ای آب بیابند.
💢بعضی وقت ها در بین راه مجروحینی را می دیدند که با دست و پاهای قطع شده دست به دامان آنها می شدند و جرعه ای آب طلب می کردند.
💢در چنین مواقعی شرم و خجالت خوره ای بود که تا مدت ها به جان بچه ها می افتاد و آنها را ذره ذره آب می کرد.
💢شب های زمستانی فکه، شبهای سرد و طاقت فرسا بود. باد سرد زمستانی بیابان همه را اذیت می کرد اما مجروحین با بدن های چاک چاکشان بیش از همه از آن رنج می بردند.
💢رزمندگان سعی می کردند به هر طریقی که شده مجروحین را از سرما حفظ کنند.
💢بعضی از آنها لباس خود را به مجروحین می پوشاندند.
💢سرما آنقدر زیاد بود که به پیشنهاد یکی از بچه ها قبرهایی در کف کانال حفر شد و مجروحین را در داخل آن خواباندند تا گردن بر روی آنها خاک ریخته شد تا گرم بمانند.
💢مجروحین حالا تا گردن داخل گودال بودند. رفتن خون زیاد از بدنشان دیگر هیچ حس وحالی برای آنها باقی نگذاشته بود. به نظر می رسید این تنها راه در امان ماندن از سرمای زمستان باشد .
💢تعدادی از مجروحین اینگونه در برابر سرما تاب آورده و زنده ماندند اما بعضی از آنها برای همیشه از خواب شیرین خود بیدار نشدند! آنها آرام وبی صدا یکی یکی اوج گرفته وسبک بال خود را به دوستان شهیدشان رساندند.
💢جنگ نا برابر بود. تمام مردانگی و مروت داشت در مقابل ددمنشی و وحشی گری دشمن می جنگید.
💢وقتی بعثی ها با برانکارد برای بردن مجروحانشان وارد میدان نبرد شدند بچه ها با اینکه می توانستند به راحتی آنها را مورد هدف قرار دهند و از پا در آورند اما در اوج مردانگی به آنها امان دادند تا مجروحین خود را به عقب منتقل کنند.
💢این مرام بچه های ایرانی بود اما در عوض بهترین تفریح تک تیر اندازی های مست بعثی شکار مجروحان نیمه جان بود که زخمی وبی رمق در وسط میدان افتاده بودند.
ادامه دارد....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل و هفتم👇👇👇 💢رزمندگان کمیل با تمام وجود مقاومت می کردند اما خ
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت چهل و هفتم👇👇👇
💢شب چهارم محاصره هم داشت کم کم از بچه ها خداحافظی می کرد.
💢از یک طرف غربت پیکرهای دوستان لحظه ای آرامشان نمی گذاشت و از سویی دیگر عطش و تشنگی رمقی برایشان باقی نگذاشته بود.
💢بیابان فکه و کانال دوم آن با تمام دقت جزئیات حادثه ای را که در آن شب ها اتفاق می افتاد در خود ثبت و ضبط می کرد.
💢من هم در کنار آنها در گوشه کانال در جمع مجروحین نشسته بودم. گاهی خوابم می برد و گاهی بیدار می شدم.
💢در آن اوضاع دلخوشی ما به ابراهیم بود. او بزرگتر ما به حساب می آمد.
💢یکی از بچه ها به زحمت خودش را به ابراهیم رساند و با صدایی نسبتا بلند با او حرف زد.
💢یکباره خواب از چشمانم پرید و به آنها خیره شدم. او به ابراهیم گفت: به خدا تا حالا هیچ کس نتوانست توانمان را ببرد، نه دشمن و نه آتش بی امانش اما حالا تشنگی امانمان را بریده. یه کم آب به ما برسد دمار از روزگار دشمن در می آوریم.
💢نمیدانم چرا یک لحظه یاد کربلا افتادم.
💢یاد علی اکبر علیه السلام وقتی که از میدان به سراغ پدرش آمد و گفت: یا ابتا عطش قد قتلنی...
💢یاد شرمندگی امام حسین علیه السلام..
💢من می دانستم که ابراهیم از همه تشنه تر است. همین امروز وقتی قمقمه ها را تقسیم کرد برای خودش چیزی نماند!
💢ابراهیم سرش را پایین انداخت و با شرمندگی فکر کرد.
💢او تصمیم گرفت هر طور شده خودش از کانال بیرون برود و برای عطش بچه ها کاری بکند.
💢در همان نیمه شب ابراهیم از کانال بیرون رفت. در حالی که از شرمندگی با هیچ کس حرف نزد.
💢حوالی صبح بود هوا در حال روشن شدن بود ناراحت بودم که نکند ابراهیم..
همه ناراحت بودند. او تمام دلخوشی ما به حساب می آمد.
💢یکباره دیدم یک نفر از بالای کانال خودش را به پایین انداخت.
💢همه خوشحال شدند ابراهیم با چند قمقمه پر از آب برگشت. تمام رزمندگان و مجروحین خوشحال شدند.
💢به ابراهیم گفتم: دیر کردی ترسیدیم؟
💢ابراهیم گفت: برای پیدا کردن آب تا نزدیک تپه های دو قلو رفتم. نیروهای خودی رو هم در حال جنگ با بعثی ها دیدم.
💢با تعجب گفتم تا اونجا رفتی؟ خُب...
💢ابراهیم بلند شد و رفت به نیروها سر بزند.
💢در تپه دوقلو هر شب در گیری بود. تپه چند بار بین بچه ها و بعثی ها دست به دست شد. شب هنگام با حمله نیروهای ایرانی به دست رزمندگان اسلام می افتاد و در روزها بعثی ها با پاتک گسترده آن را پس می گرفتند.
💢ابراهیم تا نزدیک نیروهای خودی رفته بود. او می توانست دیگر به کانال نیاید اما آمده بود با چند قمقمه آب.
💢کسی چه می دانست؟! شاید او هم به رسم ادبِ آقا و مولایش حضرت عباس علیه السلام با یاد لب های خشکیده از عطش بچه ها لب به آب نزده بود.
💢بچه ها همواره به روح بلند او غبطه می خوردند و او را می ستودند.
🗣یکی از بازماندگان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل و هفتم👇👇👇 💢شب چهارم محاصره هم داشت کم کم از بچه ها خداحافظی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و هشتم
روزهای آخر🌺
💢صبح روز ششم نبرد و روز حضور ما در کانال مصادف با ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱ بود.
💢بعثی ها فشار خود را افزایش دادند ولی تعداد اندکی که باقی مانده بودند مقاومت می کردند.
💢نزدیک ظهر تقریبا مهمات ما تمام شد.
💢#ابراهیم_هادی بچه های بی رمق کانال را در گوشه ای جمع کرد و برایشان صحبت کرد: بچه ها غصه نخورید حالا که مردانه تصمیم گرفتید و ایستادید اگر همه هم شهید شویم تنها نیستیم.
💢مطمئن باشید مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها می آید و به ما سر می زند.
💢بغض بچه ها ترکید. بسیجی های خسته به پهنای صورت اشک می ریختند.
💢ابراهیم ادامه داد: غصه نخورید اگر در غربت هم شهید شویم مادرمان ما را تنها نمی گذارد.
💢بچه هایی که گرسنگی تشنگی و جراحت بسیار خم به ابرویشان نیاورده بود دیگر تاب و قرار از کف داده بودند و زار زار می گریستند.
💢همه با صدایی گرفته و لب هایی ترک خورده مادر را صدا می کردند و به صورت هایشان سیلی می زدند.
💢ذکر مصیبت های مادر که شروع شد آتش بعثی ها نیز کاملا قطع شد!
💢نیم ساعتی منطقه در سکوت کامل فرو رفت و فقط ذکر "مادر ،مادر" بچه ها بود که از درون کانال به گوش می رسید.
💢پنج روز از محاصره بچه ها در کانال گذشت. در این مدت آفتاب روز، سرمای شب، غربت وتنهایی، جراحت، تشنگی و گرسنگی همه و همه تمرین مقام صبر و رضای یاران خمینی بود.
💢تا فنای فی الله شدن راهی نمانده بود. بچه ها جانانه ایستاده و مقاومت می کردند.
💢تقریبا تمام بچه ها زخمی بودند. حتی دیگر چفیه و زیر پوشی برای بستن زخم ها پیدا نمی شد. زخم های پیکر بچه ها دهان باز کرده بود.
💢عرصه بر بچه ها تنگ شده و دشمن مصمم بود تا با تنگ تر کردن حلقه ی محاصره و ریختن آتش شدید تر کانال را یکسره کند.
💢ابتدا کاماندوهای بعثی و بچه های حنظله در کانال های سوم که از شب قبل محاصره شده بودند حمله کردند.
💢بعد از یک ساعت درگیری شدید بچه های آنجا را قتل عام کردند و بعد از چند طرف به سمت کانال کمیل سرازیر شدند.
💢تعداد نیروهای دشمن بسیار زیاد بود.
💢بچه ها آخرین تیرهای خود را نیز شلیک کردند دیگر چیزی نبود که با آن بشود مقاومت کرد.
💢یکی از کاماندوهای دشمن توانست خودش را به بالای کانال برساند.
💢او با آرپی جی به سمت نیروهای بدون سلاح در داخل کانال شلیک کرد.
💢گلوله آرپی جی به نزدیک سید جعفر طاهری منفجر شد. یکباره سر و دست سید جعفر از پیکرش جدا شد و چند متر عقب تر افتاد!
💢همین چند روز پیش بود که او سهمیه آب خودش را به یک اسیر عراقی بخشید. حالا با لب های خشکیده از عطش در میان خاک وخون جان می داد.
ادامه دارد....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و هشتم روزهای آخر🌺 💢صبح روز ششم نبرد و روز حضور ما در کانال مصادف
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت چهل و هشتم👇👇👇
💢یادم افتاد که سید همان روز قبل از طلوع آفتاب با شش نفر از بچه ها به بیرون کانال رفت.
💢آنها در میان شهدا خوابیدند و منتظر آمدن کماندوها شدند.
💢با آمدن کاماندوها درگیری سختی میان آنها اتفاق افتاد.
💢سه نفر از رزمندگان در همان جا به شهادت رسیدند. سید جعفر با دو نفر دیگر به کانال بازگشت.
💢محمد شریف از دیگر بچه های شجاع بود. او دلیرانه می جنگید. در این هنگام به سختی مجروح شد.
💢او در لحظه شهادتش به دوستش گفت: به مادرم بگو برود شاه عبدالعظیم و مرا دعا کند.
💢بعد دستش را بالا گرفت و با صدای لرزان اما با حالت عرفانی خاصی فریاد زد مهدی جان دستم را بگیر.
💢بچه ها دیدند که در لحظه شهادتش چگونه چهره معصومانه او از شادی شکفت. او به نقطه ای خیره شد و چشمانش برق زد.
💢حال همه نیرو ها منقلب بود. هر لحظه منتظر حضور نیروهای دشمن بالای سر خودمان بودیم.
💢در این لحظات خبر رسید که دشمن از انتها وارد کانال شده #ابراهیم_هادی به سمت انتهای کانال دوید.
💢یکباره از همان سمتی که ابراهیم رفت چندین انفجار قوی رخ داد.
💢لحظاتی بعد یکی از بچه ها از انتهای کانال به سمت ما دوید و فریاد زد: ابراهیم هم شهید شد.😭
💢رنگ از چهره ام پرید. دیگر امیدم را از دست دادم.
💢لحظه آخر مقاومت بچه ها در کانال بود یکی با بیسیم توانست با فرماندهان در عقبه تماس بر قرار کند.
💢او گفت: سلام ما را به اماممان برسانید. از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم ماندیم و تا نفر آخر جنگیدیم.
💢یکباره چندین لوله سلاح عراقی ها را بالای کانال دیدیم. کاماندوهای عراقی به بالای کانال رسیدند. صدها لوله اسلحه به سمت ما نشانه رفت.
💢از مسیری که حالت راه پله بود یک افسر به همراه یک سرباز بعثی وارد کانال شد.
💢همه مجروح روی زمین افتاده بودیم.
💢 افسر نگاهی به جمع ما انداخت
💢آنها آمده بودند تا انتقام این چند روز را از انسان هایی بدون سلاح و مجروح بگیرند.
💢افسر بعثی اسلحه اش را مسلح کرد. به هر کسی می رسید با تیر خلاص ملکوتی اش می کرد.
💢لحظاتی بعد افسر بعثی از کانال خارج شد. بعد به افرادی که بالای کانال بودند دستور شلیک داد.
💢آنها بی رحمانه داخل کانال را به رگبار بستند و فرزندان غیرتمند خمینی رحمت الله را به خاک و خون کشیدند.
💢نزدیکی های ظهر جمعه ۲۲ بهمن ماه ۱۳۶۱ بود که عراق کار کانال را یکسره کرد.
💢آنها به هر جنبنده ای که در کانال بود شلیک کردند و پس از اطمینان از اینکه دیگر کسی زنده نیست، منطقه را از نیرو های خود تخلیه و به عقب رفتند.
💢حالا کانال قتلگاهی شده بود با پیکر های قطعه قطعه و غرق در خون!
💢سکوت مطلق در کانال بر قرار بود. هر از چند گاهی صدای باد در کانال می پیچید.
ادامه دارد...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل و هشتم👇👇👇 💢یادم افتاد که سید همان روز قبل از طلوع آفتاب با ش
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت چهل هشتم👇👇👇
💢ساعتی از رفتن عراقی ها می گذشت.
💢من با بدنی غرق خون، در کنار پیکر چند شهید افتاده بودم. شاید برای همین به سمت من تیر خلاص شلیک نکردند.
💢چشمانم را باز کردم. نور خورشید درست توی چشمانم بود. با سختی نشستم. بدنم زخمی وخسته بود. به هر زحمتی بود از جا بلند شدم. هیچ جنبنده ای در اطرافم نمی دیدم. سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود.
💢کمی به اطراف رفتم. متوجه شدم یکی از بچه های مجروح تکان می خورد. یکی هم آن طرف از لابه لای مجروحین بلند شد با وجود تمام اقدامات وحشیانه بعثی ها تعدادی از بچه ها به لطف خداوند از تیر خلاص آنها در امان ماندند.
💢تا زمان تاریکی هوا صبر کردیم. حالا تعداد کسانی که زنده مانده بودیم ده نفر بود.
💢با همدیگر قرار گذاشتیم هر طور شده از همان روشی که ابراهیم گفته بود استفاده کنیم و به عقب برگردیم.
💢با تاریک شدن هوا چند نفر از بچه های گردان حنظله هم به ما اضافه شدند. و با کمک آنها چند مجروح بدحال را نیز با خود حرکت دادیم.
💢آخرین لحظات بود. همه را از مسیر راه پله ای که به بیرون کانال منتهی می شد عبور دادم.
💢بار دیگر برگشتم به داخل کانال نگاه کردم. پیکر های پاره پاره شهدا در سراسر کانال پخش شده بود.
💢نمیدانم واقعا نمیدانم که این پنج روز را چگونه باید توصیف کرد.
💢من هم باید می رفتم اما چرا ماندم؟ من در خودم این لیاقت را نمی دیدم خدا خواست که چند روز را مهمان شهدا باشم تا از آنها درس وفا و ایثار بیاموزم.
💢برای آخرین بار نگاهی به کانال کمیل کردم. به شهدا قول دادم که برگردم. گفتم: که بر می گردم تا خاطرات شما را برای تمام آیندگان بگویم.
💢حرکت ما به سختی آغاز شد. دیگری خبری از رگبار وشلیک و.. نبود. گویی همه چیز دست به دست هم داده بود تا این چند نفر برگردند. تا راز کانال کمیل در دل این صحرا گم نشود.
💢ساعتی بعد به کانال اول رسیدیم. سنگر های کمین عراقی هنوز در مسیر ما دیده می شد اما کسی از آنها فکر نمی کردند که نیروهای ایرانی زنده باشند.
💢در تاریکی به حرکت خود ادامه دادیم برخی نیرو ها چهار دست و پا و برخی کشان کشان می آمدند. دیگر رمقی در بدن ها نبود.
💢بعد به تپه دو قلو رسیدیم با دور زدن تپه به نیروهای گردان یاسر رسیدیم در آنجا مستقر بودند.
💢آنها به محض اینکه چهره های ما دیدند جلو آمدند و گفتند: شما کی هستید؟ کجا بودید؟
💢گفتیم: از گردان کمیل هستیم.
💢من به محض اینکه به نیروهای خودی رسیدیم افتادم و از هوش رفتم. بقیه هم شبیه من بودند.
💢بلافاصله برانکارد آوردند و..
💢روز بعد در بهداری لشکر در حوالی چنانه در حالی که سِرُم به من وصل بود به هوش آمدم.
💢هرکس می آمد از ما سوال می کرد که شما کجا بودید؟چه می کردید؟ بقیه کجا هستن؟
💢آری قرار بود ما بمانیم تا آیندگان بدانند که #ابراهیم_هادی و رزمندگان در محاصره چه حماسه ای را خلق کردند.
🗣یکی از بازماندگان کانال
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل هشتم👇👇👇 💢ساعتی از رفتن عراقی ها می گذشت. 💢من با بدنی غرق خو
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و نهم
روزهای آخر🌺
💢صبح روز ششم نبرد و روز حضور ما در کانال مصادف با ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱ بود.
💢بعثی ها فشار خود را افزایش دادند ولی تعداد اندکی که باقی مانده بودند مقاومت می کردند.
💢نزدیک ظهر تقریبا مهمات ما تمام شد.
💢#ابراهیم_هادی بچه های بی رمق کانال را در گوشه ای جمع کرد و برایشان صحبت کرد: بچه ها غصه نخورید حالا که مردانه تصمیم گرفتید و ایستادید اگر همه هم شهید شویم تنها نیستیم.
💢مطمئن باشید مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها می آید و به ما سر می زند.
💢بغض بچه ها ترکید. بسیجی های خسته به پهنای صورت اشک می ریختند.
💢ابراهیم ادامه داد: غصه نخورید اگر در غربت هم شهید شویم مادرمان ما را تنها نمی گذارد.
💢بچه هایی که گرسنگی تشنگی و جراحت بسیار خم به ابرویشان نیاورده بود دیگر تاب و قرار از کف داده بودند و زار زار می گریستند.
💢همه با صدایی گرفته و لب هایی ترک خورده مادر را صدا می کردند و به صورت هایشان سیلی می زدند.
💢ذکر مصیبت های مادر که شروع شد آتش بعثی ها نیز کاملا قطع شد!
💢نیم ساعتی منطقه در سکوت کامل فرو رفت و فقط ذکر "مادر ،مادر" بچه ها بود که از درون کانال به گوش می رسید.
💢پنج روز از محاصره بچه ها در کانال گذشت. در این مدت آفتاب روز، سرمای شب، غربت وتنهایی، جراحت، تشنگی و گرسنگی همه و همه تمرین مقام صبر و رضای یاران خمینی بود.
💢تا فنای فی الله شدن راهی نمانده بود. بچه ها جانانه ایستاده و مقاومت می کردند.
💢تقریبا تمام بچه ها زخمی بودند. حتی دیگر چفیه و زیر پوشی برای بستن زخم ها پیدا نمی شد. زخم های پیکر بچه ها دهان باز کرده بود.
💢عرصه بر بچه ها تنگ شده و دشمن مصمم بود تا با تنگ تر کردن حلقه ی محاصره و ریختن آتش شدید تر کانال را یکسره کند.
💢ابتدا کاماندوهای بعثی و بچه های حنظله در کانال های سوم که از شب قبل محاصره شده بودند حمله کردند.
💢بعد از یک ساعت درگیری شدید بچه های آنجا را قتل عام کردند و بعد از چند طرف به سمت کانال کمیل سرازیر شدند.
💢تعداد نیروهای دشمن بسیار زیاد بود.
💢بچه ها آخرین تیرهای خود را نیز شلیک کردند دیگر چیزی نبود که با آن بشود مقاومت کرد.
💢یکی از کاماندوهای دشمن توانست خودش را به بالای کانال برساند.
💢او با آرپی جی به سمت نیروهای بدون سلاح در داخل کانال شلیک کرد.
💢گلوله آرپی جی به نزدیک سید جعفر طاهری منفجر شد. یکباره سر و دست سید جعفر از پیکرش جدا شد و چند متر عقب تر افتاد!
💢همین چند روز پیش بود که او سهمیه آب خودش را به یک اسیر عراقی بخشید. حالا با لب های خشکیده از عطش در میان خاک وخون جان می داد.
ادامه دارد....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و نهم روزهای آخر🌺 💢صبح روز ششم نبرد و روز حضور ما در کانال مصادف ب
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت چهل ونهم👇👇
💢یادم افتاد که سید همان روز قبل از طلوع آفتاب با شش نفر از بچه ها به بیرون کانال رفت.
💢آنها در میان شهدا خوابیدند و منتظر آمدن کماندوها شدند.
💢با آمدن کاماندوها درگیری سختی میان آنها اتفاق افتاد.
💢سه نفر از رزمندگان در همان جا به شهادت رسیدند. سید جعفر با دو نفر دیگر به کانال بازگشت.
💢محمد شریف از دیگر بچه های شجاع بود. او دلیرانه می جنگید. در این هنگام به سختی مجروح شد.
💢او در لحظه شهادتش به دوستش گفت: به مادرم بگو برود شاه عبدالعظیم و مرا دعا کند.
💢بعد دستش را بالا گرفت و با صدای لرزان اما با حالت عرفانی خاصی فریاد زد مهدی جان دستم را بگیر.
💢بچه ها دیدند که در لحظه شهادتش چگونه چهره معصومانه او از شادی شکفت. او به نقطه ای خیره شد و چشمانش برق زد.
💢حال همه نیرو ها منقلب بود. هر لحظه منتظر حضور نیروهای دشمن بالای سر خودمان بودیم.
💢در این لحظات خبر رسید که دشمن از انتها وارد کانال شده #ابراهیم_هادی به سمت انتهای کانال دوید.
💢یکباره از همان سمتی که ابراهیم رفت چندین انفجار قوی رخ داد.
💢لحظاتی بعد یکی از بچه ها از انتهای کانال به سمت ما دوید و فریاد زد: ابراهیم هم شهید شد.😭
💢رنگ از چهره ام پرید. دیگر امیدم را از دست دادم.
💢لحظه آخر مقاومت بچه ها در کانال بود یکی با بیسیم توانست با فرماندهان در عقبه تماس بر قرار کند.
💢او گفت: سلام ما را به اماممان برسانید. از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم ماندیم و تا نفر آخر جنگیدیم.
💢یکباره چندین لوله سلاح عراقی ها را بالای کانال دیدیم. کاماندوهای عراقی به بالای کانال رسیدند. صدها لوله اسلحه به سمت ما نشانه رفت.
💢از مسیری که حالت راه پله بود یک افسر به همراه یک سرباز بعثی وارد کانال شد.
💢همه مجروح روی زمین افتاده بودیم.
💢 افسر نگاهی به جمع ما انداخت
💢آنها آمده بودند تا انتقام این چند روز را از انسان هایی بدون سلاح و مجروح بگیرند.
💢افسر بعثی اسلحه اش را مسلح کرد. به هر کسی می رسید با تیر خلاص ملکوتی اش می کرد.
💢لحظاتی بعد افسر بعثی از کانال خارج شد. بعد به افرادی که بالای کانال بودند دستور شلیک داد.
💢آنها بی رحمانه داخل کانال را به رگبار بستند و فرزندان غیرتمند خمینی رحمت الله را به خاک و خون کشیدند.
💢نزدیکی های ظهر جمعه ۲۲ بهمن ماه ۱۳۶۱ بود که عراق کار کانال را یکسره کرد.
💢آنها به هر جنبنده ای که در کانال بود شلیک کردند و پس از اطمینان از اینکه دیگر کسی زنده نیست، منطقه را از نیرو های خود تخلیه و به عقب رفتند.
💢حالا کانال قتلگاهی شده بود با پیکر های قطعه قطعه و غرق در خون!
💢سکوت مطلق در کانال بر قرار بود. هر از چند گاهی صدای باد در کانال می پیچید.
ادامه دارد...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆