♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_دهم 0⃣1⃣
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_یازدهم 1⃣1⃣
.
مادرم تماس گرفت:
📱حال پدربزرگت بد شده...مامجبورشدیم بیایم اینجا (منظور یڪی ازروستاهای اطراف تبریز است)...
چندروز دیگه معطلی داریم...
بروخونه عمت!...👉
اینها خلاصه جملاتی بودڪ گفت وتماس قطـــــع شد..
چادررنگی فاطمـــــه راروی سرم مرتب می ڪنم وب حیاط سرڪ میڪشم.
نزدیڪ غروب است وچیزی ب اذان مغرب نمانده..تولبه ی حوض نشسته ای،آستین هایت رابالازده ای ووضـــــومیگیری..پیراهن چهارخانه سورمه ای مشڪی وشلوار شیش جیب!
میدانستم دوستت ندارم
فقط...احساسم ب تو،احساس ڪنجڪاوی بود...
ڪنجڪاوی راجب پسری ڪ رفتارش برایم عجیـــــب بود
"اما چراحس فوضولی اینقدبرام شیرینهههه😐
مگه میشه ڪسی اینقدرخوب باشه؟"
می ایستی،دستت رابالا می آوری تامســـــح بڪشی ڪ نگاهت ب من می افتد..بسرعت روبرمیگردانی واستغفرا.. میگویـی....
اصـــــلن یادم رفته بود برای چ ڪاری اینجا آمده ام...
_ ببخشید!...زهراخانوم گفتن بهتون بگم مسجدرفتید ب آقا سجاد گوشزد ڪنید امشب زود بیان خونه...
همانطور ڪ آستین هایت راپایین می ڪشی جواب میدهی :بگیدچشم!
سمت درمیروی ڪ من دوباره میگویم:
_ گفتن اون مسئـــــله هم ازحاجـی پیگری ڪنید...
مڪث می ڪنی:
_ بله...یاعـــــلی!
زهراخانوم ظرف راپراز 🍲خورشت قرمه سبزی می ڪند ودستم میدهد
_ بیادخترم...ببربزار سرسفره...
_ چشم!...فقـــــط این ڪ من بعد شام میرم خونه عمه ام!...بیشترازین مزاحم نمیشم.
فاطمـــــه سادات ازپشت بازوام را نیشگون میگیره.
_ چ معنی داره!نخیرشماهیـــــچ جانمیری!دیروقته...
_ فاطمه راس میگه...حالافعلا ببرید غذاهارو یخ ڪرد..
هردوازآشپزخانه بیرون و ب پذیرائی میریم.همه چیزتقریباحاضرهههه..
صـــــدای #یاا... مردانه ڪسی نظرم راجلب می ڪند.
پسری باپیرهن ساده مشڪی،شلوارگرم ڪن،قدی بلند وچـــــهره ای بینهایت شبیه توووو!
ازذهنم مثل برق میگذرد_آقاسجاد_!
پست سرش توداخل می آیی وعلی اصغر چسبیده ب پای تو ڪشان ڪشان خودش راب سفره میرساند
خنده ام میگیرد!چقدراین بچـــــه ب تو وابسته است
نَ ڪُند ی روز هم من ماننداین بچه ب تووووووو....😜
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@ebrahimdelha