eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
37هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
#خاطرات شفای بیمار با دعای توسل شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی🌹 🌴فراموش نميكنم، يكبار بچه ها پس از ورزش در حال پوشيدن لباس و مشغول خداحافظی بودند يكباره مردی سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را نيز در بغل داشت. 🌴بــا رنگی پريده و با صدائی لرزان گفت: حاج حسن كمكم كن. بچه ام مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نََفس شما حقه، تو رو خدا دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد. 🌴ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توی گود. خودش هم آمد وسط گود. 🌴آن شب ابراهيم در يك دور ورزش، دعای توسل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوز دل برای آن كودك دعا كرد. 🌴آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گريه ميكرد. 🌴دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شديد! 🌴با تعجب پرسيدم: كجا !؟ 🌴گفت: بنده خدائی كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. 🌴بعد ادامه داد: الحمدالله مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب شده برای همين ناهار دعوت كرده. 🌴برگشتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسی که چيزی نشنيده، آماده رفتن میشد. 🌴اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرده. #شهید ابراهیم هادی🌸 #شهدایی_شو❣ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مهیا سرش را بلند ڪرد با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی "گفت استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود مهیا تنها به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چه می ڪردند سوسن خانم به طرف مهیا امد و آن را کنار زد ـــ برو اینور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟ شهاب به خودش آمد ـــ خوبم زن عمو چیزی نیست چایی سرد شده بودند مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت ـــ ببخشید اصلا ندیدمتون ـــ چیزی نشده اشکال نداره سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو بزار خودشو جمع جور کنه شهین خانم به طرف شهاب اومد ـــ چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت ـــ نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود تو خیابون ــــ سوسن بسه این چه حرفیه ـــ بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد باورش نمی شود که این همه به او توهین شده بغض تو گلویش مانع راحت نفس ڪشیدنش می شود همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند شهین خانم به خودش آمد به طرف سوسن خانم رفت ـــ این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره شهاب سرش را پایین انداخته بود از حرف های زن عمویش خیلی عصبی شده بود اما نمی توانست اعتراضی بکند مهیا دیگر نمی توانست این همه تحقیر را تحمل کند پالتوی مشکیش را از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت مریم و شهین خانم دنبالش آمدند و از او خواستند که نرود اما فایده ای نداشت مهیا تند تند در کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هایش را بست بغض تو گلویش اذیتش می کرد نفس کشیدن را برایش سخت ڪرده بود آرام قدم برداشت و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا را که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود را دید خودش را پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها او را نبینند دوست داشت الان تنها بماند با دیدن کنجی یاد آن شب افتاد آنجا دقیقا همان جایی بود که آن شب که به هیئت آمده بود ایستاده بود به طرف آن کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن... مــــیباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد من مانوســــم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته انگار دستی اومدا از غیب روی دلم اینجوری برات نوشته همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند ــــ ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا مهیا به هق هق افتاده بود خودش نمی دانست چرا از آن روز که تو هیئت با آن مرد که برایش غریبه بود دردو دل ڪرده بود آشنا شده بود کلافه شده از آن روز خودش نمی دانست چه به سرش آمده بود یواشکی کتاب های پدرش را می برد و طالعه می کردبعضی وقت ها یواشکی در گوگل اسم امام حسین را سرچ می کرد و مطالب را می خواند او احساس خوبی به آن مرد داشت سرش را بلند کرد و روبه آسمان گفت ــــ میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم بی اختیار یاد بچگی هایش افتاد که مادرش با لباس مشکی او را به هیئت می آورد با یاد آن روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت مهیا با تکان هایی که به او داده می شود سرش را بلند کرد پسر بچه ای بود با بغض به مهیا نگاه می کرد ــــ خاله مهیا اشک هایش را پاک کرد ـــ جانم خاله پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید ـــ خاله بلا تی گلیه می کلدی مهیا بوسه ای به دستش زد ـــ چون دختر بدی بودم ــ نه خاله تو دختل خوبی هستی اینم برا تو مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت ـــ بلات ببندم خاله مهیا مچ دستش را جلو پسر بچه گرفت ـــ ببند خاله پسر بچه کارش که تمام شد رفت مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت ـــ میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته... ↩️ ... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shaha
🔴مژده 🔴مژده متفاوت ترین چالش معنوی در ایتا 🔥چالش چله نمازشب🔥 💢به مدت چهل شب، نماز شب می خوانیم به نیت ظهور آقا امام زمان و شهدا و برآورده شدن حاجات. 💟شرایط چالش ⤵️ شما همسنگریان عزیز، در صورت تمایل عکس دوست شهیدخود را به ایدی خادم زیر ارسال کنید 🆔 @Khademe_shohada19 ♨️دوستان که شرکت کردید تا 28اردیبهشت ساعت ۲۴ فرصت دارید عکسهای شهیدتون برای ما بفرستین و بعد از ۲۴ ساعت از تاریخ 30 تاسوم خرداد ساعت ۲۴ می بایست پستهای خودتون رو فوروارد کنید در گروها و کانالها و عکسی که بیشترین سین را خورده باشد برنده چالش ما است😍 🎁 به ۲۰ نفر که بیشترین بازدید از پستهاشون خورده باشد شارژ ۵هزار تومنی تعلق میگیرد ❣شروع چالش:99/02/30 ❣پایان چالش:99/03/03 🌺کانال باابراهیم و نوید بهشتی👇 https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
سوالی که از امام خمینی در عالم برزخ پرسده شد⁉️ آیت الله جلالی: حاج احمدآقا امام (ره) را در خواب دیده بود پرسیده بود پدر آنجا چه خبر است؟ امام فرموده بود: احمد خیلی حواست جمع باشد، اینقدر کار در عالم برزخ و عالم آخرت سخت است که از دستی که من تکان می دادم هم از من سوال کردند که آیا اینکار شما برای خدا بود یا غیر خدا!؟ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
ادامه قسمت سی و هشتم 🌺 👇👇👇 💢بعد از چند دقیقه بدون حرکت روی زمین بودم خونریزی من بند آمد. 💢در همین لحظات احساس کردم که می توانم پایم را تکان دهم! آهسته پایم را روی زمین کشیدم. 💢بعد متوجه شدم حس به انگشتان دستم نیز باز گشته آنها را باز و بسته کردم. 💢باور کردنی نبود من یک ربع هرچه تلاش کردم هیچ حرکتی نتوانستم انجام دهم اما حالا.. 💢خدا را شکر کردم. 💢دستم را روی زمین کشیدم در همان گرگ ومیش صبحگاهی، بند اسلحه را لمس کردم. 💢اسلحه را به آرامی سمت خودم کشیدم قنداق اسلحه را روی سینه ام گذاشتم. 💢افسر بعثی هنوز در سنگر تیر با آتش خودش راه عبور رزمندگان را بسته بود او در چند متری من قرار داشت. 💢به محض اینکه متوجه من شد او را به رگبار بستم. 💢با کشته شدن افسر بعثی بقیه نفرات داخل سنگر فرار کردند. 💢چند دقیقه ای طول کشید تا رزمندگان به آن سنگر رسیدند من را در آن وضعیت دیدند و به عقب آوردند. 💢با اینکه گلوله به صورتم خورده و از گردنم خارج شده بود اما روحیه خوبی داشتم. هیچ احساس ضعفی در بدنم نبود. 💢می خواستم ادامه دهم اما کار با موفقیت در آن محور به پایان رسیده بود. 💢اما اینجا توی بیمارستان نجمیه همه پزشکان می گویند که این معجزه است گلوله درست به استخوان های نخاع خورده اما نخاع تو سالم است. 💢می گویند در تمام موارد مشابه که داشتیم آن مجروح قطع نخاع شده اما برای تو اینگونه نیست! 💢البته قوزک پای ابراهیم خیلی بد آسیب دید و شش ماه او را از حضور در جبهه دور کرد. 💢یادم هست که یک ماه بعد ابراهیم و جواد افراسیابی و مصطفی تقوایی با موتور به هنرستان امام صادق علیه السلام در منطقع ۱۲ تهران آمدند تا به من سر بزنند. 💢ابراهیم گفت: چرا مدرسه خلوته؟ 💢گفتم: شهید آوردند. 💢شهید غمخوار اولین دانش آموز هنرستان است که شهید شده. الان بردند آن طرف جلوی سکو اما مداح نداریم. داش ابراهیم خدا تو رو رسوند. 💢سریع آمد میکروفن را برداشت و شروع کرد. 💢نمی دانید چه مجلسی شد. او می خواند و همه گریه می کردند. 💢بعد هم یک بیت شعر خواند و همه زمزمه کردند با همین شعر پیکر شهید را حرکت دادند. 💢مهدی یا مهدی به مادرت زهرا علیه السلام، امشب امضا کن پیروزی ما را 💢وقتی جمعیت از مدرسه رفت آقا ابراهیم آماده شد که با رفقا برود به من گفت: حسین اینجا رو ببین. 💢بعد وسط حیاط مدرسه نشست و محل بخیه پشت گردنش را نشان داد. 💢من با دست لمس کردم. درست محل استخوان نخاع سوراخ و بخیه شده بود. 💢واقعا فهمیدم که چرا پزشکان می گفتند معجزه شده. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🔴مژده 🔴مژده متفاوت ترین چالش معنوی در ایتا 🔥چالش چله نمازشب🔥 💢به مدت چهل شب، نماز شب می خوانیم به نیت ظهور آقا امام زمان و شهدا و برآورده شدن حاجات. 💟شرایط چالش ⤵️ شما همسنگریان عزیز، در صورت تمایل عکس دوست شهیدخود را به ایدی خادم زیر ارسال کنید 🆔 @Khademe_shohada19 ♨️دوستان که شرکت کردید تا 28اردیبهشت ساعت ۲۴ فرصت دارید عکسهای شهیدتون برای ما بفرستین و بعد از ۲۴ ساعت از تاریخ 30 تاسوم خرداد ساعت ۲۴ می بایست پستهای خودتون رو فوروارد کنید در گروها و کانالها و عکسی که بیشترین سین را خورده باشد برنده چالش ما است😍 🎁 به ۲۰ نفر که بیشترین بازدید از پستهاشون خورده باشد شارژ ۵هزار تومنی تعلق میگیرد ❣شروع چالش:99/02/30 ❣پایان چالش:99/03/03 🌺کانال باابراهیم و نوید بهشتی👇 https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
شهدا بسم رب الشهداء و الصدیقین راز شهیدی که امام حسین (ع)جمجمه اش را برد کربلا* قبل از عملیات بدر غلامرضا جلوی من و مادرش،بدنش را برهنه کرد و گفت: نگاه کنید.دیگر این جسم را نخواهید دید.همانطور شد و در عملیات بدر مفقود گردید.دوازده سال درانتظار بودم و با هر زنگ به سمت در می دویدم تا اگر برگشته باشد،اولین کسی باشم که او را میبینم.تا اینکه یک روز خبر بازگشت او را دادند.فقط یک جمجمه از شهید برگشته بود که مادرش از طریق دندان،فرزند را شناخت.در نزد ما رسم است که بعد از دفن،سه روز قبر به صورت خاکی باشد.شبی در خواب دیدم که چند اسب سوار آمدند و شروع به حفر قبر کردند.گفتم چکار میکنید؟ گفتند مأمور هستیم او را به کربلا ببریم.گفتم من دوازده سال منتظر بودم.چرا او را آوردید؟گفتند مأموریت داریم و یک مرد نورانی را نشان من دادند.عرض کردم:آقا این فرزند من است.فرمود:باید به کربلا برود.او را آوردیم تا تو آرام بگیری و بعد او را ببریم.یکباره از خواب بیدار شدم.با هماهنگی و اجازه نبش قبر صورت گرفت،اما خبری از جمجمه ی غلامرضا نبود و شهید به کربلا منتقل شده بود و او در جرگه ی عاشورائیان در کربلا،مأوا گردید... منبع:به نقل از سایت افلاکیان @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مداحی تمام شد مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش را شست تا کمی از سرخی چشمانش کم شود صورتش را خشک کرد و به طرف دخترا رفت ــــ سارا سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت ـــ جانم ـــ کمک می خواید ـــ آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون با دست به دری اشاره کرد مهیا به طرف در رفت در را زد صدای زهرا اومد ـــ کیه ـــ منم زهرا باز کن درو زهرا در را باز کرد شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند شهاب و دخترا با دیدن مهیا هم شوکه شدند اما حرفی نزدند زهرا دستکشی و ظرف زرشک را به او داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد مریم ناراحت به شهاب نگاهی کرد شهاب هم با چشم هایش به او اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکند مهیا سری تکون داد و مشغول شد تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪار هایشان هم تمام شده بود حاج آقا موسوی ــــ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست دخترا با هم به طرف وضو خانه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خانه رفت وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن نماز هایشان را خواندند مهیا زودتر از همه نمازش را تمام کرد روی صندلی نشست و بقیه نگاه می کرد از وقتی که آمده بود با هیچکس حرفی نزده بود با شنیدن صدای در به سمت در رفت در را که باز کرد شهاب را پشت در دید ـــ بله ـــ بفرمایید مهیا کیسه های غذا را از دستش گرفت می خواست به داخل پایگاه برود که با صدای شهاب ایستاد ـــ خانم مهدوی ـــ بله ـــ می خواستم بابت حرف های زن عموم مهیا اجازه صحبت به او را نداد ــــ لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی زن عموتون بگید یه داخل پایگاه رفت و در را بست شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت مهیا سفره یکبارمصرف را پهن کرد و غذا ها را چید خودش نمی دانست چرا یکدفعه ای اینطوری رسمی صحبت کرد از شهاب خیلی ناراحت بود آن لحظه که زن عمویش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود الان آمده بود عذرخواهی ڪند اما دیر شده بود سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند مریم برای اینکه جو را عوض ڪند گفت ــــ مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور زهرا ـــ آره من هستم مریم که سکوت مهیا را دید پرسید ــــ مهیا تو چی ?? ـــ معلوم نیست خبرت می کنم... ↩️ ... ✍🏻 :فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙استاد رائفی پور 💢شب قدر شبی است که تمام ملائک به خدمت امام زمان عجل الله میرسند.. 💢تنها راه رسیدن به فیض الهی در شب قدر چیه❓ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ 💠برای گرفتن لینک گروه ختم به ایدی خادم مراجعه کنید⤵️ 💫ایدی خادم ختم👇 ➣🆔 @Zahrayyy. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Shahadat3133 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy
قسمت سی و نهم سربند یا مهدی(عج )🌺 💢با ابراهیم از قبل انقلاب در محل رفیق بودم. 💢با هم فوتبال و والیبال بازی می کردیم. 💢بعد از شروع جنگ،خبردار شدم که ابراهیم به جبهه غرب رفته. 💢در اواخر اسفند سال ۱۳۶۰با گروه فیلمبردار به منطقه شوش اعزام شدیم. 💢تیپ المهدی‌(عج)به فرماندهی برادر علی فضلی به منطقه ای در اطراف شهر شوش به نام رُفائیه اعزام شده بود. 💢در ایام عید نوروز قرار بود نیروهای خط شکن این تیپ،مرحله دیگری از عملیات را آغاز کنند. 💢ما هم مشغول ضبط برنامه از نیروهای عملیاتی بودیم. 💢گردان ها یکی پس از دیگری،در تاریکی شب وارد منطقه شدند. 💢با توجه به مقاومت سرسختانه دشمن در روزهای قبل ، همه دعا می کردند که خط دشمن در این محورشکسته شود . 💢نیرو های خط شکن پس از مراسم دعا و عزاداری،حرکت خود را آغاز کردند 💢آن شب را هیچوقت فراموش نمی کنم . 💢خبر های خوش، یکی پس از دیگری به عقب می رسید . 💢خط دشمن سقوط کرد و...... 💢ما منتظر صبح بودیم تا برای ضبط حماسه رزمندگان،خودمان را به خط مقدم درگیری برسانیم . 💢با روشن شدن هوا، همراه با جمعی از فرماندهان حرکت کردیم . 💢دوربین ودیگر وسایل خبرنگاری همراه ما بود . 💢به محض ورود به خط اول درگیری، نگاهم به چهره یکی از رزمندگان مجروح افتاد . 💢ناخوداگاه کارخبرنگاری را رها کرده وبه سمت او دویدم ! 💢او از نیروهای خط شکن عملیات بود که به طرز عجیبی مجروح شده بود !!! 💢کاملاً اورا می شناختم. 💢او دوست قدیمی من بود. 💢ابراهیم،ابراهیم هادی. کنارش نشستم و سلام کردم . 💢مرا شناخت و تحویل گرفت. -فرداظهر🕐 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادتت مبارک #شهید ابوالفضل سرلک با زبون روزه رفتی پیش مولا 😔 #شهدا @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🔴مژده 🔴مژده متفاوت ترین چالش معنوی در ایتا 🔥چالش چله نمازشب🔥 💢به مدت چهل شب، نماز شب می خوانیم به نیت ظهور آقا امام زمان و شهدا و برآورده شدن حاجات. 💟شرایط چالش ⤵️ شما همسنگریان عزیز، در صورت تمایل عکس دوست شهیدخود را به ایدی خادم زیر ارسال کنید 🆔 @Khademe_shohada19 ♨️دوستان که شرکت کردید تا 28اردیبهشت ساعت ۲۴ فرصت دارید عکسهای شهیدتون برای ما بفرستین و بعد از ۲۴ ساعت از تاریخ 30 تاسوم خرداد ساعت ۲۴ می بایست پستهای خودتون رو فوروارد کنید در گروها و کانالها و عکسی که بیشترین سین را خورده باشد برنده چالش ما است😍 🎁 به ۲۰ نفر که بیشترین بازدید از پستهاشون خورده باشد شارژ ۵هزار تومنی تعلق میگیرد ❣شروع چالش:99/02/30 ❣پایان چالش:99/03/03 🌺کانال باابراهیم و نوید بهشتی👇 https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
چند روز از آن روز می گذشت در این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد اتفاقاتی که او احساس می کرد آرامش را به زندگیش باز گردانده اما روزی این چیز ها برایش کابوس بودند بعد آن روز مهیا چند باری به خانه شان آمده بود و ساعاتی را کنار هم می گذراندن امروز کلاس داشت نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر را در آلاچیق دانشگاه ببینند مهیا با دیدن دخترا برایشان دست تکان داد به سمتشان رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد ــــ به به سلام دخیا اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد ــــ چی شده به زهرا اشاره کرد ـــ تو چرا قیافت این شکلیه ـــ م من چیزیم نیست فقط نازی با عصبانیت ایستاد ـــ نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روزو کجا بودی چیکار می کردی اها حسنات جمع می کردی این به زهرا اشاره کرد و ادامه داد ــــ این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت ڪشوندی که چه مهیا نگاهی به زهرا که از توهینی که نازی به او کرده بود ناراحت سرش را پایین انداخته بود انداخت ــــ درست صحبت کن نازی ـــ جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت کن " مغنعه اش را با تمسخر جلو آورد ــــ برا من مغنعه میاره جلو دستش را جلو اورد تا مغنعه مهیارا عقب بکشد که مهیا دستش را کنار زد ــــ چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو نازی خنده ی عصبی کرد ـــــ ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسرت بگیرنت آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره با سیلی ڪه روی صورت نازی نشست نگذاشت ڪه صحبت هایش را ادامه بدهد همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند مهیا که از عصبانیت می لرزید انگشتش را به علامت تهدید جلوی صودت نازی تکان داد ــــ یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی فهمیدی کیفش را برداشت و به طرف خروجی رفت نازی دستی بر روی گونش کشید و فریاد زد ــــ تاوان این ڪارتو میدی عوضی خیلی بدم میدی مهیا بدون اینکه جوابش را بدهد از دانشگاه خارج شد از عصبانیت دستانش می لرزید و نمی توانست ڪنترلشان ڪند احتیاج به آرامش داشت گوشیش را از کیفش دراورد و شماره مریم را گرفت ـــ جانم مهیا ـــ مریم کجایی ـــ خونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه ـــ دارم میام پیشت ـــ باشه گوشیش را در کیفش انداخت با صدای بوق ماشینی سرش را برگرداند مهران صولتی بود ــــ مهیا خانم مهیا خانم مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت ــــ بله ـــ بفرمایید برسونمتون ـــ خیلی ممنون خودم میرم به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش را می کرد ـــ مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید ـــ بحث اعتماد نیست ـــ پس چی ?بفرمایید دیگه مهیا دیگه حوصله تعرف زیاد را نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد ـــ کجا می رید ?? ـــ طالقانی برای چند دقیقه ماشین را سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت را شکست ـــ یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده ??? مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشانی اش اشاره کرد مهیا دستی به پیشانی اش کشید ــــ آها.نه این واسه یه اتفاق دیگه است مهران سرش را تکان داد ــــ ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو بپرسید ـــ اگه بتونم جواب میدم با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد ـــ برا کدوم اتفاق بود مهیا جوابش را نداد ــــ جواب ندادید ــــ گفتم اگه بتونم جواب میدم نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیدایش کرد ـــ جانم مریم ــــ کجایی ـــ نزدیکم ــــ باشه منتظرم ــــ آقای صولتی همینجا پیاده میشم ــــ بزارید برسونمتون تا خونه ــــ نه همین جا پیاده میشم موقع پیاده شدن مهران مهیا را صدا کرد ــــ بله ــــ منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره مهیا در را بست و یکم به طرف ماشین خم شد ـــ منم مهیا خانم صدا نکنید لبخندی روی لب های مهران نشست مهیا پوزخندی زد ـــ خانم رضایی صدا کنید بهتره به طرف کوچه راه افتاد ــــ پسره ی بی شعور جلوی در خانه ی مریم ایستاد آف آف را زد ـــ بیا تو در با صدای تیکی باز شد در را باز کرد و وارد حیاط شد نگاهی به حیاط سرسبز و با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 :فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🔴مژده 🔴مژده متفاوت ترین چالش معنوی در ایتا 🔥چالش چله نمازشب🔥 💢به مدت چهل شب، نماز شب می خوانیم به نیت ظهور آقا امام زمان و شهدا و برآورده شدن حاجات. 💟شرایط چالش ⤵️ شما همسنگریان عزیز، در صورت تمایل عکس دوست شهیدخود را به ایدی خادم زیر ارسال کنید 🆔 @Khademe_shohada19 ♨️دوستان که شرکت کردید تا 28اردیبهشت ساعت ۲۴ فرصت دارید عکسهای شهیدتون برای ما بفرستین و بعد از ۲۴ ساعت از تاریخ 30 تاسوم خرداد ساعت ۲۴ می بایست پستهای خودتون رو فوروارد کنید در گروها و کانالها و عکسی که بیشترین سین را خورده باشد برنده چالش ما است😍 🎁 به ۲۰ نفر که بیشترین بازدید از پستهاشون خورده باشد شارژ ۵هزار تومنی تعلق میگیرد ❣شروع چالش:99/02/30 ❣پایان چالش:99/03/03 🌺کانال باابراهیم و نوید بهشتی👇 https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
ادامه قسمت سی و نهم 🌺 👇👇👇 💢درست نمی توانست صحبت کند. 💢گلوله از صورت به داخل دهانش خورده بود و به طرز عجیبی از گردنش خارج شده بود. 💢یک گلوله هم به پایش خورده بود. 💢معمولاً وقتی گلوله از انتهای گردن خارج می‌شود،به نخاع و یا شاهرگ آسیب می رساند و احتمال زنده ماندن انسان کم می شود،اما ابراهیم،سالم و سرحال بود. 💢دوستان رزمنده که در اطراف او جمع بودند، همگی از دلاوری و حماسه آفرینی اش میگفتند. 💢اینکه در شب قبل،با یک قبضه آر پی جی که در دست داشت،چگونه تانک های دشمن را تار و مار کرد و راه عبور بقیه را باز نمود. 💢بلافاصله نگاهم به سر ابراهیم افتاد. 💢قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود. 💢 مسیر یک گلوله را می شد بر روی موهای او دید! 💢با تعجب گفتم:داش ابرام،سرت چی شده!؟ 💢دستی به سرش کشید. 💢با دهانی که به سختی باز میشد،گفت:((می دانی چرا گلوله جرأت نکرد وارد سرم شود؟)) 💢گفتم:چرا؟ 💢ابراهیم لبخندی زد و گفت:((گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود،چون پیشانی بند یا مهدی (عجل الله) به سرم بسته بودم.)) 💢ابراهیم در مرحله قبلی عملیات هم مجروح شده بود. 💢با اینکه بار دوم مجروح می شد،اما نمی خواست به عقب برود. 💢امدادگر زخم او را پانسمان کرد و اصرار کرد که این مرحله از عملیات با موفقیت تمام شده. 💢لذا همراه بقیه مجروحین،او را به عقب فرستاد. 💢الان که به آن روز در عملیات فتح المبین فکر می کنم،حسرت می خورم که چرا از آن لحظات، فیلم و عکس تهیه نکردم. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
#خاطرات 🔸️ازحضرت زهرا (س) دست برندارید.🔸️ 🔻همرزم شهید: گلوله­‌های دشمن پشت سر هم می‌ریخت روی سرمان، مانده بودیم چه‌کار کنیم، جابری گفت: متوسل بشین به حضرت فاطمه (س) تا بارون بیاد... دست برداشتیم به دعا و حضرت زهرا (س) را واسطه کردیم، یک ربع نگذشته بود که باران بارید و آتش دشمن آرام شد... الله­یار داشت از خوشحالی گریه می‌کرد، گفت: یادتون باشه از حضرت فاطمه (س) دست برندارین، هر وقت گرفتار شدین امام زمان (عج) را قسم بدین به جان مادرش، حتماً جواب می‌گیرید. #شهید_الله_یار_جابری #شهدا @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
4_5895655526515083354.mp3
8.21M
🎙پادکست صوتی ویژه شب قدر 🔹موضوع: برترین عمل در شب قدر 🔹سخنران: استاد بسیطی @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مریم شانه های مهیا را ماساژ داد ــــ اینقدر گریه نکن مهیا با دستمال اشک هایش راپاک کرد ـــ باورم نمیشه که چطورنازی همچین حرفی بزنه یعنی۶سالی دوستی روهمشوبردزیرسوال ـــ اشکال نداره عزیزم چه بهتر زودتر شناختی که چطور آدمی هستش هر چقدر ازش دورباشی به نفعته مهیا با یادآوری حرف های دوست 6سال زندگیش شروع به هق هق کرد ــ ا مهیا گریه نکن دختر مهیا را در آغوشش ڪشید ــــ آروم باش عزیزم خیلی سخته ولی دیگه چیزیه که شده با صدای گوشی مهیا ،از هم جدا شدند. مهیا گوشیش را برداشت ــــ جانم مامان ـــ پیش مریمم ـــ سلامت باشی ـــ هر چی. زرشک پلو ـــ باشه ممنون گوشی را قطع کرد ــــ مامانم سلام رسوند ـــ سلامت باشه من پاشم چایی بیارم ــــ باشه ولی بشینیم تو حیاط ــــ هوا سرده ــــ اشکال نداره ــــ باشه مهیا پالتویش راتنش کردکیفش رابرداشت وبه طرف حیاط رفت روی تخت توحیاط نشست مریم سینی چایی را جلوی مهیا گذاشت ــــ بفرمایید مهیا خانم چایی بخور مهیا چایی را برداشت محو بخار چایی ماند استکان را به لبانش نزدیک کردو مقداری خورد چایی در این هوای سرد واقعا لذت بخش بود مهیا ــــ خب چه خبر ـــ خبری بدتر از اتفاق امروز ـــ میشه امروزو فراموش کنی بیا در مورد چیزای دیگه ای صحبت کنیم ــــ باشه ـــ رابطتت با مامانت بهتر شده ـــ میدونی مریم الان به حرفت رسیدم من درحق مامان بابام خیلی بدی کردم کاشکی بتونم جبران کنم ـــ میتونی من مطمئنم با باز شدن در صحبت دخترا قطع شد مریم با دیدن شهاب با ذوق از جایش بلند شد ـــ وای شهاب اومدی به طرف شهاب رفت شهاب مریم رادرآغوش ڪشیدو بوسه ای برسرش کاشت مهیا نگاه کنجکاوی به شهاب خسته و کوله پشتیش انداخت شهاب با دیدن مهیا شوکه شد ولی حفظ ظاهر کرد ـــ سلام مهیا خانم ــــ سلام مهیا خیلی خشک جوابش را داد هنوز از شهاب دلخور بود شهاب به طرف در ورودی رفت ولی نصف راه برگشت ـــ راستی مریم جان ـــ جانم داداش ـــ در مورد قضیه راهیان نور دانش آموزان که گفتم یادت هست ــــ آره داداش ــــ ان شاء الله پس فردا عازمیم آماده باش ــــ واقعا ؟؟ ـــ آره شهاب سعی کرد حرفی بزند اما دو دل بود ــــ مهیا خانم اگه مایل هستید میتونید همراه ما بیاید مهیا ذوق کرده بود اما لبخندش را جمع کرد ـــ فکر نکنم حالا ببینم چی میشه شهاب حرفی دیگه ای نزد و وارد شد ولی فضکل شده بود و خودش را پشت در قایم کرد ــــخیلی پرویی تو.داداشم کم پیش میادکسیودعوت کنه اونم دختربعدبراش کلاس میزاری ـــ بابا جم کن من الان اینهو خر که بهش تیتاپ میدن ذوق کردم ولی می خواستم یکم جلو داداشت کلاس بزارم شهاب از تعجب چشمانش گرد شد ولی از کارش پشیمان شد و به طرف اتاقش رفت ــــ راستی مریم این داداشت کجا بود ـــ ببینم اینقدر از داداشم میپرسی نمیگی من غیرتی بشم مهیا چندتا قند برداشت و به سمتش پرت کرد .ـــ جم کن بابا ـــ عرض کنم خدمتتون برادرم ماموریت بود ــــ اوه اوه قضیه پلیسی شد ڪه ــــ بله برادر بنده پاسدار هستش ـــ از قیافه خشنش میشه حدس زد ــــ داداش به این نازی دارم میگی خشن ـــ هیچکی نمیگه ماستم ترشه من برم ننم برام شام درست کرده ـــ باشه گلم دم در با هم روبوسی کردن ــــ راستی مهیا چادر الزامیه ـــ ای بابا ــــ غر نزن ـــ باشه من برم... مهلا خانم سینی چایی را روی میز جلوی احمد آقا گذاشت نگاهی به کارتون های وسط پذیرایی انداخت ــــ مهیا دنبال چی میگردی از وقتی اومدی همه کارتون های انبارو اوردی وسط پذیرایی احمد آقا لبخندی به مهلا خانم زدـ ـــ ولش کن خانم بزار کارشو بکنه مهیا سرش را از کارتون دراورد و بوسی برای احمد آقا فرستاد ـــ ایول بابای چیز فهم احمد آقا خنده ای کرد و سرش را تکان داد مهیا جیغ بلندی زد مهلا خانم با نگرانی به سمتش رفت ــــ چی شد مادر ـــ پیداش ڪردم ایول ـــ نمیری دختر دلم گرفت احمد آقا خندید و گفت ـــ حالا چی هست این مهیا چادر را سرش کرد ـــ چادری که از کربلا برام اوردید یادتونه مهلا خانم واحمد آقا با تعجب به مهیا نگاهی کردند مهلا خانم شوک زده پرسید ـــ برا چیته؟؟ ـــآها خوبه یادم انداختید مهیا از بین کارتون ها رد شد و کنار احمد آقا نشست ـــ مریم،داداشش وهمکاراش میخوان دانش آموزانوببرن اردو منم دعوت کردن برم باشون ــــ برا همین می خوای چادر سرت کنی ــــ آره اجباریه ـــ مگه کجا میرید ـــ راهیان نور شلمچه اینا فک کنم ــــ تو هم میری ــــ آره دیگه یعنی نمیزارید برم احمد آقا دستی بر روی سرش کشید ـــ نه دخترم برو به سلامت کی ان شاء الله میرید ـــ پس فردا، خب من برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 :فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
قسمت چهلم روحیات🌺 💢به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت می کرد. اسراف در زندگیش راه نداشت. تا می توانست در هر شرایطی به مخلوقات خدا کمک می کرد. 💢یادم است پشت باشگاه صدری دور هم نشسته بودیم. 💢کنار ابراهیم یک تکه نان خشک شده افتاده بود. نان را برداشت و گفت: ببین نعمت خدا را چطور بی احترامی کردند. 💢نان خیلی سفت بود. بعد یک تکه سنگ برداشت و همینطور که دور هم روی سکو نشسته بودیم شروع به خُرد کردن نان نمود. حسابی که ریز شد در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد! 💢چند دقیقه بعد کبوترها آنجا جمع شدند. پرنده ها مشغول خوردن غذایی شدند که ابراهیم برایشان مهیا نموده بود. 💢به جرات می گویم که ابراهیم با آن بدن قوی و نیرومند آزارش حتی به مورچه هم نمی رسید. 💢گفتم مورچه یاد یک ماجرا افتادم. 💢یک روز داشتیم با هم از منزل به سمت باشگاه می رفتیم. 💢من کمی جلوتر رفتم برگشتم و دیدم ابراهیم کمی عقب تر ایستاده. بعد نشست و به اطرافش نگاه کرد!! دوباره بلند شد. 💢گفتم: چی شده داداش ابراهیم؟ 💢با تعجب برگشتم سمتش گفت: اینجا پر از مورچه بود حواسم نبود و پام رو گذاشتم بین مورچه ها برای همین نشستم ببینم کجا مورچه نیست از اونجا حرکت کنم. 💢ابراهیم پرید این طرف و راهش را ادامه داد. 💢گفتم عجب آدمی هستی؟ دیر شد، وایستادی به خاطر مورچه ها؟ 💢گفت: اینها هم مخلوقات خدا هستند. من اگه وقت داشتم یه مشت گندم براشون می ریختم نه اینکه با پام اون ها را له کنم. 💢اگر می دید یکی از رفقا مشکل پیدا کرده خودش را به سختی می انداخت تا مشکل او را برطرف کند. مشکل دیگران را مشکل خودش می دانست. 💢یکی از بچه های باشگاه بعد از انقلاب هوادار منافقین شد. 💢ابراهیم خیلی حرص می خورد. خیلی ناراحت بود. مرتب می گفت: چرا اینطور شد؟ نکنه کم کاری از من بوده؟ خیلی هم تلاش کرد که او را برگرداند اما نشد. 💢در عوض یکی از بچه های ورزشکار بنام شهید رضا مونسان بعد از انقلاب وارد سپاه شد خیلی از لحاظ معنوی رشد کرد. 💢نمی دانید ابراهیم چقدر خوشحال بود. مرتب از او تعریف می کرد. 💢از دیگر روحیات ابراهیم این بود که در مقابل مردم و دوستان بلد نبود بد برخورد کند. یعنی تمام برخورد های او خوب و حساب شده و خیر خواهانه بود. -فردا ظهر🕐 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🔴مژده 🔴مژده متفاوت ترین چالش معنوی در ایتا 🔥چالش چله نمازشب🔥 💢به مدت چهل شب، نماز شب می خوانیم به نیت ظهور آقا امام زمان و شهدا و برآورده شدن حاجات. 💟شرایط چالش ⤵️ شما همسنگریان عزیز، در صورت تمایل عکس دوست شهیدخود را به ایدی خادم زیر ارسال کنید 🆔 @Khademe_shohada19 ♨️دوستان که شرکت کردید تا 28اردیبهشت ساعت ۲۴ فرصت دارید عکسهای شهیدتون برای ما بفرستین و بعد از ۲۴ ساعت از تاریخ 30 تاسوم خرداد ساعت ۲۴ می بایست پستهای خودتون رو فوروارد کنید در گروها و کانالها و عکسی که بیشترین سین را خورده باشد برنده چالش ما است😍 🎁 به ۲۰ نفر که بیشترین بازدید از پستهاشون خورده باشد شارژ ۵هزار تومنی تعلق میگیرد ❣شروع چالش:99/02/30 ❣پایان چالش:99/03/03 🌺کانال باابراهیم و نوید بهشتی👇 https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743