فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🍃
❤شہــــــــادت
بـــــال🕊نمے خواد
حـــــال مے خواد❣
#شہید_آوینے🌸
🗣با صداے:
#شہیــــــــد_دهقان🥰
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸گمان مے کنم این همان قصہ عقل و عشق است
عقل مےیگوید:
《حاج احمد حتے بر فرض اسارت هم علےالقاعده سالیان دورو درازی است کہ باید از باده ے دلرباے شہادت نوشیده باشد》
❤اما عشق مے گوید:
حاج احمد زنده است؛ و عجبا! چنان محکم هم مےیگوید ڪہ احدے جرعت نکند بنویسد
《شہید حاج احمد متوسلیان》
باز هم تیرماه شد
تیتر خبرها
《حاج احمد متوسلیان》
این بار اما باز هم دست گذاشتند روے شہادت و پرونده فراموش شده ات را مختومہ کنند!
اما ما حاج احمدآقا
امیدواریم بہ بازگشتتان، زنده انشاءالله❣
👤امیر متوسلیان برادر حاج احمد متوسلیان:
🔹در روزهای ۱۳ و ۱۴ تیر اخبار جعلے درباره حاج احمد پخش مےشود و ۱۵ تیر بہ بعد هم دیگر هیچ خبرے نمےشنویم.
📆 ۱۴ تیر :
سالگرد ربوده شدن #حاج_احمد_متوسلیان و دیپلمات هاے ایرانے توسط وابستہ هاے رژیم صہیونیستے
#حاج_احمد_متوسلیان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#اطلاعیہ📣
❣دررگحقطلبےخونتوجاریستهنوز
🔸️#مراسم_وداع با پیکر مطہر شہیدان سعید کمالے و علے جمشیدے🌹
#زمان:
یڪشنبہ ۱۵ تیر ۱۳۹۹ بعداز نماز مغرب و عشا
#مکان:
یادمان هشت شہید گمنام پارڪ موزه دفاع مقدس شہرستان سارے استان مازندران
#خانطومان💔
#شہید_سعید_کمالے
#شہید_علے_جمشیدے
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد _و دوم ــ به چی فکر میکنی؟! مهیا لبخندی به شهاب زد. ــ قبول باشه!
📜#رمان جانم می رود
🔹قسمت : هفتاد _و سوم
مهیا، قلم ها و برگه ها را، روی پیشخوان گذاشت.
ــ بی زحمت؛ اینارو حساب کنید.
ــ قابلتون رو نداره خانم مهدوی.
مهیا، از اینکه او را به فامیل شهاب صدا زد؛ لبخندی زد.
ــ خیلی ممنون! لطف دارید شما!
ــ ۳۰تومن، قابل شمارو هم نداره.
ــ خیلی ممنون.
مهیا پول را روی پیشخوان گذاشت، که موبایلش زنگ خورد. شماره ناشناس بود.
ــ بله بفرمایید؟!
صدای گریه ی دختری، از پشت خط می آمد.
ــ الو خانم چیزی شده؟!
ــ مهیا به دادم برس!
مهیا احساس می کرد، این صدا برایش آشنا است. با تعجب گفت:
ــ زهرا خودتی؟!
ــ آره خودمم!
مهیا، نگران شده بود.
ــ چی شده چرا گریه میکنی؟!
ــ مهیا بدبخت شدم. به دادم برس...
ــ آروم باش! گریه نکن، بگو چی شده؟!
ــ مهیا، بیا پیشم! میای؟!
ــ آره عزیزم، میام. تو کجایی؟!
ــ الان برات آدرس رو میفرستم.
ــ باشه گلم! الان میام.
ــ مهیا؟!
ــ جانم؟!
ــ منو ببخش...
ــ نه بابا این چه حرفیه؟! دارم میام.
تلفن را قطع کرد.
ــ چیزی شده خانم مهدوی؟!
ــ نه علی آقا! فقط بی زحمت وسایلم پیشتون بمونند؛ من یه جایی برم، برمیگردم، میبرمشون.
ــ باشه! هر جور راحتید.
مهیا، سریع از مغازه بیرون آمد و به سمت جاده دوید. سریع دستی برای تاکسی تکان داد؛ تاکسی کمی جلوتر، ایستاد. مهیا، سریع به سمت ماشین رفت و سوار شد و آدرسی که زهرا برایش پیامک کرده بود؛ به راننده جوان گفت.
راننده با تعجب به او نگاه کرد و سری تکان داد.
مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. قلبش، تند تند می زد. اضطراب شدیدی داشت. نمی دانست چه به سر زهرا آمده؛ که اینگونه گریه می کرد. بعد نیم ساعتی چشمانش را باز کرد.
به اطراف نگاه کرد. از شهر خارج شده بود.
ــ آقا، اینجا کجاست؟! دارید کجا میرید؟!
ــ خانم همون آدرسی که بهم دادید دیگه...
مهیا سری تکان داد.
نگرانیش بیشتر شد.
بعد از ده دقیقه ماشین ایستاد.
ــ بفرمایید خواهرم. رسیدیم.
مهیا، با تعجب نگاهی به ساختمان نیمه ساز که اطرافش زمین خالی و خرابه بود؛ انداخت.
ــ مطمئنید آدرس رو درست اومدید؟!
ــ بله خانوم اینجا خیلی پرته. ولی چون ما خونمون تو یه روستایی نزدیک اینجاست؛ اینجارو میشناسم.
مهیا، کرایه را داد. تشکری کرد و پیاده شد.
ــ خانم؟!
ــ بله؟!
ـ می خواید، من بمونم خدایی نکرده اتفاقی نیفته براتون؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ نه! خیلی ممنون!
راننده جوان، سری تکان داد و رفت.
مهیا رو به ساختمان ایستاد.
ــ زهرا! آخه برای چی اومدی اینجا؟!
غروب بود و هوا کم کم تاریک می شد. مهیا، وحشت کرده بود. اما مجبور بود؛ به خاطر زهرا اینکار را بکند.
وارد شد. از بین آجر و کیسه های گچ و سیمان گذشت، فریاد زد:
ــ زهرا کجایی؟!
صدا در ساختمان پیچید و همان باعث شد، مهیا بیشتر بترسد.
زیر لب صلوات می فرستاد. آرام آرام از پله های نیمه کاره را بالا رفت.
ــ زهرا؟! کجایی؟! بخدا الان سکته میکنم.
صدایی نشنید. هوا تاریک شده بود. به طبقه اول رسید. کلی اتاق بود.
با صدای لرزونی گفت:
ـــ زهرا؟! توروخدا جواب بده. دارم میمیرم.
مهیا، دیگر از ترس اشک هایش روی گونه اش، سرازیر شده بود. تصمیم گرفت که به شهاب زنگ بزند، تا خواست موبایلش را دربیاورد، صدای گریه ی زهرا را، از یکی از اتاق ها شنید. با خوشحالی به طرف اتاق رفت.
ــ زهرا! عزیزم کجایی؟!
تک تک اتاق ها را سرک کشید.
ــ زهرا کدوم اتاقی؟!
صدا از اتاق آخری بود. سریع به طرف اتاق آخری رفت، که پایش به آجرها گیر کرد و افتاد.
ـــ آخ...
دستش را به دیوار تکیه داد و بلند شد. وارد اتاق شد. ولی از چیزی که دید، شوکه شد.
به ظبط صوتی، که صدای گریه از آن پخش می شد، نگاهی کرد؛ که با بسته شدن در، با جیغ بلندی به سمت در چرخید.
با دیدن شخص روبرویش احساس کرد، که قلبش دیگر نبض نمی زد. آرام زمزمه کرد.
ـــ مهران...
مهران، با لبخند شیطانی به سمتش آمد.
ــ اسمم هنوز یادته؟! من فک کردم با وجود این اخوی؛ دیگه اسمم رو یادت بره!!
مهران، هر چقدر نزدیک تر می آمد؛ مهیا به عقب می رفت، تا به دیوار برخورد کرد. خودش را در کنج اتاق پنهان کرد. ساختمان نیمه ساز و هوایی که دیگرکامل تاریک شده بود و حضور مهران... همه دست به دست داده بودند، که مهیا را به حد مرگ، بترسانند! مهیا کنترلی بر اشک هایش و دستان لرزانش نداشت.
↩#ادامه_دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
•°
☀️🌸
🌸
.
#تلنگرانہ🍃
#گناه🚫
#میگفت↓
میدونے ڪِے
ازچشمِ خدا میوفتے؟!😔
زمانے ڪہ آقا #امام_زمان❗️
سرشوبندازه پایینو
ازگناهڪردنتو خجالت بڪشہ
ولے تـوانگار نـہ انگار..!😭
✨ #رفیــق
نزارڪارت بـه اونجاها برسـہ!!!😞
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِحضرتزینَب(س)💗
#صبحتون_مہدوے🌤
#التماس_دعاے_فرج🤲
#مہدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
|#کلامشہدا🍃|
| #شـــہدا🕊|
°| اگر میخواے گُناه و
مَعصیٺ نَڪنے🚫هَمیشہ
با وضــو باش،🌸
چــون ‹وضُـو› انساݩ
رو پاڪ نَگـہ مےداره
و جُلوے مَعصیٺ
رو مے گیره...! |°🌹
❣#شهیدعباسعلیکبیری❣
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
شور: چادر سرت کن - @seyedrezanarimani.mp3
5.92M
#سیدرضانریمانے🎙
❣مداحے زیبا و شنیدنے در مورد#حجاب
{🎧🎼}
●━━━━━━───────
⇆ㅤㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ↻
🌸تو هم یہ مدافعے چادر سرت کن...💫
از طعنہ ڪلافہ اے چادر سرت کن!
یک بار این دفعہ چادر سرت کن!
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد _و سوم مهیا، قلم ها و برگه ها را، روی پیشخوان گذاشت. ــ بی زحمت؛
📜# رمان جانم می رود
🔹قسمت : هفتاد _و چهارم
ــ خب، این همه فرار کردی، جواب تلفنم رو ندادی، بهم بی محلی کردی...
که چی؟! دیدی الان روبه روم ایستادی! نه می تونی کاری کنی؛ نه شهاب جونت میتونه نجاتت بده!
مهران نزدیک تر آمد.
دهان مهیا، از ترس خشک شده بود.
ــ نزدیکم نشو! بخدا جیغ میزنم.
مهران بلند خندید. مهیا با وحشت به خنده بلند و شیطانیش نگاه می کرد.
ــ جیغ بزن! اصلا می خوای من به جای تو دادو بیداد کنم؟!
مهران شروع کرد به فریاد زدن...
ـــ آهای به دادم برسید. مهران، من رو با نقشه کشونده اینجا... الان یه بلایی سرم میاره!! شهااااب کجایی؟! آخ... عزیز دلم کجایی که بیای نجاتم بدی!!
مهران شانه هایش را بالا داد.
ــ دیدی کسی نیومد!
مهیا، بلند زیر گریه زد. خودش را لعنت کرد، که چرا به شهاب خبر نداد. چرا حرف زهرا را باور کرد و آمد.
هر چه مهران به او نزدیک تر می شد، گریه ی مهیا بیشتر می شد.
و شهاب را زیر لب صدا می کرد؛ دیگر فاصله ای بین آن ها نمانده بود.
که مهیا بلند جیغ زد:
ـــ شهاااااب...
ــ ولش کن!
مهیا از شنیدن صدای زنانه ای، شوکه شد. احساس کرد که مهران از او دور شد. آرام چشماش را باز کرد، که با دیدن کسی که روبه رویش بود نالید.
_ نازنین...
مهران اخمی به نازنین کرد.
ــ قرارمون این نبود...
نازی با اخم نگاهی به مهران انداخت.
ــ قرار چی؟! اگه می خواستم به قولمون عمل کنم که بعد این قضیه شهاب زنده ات نمی گذاشت. احمق به فکر تو بودم من... حالا هم برو بیرون!
الانم برو بیرون تا صدات کنم.
مهران، با اخم از اتاق بیرون رفت. مهیا، که دیگر تحمل این چیز ها را نداشت؛ روی زمین نشست.
ــ چرا؟! دلیلش چی بود نازی...
فریاد زد:
ــ هان؟! جوابم رو بده لعنتی... دلیلش چی بود؟!
نازنین، صندلی ای که در گوشه اتاق بود را، با فاصله روبه رو مهیا گذاشت؛ و روی آن نشست.
ــ خب اگه گریه هات تموم شد، خبرم کن تا دلیلم رو بهت بگم.
مهیا، اشک هایش را پاک کرد و با عصبانیت به نازنین خیره شد.
ــ چرا دستات میلرزه؟!
مهیا، به دست های لرزانش نگاهی انداخت. آنقدر ترسیده بود، که کنترلی بر دستانش نداشت.
نازنین موهایش را از جلوی چشمانش، کنار زد.
ــ اشکال نداره! ترسیدی! الآن خوب میشی. خب از کجا برات تعریف کنم؟! یا اصلا بیا برات داستان تعریف کنم. نظرت چیه؟!
مهیا با تعجب به حرف های نازی گوش می داد. احساس می کرد، نازی دیوانه شده است...
ــ یکی بود؛ یکی نبود! یه دختر به اصطلاح شما بسیجیا، جلف، میره یه مهمونی با دوستاش...
مهمونی، نه مهمونیه شما، نه...
پارتی منظورمه! میدونی چی هست دیگه... آخه خودتم از ما بودی!
مهیا، گیج شده بود و سردرگم به نازی نگاه می کرد.
ــ ولی از بدشانسی دختره، پارتی لو میره و کلی پلیس و بسیجی، میریزه تو مهمونی و بدتر از این، اینه که دختره دستگیر میشه! ولی نمیتونست بزاره همینطوری ببرندش.... پس شروع کرد به التماس و گریه زاری! که اولین بارم بودش... دوستم گولم زد... خلاصه اون بسیجیه هم، دلش میسوزه و از دختره قول میگیره، دیگه اینجاها پیداش نشه و میسپاره به یکی از سربازا برسونتش...
مهیا با صدای لرزونی فریاد زد:
ـــ این چرندیات به من چه ربطی داره؟!
ــ آروم باش عزیزم! الان میفهمی ربطش به تو چیه!
نازنین، سیگاری را از جعبه سیگار که در جیب مانتویش بود؛ بیرون آورد. سیگار را روشن کرد.
ــ خب کجا بودیم؟! آها! خب میگفتم این بار هم به خیر گذشت. اما این دختره بدبخت خیلی بدشناس، بود. چون یه بار دیگه، همون پسره، تو یه پارتی دیگه، اونو گرفت. اینباردیگه بیخیال قضیه نشد و... بازداشتش کرد. پدر دختره وقتی اومد کلانتری؛ می خواست همونجا دخترشو بکشه! اما دوباره اون پسره، قهرمان بازی درآورد و دختره رو نجات داد.
پک محکمی از سیگار کشید.
ــ گذشت و گذشت... تا اینکه، اون دختره، عاشق پسره شد. ولی اون کجا و، پسره ی مسجدی و نظامی کجا؟! پسره، هم محلی اونا بود و مطمئن بود، که پسرای محله همه چیز رو درباره ی دختره به اون میگفتند؛ ولی دختره تسلیم نشد. هر کاری کرد، که پسره بهش وابسته بشه؛ اما نشد! هر بار، با بدترین حالت، پسش می زد. دختره حتی یه مدت شایعه درست کرده بود که خودش و پسره باهم دوستند! با اینکه کسی باور نمی کرد. اما اون می خواست، که فقط به معشوقه ش نزدیک بشه...
مهیا، گیج شده بود. چیز هایی حدس می زد، ولی دعا می کرد، که آن طور نباشد...
ــ بعد اون شایعه؛ معلوم بود اخوی خیلی عصبی شده بود. چون اومد و موضوع رو با پدر دختره، در جریان گذاشت... د بدبختی دختره شروع شد! پدرش تا چند ماه اونو تو خونه زندانی کرد. دختره افسرده شد، تا موقعه ای که دوستاش به دادش رسیدند.
↩#ادامه_دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#بنرتبادل
حکایتی جالب و خواندنی در ازدواج💍💍💓
دو تا برادر بودند یکى تاجر، یکى مسگر. تاجر یک دختر داشت. مسگر یک پسر. دختر و پسر همدیگر را دوست داشتند امّا مرد تاجر مخالف ازدواج آنها بود. مىگفت:”من تاجرم. دخترم را به پسر یک مسگر نمىدم.“
پسر وزیر پادشاه آمد خواستگارى دختر. پسر عمو وقتى این موضوع را شنید آمد پیش دختر و گریهکنان گفت:”تو را دارند به پسر وزیر مىدهند و سر من بىکلاه مىماند.“ دختر گفت:”گریه نکن. من از پسر وزیر نوشتهاى مىگیرم که بتوانم شب عروسى بیایم پیش تو، شاید هم با هم فرار کردیم.“
بساط عقد را براى پسر وزیر و دختر چیدند. وقتى مىخواستند از دختر بله بگیرند. دختر به پسر وزیر گفت:”یک نوشته به من بده که شب اول عروسى خواسته مرا انجام دهی. وگرنه بله نمىگویم.“ پسر وزیر نوشتهاى به دختر داد. دختر هم بله را گفت.
شب عروسى که شد، وقتى که عروس و داماد را دست به دست دادند و آنها تنها شدند دختر نوشتهٔ پسر را به او نشان داد و گفت:”من و پسر عمویم همدیگر را دوست داشتیم. چون پدرش مسگر است پدرم راضى نشد مرا به او بدهد. اما من قول دادهام که شب عروسى اول پیش او بروم.“ حالا خواهشم این است که اجازه بدهى یک ساعت پیش او بروم.“داماد هم قبول کرد.
وقتى که عروس از در خانه بیرون آمد. دزدى جلویش را گرفت و گفت:”حالا هر چى جواهر همرات دارى بده بیاد.“ دختر قصهٔ خودش را براى او تعریف کرد و گفت:”همان جور که پسر وزیر به من دست نزد و اجازه داد بروم، تو هم مردانگى کن و دست به جواهرات من نزن تا بروم و برگردم. وقتى برگشتم، جوهراتم مال تو.“ دزد قبول کرد.
دختر همین جور که مىرفت یک شیر جلویش درآمد، دختر دستى به یال شیر کشید، قصهاش را براى او تعریف کرد و به او هم قول داد وقتى برگردد مىتواند او را بخورد.
دختر وقتى به خانهٔ پسر عمویش رسید، دید او سرش را روى زانو گذاشته و گریه مىکند. دختر را که دید گفت:”چطور توانستى سر داماد را کلاه بگذارى و به اینجا بیائی؟“ دختر گفت:”نوشتهاى از او گرفته بودم و امشب از او خواستم که اجازه دهد من پیش تو بیایم. او هم قبول کرد. در بین راه هم یک دزد و یک شیر دیدم آنها وقتى ماجراى مرا شنیدند از مال و جان من گذشتند.“ پس فکرى کرد و گفت:”نه! آن داماد بیچاره مردانگى کرده و به تو اجازه داده، درست نیست که کاسه سالم او را من بشکنم.“ دختر را به خانه روانه کرد
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗میلاد تو شیرین ترین بهانـہ ایست که مے توان با آن بـہ رنجہاے زندگے هم دل بست
و در مـیان ایـن روزهاے شتاب زده عاشقانـہ تر زیست …😍
میلاد تو معراج دست هاے مـن است وقتے ڪہ عاشقانـہ تولدت را شکر مـیگویم …💫
❣#تولدتمبارکرفیقشہیدم🎈🎉
°•|ولادت-۱۶ تیر ۱۳۶۵|•°
#شہیدنویدصفرے💞
🔸️{مراسم #تولد شہید نوید صفرے ۱۹ تیرماه از ساعت ۱۷ الے ۱۹ در گلزار شہدای #بہشت_زهرا(س) برگزار مے شود.}
💢 امشب راس ساعت۲۰ در ڪانال با ابراهیم و نوید دلہا تا ظہور با همسر شہید نویدصفرے #مصاحبہ اے داریم🌹👇
🔹️@ebrahim_navid_delha
✨منتظر ما باشید😉
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
•💛🦋•
{#پروفایل🍃}
🌸|رفیق یعنے همراه...
وقتے رفیقت شدم
فہمیدم باید همراهت شوم...
راهت را ادامه میدهم
اگر چہ خیلے از تو عقب ماندم ولے پشت سرت مے آیم..❣
رفیق جان🙃⛓|
#رفیقشہیدم🌿
#شہیدنویدصفرے🕊
#سالروزولادت🎈
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
یڪ بار داشتیم درباره #استغفار صحبت مےڪردیم. مے گفت:《وقتے استغفار مےڪنیم حواسمون جمع باشہ براے چہ استغفار مے کنیم، با توجہ باشہ.
انقدر باید التماس کنیم التجا و طلب بخشش ڪنیم تا خداوند بپذیره.》🙃
بعدش مثال خیلے خوبے زد:《گفت دیدے وقتے بچہ اے کار اشتباهے میکنہ، مخصوصا اشتباه بزرگ. میره پیش مادرش میگہ مامان ببخشید. مادر میدونہ و تجربہ داره ڪہ اگہ زود ببخشہ بے فایده ست بچہ یادش میره. میگہ نہ آخہ چرا اینکارو کردے و ازت انتظار نداشتم، بچہ دوباره التماس میڪنہ و گاه بہ گریہ مےافتد تا دل مادرش بہ رحم بیاد و همون وقتہ ڪہ مادر بچہ را بہ آغوش پر آرامش خودش مے فشاره....❣
ما هم باید براے اشتباهات و گناهامون همین طور اصرار کنیم بہ ببخش تا جلب توجہ خدا کنیم، خداے مہربانتر از مادر...
حرفاش خیلے بہ دل مےنشست و از عمق جانش برمیومد... 🌸
گاهے میگفت:"یا ابانا استغفرلنا ذنوبنا، انا کنا خاطئین"
{آقا نوید ختم استغفار امیرالمومنین(ع) را زیاد مے خوندن و خیلے جاها کتابچہ استغفار را همراه خودشون داشتند}
°[ نقل از همسر شهید]°
#شہیدنویدصفرے🕊
#رفیقشہیدم🍃
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
12_Taheri_RozShahadat_Fatemiyeh_Dovom_951202_09_(www.rasekhoon.net).mp3
6.58M
✨کربلایےحسینطاهرے🎙
❣عکس#رفیقشہیدم🎶
•|🎧🎼|•
●━━━━━━───────
⇆ㅤㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ↻
#شہیدنویدصفرے🕊
#سالروزولادت🌸
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
دوستان و همراهان همیشگی
سلام علیکم ، وقتتون بخیر
طبق وعده مون به شما در خدمت همسر بزرگوار شهید نوید صفری هستیم که به مناسبت تولد شهید بزرگوار ،مصاحبه کوتاهی باهم داشته باشیم😊
سلام خانم صفری ، ممنون که دعوت ما رو قبول کردید🌹
درخدمتتون هستیم
خواهش میکنم خدمت از ماست
درابتدا یه معرفی مختصر از خودتون بفرمایید و اینکه برامون از نحوه آشنایتون با شهید عزیز بفرمایید
بله. مریم کشوری هستم متولد مهرماه ۶۵ کارشناسی ارشد مهندسی برق مخابرات دارم و شاغل هستم.
دی ماه ۹۵ مراسم محرمیت و نامزدی ما برکزار شد که داستان اشنایی و ازدواجمون با اقانوید هم خیلی شهدایی و خاص هست که چون یمقدار طولانی هست .تو صوت خدمتتون میگم
و الحمدلله توفیق داشتیم خطبه عقدمون رو حضرت آقا بخونند