eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
35.3هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
💯یک نوجوان ۱۷ ساله پاکستانی‌الاصل، را در انگلستان ترجمه کرد. 💠سیدحیدر جمال‌الدین، مترجم نوجوان و مقیم انگلستان گفت: 🌀وقتی من کتاب این بزرگوار را خواندم، متوجه شدم که درس‌های زیادی از جمله شجاعت✓ بخشندگی✓ و رشد شخصیت✓ در آن هست. 💠شهید ، مربی خوبی برای بچه‌هایی بود که پیرامونش حضور داشتند✅ 📚 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
کرامات شهید سید جواد موسوی : علی بر تخت اتاق عمل آرام گرفته بود و او تنها پسر خانواده بود که بر اثر سانحه تصادف پس از عملی سخت پزشکان از سلامتی وی قطع امید کرده بودند او ساکن قزوین بود و خانواده اش پس از صحبت با یکی از پرستاران اتاق عمل از زنده ماندن وی نا امید شده و قرار بود پس از پزشک قانونی ... اما ساعتی چند نگذشت که پرستاری با تعجب فریاد زد آقای دکتر بیاید مریض به هوش آمد . چند پزشک همراه پرستاران به داخل اتاق شدند با تعجب به او اکسیژن وصل کرده و یقین حاصل کردند که او تا لحظاتی پیش نفس نمی کشید و ... علی را به بخش منتقل کردند پس از دقایقی چشم باز کرد گویا می خواهد سخنی بگوید اطرافیان به او سفارش می کنند آرام باشد ولی او نمی تواند و زبان به سخن گفتن باز می کند و رو به مادر می گوید :« مادر جان وقتی از هوش رفتم حس کردم و روحم قصد جدا شدن از بدنم دارد . بسیار پریشان و مضطرب شدم که ناگهان جوان زیبا رو و نورانی که نشانی سبز بر گردن داشت را دیدم که بر بالینم ایستاده و می گفت: علی جان نگران نباش و من از دردم و پریشانیم با او می گفتم و مرا دلداری داده و می گفت علی جان نگران نباش تو شفا پیدا کردی در کمال صحت و سلامتی زندگی خواهی کرد از او سوال کردم شما کیستید ؟ با مهربانی پاسخ داد من سید جواد موسوی هستم ... و برای شفایت آمده ام اما هنگامی که چشمهایم را باز کردم در کنارم نبود او مرا شفا داد مادر » پس از ترخیص علی از بیمارستان وی همراه خانواده اش با زحمات فراوان آدرس محل سکونت این شهید را یافته و برای قدردانی از مقام والای این شهید به منزل ایشان و مزار شهید حاضر شدند و پس از آن واقعه هر سال در مراسم یاد بود شهید حضور دارند . دعایمان کنید   یازهرای مرضیه سلام اله علیها @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══
رضا هادی می گوید: عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه می آمد وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت . می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد. چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا می خواست از دختره خداحافظی کند. متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت وابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، در کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته، من تو خانواده ات رو کامل میشناسم، تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که... جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و ... ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی رو داره تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم انشاء الله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می خوای؟ جوان که سرش رو پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناسم. آدم منطقی و خوبیه. جوان هم گفت نمی دونم چی بگم.بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد. و حالا این بزرگتر ها هستند که باید جوان ها را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرفهای ابراهیم را تائید کرد اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم هایش رفت تو هم. ابراهیم پرسید حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار بر می گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بسته بود. رضایت بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده بود. این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊کبوتری که با دیدن پیکر شهید جان داد😭 … شهید سید حسن ولی ،شهید سید حسن ولی واسکسی یکی از شهدای شهرستان آمل می باشد.که در حین تحویل پیکرش به خانواده اتفاق بسیار عجیبی افتاد .شهید سید حسن بسیار به کبوتر و پرورش آنها علاقه داشت و به آنها عشق می ورزید . خواهر این شهید بزرگوار میگوید وقتی حسن دو دستش را باز میکرد کبوتران یک به یک روی دستانش می نشستند ، خانواده شهید وقتی داشتند برای تحویل پیکر شهید روانه بنیاد شهید  می شدند دو کبوتر این شهید را هم با خود بردند یک کبوتر سفید و یک کبوتر مشکی…وقتی آنها به بنیاد شهید رسیدند و موقع تحویل جنازه رسید مادرش دو کبوتر را بر روی سینه شهید قرار داد و کبوتر سفید به محض دیدن پیکر بی جان شهید در دم جان داد و با شهید همراه گشت @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❣ ❤️ داستان عشق 📚 در بعضی از کتب در مورد محبت الهی آمده است یک مادر و فرزندی بود، پدر فوت می‌شود، مادر در خانه‌ی این و آن کار می‌کند و به هر حال این بچه را با چه زحمتی بزرگ می‌کند و برای او زن می‌گیرد. 🔺 زن این آقا همسرش را برضد مادرش تحریک می‌کند در حالی که بچه قبلا دست مادرش را می‌بوسید، پایش را می‌بوسید، چون با زحمت او را بزرگ کرده بود. یواش یواش داد می‌زند، یواش یواش فحش می‌دهد، یواش یواش سیلی می‌زند، یواش یواش توی حیاط می‌بندد و به این مادر شلاق می‌زند، کار به جایی می‌رسد دیگر او را در خانه راهش نمی‌دهند، غذاهای مانده را جلوی این مادر می‌ریزند. 🐱 اینها یک گربه‌ای داشتند که بچه‌ها با آن گربه بازی می‌کردند. بعد از مدتی گربه مریض می‌شود، طبیب حیوانات هم گفته بود اگر این گربه قلب آدم بخورد خوب می‌شود، و الا می‌میرد. فقط داروی او قلب آدم است. 🎈 این زن شوهرش را وسوسه می‌کند قلب مادرش را به گربه بدهند. پسر نادان هم موهای مادرش را می‌کشد و کشان کشان روی سنگلاخ‌ها به طرف بالای کوه می‌برد و زنده زنده سینه مادر را می‌شکافد و قلبش را می‌گیرد توی دستش و دوان دوان می‌دود تا به این گربه بدهد تا خوب شود، موقع آمدن، پایش به یک سنگ می‌خورد، هم از دستش می‌افتد ❤️ ناگهان از قلب صدا می‌آید: پسر جانم پایت چی شد؟ قلب است دیگر! وقتی قلب مادر این را می‌گوید، هزار برابر از این مادر برای شما مهربان‌تر است. 📚 ، ص۱۵۲. ✾•┈┈••✦••┈┈•✾ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══
🔞🔞🔞🔞♨️♨️♨️ شهیدی که پیکرش به دستور صدام دو نیم شد! سرلشکر خلبان «علی اقبالی دوگاهه» در حالی که زنده به اسارت مزدوران عراقی درآمده بود، به دلیل ضربات مهلکی که نیروی هوایی ارتش ایران در نخستین ماه جنگ بر پیکر ماشین جنگی عراق وارد نموده بود به دستور صدام و برای ایجاد رعب و وحشت در بین سایر خلبانان کشورمان، برخلاف تمامی موازین انسانی و موافقت نامه‌های بین المللی رفتار با اسرا، به فجیع‌ترین و بیرحمانه‌ترین وضع به شهادت رسید. بدستور صدام ملعون، دو ماشین جیپ از دو طرف با طناب‌هایی که به بدن این خلبان پر افتخار بسته بودند بدنش را دو نیم کردند. به طوری که نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی در موصل عراق مدفون شد. این جنایت به حدی وحشیانه بود که رژیم بعثی در تلاشی بیشرمانه برای سرپوش گذاشتن بر این جنایت هولناک، تا سال‌ها از اعلام سرنوشت آن شهید مظلوم خودداری می‌کرد و طی ۲۲ سال هیچگونه اطلاعی از سرنوشت وی موجود نبود 😭و همچنین هفت شهیدی که با قیچی بزرگ فولادی از وسط جدا شده بودند💔 هفت سر، جدا پاها جدا، دست ها جدا . پس از بررسی متوجه شدیم اینها که بچه های بسیجی بین دوازده تا هجده سال بودند، با قیچی های بزرگ فولادی که مخصوص تانک است وبیش تر در توپ خانه ها استفاده میشود ،یکی یکی جلوی چشم هم دیگر قطعه قطعه شدند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
حکایتی جالب و خواندنی در ازدواج💍💍💓 دو تا برادر بودند یکى تاجر، یکى مسگر. تاجر یک دختر داشت. مسگر یک پسر. دختر و پسر همدیگر را دوست داشتند امّا مرد تاجر مخالف ازدواج آنها بود. مى‌گفت:”من تاجرم. دخترم را به پسر یک مسگر نمى‌دم.“  پسر وزیر پادشاه آمد خواستگارى دختر. پسر عمو وقتى این موضوع را شنید آمد پیش دختر و گریه‌کنان گفت:”تو را دارند به پسر وزیر مى‌دهند و سر من بى‌کلاه مى‌ماند.“ دختر گفت:”گریه نکن. من از پسر وزیر نوشته‌اى مى‌گیرم که بتوانم شب عروسى بیایم پیش تو، شاید هم با هم فرار کردیم.“  بساط عقد را براى پسر وزیر و دختر چیدند. وقتى مى‌خواستند از دختر بله بگیرند. دختر به پسر وزیر گفت:”یک نوشته به من بده که شب اول عروسى خواسته مرا انجام دهی. وگرنه بله نمى‌گویم.“ پسر وزیر نوشته‌اى به دختر داد. دختر هم بله را گفت.  شب عروسى که شد، وقتى که عروس و داماد را دست به دست دادند و آنها تنها شدند دختر نوشتهٔ پسر را به او نشان داد و گفت:”من و پسر عمویم همدیگر را دوست داشتیم. چون پدرش مسگر است پدرم راضى نشد مرا به او بدهد. اما من قول داده‌ام که شب عروسى اول پیش او بروم.“ حالا خواهشم این است که اجازه بدهى یک ساعت پیش او بروم.“داماد هم قبول کرد.  وقتى که عروس از در خانه بیرون آمد. دزدى جلویش را گرفت و گفت:”حالا هر چى جواهر همرات دارى بده بیاد.“ دختر قصهٔ خودش را براى او تعریف کرد و گفت:”همان جور که پسر وزیر به من دست نزد و اجازه داد بروم، تو هم مردانگى کن و دست به جواهرات من نزن تا بروم و برگردم. وقتى برگشتم، جوهراتم مال تو.“ دزد قبول کرد.  دختر همین جور که مى‌رفت یک شیر جلویش درآمد، دختر دستى به یال شیر کشید، قصه‌اش را براى او تعریف کرد و به او هم قول داد وقتى برگردد مى‌تواند او را بخورد.  دختر وقتى به خانهٔ پسر عمویش رسید، دید او سرش را روى زانو گذاشته و گریه مى‌کند. دختر را که دید گفت:”چطور توانستى سر داماد را کلاه بگذارى و به اینجا بیائی؟“ دختر گفت:”نوشته‌اى از او گرفته بودم و امشب از او خواستم که اجازه دهد من پیش تو بیایم. او هم قبول کرد. در بین راه هم یک دزد و یک شیر دیدم آنها وقتى ماجراى مرا شنیدند از مال و جان من گذشتند.“ پس فکرى کرد و گفت:”نه! آن داماد بیچاره مردانگى کرده و به تو اجازه داده، درست نیست که کاسه سالم او را من بشکنم.“ دختر را به خانه روانه کرد @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
حکایتی جالب و خواندنی در ازدواج💍💍💓 دو تا برادر بودند یکى تاجر، یکى مسگر. تاجر یک دختر داشت. مسگر یک پسر. دختر و پسر همدیگر را دوست داشتند امّا مرد تاجر مخالف ازدواج آنها بود. مى‌گفت:”من تاجرم. دخترم را به پسر یک مسگر نمى‌دم.“  پسر وزیر پادشاه آمد خواستگارى دختر. پسر عمو وقتى این موضوع را شنید آمد پیش دختر و گریه‌کنان گفت:”تو را دارند به پسر وزیر مى‌دهند و سر من بى‌کلاه مى‌ماند.“ دختر گفت:”گریه نکن. من از پسر وزیر نوشته‌اى مى‌گیرم که بتوانم شب عروسى بیایم پیش تو، شاید هم با هم فرار کردیم.“  بساط عقد را براى پسر وزیر و دختر چیدند. وقتى مى‌خواستند از دختر بله بگیرند. دختر به پسر وزیر گفت:”یک نوشته به من بده که شب اول عروسى خواسته مرا انجام دهی. وگرنه بله نمى‌گویم.“ پسر وزیر نوشته‌اى به دختر داد. دختر هم بله را گفت.  شب عروسى که شد، وقتى که عروس و داماد را دست به دست دادند و آنها تنها شدند دختر نوشتهٔ پسر را به او نشان داد و گفت:”من و پسر عمویم همدیگر را دوست داشتیم. چون پدرش مسگر است پدرم راضى نشد مرا به او بدهد. اما من قول داده‌ام که شب عروسى اول پیش او بروم.“ حالا خواهشم این است که اجازه بدهى یک ساعت پیش او بروم.“داماد هم قبول کرد.  وقتى که عروس از در خانه بیرون آمد. دزدى جلویش را گرفت و گفت:”حالا هر چى جواهر همرات دارى بده بیاد.“ دختر قصهٔ خودش را براى او تعریف کرد و گفت:”همان جور که پسر وزیر به من دست نزد و اجازه داد بروم، تو هم مردانگى کن و دست به جواهرات من نزن تا بروم و برگردم. وقتى برگشتم، جوهراتم مال تو.“ دزد قبول کرد.  دختر همین جور که مى‌رفت یک شیر جلویش درآمد، دختر دستى به یال شیر کشید، قصه‌اش را براى او تعریف کرد و به او هم قول داد وقتى برگردد مى‌تواند او را بخورد.  دختر وقتى به خانهٔ پسر عمویش رسید، دید او سرش را روى زانو گذاشته و گریه مى‌کند. دختر را که دید گفت:”چطور توانستى سر داماد را کلاه بگذارى و به اینجا بیائی؟“ دختر گفت:”نوشته‌اى از او گرفته بودم و امشب از او خواستم که اجازه دهد من پیش تو بیایم. او هم قبول کرد. در بین راه هم یک دزد و یک شیر دیدم آنها وقتى ماجراى مرا شنیدند از مال و جان من گذشتند.“ پس فکرى کرد و گفت:”نه! آن داماد بیچاره مردانگى کرده و به تو اجازه داده، درست نیست که کاسه سالم او را من بشکنم.“ دختر را به خانه روانه کرد @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
شهید مدافع حرمی که گرای داعش را با گوگل تعیین می‌کرد نقل برخی خاطرات درباره شهید توسط برادرش در ادامه می‌آید: تعیین گرای داعش با نرم افزار گوگل ارث/خطای گوگل ارث روی نقشه سوریه و عراق را درآورده بود در مشاوره‌هایی که به نیروهای مقاومت سوری می‌داد، برای تعیین گرا، از نرم افزار گوگل ارث کمک می‌گرفت. روی این برنامه کار کرده بود. می‌گفت گوگل ارث روی نقشه سوریه و عراق خطا دارد و معتقد بود این خطا عمدی است. گروه‌های مقاومت نتیجه این خطا را در نشانه گیری دیده بودند. محمودرضا هم نشسته بود مقدار خطا را در آورده بود و بعد از آن، مقدار خطا را دخالت می‌داد و به نیروهای مقاومت آموزش و مشاوره می‌داد. وقتی رزمندگان مدافع حرم با خطای محاسبه شده محمودرضا گرا را تعیین کرده و خمپاره می‌زدند، تمام خمپاره ها به هدف می‌خوردند. در مشاوره‌هایی که به نیروهای مقاومت سوری می‌داد، برای تعیین گرا، از نرم افزار گوگل ارث کمک می‌گرفت. روی این برنامه کار کرده بود. می‌گفت گوگل ارث روی نقشه سوریه و عراق خطا دارد و معتقد بود این خطا عمدی است.
داستان واقعی جوان فقیر کارگر و گوهرشاد خاتون گوهر شاد  یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند .به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید. و اخلاق اسلامى و یاد خدا را رعایت کنید . او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد می‌آورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند . بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید . اما من مزد شما را دو برابر مى دهم .. گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛ روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید . جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که  بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد. چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را جویا شد . به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت..چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدترمیشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند .وگفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست. او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود. ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟ و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد . یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز . اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور. و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم . حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن.جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم . جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد . روز چهلم گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد . قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد . جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به گوهر شاد خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم. قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد  نبودى ؟؟ جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم ، ولى اکنون دلم به عشق خدا مى طپد و جز او معشوقى نمى خواهم . من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم . . و آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهر شاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل و او کسی نیست جز آیت اله شیخ محمد صادق همدانی این داستان در جایی دیگری چنین نوشته شده:خانم گوهرشاد و جوان عاشق گوهرشاد سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد مشهد، پیش از ساختن مسجد به دست اندرکاران گفت: از محل آوردن مصالح ساختمانی تا مسجد برای حیوانات باربر ظرفهای آب و علف بگذارید، مبادا حیوانی در حال گرسنگی و تشنگی بار بکشد. از زدن حیوانات پرهیز کنید، ساعات کار باید معین باشد و مزد مطابق زحمت داده شود و...گوهرشاد خانم، بیشتر وقتها خود جهت هدایت و سرکشی حاضر می شد و دستورات لازم را می دارد. روزی یکی از کارگران به طور ناگهانی چشمانش به صورت او افتاد و در اثر همین نگاه، آتش عشق در وجودش شعله ور گشته و عاشق دلباخته ی او شد؛ اما در این باره نمی توانست چیزی بگوید تا اینکه غم و غصه ی فراوان او را مریض کرد. به خانم گزارش دادند که یکی از کارگران که با مادرش زندگی می کرد مریض شده است. بعد از شنیدن این ماجرا خانم به عیادتش رفت و علّت را جویا شد. مادر کارگر جوان گفت: او عاشق شما شده است.خانم با اینکه عروس شاهزاده بود، اما هیچ ناراحت نشد! به مادر جوان گفت: باشد، وقتی من از همسرم جدا شدم با او ازدواج می کنم ولی به شرط اینکه مهریه من را قبل از ازدواج بپردازد و آن این است که چهل شبانه روز در محراب این مسجد نیمه کاره عبادت کند.ادامه در پستهای بعدی👇👇
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#بنرتبادل داستان واقعی جوان فقیر کارگر و گوهرشاد خاتون گوهر شاد  یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب
چند روز از پی عشق او عبادت کرد؛(ده روز اول گوهرشاد و گوهرشاد صدا زد – ده روز دوم گوهرشاد و هم خدا را صدا زد – ده روز سوم هم گوهرشاد و هم خدا را صدا زد – ده روز آخر فقط خدا را صدا میزد) و با توجّه خاص امام رضا (علیه السلام) حالش تغییر یافت ( و از آن پس بخاطر خدا عبادت کرد). پس از چهل روز, گوهرشاد خانم از حالش جویا شد، جوان به فرستاده ی خانم گفت: به خاطر لذّتی که در اطاعت و بندگی خدا یافتم، از لذت نفس شهوانی پرهیز کرده ام.(بخاطر اینکه لذت عبادت را فهمیده ام, دیگر عاشق خدا شده ام).
وقتی سوار ماشین کردم با خودم بردمش داخل خونه و خواستم اذیتش کنم که شروع کرد به گریه زاری کردن و التماس کردن و گفت من سیده هستم و اهل این کارا هم اصلاً نیستم تورو جان حضرت زهرا با من کاری نداشته باش خلاصه خیلی گریه میکرد منم دلم براش سوخت و سوار ماشینش کردم و بردمش مسجد وقتی خواست از ماشین پیاده بشه به من گفت حضرت زهرا سلام الله علیها کمک کنه که آبرومو نبردی امشب بیا مسجد و از حضرت زهرا بخواه که کمک کنه من گفتم ما الان ۲۰ ساله این کارو میکنیم چیزی ندیدیم گفت امشب بیا چیزی نمیشه که اگر بیایی می‌بینی بعدش رفتم داخل مسجد وقتی روضه شروع شد یه اتفاق خیلی عجیب واسم افتاد احساس کردم دگرگون شدم شروع کردم به گریه کردن مثل ابر بهاری😭😭 وقتی داشتم برمیگشتم خونه تو راه هی گریه میکردم رفتم خونه گریه می‌کردم پدر و مادرم تعجب کرده بودند که چرا من انقدر گریه می کنم بعدش فهمیدن جریان چیه خیلی خوشحال شدن که من توبه کردم و برگشتم و یه پسر مسجدی شدم. از اون موقع به بعد مسجد و حسینیه و هیئتم ترک نمیشد بعدش مدتی گذشت یه خانم دیدم که ازش خوشم اومد و گفتم بریم خاستگاری اون دختر وقتی گفتم بابام گفت اینا خونوادشون مذهبیه به ما دختر نمیدن.😵 گفتم‌حالا بریم ببینیم چی میشه.رفتیم خواستگاری پدر همون دختر اول بار با من حرف زد به من گفت من کاری ندارم تو قبلا چیکار میکردی الانت برام خیلی مهمه تعهدبدی که از این کارها دیگه نکنی گفتم تعهد میدم قسمم خوردم. گفت خوب برو با دخترم حرف بزن وقتی وارد اتاق شدم که با اون دختر حرف بزنم دختر تا منو دید شروع کرد به گریه کردن گفتم چی شده گریه می کنی گفت دیشب حضرت زهرا سلام الله علیها آمد به خوابم گفت دخترم فرداشب یه پسری میاد خواستگاری که یه خال تو صورتش داره باهاش ازدواج کن تا خوشبخت بشی اخه خیلی نگران بودم که خوشبخت میشم یا نه.وقتی اینو بهم گفت منم شروع کردم به گریه کردن و پیش خودم گفتم چقدر حضرت زهرا سلام الله علیها هوامو داره بعدش همون شب دختر جواب مثبت داد و من و ایشون باهم ازدواج کردیم