🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
#شهید_احمد_محمد_مشلب
قسمتی از وصیت نامه ی شهید..
ادامه ی پست ها قبلی..🌙
تو بودی که برای #شهید شدنم دعا کردی و مرا برای آن تربیت کردی.✨
پس صبور و مومن باش برایم دعا کن و همچنین مرا ببخش .💗
این چنین نیست که بخواهم به تو بگویم دوری سخت اس است.ولی دو باره هم دیگر را ملاقات میکنیم در بهشت🌹 از من راضی باش و مرا ببخش و....نمیدانم دیگر چه بگویم...🌻
میخواهم تو هم مثل مادر دیگر شهدا #صبور باشی و سرت را بالا بگیری که پسرت شهید شده.🌺
قطعا خود مادرم هم میداند #قلب پسر به مادرش نزدیک است و برای هم قلبشان تحت تاثیر قرار میگیرد💞 همه چیز بین مادر و فرزند جداست.
او هر چقدر مرا دوست دارد من هم بیشتر دوستش دارم❤️ که مرا از بچگی بزرگ کرد و به اینجا رسید و قطعا خداوند پاداش این زحمت را به او خواهد داد..🌸
🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_سه 3⃣5⃣
ذوق میڪنم
_ عـــــروس؟....هنوز نشدم...
_ چرا نشدی؟..من دومادم شمام عروس من دیگه...
خیلی به حرفت دقت نمیڪنم.
فقط جمله ات رانوعی ابرازعلاقه برداشت میڪنم.
ازاتاق بیرون میروی وتاڪید میڪنی باچـــــادر پشت سرت بیایم.
میخواهم همه چیزهرطورڪ تومیخواهی باشد.
ازپله ها پایین میرویم.
همه درراهرو جلوی درحیاط ایستاده اندو گریه😭 میڪنند.
تنهاڪسی ڪ بیخیال تمام عالم بنظرمیرسد علی اصغراست ڪ مات و مبهوت اشڪهای همه گوشه ای ایستاده.
مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقاڪنارش ایستاده
فاطمه درست ڪنار درایستاده وبغض ڪرده.
زینب وهمسرش هم امده اند برای بدرقه.پدر ومادرمن هم قراربود ب فرودگاه بیایند.
نگاهت رادرجمع میچرخانی ولبخند میزنی؛
_ خب صبرڪنیدڪه يه مهمون دیگه هم داریم.
همه باچشم ازت میپرسند؛
_ ڪی؟....ڪی مهمونه؟...
روی اخرین پله میشینی و ب ساعت مچی ات نگاه میڪنی..
زینب میپرسد؛
_ ڪی قراره بیاد داداش؟
_ صبرڪن قـــــربونت برم...
هیچڪس حال صحبت ندارد.
همه فقط ده دقیقه منتظرماندیم ڪ ي ڪدفعه صدای زنگ دربلندمیشود
ازجامیپری ومیگویی؛
_ مهمون اومد..
به حیاط میدوی وبعداز چندلحظه صدای باز شدن دروسلام علیڪ ڪردن توبایڪ نفربگوش میرسد
_ بَه بَه سلام علیڪم حاج اقا خوش اومدی
_ علیڪم السلام شاه دومـــــاد !چطوری پسر؟...دیرڪه نڪردم.؟
_ نه سروقت اومدید
همانطور صدایتان نزدیڪ میشود
ڪه يک دفعه خودت بامردی باعمامه مشڪی وسیمایی نورانی جلوی درظاهر میشوید.
مرد رو بهمه سلام میڪندو ماگیج ومبهوت جوابش رامیدهیم.
همه منتظرتوضیح توایم ڪه توبه مرد تعارف میزنی تاداخل بیاید.
اوهم ڪفش هایش راگوشه ای جفت میڪند و وارد خانه میشود.راه را برایش باز میڪنیم.ب هال اشاره میڪنی ڪه؛_حاجی بفرماییدبرید بشینید...مام میایم.
اومیرودوتو سمت مابرمیگردی ومیگویی؛
_ یڪی ب مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا...
مادرت ظرف آب رادستم میدهد و سمتت می آید؛
_ نمیخوای بگی این ڪیه؟باز چی تو سرته مـــــادر...😕
لبخند میزنی و رو بمن میڪنی؛
_ حاجی از رفقای حوزه ست...ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقدمنو ریحانه روبخونه!....
حرف ازدهانت ڪامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد ...
همگی بادهان باز نگاهت میڪنیم...😧
خم میشوی و ظرف رااز روی زمین برمیداری
_ چیزی نشده ڪه...گفتم شاید بعدن دیگه نشه
دستی به روسری ام میڪشی؛
_ ببخش خانوم بی خبر شد.نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عـــــروسا ڪنی...میخواستم دم رفتن غافلگیرت ڪنم...
علاقـــــه ات میشود بغض😢 درسینه ام و نفسم را بشماره میندازد...
چقدر دوستـــــ دارم علــــی!❤️
چقدر عجیب خواستنی هستی
خدایاخودت شاهدی ڪسی راراهی میڪنم ڪ شڪ ندارم جزو ما نیست....
ازاول #آسمانی بوده ...
امن یجیب #قلب من چشمان بی همتای تـــــوست💓
#ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق_قسمت_53
#ابراهیم_و_نوید_دلها_تا_ظهور💚
@Ebrahim_navid_delha❤️
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
#بنرتبادل
#مادر_واقعی❣
❤️ داستان عشق 📚
در بعضی از کتب در مورد محبت الهی آمده است یک مادر و فرزندی بود، پدر فوت میشود، مادر در خانهی این و آن کار میکند و به هر حال این بچه را با چه زحمتی بزرگ میکند و برای او زن میگیرد.
🔺 زن این آقا همسرش را برضد مادرش تحریک میکند در حالی که بچه قبلا دست مادرش را میبوسید، پایش را میبوسید، چون با زحمت او را بزرگ کرده بود. یواش یواش داد میزند، یواش یواش فحش میدهد، یواش یواش سیلی میزند، یواش یواش توی حیاط میبندد و به این مادر شلاق میزند، کار به جایی میرسد دیگر او را در خانه راهش نمیدهند، غذاهای مانده را جلوی این مادر میریزند.
🐱 اینها یک گربهای داشتند که بچهها با آن گربه بازی میکردند. بعد از مدتی گربه مریض میشود، طبیب حیوانات هم گفته بود اگر این گربه قلب آدم بخورد خوب میشود، و الا میمیرد. فقط داروی او قلب آدم است. 🎈 این زن شوهرش را وسوسه میکند قلب مادرش را به گربه بدهند. پسر نادان هم موهای مادرش را میکشد و کشان کشان روی سنگلاخها به طرف بالای کوه میبرد و زنده زنده سینه مادر را میشکافد و قلبش را میگیرد توی دستش و دوان دوان میدود تا به این گربه بدهد تا خوب شود، موقع آمدن، پایش به یک سنگ میخورد، #قلب هم از دستش میافتد
❤️ ناگهان از قلب صدا میآید: پسر جانم پایت چی شد؟
قلب #مادر است دیگر! وقتی قلب مادر این را میگوید، #خدا هزار برابر از این مادر برای شما مهربانتر است. 📚 #فتح_عشق ، ص۱۵۲. ✾•┈┈••✦••┈┈•✾
#مادر_واقعی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══