مۅڪبےباٺمامـاهـلدݪش
ڪردهاززائــرتپذیـرایے
ڪاشمیـبردےامسـفرامسالـ
یـابہمـامیرسیدیڪچایے☕️
#اربعین |#اللهمعجللولیکالفرج
#پیشنهادویژهـ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
صلےاللّٰہعلیڪیااباعبداللّٰہ
#عکس_پروفایل
#اربعین |#اللهمعجللولیکالفرج
#پیشنهادویژهـ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
در بـزمـ وصـالـشـ
هــمهـ کسـ طـالبـ دیـدار
تـا یــــار کهـ را خواهد
و میلشـ بهـ کهـ باشد
#دلنوشته
#اربعین | #اللهمعجللولیکالفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
در بـزمـ وصـالـشـ هــمهـ کسـ طـالبـ دیـدار تـا یــــار کهـ را خواهد و میلشـ بهـ کهـ باش
باورکنین
اشک ما جاماندگانم...
حسین(علیه السلام) دونه دونه شو خریداره....
و این اوج تمناست🌱🌙
#به_تو_از_دور_سلام
#اربعین | #اللهمعجللولیکالفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
Mohammad Hossein Hadadian Hanozam Misozam.mp3
6.51M
هنــوزمـ ...
میســـوزمـ ...
بیــادخاطراتاربعینـ ...
آقا🥀
#مداحے
#اربعین | #اللهمعجللولیکالفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
اربعین.attheme
79.8K
#تم😍
#پیشنهادویژهـ
#اربعین | #اللهمعجللولیکالفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_چهارم سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فای
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_بیست_پنجم
سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ، به لیوان روی میز خیره بود.
- باور کنید مجبورم
باز صدایی نشنید، کلافه از جایش بلند شد، شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت
- کی باید برم
- همین الان
سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت. کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند.
شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت:
- خودم میام
تا شرفی میخواست اعتراض کند، با صدای مافوقش سکوت کرد!!
- خودشون میان خانم شرفی
سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند
کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد
- مجبورم سمانه مجبورم
- آروم باش مرد
کمیل خیره به دایی اش گفت :
- چطور میتونم آروم باشم ، سمانه الان گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم
- اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه
- میدونم میدونم ولی دست خودم نیست
- روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن
- مگه دست خودشونه
محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود
- میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست ، به خاطر سمانه هم که شده آروم رفتار کن
کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود، زیر لب زمزمه کرد
- اوضاع بهم ریخته سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست. احتماله اینکه فرار کرده .
- سهرایی کیه؟
یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست
- سمانه فهمید کارت چیه؟
دونست من از کارت خبر دارم
- آره فهمید خیلی شوکه شد، اما در مورد شما نه
بوسه ای بر سر خواهر زاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت:
- همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونم تو چه تله ی بزرگی افتاده، ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت میبندی
کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست.
- من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن
نه اینجا میمونم
- تا کی؟
- تا وقتی که سمانه اینجا باشه
- دیوونه نشو اینجوری کم میاری ، تو هم آدمی به استراحت نیاز داری
- نمیتونم برم خونه هم همه فکرم اینجاست. اینجا باشم بهتره
محمد از جایش برخاست و گفت:
- هر جور راحتی، کمکی خواستی حتما خبرم کن کمیل فقط توانست سری تکان دهد.
با صدای بسته شدن در او هم چشمانش را بست...
از اتاق خارج شد. باور نمی کرد که کمیل تا بازداشگاه او را همراهی نکرده،درد اینکه او را به بازداشگاه فرستاده بود
داغونش کرده بود اما این کارش بدتر بود، با فشار دست شرفی به دور بازویش اخی" گفت.
به اخم های شرفی خیره شد، حیف که حال خوشی نداشت والا می دانست چطور جواب این اخم و تخم های الان و تهمت های صبح را یک جا به او بدهد.
وارد راهرویی شدند ، که هر سمتش اتاقی بود، با ایستادن شرفی ، او هم ایستاد، شرفی در مشکی رنگ را باز کرد که صدای بدی داد مثل اینکه خیلی وقت بود که بازش نکرده بودند
اشاره کرد که وارد شود، سمانه چشم غره ای برایش رفت و وارد اتاق کوچک شد.
با محکم بسته شدن در ، صدای بلندی در فضای کوچک اتاق پیچید.اتاق در تاریکی فرو رفته بود
سمانه که از تاریکی میترسید، تند تند زیر لب ذکر میگفت و با دست بر روی دیوار می کشید تا شاید کلید برق را پیدا کند
هر چه میگشت چراغی پیدا نمیکرد.
دیگر از ترس گریه اش گرفته بود ، با لمس دیوار ، خودش را به گوشه ی اتاق رساند ، که با برخورد پایش به چیزی، جیغ خفه ای کشید
اما کمی بعد متوجه پتویی شد، نفس عمیقی کشید
به دیوار تکیه داد به اطراف نگاهی کرد، کم کم توانسته بود که اطرافش را ببیند ، اما به صورت هاله ای کم رنگ.
همه ی افکار ترسناک و داستان های ترسناکی که خودش و صغری براهم تعریف می کردند، همزمان به ذهنش هجوم آوردند.
نویسنده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد.....
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆