eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
دو چیز خیلی سر و صدا می کند: یڪ خورده پول و دیگری خرده معلومات @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_سوم کمیل برگه را برمیدارد و از جایش بلند می شود ؛
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فایده ای نداشت، سرش را روی فرمون گذاشت و چشمانش را بست آنقدر سردرد داشت، که دوست داشت چندباری سرش را روی فرمون بکوبد. با صدای بوق ماشین عقبی سرش را بالا برد مسیر باز شده بود. روبه روی کافی نت پارک کرد، سریع پیاده شد و وارد کافی نت شد. عصبی سوار ماشین شد ، با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید - لعنتی لعنتی کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ، و کار را برای او سخت تر می کند، نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد فقط فکر کردن به این موضوع، حالش را خراب می کرد ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت، باید از اوضاع آنجا باخبر می شود. حدس می زد. الان همه به هم ریخته و نگران هستند، امشب ساعت ۹ مراسم خواستگاری بوده، و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود جلوی در خانه شان پارک کرد.سریع در را باز کرد و وارد خانه شد و با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد، که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود. - سلام هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند، کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید - اینجا چه خبره؟ - مادر. سمانه کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت: - سمانه چی مادر حرف بزنید دیگه! - سمانه نیست، گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده - یعنی چی؟؟ - نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره، اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن، خالت داغون شده محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن ای بابا،شاید رفته خونه دوستش، جایی؟؟ اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت: - سمانه دوستی نداره که بره خونشون ، تو دانشگاه همیشه با هم بودیم کمیل از جایش بلند شود؛ - من برم ببینم چی از دستم برمیاد . شاید شب هم برنگشتم - باشه مادر، خبری شد خبرمون کن بعد از خداحافظی از خانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ، گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد، حدس میزد خبردار شده - بله - سمانه پیش توعه؟ - آره محمد با نگرانی پرسید: - حالش چطوره؟ - به نظرتون چطور میتونه باشه؟ - کجایی الان؟ - دارم میرم محل کار - باشه منم میام، اما نمیخوام سمانه منو ببینه - باشه - کجاست الان؟ - تواتاقم محمد غرید - کمیل، میدونی اگه بفهمن - میدونم اگر بفهمن پروندشو از من میگیرند اما حالش خوب نبود دایی، نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود، و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد. دیگر حرفی نزد. - دایی داری میای برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه - باشه دایی جان، به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ - خداحافظ  تقه ای به در زد و وارد اتاق شد، سمانه با دیدن کمیل از جا برخاست و منتظر به کمیل خیره ماند. امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت. - چی شد؟میتونم برم؟ - بشینید سمانه بر روی صندلی نشست، کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و رو به سمانه گفت: - نه نمیتونید برید، من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه شما اینجا میمونید - بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم، میدونید الان حالشون داغونه؟؟ - آره میدونم اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت: - یه چیز دیگه - چی؟ - امشب نمیتونید اینجا باشید - پس کجا برم؟ - بازداشگاه به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند، سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد: - اگه اینجا بمونید، همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم. اینطور پرونده رو ازم میگیرن، میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اون موقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم. نویسنده:فاطمه امیرے . ..... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مۅڪبے‌با‌ٺمامـ‌اهـل‌دݪش ڪرده‌از‌زائــرت‌پذیـرایے ڪاش‌میـبردے‌ام‌سـفر‌امسالـ یـا‌بہ‌مـا‌می‌رسید‌یڪ‌چایے☕️ | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلےاللّٰہ‌علیڪ‌یااباعبداللّٰہ | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
در بـزمـ وصـالـشـ هــمهـ کسـ طـالبـ دیـدار تـا یــــار کهـ را خواهد و میلشـ بهـ کهـ باشد | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
در بـزمـ وصـالـشـ هــمهـ کسـ طـالبـ دیـدار تـا یــــار کهـ را خواهد و میلشـ بهـ کهـ باش
باورکنین اشک ما جاماندگانم... حسین(علیه السلام) دونه دونه شو خریداره.... و این اوج تمناست🌱🌙 | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Mohammad Hossein Hadadian Hanozam Misozam.mp3
6.51M
هنــوزمـ ... میســـوزمـ ... بیــادخاطرات‌اربعینـ ... آقا🥀 | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_چهارم سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فای
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ، به لیوان روی میز خیره بود. - باور کنید مجبورم باز صدایی نشنید، کلافه از جایش بلند شد، شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت - کی باید برم - همین الان سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت. کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند. شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت: - خودم میام تا شرفی میخواست اعتراض کند، با صدای مافوقش سکوت کرد!! - خودشون میان خانم شرفی سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد - مجبورم سمانه مجبورم - آروم باش مرد کمیل خیره به دایی اش گفت : - چطور میتونم آروم باشم ، سمانه الان گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم - اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه - میدونم میدونم ولی دست خودم نیست - روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن - مگه دست خودشونه  محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود - میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست ، به خاطر سمانه هم که شده آروم رفتار کن کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود، زیر لب زمزمه کرد - اوضاع بهم ریخته سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست. احتماله اینکه فرار کرده . - سهرایی کیه؟ یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست - سمانه فهمید کارت چیه؟ دونست من از کارت خبر دارم - آره فهمید خیلی شوکه شد، اما در مورد شما نه بوسه ای بر سر خواهر زاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت: - همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونم تو چه تله ی بزرگی افتاده، ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت میبندی کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست. - من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن نه اینجا میمونم - تا کی؟ - تا وقتی که سمانه اینجا باشه - دیوونه نشو اینجوری کم میاری ، تو هم آدمی به استراحت نیاز داری - نمیتونم برم خونه هم همه فکرم اینجاست. اینجا باشم بهتره محمد از جایش برخاست و گفت: - هر جور راحتی، کمکی خواستی حتما خبرم کن کمیل فقط توانست سری تکان دهد. با صدای بسته شدن در او هم چشمانش را بست... از اتاق خارج شد. باور نمی کرد که کمیل تا بازداشگاه او را همراهی نکرده،درد اینکه او را به بازداشگاه فرستاده بود داغونش کرده بود اما این کارش بدتر بود، با فشار دست شرفی به دور بازویش اخی" گفت. به اخم های شرفی خیره شد، حیف که حال خوشی نداشت والا می دانست چطور جواب این اخم و تخم های الان و تهمت های صبح را یک جا به او بدهد. وارد راهرویی شدند ، که هر سمتش اتاقی بود، با ایستادن شرفی ، او هم ایستاد، شرفی در مشکی رنگ را باز کرد که صدای بدی داد مثل اینکه خیلی وقت بود که بازش نکرده بودند اشاره کرد که وارد شود، سمانه چشم غره ای برایش رفت و وارد اتاق کوچک شد. با محکم بسته شدن در ، صدای بلندی در فضای کوچک اتاق پیچید.اتاق در تاریکی فرو رفته بود سمانه که از تاریکی میترسید، تند تند زیر لب ذکر میگفت و با دست بر روی دیوار می کشید تا شاید کلید برق را پیدا کند هر چه میگشت چراغی پیدا نمیکرد. دیگر از ترس گریه اش گرفته بود ، با لمس دیوار ، خودش را به گوشه ی اتاق رساند ، که با برخورد پایش به چیزی، جیغ خفه ای کشید اما کمی بعد متوجه پتویی شد، نفس عمیقی کشید به دیوار تکیه داد به اطراف نگاهی کرد، کم کم توانسته بود که اطرافش را ببیند ، اما به صورت هاله ای کم رنگ. همه ی افکار ترسناک و داستان های ترسناکی که خودش و صغری براهم تعریف می کردند، همزمان به ذهنش هجوم آوردند. نویسنده:فاطمه امیرے . ..... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌼🌼 آقاجانم‌، حضرت‌مهدی(عج)فرمودند: برای‌تعجیل‌‌درظهـورمن‌زیـاد دعـاکنیدکه‌خود، گشایش‌و‌نجات‌شمااست. کمال‌الدین،ج۲،ص۴۸۵ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیـــق‌جـــا‌نمــــونـــی...👣 بــــمونـــی‌رفـیـقـات‌بـرن‌ڪَـرْبَـلـا...💔 | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
★✨💥 🎤میـــگفــتـ : "هَر مــوقــع دَر مـنـــاطِـــق جَنـــــــــگــے،🍂 رآه را گُــــــم کَــــردید... نِگــــاه کُــنیـد آتَــــش دُشـــــــمَن کــــدام سَـــــمــت را مے‌کــوبَد... هَـمـــــــــــــان جِبهه خـــــودی اســـــــــت"🍃 | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Mohammad-Hossein-Poyanfar-Eshgh-Yani-Be-To-Residan.mp3
3.52M
✨✨🌷 مَــــــن غُلآمِ نوکَــــــراتَـــم... عـآشِــقِ کـربَـلـآتَـم🌱_🌙°] | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
بســـــ‌ رب الحسین ــــــــم به‌مناسب‌فرارسیدن‌اربعین‌حسینی... پنج‌شنبه‌ ۱۳۹۹/۷/۱۷ مصادف با به نیابت‌ازشهدای‌کربلا، به‌زیارت‌شهدای و میرویم... بزرگوارانی‌که‌تمایل‌دارند‌به‌ نیابت از آنان زیارت شود... نام‌شهید موردنظر خود را از‌لیست‌زیر‌انتخاب و به آیدی زیر اعلام کنین❣ 1⃣شهید علی قدم کرمی 2⃣شهید محمدعلی یوسفوند 3⃣شهید محمد ابراهیم یوسفوند 4⃣شهید حشمت الله نظری 5⃣شهید محمد نظری 6⃣شهید میرزا قبادی 7⃣شهید ابراهیم هادی 8⃣شهید محمد هادی ذوالفقاری 9⃣شهید نوید صفری 0⃣1⃣شهید رسول خلیلی 1⃣1⃣شهید سید احمد پلارک 2⃣1⃣شهید سجادزبرجدی 3⃣1⃣شهید روح الله قربانی 👇👇👇 🆔@Gh1456
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_پنجم سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان ا
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 پاهایش به لرزش در آمدند، دیگر توانی برای ایستادن نداشت ، بر روی زمین نشست و در کنج اتاق خودش را در آغوش گرفت دلش گرفته بود از این تنهایی، از کمیل از سهرابی از همه احساس بدی بر دلش رخنه کرده بود، بغض گلویش را گرفته بود، دوست داشت فریاد بزند ،زجه بزند تا شاید این بغضی که از صبح راه گلویش را بسته بود بشکند و بتواند نفس راحتی بکشد، اما چطور چند ساعت گذشته بود پنج ساعت یا ده ساعت چند ساعت خانواده اش از او بی خبر بودند می دانست الان مادرش بی قرار بود، می دانست الان پدرش نگران شده، می دانست برادرش الان در به در دنبال او می گشت می دانست که دایی و یاسین پیگیر هستن، اما دستی به صورتش خیسش کشید، کی گریه کرده بود و خودش نمی دانست؟ الان نیاز داشت به آغوش گرم مادرش، که در آغوش مادرش فرو رود و حرف بزند و در کنار حرف هایش از بوسه هایی که مادر بر روی موهایش می کاشت، لذت ببرد اما الان در این اتاق تاریک و سرد تنها بود، قلبش بدجور فشرده شده بود احساس می کرد که نفس کشیدن برایش سخت شده بود. اشک هایش به شدت بر صورت سردش سرازیر می شدند، گریه های آرامش به هق هق تبدیل شده بودند اما او با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدایش را خفه کند نمی خواست کسی شکستنش را ببیند، می دانست اینجا کسی نیست مادرانه به داد او برسد.. کمیل عصبی مشتی بر روی میز زد، امیرعلی با شتاب به سمتش رفت و بازویش را گرفت و گفت: - آروم باش مرد مومن - چطور آروم باشم، فرار سهرابی کم بود. این روزنانه ها و نشریه هاچیه؟؟ - نمیدونم والا.منم فک میکردم قضیه ی خیلی ساده ای که زودی تموم میشه میره.اما مثل اینکه اینطور نیست. اینکه دارن نشریه پخش میکنن خیلی عجیبه، همیشه فعالیت های ضد انقلابی مجازی بوده تعجب میکنم الان دارن نشریه و سخنرانی میدن بیرون - یه حدسایی میزنم اما باید یکم بیشتر تحقیق کنیم، بگو خانم شرفی ، خانم حسینی رو بیاره اتاق بازجویی - به نظرم خبر دار نشه بهتره؟ بلاخره روحیه اشو میبازه - مجبورم امیرعلی، شاید از چیزی خبر دار باشه - شاید، من برم هماهنگ کنم ! با خروج امیر علی از اتاق، سریع چند نمونه از نشریه ها را برداشت و از اتاق خارج شد، قبل از اتاق بازجویی به اتاق گروه خودش رفت و پرونده ای که امیر علی به او تحویل داده بود را با توضیحات به گروه تحویل داد و روند کار را برایشان توضیح داد و بعد از اطمینان از اینکه همه ی کارها به خوبی در حال انجام هستند و به اتاق باز جویی رفت. با دیدن سمانه احساس کرد قلبش فشرده شده از چشمان پف شده و سرخش سخت نبود فهمیدن اینکه دیشب حال بدی داشته با ناراحتی روی صندلی نشست. منتظر ماند سمانه حرفی بزند اما سمانه حرفی برای گفتن نداشت - سلام، خوبید؟ - سلام به نظرتون خوب به نظر میرسم؟ - باید باهم حرف بزنیم - گوش میدم کمیل نشریه ها را رو به روی سمانه گذاشت؛ - در مورد اینا چی میدونی؟ سمانه نگاهی به آن ها انداخت ، با دیدن متن های ضد نظام، که کلی حرف دروغ در مورد جنایات دروغین نظام بود چشمانش از تعجب گرد شده اند کمیل با این عکس العمل مطمئن شد که سمانه از این نشریه ها بی خبر هستش. - اینا چین دیگه؟ میدونی اینا رو کجا پیدا کردیم؟ - کجا؟ - تو اتاق کارت... سمانه شو که به کمیل خیره شد و زمزمه کرد -چی؟ - امروز چند نفرو فرستادم تا پوستر وcd که سهرابی بهت داده بیارن،اما تو دفترت ازشون خبری نبود . - غیر ممکنه، من خودم گذاشتمشون روی فایل کنار کمد. من برا چی باید دروغ بگم آخه؟ کمیل اخمی بین ابروانش نشست! - من نگفتم دروغ میگید ، چیزی نبوده، یعنی برشون داشتن تا به دست ما نرسن، موقع گشتن چند تا بسته برگه A4 پیدا میکنن که وقتی بازشون میکنن، این نشریه ها رو پیدا میکنن - وای خدای من، بشیری - بشیری کیه؟ - بشیری یکی از آقایونی که تازه شروع به همکاری کرده ، اون روز که اومدم تو اتاق دیدم بدون اجازه رفته تو اتاق ،وقتی هم پرسیدم گفت آقای سهرابی گفت برای کارای فرهنگی و انتخابات برگه بیارم براتون با اینکه من برای کارام به برگه نیاز نداشتم مخصوصا اون مقدار زیاد. - بشیری چطور آدميه؟ - به ظاهر مذهبی و بسیجی، تو جلسات که باهم بودیم همیشه سعی می کرد بقیه رو برای شورش با اعتراض تشویق کنه نویسنده:فاطمه امیرے . ..... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f.👆
🥀🥀 خـواستـم‌ایـن‌اربـعیـن‌راکـربـلابـاشـم،نشـد ازنـجف،پای‌پـیاده…کـربـلابـاشـم،نشـد زائـران‌بـین‌نـمازی‌درحـرم‌یـادم‌کـنید هـرنـمازی‌خـواستـم‌درکـربـلابـاشـم،نشـد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا