2450971171.mp3
7.59M
•🥀•
مادࢪم↯
تکیہگاهِمنہ...
چادڔشسࢪپناهِمنہ... :)
#فاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡
------------
ــ میخواست
تاپیشعلےباشدهمیشہ
امــاورقرا
تازیانـهبـازگرداند.💔
#استوریفاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_نهم بی حرف فقط گونه اش را میبوسم و عجله میکنم برای رسیدن به نمازعقیق انگش
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_دهم
مهران معترض میگوید: ابوذر به نظرت اون چه
انتظاری میخواد از دامادش داشته باشه که تو
نداری؟ با بیست و سه سال سن داری مدرک
مهندسیتو میگیری! تازه چند وقت دیگه معلمم
میشی!! و یه مغازه هم که داری برای خرجیت و با
پول خودت هم یه ماشین زیر پاته؟ با جربزه تر از
تو کجا میخواد پیدا کنه؟
ابوذر فقط میخندد! مهران هنوز هم بزرگ نشده...
ترجیح داد چیزی نگوید... مهران که از کم حرفی
ابوذر حسابی کلافه شده بود خداحافظی کوتاهی
کرد و ترجیح داد با دوستانش برنامه ریزی اردو
را انجام بدهد مهران با نگاهش بدرقه اش کرد و
بعد آنرا امتداد داد تا به زهرا که نه زهرا خانم
رسید که همراه دوستانش نزدیکش میشدند!
کمی خودش را جمع و جور کرد... از کنارشان رد
شدند و ابوذر سرش را به زیر انداخت و زهرا زیر
ریزکی تنها لبخند زد!با خودش گفت :
_مرد سر به
زیر دوست دارد! به پیشنهاد پروانه درست پشت
سر و ابوذر نشستند. سامیه مثل همیشه پر حرفی
اش را از سر گرفته بود و ابوذر با خودش گفت
نهایت رذالت است که بخواهد بنشیند و به
حرفهای آنها گوش دهد...زیپ کیفش را بست و
بلند شد و رفت تا به کلاس بعدی برسد
ناخواسته ذهنش درگیر چند کلمه ای شد که
برخالف میل باطنی اش شنیده بود شد
مرد ...قوی هیکل...بازوهای کلفت...شکم شش
تکه!!!! میخواست با این کلمات در ذهنش جمله
بسازد یک جمله معنا دار مثال اینکه:
مرد بودن به هیکل قوی داشتن و بازو های کلفت
بودن و شکم شش تکه است!
یا مثال آن مرد با هیکل قوی و بازو های کلفت و
شکم شش تکه آمد... به این افکار لبخندی زد!
نه ترجیح داد با این کلمات کاری نداشته باشد!
هنوز آنقدر نامرد نبود که در حق مردانگی با
جمالت من درآوردی نا مردی بکند!!!
ناخود آگاه نگاهی به خودش انداخت! نبود!
شکمش شش تکه نبود! لاغر نبود ولی هیکلی هم
نبود!!
دوباره خندید و به این جمله مضحک فکر
کرد:کاش میشد مثل خیلی ها گفت! ظاهر که مهم
نیست! دلت شش تکه باشد! پوفی کشید !
تازگی ها واقع نگری اش عجیب گل کرده بود!
اینها واقعیت بود و او داشت فکر میکرد به این
فلسفه که چرا شعار و واقعیت اینقدر دور از همند!
ترجیح داد زودتر به کلاسش برسد زیر لب
زمزمه کرد:ماه خندید به کوتاهی شور و
شعفم،دست بردم به تمنا و نیامد به کفم،کشش
ساحل اگر هست چرا کوشش موج،جذبه دیدن
تو میکشد از هر طرفم.
زهرا با نگاهش بدرقه اش کرد!! در دلش اعتراف
کرد:آنقدرها هم مهم نیست شکم مردی شش
تکه باشد!! ظاهر که مهم نیست دل مرد باید
شش تکه باشد...!
سامیه دستهایش را رو به روی چشمان زهرا
تکان میدهد و زهرا را به خود می آورد نگاهش را
به سختی از قامت ابوذرمیگیرد.پروانه خنده کنان
میگوید:
_روی مجنونو سفید کردی زهرا ...
زهرا تنها به یک لبخند برای پاسخ بسنده
میکند... و آوایی در دلش پژواک میشود که:اگر
مجنون دل شوریده ای داشت دل لیلی از آن
شوریده تر بود!
سامیه با دلسوزی نگاهش میکند...زهرا هر روز
پژمرده تر میشود.خبرهایی برایش رسیده که
ابوذر هم حال و هوایی مثل زهرا دارد ولی رو
نکرده!! خطای یک درصدی معروف نگذاشته تا
زهرایش را بی خودی امیدوار کن دستهایش را میگیرد و میگوید:این همه حسرت برای چیه
زهرا؟ ابوذر هم یکی مثل همه هم فکراش... تو
که دور و برت زیاد هستن از این مدل
زهرا به چشمهایش خیره میشود آرام
میگوید:سامیه میدونی؟ من حتی میدونم از ابوذر
بهتر هم دور و برم هست ولی چه کنم؟
سرید...دل بود..سرید اونم برای یکی مثل ابوذر
من خیلی وقته با خودم کنار اومدم من نمیتونم
فراموشش کنم! اگه خدا نخواست و قسمت هم
نبودیم من تا آخر عمر تنها میممونم!!! اینو با
خودم عهد بستم! نه اینکه بگم اونقدری
عاشقشم که به پای عشقش میمونم و با یاد عشقش زندگی میکنم! نه من آدم خیانت کردن
نیستم فکر به ابوذر هم خیانته به یکی دیگه
سامیه ترسید... خیلی هم ترسید این لحن مسمم
را خوب میشناخت...ماشین را رو به روی مدرسه پارک کرد. نگاهی به کارگر هایی کرد که کیسه های سیمان را به داخل حوزه میبرند و دربین آنها حاج رضا علی با آن عرق چین سفید دوست داشتنی روی سرش راتشخیص داد.دوید به سمتش و بی حرف کیسه سیمان را گرفت و شانه اش را بوسید.
_سالم آقا ابوذر اینطرفا جاهل؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
୫♥୫
『امـامعلـے﴿؏﴾』
هڔگاهفاطمہࢪا مۍدیدم
تمامِغموغصہهایمبࢪطرفمۍشد..
روزشانزدهم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#فاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
YEKNET.IR - roze - fatemieh 99.10.25 - javad moghaddam.mp3
4.78M
یکـےبیادتوکوچہها
بہمادࢪمکمککنھ . . .🖤
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
یکـےبیادتوکوچہها بہمادࢪمکمککنھ . . .🖤
•🥀•
وچقـدࢪایندسٺ ''سنگین'' بود!
قرنها ازماجراےکوچہمۍگذرد
ولۍگوششیعــ ـہ . . .↯
هنوزدردمیکنـــد )):
#فاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•💔 ⃟❥•
⇦برگزارےزیارٺحرممطہرامامرضا(ع)
دࢪروزشهادٺحضرتزهرا(س)
بہنیابتازشماهمراهانعزیز♡
#زیارت_نیابتے
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_دهم مهران معترض میگوید: ابوذر به نظرت اون چهانتظاری میخواد از دامادش داش
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_یازدهم
خنده ای کرد و کیسه سیمان را کنار مابقی گذاشت و دستهایش را پاک کرد. و کنار حاج رضا علی که روی پله برای استراحت چند دقیقه
ای نشسته بود نشست!به عادت معمول تنها چند دقیقه به چهره خدایی رضا علی خیره شد.سبحان الله گفت به این قدرت خدا که هر بار این پیرمرد چشم بر هم میگذارد گویی خسوف میشود!
حاج رضا علی دانست درد دارد ابوذر آنقدر که
مغز و استخوانش رسیده و اکنون اینجانشسته!عرق چینش را از سرش برداشت و با آن خودش را باد زدنگاهی به کارگر ها انداخت و گفت:
نگاه نگاه میکنی جاهل؟خیره شد به موزاییک های ترک برداشته کف حوزه و بی ربط گفت:حاج رضا علی به نظرت عمامه بهم میاد؟حاج رضا علی درحال تمام کردن حرف نگاه ابوذربود...خندید وگفت:بهت میاد رو نمیدونم چه صیغه ایه ولی میدونم عمامه ما آخوندا همه جاباهامون میاد!خنده دار بود ولی ابوذر نخندید... دوباره پرسید:حاج رضا علی به نظرت بعد از اینکه معمم شدم همینقدر ریش بزارم یا ریشامو بلند تر کنم؟ عینک چی عینک هم بزنم؟هم به تیپ مهندسیم میاد هم آخوندی..نه؟ حاج رضا علی خوب میدانست این حرفها مسکن است برای ابوذر درد چیز دیگری است دل به دلش داد میخواست بداند ابوذر تا به کجا این پرت و پال ها را ادامه میدهد!_ریش بلند و نمیدونم ولی ریشه ات رو به نظرم
بلند تر کن عینکم که همه ما داریم!! پیش یه
حکیم برو شماره اش رو بده بالا تر! بهتر میبینی!!
نه نمیشد حاج رضا علی دستش را خوانده بود
بلند شد و دوزانو روبه روی حاج رضا علی نشست:حاجی نمیدونم چمه! ابوذر درد گرفتم!!
خودم شدم بیماری خودم! خودم افتادم به جون خودم! خودم فهمیدم درد خودمم حاج رضا علی ابوذر درد گرفتم! بگو ...بگو بزار مرهم شه رو این درد بی مذهب حاجی بی حرف بلند شد و در حجره اش را بازکرد و با سر اشاره کرد که داخل برود.سکوتش رانشکست چای قند پلو را کنار ابوذر گذاشت ویاعلی گویان تکیه داده به پشتی!
سکوت تلخ را شکست و گفت: ابوذر درد!! توخیلی خوشبختی ابوذر؟ بالاخره فهمیدی دردداری! بیماری پنهانیه این خود درد داشتن! خوش
بحالت زود فهمیدی! من روزی که فهمیدم رضاعلی درد دارم 81 سالم بود.چشم های ابوذر گرد شد...رضاعلی درد هم مگرداریم؟به چشم های گرد شده ابوذر خیره شد! نگاهش را امتداد داد تا روی گل قرمز رنگ قالی رسید. به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل قرمزرنگ قالی.سجاده اش را اینروزها پهن میکرد روی گل قرمز رنگ قالی.بعد کتابهایش را میچیدهمانجا روی گل قرمز رنگ قالی. و کسانی که دوستشان داشت مینشستند روی گل قرمز رنگ قالی.به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالی.ابوذر را نگاه کرد! او هم خیره شده بود به گل قرمز رنگ قالی!
_81سالگی بود که فهمیدم رضا علی درد دارم!
ابوذر حالم خراب بود.آقام نگاه کرد... خندید به
حالم ...آقام حکیم بود.حکما فرق طبیب و حکیم
رو که ملتفتی؟ آقام حکیم بود. نگفته درد آدمها رومیفهمید. گفتم آقا رضا علی درد گرفتم.آقام
حکیم بود! نگفتم رضا علی درد چجوریه! فقط
اسم دردمو آوردم.گفت رضا علی مثل بقیه نباش! گفت این ننگو به خودت نخر که مثل بقیه باشی!
مثل بقیه نمیر.یه آدم معمولی نباش مثل بقیه! با
تشویق غش نکن مثل بقیه!آقام حکیم بود ابوذر
میگفت بد بخت نباش مثل بقیه جهنم نرو مثل
بقیه به آقام نگفته بودم رضاعلی درد چجوریه اما چون حکیم بود فهمید فهمید رضاعلی درد یا به قول توابوذر درد همون درد مثل بقیه بودنه...ابوذر چشمهایش را بست.حاج رضا علی هم وقت گیر آورده بود گویا اینجا میان حجره کمتر از81مترش درس عرفان میداد؟
_درمون نداره حاجی مثل اینکه حاجی! ما چه
بخوایم چه نخوایم مثل بقیه ایم!
_جاهل تکون بده به خودت شعر سرودن بسه! تو
خواستی و نشد؟خواسته بود؟ نه حال که فکر میکرد نخواسته بود.اصال او تازه فهمیده بود ابوذر درد چیست! نه نخواسته بود
_پاشو برو جاهل کار دارم. توکل به خدا و به
خانواده بگو
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
اِنشاءاللهمیسازیمیہحرم✦آستانِقُدسِحسنے✦
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡
------------
شاهۍبہتاجوتخت
وڪاخِبزࢪگنیست!
هࢪڪہشدگداۍحَسَنْ.؏.
شاھـ،عالماستـ؛🌿"
روزهفدهم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#دوشنبھهایامامحسنی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
YEKNET.IR - shoor - shabe 5 moharram1399 - narimani.mp3
5.05M
🕊⁐𝄞
ــ تویۍآروموقرارِ
دلِ بۍتابواسیرم''یاحسن''
#مداحیامامحسن
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
°.• ❥ ⃟✨
نہطبقعادتدوستټدارم
نہ بهحکمسنت ، همہچیز بنابࢪ↬
فطرټاست،خوبھادوستداشتنےاند ...
#رهبری
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_یازدهم خنده ای کرد و کیسه سیمان را کنار مابقی گذاشت و دستهایش را پاک کرد.
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_دوازدهم
بعد از حجره بیرون رفت.ابوذر تعجب نکرد
چشمهایش گرد نشد حتی شاخ هم در نیاوردسالها بود فهمیده بود حاج رضا علی پشت پرده
بین خوبی است.دست روی زانو اش گذاشت ویاعلی گویان بلندشد.مثل جوجه اردک ها پشت حاج رضاعلی راه افتاد ._معمارجان قربانت اون موزاییکا کج نشه
کلافه گفت: حاجی به خدا خسته شدم از توکل
کردن.رضا علی ایستاد نگاهش را از مالت و شلنگ بازآب گرفت و رساند به یقه ابوذر. دستهایش راآرام به سمتش بردو یقه را مشت کرد و ابوذر راپایین کشید.لبخند زد و گفت:توکل؟ خشته شدی از توکل کردن؟ اهل توکل هم مگه بودی تو جاهل؟ یقه را رها کرد و بی حرف مشغول جابه جا کردن آجرها شد و دانه دانه آنها را به دست معمارمیداد. ابوذر مات فقط رضاعلی را نگاه میکرد. رضاعلی دانه دانه آجر ها را به معمار میداد با صدای بلند گفت: معمار حالشو داری برات یه داستان بگم؟معمار عرقش را پاک کرد و گفت: نیکی وپرسش؟رضاعلی زیر چشمی ابوذر را که بی صدا با کف پایش زل زده بود از نظرگذراند.آجری به دست معمار داد و گفت: میگن یه روز مجنون به لیلی خبر داد بیا تا ببینمت!
قرار رو گذاشتن و مجنون از فرط مجنون بودن
یک روز قبل از روز موعود رفت محل قرار. خیلی
منتظر بود خسته که شد گفت یه دقیقه چشم رو
چشم میزارم تا لیلی بیادمعمار چشم رو چشم گذاشت ولی بیشتر از یه دقیقه شد! لیلی اومد و مجنون خواب موند! لیلی منتظر مون و مجنون خواب موند!لیلی براش حرف زد و مجنون خواب موند!آخرش یه لب خندی زد و برای مجنون چند تاگردو گذاشت و رفت.گذشت تا مجنون بیدار شدو فهمید ای دل غافل لیلی اومده و من خواب
موندم!گردو ها رو که دید دیگه از خودش بیخود شد! یه رهگذر از اونجا رد شد و دید مجنون داره خون گریه میکنه از ماجرا که خبر دار شد من باب دلداری مجنون گفت: غصه ات برای چیه!! ببین!
برات گردو گذاشته! ببین چقدر دوستت داشته! به فکر این بوده که گشنه نمونی!
مجنون میون گریه خندید و گفت: من لیلی
شناسم ... گردو گذاشت تا بهم بگه زود برات
عاشقی کردن! برو گردو بازیتو بکن!ابوذر بهت زده شد! گردو بازی؟ عاشقی؟
حاج رضا علی عرقش را پاک کرد! . گفت: معمار
قصه قصه ماهاست! بعضی وقتا یه حرفایی
میزنیم خدا خنده اش میگیره! در حدش نیستیم !
وگرنه حتما میگفت برو گردو بازیتو بکن!
خسته شدی معمار؟
معمار خنده کنان گفت: شما که حرفای قشنگ
قشنگ میزنی خستگی از تن آدم در میره!
ابوذر حس میکرد دیگر نا در زانوانش نماند!
خسته تنها خدا حافظی کوتاهی کرد و رفت
حاج رضا علی تنها با لبخند بدرقعه اش کرد. و
نگاهی به در بسته حجره انداخت.
این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالیبه عدد 81 که تعدا تماس های از دست رفته ام
از جانب پری ناز بود خیره شدم! آرام به پیشانیم
زدم چرا یادم نبود امروز از مشهد برگشته است.
شماره اش را گرفتم گویا منتظر تماسم بود که
بالفاصله گوشی را برداشت:
_سالم پری جوونم تو رو خدا ببخش واقعا
شرمنده گوشی روی سایلنت بودوببخش جای
یکی از بچه ها شیفت بودم دیشب تا اآلن خواب
بودم. صدایش که ته مانده نگرانی در آن موج میزدآرامش خاصی انتقال داد: سالم عزیزم فدای سرت من که مردم از نگرانی. همیشه نرسیده
میومدی برای سوغاتیا این بود که نگران شدم از
خواب بیدارت کردم؟
دوستش داشتم او بهترین همسر پدر دنیا بود.
کش و قوسی به تنم دادم و گفتم: نه قربونت برم
باید بیدار میشدم باید آماده شم.. امشب با مامان
عمه شام مهمونتونیم!! اگه بدونی چقدر هوس
کشک بادمجوناتو کردم!
میخندد و میگوید:تشریف میارید صاحب خونه. به روی چشم حتما برات درست میکنم
_قربان دل مهربونت عزیزم اگه خسته سفری
نمیخواد به زحمت بیوفتیا!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ