✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_اول
مقدمه
عقیق!
یک اسم کاملا بداهه!
آدمها از اسمهای قشنگ حس خوب میگیرن!
عقیق!
یه اسم با یه انرژی مثبت فوق العاده!!
آدمو یاد آرامش یاد سجاده های پر از عطر یاس
، آدم خوبها،یا یاد امام رضا (ع) میندازه مگه نه؟
ولی خب تو قصه ما قرار یه کار خوب دیگه هم
بکنه! یه سنگ ارزشمند که قرار یک راز رو برمالا کنه!
راز زندگی آیه ...
________________
بسم الله الرحمن الرحیم
پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از
دست راست می زدم،انگشتر عقیق را به انگشت
چهارم از دست چپ.
شنیده بودم ثواب دارد.
اثر
هم داشت...
همیشه قدم زدن در خیابان شلوغ منتهی به
بیمارستان را دوست داشت!
این حس خیلی خوب بود که اول صبح اینقدر آدم
یکجا در خیابان باشند و سرو صدا کنند!! صدای
بوق ماشینها آنقدرها هم برایش ناخوشایند نبود
نشان زندگی میداد
دلش ضعف میرفت برای دبستانی هایی که کج
بودن خط چانه مقنعه هایشان نشان خواب آلود
سر کردن آنها بود
لبخندش را همیشه حفظ میکرد یک لخند محو و
نامحسوس آنقدر نامحسوس که حداقل عبوس
نمینمود
ماسک نمیزد همیشه میگفت دودماشینها را
بلعیدن شرف دارن به حبس کردن راه تنفسش
در این ماسک سفید.
به قول مریم او نیمه پر لیوان را نگاه نمیکرد بلکه
آنرا یک نفس سر میکشید
. با آرامش پیاده رو نزدیک درب بیمارستان را طی
کرد و به عادت هر روز قبل از رفتن به محل
کارش سری به باغبان پیر اما صاحب دل
بیمارستان زد .
عمو مصطفی را خیلی دوست داشت...
کنار باغچه مشغول به کار پیدایش کرد...با
خودش گفت شاید حلال ترین پولی که در این
بیمارستان بیرون می آید برای همین مرد روبه
رویش باشد ناظر بر اجرای عملکرد نداشت اما
بهترین عملکرد را داشت.
با لبخند منحصر به خودش با انرژی گفت:سلام عمو مصطفی صبحت بخیر همین اول صبحی
خسته نباشید خدا قوت
عمو مصطفی با شنیدن صدایش دست از کار
کشید و لبخندی در جواب لبخندش زد:
سلام دختر خوبم صبح تو هم بخیر دیر کردی
باباجان نرگسات پژمرده شد
_شما هر روز منو شرمنده میکنید دست شما درد
نکنه الان میرم برشون میدارم
_ دشمنت شرمنده باباجان برو برشون دار زودتر
هم برو سرکارت امروز بیمارستان یه جور خاصیه
همه دارن بدو بدو میکنن انگار یه خبراییه!
_ آره عمو مصطفی یه دکتر از فرنگ برگشته یه
سه ماهی میخواد بیاد اینا دارن خودشونو میکشن
عمو مصطفی میخندند و بیل زنان میگوید:حالاچرا اینقدر با حرص از این بنده خدا حرف میزنی
بابا جان؟
_ برای اینکه معتقدم اون بنده خدا کار شاخی
نمیکنه که بیاد به مملکت خودش خدمت کنه ولی
اینجا یه عده جوری باهاش برخورد میکنند انگارمنتی برسرما هست ایشون افتخار دادن دارن
میان کشور خودشون مریض درمان کنند! اصلاولش کن عمو جان من برم به نرگسهای دوست
داشتنیم برسم که این دکتر فرنگی برای ما نه
نون میشه نه آب گناه غیبتشم الکی دامن گیرمون
میشه!
_برو بابا جان ممنون که هر روز سر به این
پیرمرد میزنی برو نرگسها توگلدون گوشه
اتاقمن...
_بازم ممنون خدا حافظ
نرگس به دست وارد بیمارستان شد و با پرسنل
سلام علیکی کرد و مستقیم به سمت پذیرش رفت مریم و نسرین را مثل همیشه در حال حرف
زدن دید
_سلام بچه ها ..اوووف چه خبره اینجا کی قرار
بیاد مگه؟
هر دو سلامی دادند و مریم با ذوق خاصی
گفت:بابا دوساعت دیگه میاد جلسه معارفه و
هیچی نشده یه کنفرانس پزشکی داره... وای آیه
نمیدونی که چقدر باحاله سر صبحی دکتر تقوایی
داشت با دکتر حمیدی داشت در مورد برنامه
هاش حرف میزد تو این سه ماه به اندازه یه سال
برنامه ریخته!!
نسرین در تایید حرف مریم گفت:آره بابا نصف
عملای بیمارستانو برای این کنار گذاشتن!!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_اول مقدمه عقیق! یک اسم کاملا بداهه! آدمها از اسمهای قشنگ حس خوب میگیرن
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_دوم
آیه خنده ای کرد و گفت: پس این سالن میک
آپ واسه اینه که حضرتشان دوساعت دیگه داره میاد ...خدایی موجودات عجیبی هستید
نسرین هم که از حرف آیه به خنده افتاده بود
گفت:بد بخت اینا آینده نگرن مثل تونیستن که
نشستی میگی خودش میاد!! جوینده یابنده است نه اونی که تو اندرونی چشم به راهه
همانطور که به سمت اتاق تعویض لباس میرفت
گفت:برعکس شما من وجدان دارم نمیخوام با
یه کرم پودر صد تومنی و رژلب بیست تومنی یه
جوون آینده دارو بد بخت کنم! اونی که واسه اینا
بیاد همون بهتر که بره با لوازم آرایشم ازدواج
کنه!والا
نسرین و مریم همیشه پیش خودشان اعتراف
میکردند عاشق استدلالهای طنز گونه و در عین حال منطقی آیه بودند .
نرگسها را در گلدان مخصوصش گذاشت
وچشمکی به آن زندگی دسته شده و به گلدان
تکیه زده زد به سمت کمد مخصوصش رفت و
لباسهایش را با لباس فرمش عوض کرد بعد از
مرتب کردن مقنعه اش لبخندی به خود درآیینه
زد و آرام تکرار کرد: من نیازی به بتونه کاری مثل
اونایی که اون بیرونن ندارم...الکی مثال بی عیب
ترین صورت دنیا رو دارم...
و بعد بلند خندید! اگر کسی آیه را خوب
نمیشناخت فکر میکرد او از سلامت کافی روانی برخوردار نیست! اما فرق آیه با آدمهای اطرافش
این بود که زیادی با خودش آشتی بود
به نظرش این عیب نبود آدم گاهی با خودش
شوخی کند با خودش درد و دل کند اینها نشان
تنهایی نبود معتقد بود وقتی رازی را به خودش
میگوید نفر سوم آگاه این راز دونفره بین خودش
و خودش خدای خودشان بود و چه کسی بهتر از
او؟
بدون قضاوت و ترس از یک کلاغ چهل کلاغهای
آدمهای دور و برش.
کمد را بست راهی بخش کودکان شد
عاشق بخش کودکان بود وارد اتاق عمومی
دوستان کوچکش شد و سلام بلندی داد و بچه ها که عاشق پرستار خوش اخلاق بخششان
بودند یکصدا ولی آرام و با شوق جوابش را دادند
پرونده یکی یکی شان را بررسی میکرد. و در
همان حال از آنها احوال پرسی هم میکرد
_سلام مینا خانم خوشکلم ...امروز چطوری ؟؟ باز
که این شیلنگا رو از دستت درآوردی
دخترک ریز نقش که با وجود پرستار مهربانش
به وجد آمده بود با سرعت حرف زدن را سر
گرفت:
_سلام خاله آیه کجا بودی؟ دیشب بازم
سوزنم زدند و کلی گریه کردم من از این شیلنگا
بدم میاد اصلا از اینجا بدم میاد مامان همش
میگه میریم ولی نمیریم کی میریم پس...
آیه حس کرد دلش ضعف رفته برای این لحن
بچگانه و بغض کرده در آغوشش گرفت و گفت:
_الهی قربونت برم عزیز خاله آروم باش میری
فدات شم اگه گریه کنی حالا حالا ها مهمون
مایی از ما گفتن!!
دخترک سریع اشکهایش را پاک کرد و لبخند زد!
اغراق نبود آیه از این لبخندها جان میگرفت!
سروقت همه مریضها که رفت و کارش که تمام
شد پرونده ها را به ایستگاه پذیرش برد مریم و نسرین را بازهم در حال حرف زدن دید و ریز
گفت: یه حسی بهم میگه اینا رو خدا آفریده تنها
برای حرف زدن!!
صدایش را شنیدند و شروع به خندیدن
کردند:
_خب آیه جان چکار کنیم خواهرم؟؟ همین
حرف زدن برامون مونده دیگه
آیه همانطور که داشت پروند ها را سرو سامان
میداد گفت:
_ بابا مگه شماها کارو زندگی ندارید
دهنتون بازه برای مردم !پاشید برید یه سر بزنید
ببنید کسی چیزی نمیخواد؟ نمیمیرید یک بیشتر
از وظیفتون کار کنید
نسرین با حاضر جوابی ذاتی اش گفت:
_دوستان
جای ما آیه جان برو بخش منتظر قدوم مبارکه
بالاخره همه پرونده ها را جاساز کرد نفسی کشید
و برگشت روبه آن دو و نگاه عاقل اندر سفیه ای
نثارشان کرد و گفت: خیلی پررویید بابا!!
من رفتم یکم بخوابم دیشب کلا بیدار بودم
مامان عمه حکم کرده بود بشینم فیلم هندی مورد
علاقه اش رو با هوشیاری کامل ببینم !! تموم هم
نمیشد یه هفت تیر رو خالی میکردن رو سلمان
خان بازم نمیمرد خبری شد صدام کنید
مریم خم شد روی سکوی پذیرش و آرام
گفت:
_آیه تو رو خدا خواب نمونی!ساعت دو
معارفه است تو رو خدا جدی بگیر
آیه خسته باشه ای گفت و زیر لب زمزمه کرد:من
خودمم جدی نمیگریم چه رسد به یه از فرنگ
برگشته رو!!خواب و عشق است
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_دوم آیه خنده ای کرد و گفت: پس این سالن میکآپ واسه اینه که حضرتشان دوساعت
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_سوم
روی کاناپه دراز کشیدن و مچاله شدن هم لذتی
داشت ... آنقدر که میشد ساعتها یک خواب خوب
را تجربه کرد ! آیه بود دیگر ! جلسه معارفه شروع شد و آیه نیامد!مریم دل
توی دلش نبود! دکتر والا پشت تریبون رفت و
آیه نیامد! مریم با خودش عهد کرد که دیگر کارهای این موجود بی فکر برایش مهم نباشد
برعکس برنامه پیش بینی شده جلسه بیشتر از
یک ساعت طول نکشید و...آیه نیامد
مریم تبدیل به یک انبار باروت شده بود!بی حرف
و با حرص به سمت اتاق پرستاران رفت
در را با صدا باز کرد و آیه را مچاله شده گوشه
کاناپه پیدا کرد! دلش میخواست جیغ بکشد و تا میتواند این حجم بیخیال را زیر کتک بگیرد!
دنبال چیزی میگشت خودش هم نمیدانست چه
چیزی...ولی باید چیزی پیدا میکرد
چشمش به
گلدان نرگسها افتاد به سرعت سمتش رفت و
نرگس ها را در آورد و گوشه پنجره گذاشت! و مستقیم به سمت آیه رفت و ناگهانی آب گلدان را
روی صورتش ریخت
آیه ترسیده از جا پرید و فقط به اطرف نگاه کرد!
تقریبا شوکه شده بود بعد باهراس از مریم
پرسید:
_چه خبر شده؟
مریم نمیدانست با دیدن این قیافه بخندد یا
فریاد بکشد با صدای تقریبا بلندی گفت:
_بی فایده است! تو هیچ وقت عوض نمیشی آیه
همیشه اینقدر بیخیالی تو هیچ وقت آدم نمیشی
آیه با چشمانی که کمی از حدقه هایش فاصله
گرفته بود گفت:
_چی شده مریم؟ بگو دیگه
مریم گلدان را روی میز گذاشت و تقریبا روی
کاناپه ول شد و آرامتر از قبل گفت:
_آیه امروز دکتر
والا اومد! کلی حرف درست درمون که به درد من
و تو بخوره زد! ولی تو مثل خرس اینجا خوابیدی!
آخه تو چرا اینقدر بی خیالی! کل بیمارستان
4ماهه انتظار همچین روزی رو میکشن بعد تو
جنازتو اینجا انداختی؟ من چقدر حرص بخورم
آیه نفس راحتی کشید و با آرامش تکیه داد و
گفت:
_جهنم خدا بر تو باد مریم!ترسیدم گفتم
چی شده!! وای خدا بگم چیکارت کنه !!!
بعد از جایش بلند شد روبه آینه دستمال به دست
درحالی که خیسی صورتش را پاک میکرد گفت:
_مریم جان بعد من به کسی اینطور انتقاد نکن!
و بعد برگشت سمت مریم و با لبخند گفت:
_الهی
فدات بشم من خیلی خوشحالم که تو اینقدر به
فکرمی آره همه جوره حق باتو ولی من واقعا
خسته بودم اگه این میزان نمیخوابیدم واقعا یه
بلایی سرم میومد! من و تو آدم زیر دستمونه !اگه خودمون مریض باشیم که دیگه هیچی!
حالا چی چی میگفت؟ مغز و اعصاب یا قلب و
عروق که به درد من و تو نمیخوره!! میخوره؟؟
مریم چپ چپی نگاهش کرد گفت: _نه هیچی به
درد من و تو نمیخوره و بعد از جایش بلند شد تا
برود آیه آنی فکر کرد و آنی تصمیم گرفت :
_ مریم
صبر کن
مریم کلافه ایستاد و با اخم برگشت... آیه لبخند
منحصر به فردش را به صورتش پاشید و گفت:
_امشب من به جات شیفت وای میستم!!
مریم متعجب گفت شوخی میکنی؟ داری جدی
میگی؟
لبخند آیه پر رنگ تر شد و گفت: نه شوخی
نیست به پای حرصی که امروز واس ما زدی!!
اینکارو کردم که بعدا اگه جوش در آوردی نگی
تقصیر اونروزی بود که به خاطرت حرص خوردم!
مریم گویی همه چیز را فراموش کرده با شوق به
سمت آیه آمد و شالاپ شالاپ گونه هایش را بوسید و با ذوق گفت:
_وای مرسی مرسی آیه
جبران میکنم تو خیلی خوبی!
آیه دستهای حلقه شده مریم دور گردنش را باز
کرد و درحالی که خودش را عقب میکشید زیر
فشار دستهای مریم گفت:
_میدونم میدونم خوبم
حالا ولم کن خفه شدم!
مریم دستهایش را باز کرد و آیه موهایش را
مرتب کرد و در همان حین گفت:نامزد بد بخت تو
گناه نکرده زن پرستار گرفته! خواهشا این فرصتو خراب نکن و یه شب درست براش بساز!
باز رگ
کِنِسیت گل نکن پاشید برید پس کوچه های
جمهوری دم ساندویچی رستم کثافت بندری
بخورید! مثل یه زوج متشخص برید یه رستوران
معمولی حالا نمیخواد زیاد هم رویایی باشه!!
اوکی؟
مریم که این حال خوش را مدیون آیه بود چشم
بلند و کشیده ای گفت و بایک بوسه دیگر اتاق را
ترک کرد
آیه لبخند عریض تر از قبل خود را حفظ کرده بود
و همانطور که در آینه لباس و مقنعه اش را چک
میکرد زیر لب زمزمه کرد:
_اینم از صدقه ای که
امروز یادمون رفت بدیم و دادیم...
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_سوم روی کاناپه دراز کشیدن و مچاله شدن هم لذتیداشت ... آنقدر که میشد ساعت
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_چهارم
لیوان نسکافه تقریبا داغم را به دست گرفتم و
وارد محوطه بیمارستان شدم و شماره مامان عمه
را گرفتم دومین بوق بود که گوشی را برداشت:
_جانم آیه جان
_سلام مامان عمه خوبی؟ خواستم خبر بدم من
امشب نمیام خونه جای مریم شیفت وایستادم
نگران نباش یا تو برو خونه بابا اینا یا میگم ابوذر
بیاد کدومش راحت تری؟
_تو باز از خود گذشته بازیت گل کرد؟ مریض
میشی آیه! بی خوابی هم یه نوع مرضه! تو که
باید بهتر بدونی
لبخندی رولبهایم مینشیند برای این مادرانه های
عین مادر پشت خط
_فدات بشم نگران نباش من هر وقت یه تایم
خالی پیدا کنم مثل معتادها میخوابم غصه منو
نخور حالا میری خونه بابا اینا یا ابوذر و خبر کنم؟
غرغر کنان میگوید: خود دانی ...منم جایی نمیرم
به اون شازده خبر بده بیاد بلکه ما تمثال(چهره) مبارکشون رو زیارت کنیم بعد چند وقت
در دلم زمزمه کردم بیچاره ابوذر!! همین هفته پیش یک شب پیش ما بود!
_چشم غرغرو خانم امری فرمایشی نداری؟
_خیر امری نیست! مواظب خودت باش به خودت
برس یه چیزدرست درمون بخور...
_چشم چشم چشم... خیلی ممنونم که اینقدر به
فکرمی با اجازت قطع کنم الان به ابوذر زنگ میزنم
_خداحافظ
_یاعلی خداحافط
گوشی را قطع کردم وروی نیمکتی که بی صدا به
اسم خودم زده بودم نشستم... به لیوان نسکافه
ای که حالا دیگر ولرم شده بود نگاه کردم
میخواستم فکرم را متمرکز کنم روی یک چیز و
مهم نیست آنچیز چه چیز باشد! فقط یک چیز
باشد! مثل یک دغدغه!
یا رویا یا برنامه ریزی برای ده دقیقه دیگر
یا هرچیز دیگری لبخندی به لبم نشست من از
فرط دغدغه زیاد هیچ دغدغه ای برای فکر کردن
نداشتم نسکافه را مزه مزه کردم ... و به سر و
صداهای دور و برم گوش دادم! ترجیح دادم به
جای تمرکز روی یک چیز کمی آرامش پیدا کنم
یادم افتاد به ابوذر زنگ نزدم ...
شماره اش را گرفتم و پنجمین بوق بود که
پاسخم را داد... صدایش عجیب خسته بود:
_سلام عزیزم
_سلااام آقا ابوذر خوبی داداش ؟نخسته؟ چه
صدای داغونی بهم زدی
خسته میخندد و میگوید: دارم از خستگی میمرم!!
امروز حاج رضا علی رودمونو هم داشت میکشید بیرون! از بس ازمون کار کشید
_برای مدرسه؟هنوز تموم نشده؟
_دیگه آخراشه راستش اصلا نیاز نبود ماها کار
کنیم ولی حاج رضا علی حکم کرد که همتون یه
دستی به پی اینجا باید بکشید باقیات والصالحاته! وای آیه نا ندارم
_یعنی عاشق حاج رضا علی ام با این راهکار
های عالمانه اش برای آدم کردن شماها!
حرصی میگوید:خیلی دلت خنکه نه؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_چهارم لیوان نسکافه تقریبا داغم را به دست گرفتم ووارد محوطه بیمارستان شدم
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_پنجم
حرص در آور تر میگویم:خیلی راستی با تمام
خستگیت امشب باید بری خونه ما به جای مریم شیفت وایستادم مامان عمه تنهاست
از روی بیچارگی مینالد:آیه..آیه...من به تو چی
بگم! خدای من ...الان وقت از خودگذشتگی بود؟
آخه الان؟ نه الان؟
اینبار دلم واقعا برایش میسوزد دلجویانه میگویم:
_الهی فدات شم میخوای بگم کمیل بره؟ تو بری
خونه بخوابی؟
حق به جانب میگوید:اولا خدانکنه دوما لازم
نکرده همینجوریشم از زیر بار درس خوندن در
میره همینم مونده بفرستیش خونه عمه
لبخندی به روی لبم مینشنید از این به فکر
بودنش و در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه
اش میروم و میگویم: مرسی عزیزم من دیگه
باید برم کاری نداری؟
_نه مواظب باش خدا حافظ
قبل از قطع کردن گوشی سریع میگویم:راستی
ابوذر...
_جانم؟
_میخواستم بگم...برات متاسفم اونم از صمیم
قلب خبر بدی برات دارم و اونم اینه که مامان
عمه دیروز یه سریال کره ای جدید گرفته!! پفک
با خودت ببر لازمت میشه!
تقریبا فریاد میکشد:آیـــــــــه من زنده ات
نمیزارم
بی توجه به داد و بیدادهایش تندو سریع
میگویم: فدات بشم یاعلی خداحافظ
و گوشی را قطع میکنم... نگاهی به آسمان صاف
و نگاهی به لیوان نسکافه سرد شده و غیر قابل
شربم می اندازم و لبخندی میزنم و با خودم
میشمارم... مبادا هنوز تعداد شکرهایم به
هزارمینش در امروز نرسیده باشد بابت تمام این
داشته ها ...
میشمارم بابت این پرخوری که خدا نصیبم کرده
پرخوری حسرت... میشمارم مبادا کم شود شکر
هایم بابت نداشته هایم... لیوان نیمه خورده را به سطل آشغال می اندازم و در حالی که خودم جانم
را بابت این اسراف ملامت میکنم به بیمارستان برمیگردم.. .
ابوذر با لبخند گوشی را قطع میکند . مثل تمام
روزهای عمرش اعتراف میکند به خودش برای داشتن اینچنین خواهری تا عمر دارد سپاسگذار
خدا باشد کم نیست!
کتابهایش را جمع میکند و این اعتراف را هم بی
ربط پیوست میکند به اعتراف قبلی که واقعا
نمیتواند با این حال خسته درس بخواند ترجیحا
دور نمره بالاتر از ۱۵ را در ذهنش خط میکشد ...
از پشت ویترین مغازه بیرون می آید و چراغ هارا یکی یکی خاموش میکند و بعد از قفل در شیشه
ای مغازه کر کره های آن را پایین میدهد!
حتی نای رانندگی کردن هم ندارد به زحمت
ماشین را روشن میکند و به سمت خانه عمه
عقیله اش حرکت میکند و با همان حال خسته
نذر و نیاز میکند که عمه عقیله به عادت همیشگی مجبورش نکند سه قسمت فیلمهای مورد عالقه
اش را یکجا باهم ببینند!
نزدیک خانه عمه که رسید تلفن همراهش زنگ
خورد... با دیدن نام خانم مبارکی سریع دگمه
سبز رنگ را فشرد:
_سلام علیکم بفرمایید خانم مبارکی
صدای نازک دختر پشت خط درگوشش پیچید:
_سلام آقای سعیدی ببخشید دیر وقت مزاحمتون
شدم میخواستم بگم یه مشکل برام پیش اومده
و نمیتونم فردا بیام ممنون میشم اگه با مرخصیم
موافقت کنید...
ابوذر نگران میپرسد:اتفاقی افتاده خانم مبارکی
کمکی از دست من بر میاد؟
لبخندی ناخود آگاه بر روی لبهای دخترک
مینشیند از این لحن نگران مرد پشت خط
هیجانش را کنترل میکند و میگوید:
_نه راستش
مادرم یکم حالش خوب نیست بهتر دیدم که تو
خونه بمونم و ازش مراقبت کنم البته با اجازه شما
ابوذر جدی میگوید: این چه حرفیه خانم مبارکی
مادرتون از هرچیزی واجب تره مشکل جدی که
نیست؟ کمکی از دست من بر نمیاد/؟
دخترک دستش را روی قلبش میگذارد و در حالی
که سعی میکند با التماس به آن توده ماهیچه ای
حالی کند اینقدر تند نکوبد مبادا مرد پشت خط
متوجه این هیجان شود آرام با ترس به اینکه
نکند صدایش بلرزد میگوید: نه...نه آقای سعیدی
مشکل اونقدرا حاد نیست یه سرما خوردگی ساده
است ...
ابوذر در ماشین را میبنند و آنرا قفل میکند و
درهمان حال میگوید: از نظر من مشکلی نیست
اگر میخواید میتونید بیشتر هم بمونید من میتونم با آیه صحبت کنم که چند روزی جای شما
بایسته
اگر کمی بیشتر از این مکالمه شان طول بکشد
بعید نیست که عنان از کف بدهد... برای همین
هول شده گفت:نه... گفتم که نیازی
نیست...ببخشید آقای سعیدی مادرم صدام
میکنه کاری با من ندارید
_نه بفرمایبد به مادرتون برسید بازهم مشکلی
بود خبرم کنید درخدمت هستم
_چشم حتما خداحافظ
_خدا نگهدار خانم...
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_پنجم حرص در آور تر میگویم:خیلی راستی با تمامخستگیت امشب باید بری خونه ما
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_ششم
ابوذرزنگ در را فشرد و دردلش اعتراف کرد هنوز
هم برای این دختر نگران است هنوز هم میترسد...از راه کجی که قبال دیده بود میترسد...
دخترک اما گوشی را که قطع کرد سست و
کرخت به گوشه ای دیوار سر خورد. به صفحه
موبایلش خیره شد... اشکهایش سرازیر شد! از
خودش بدش آمد ... از این توقعات بی جایش از
اینکه مجسمه قداست زندگی اش را حق خودش
میداند! از خیالاتش از نگرانی هایی که رنگ
انسان دوستی ...رنگ ناموس همه را ناموس
خودپنداری اما او مداد رنگی خیالش را برداشته
بود و با لجاجتی بچگانه میخواست رنگ عشق
رنگ محبت خاص به آنها بزند...
از اینکه اینقدر علاقه به گول زدن خودش داشت
از خودش بدش می آمد...
آهی کشید... به سمت دستشویی رفت و در آینه
چند دقیقه به خودش خیره شد...
آرام زمزمه کرد:شیوا یه نگاه به خودت بنداز...
بس کن ... خودتو ببین! تو تندیس هرچی کثافته
تو عالمی ... که اگه ابوذر نبود معلوم نبود تو
کدوم لجن زاری داشتی فرو میرفتی...پس
تمومش کن...ازت خواهش میکنم شیوا از فکرش
بیا بیرون ...شیوا قسمت میدم...تو ابوذر رو
میشناسی ... اون اگه بفهمه ممکنه... شیوا...
و هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش
گذاشت مبادا مادرش بیدار شود از صدای گریه بی امانش امشب ابوذر با آن لحن نگرانش کار
دستش داده بود... دلش خیلی تنگ بود... تنگ
تنگ...
صدای ناله مادرش که آمد به خودش آمد تند تند
صورتش را شست و برای هزارمین بار به این
پوست سفید و چشمهای رنگی که محض رضای
خدا به قدر یک دانه جو راز نگهداری نمیدانستند
لعنت فرستاد.
مادرش ضعیف مینالید:شیوا...شیوا..کجایی؟
به دو خودش را به تخت ابوذر خرید مادرش
رساند و نگران پرسید: جانم مامان؟ چی میخوای؟
لبهایش را روی هم فشرد و آب طلب کرد ...
--
ابوذر با تیشرت و شلوار راحتی که برای خودش
در خانه عمه عقیله داشت روی راحتی نرم عمه
دراز کشیده بود دلش میخواست همانجا و همان
لحظه برای مدت نا معلومی به خواب برود اما
نمیشد متاسفانه در دام عمه عقیله افتاده بود...
بوی ذرت بو داده معده اش را به هیجان آورد و
تازه یادش افتاد که از ظهر چیزی نخورده ...خنده
اش گرفته بود اینقدر دغدغه داشت که یادش
رفته بود غذا بخورد
صدای عمه عقیله از فکر بیرونش آورد...
_پاستیلامو کجا گذاشتی؟
ابوذر آرام به پیشانی اش زد و با خنده
گفت:عقیله کوچولو قاطی خرت و پرتا تو کابینت
وسطیه است
چند دقیقه بعد سرو کله عمه عقیله با کلی تنقالت
و دی ودی از نظر ابوذر منحوسش پیدا شد!
فیلم شروع که شد عمه عقیله انگشت سبابه اش
را روبه روی ابوذر گرفت و تهدید کرد: مثل
اوندفعه خوابت ببره پدرتو در میارم شیر فهم
شد؟
ابوذر نمیدانست بخندد یا گریه کند با شانه های
لرزان و بریده بریده از فرط خنده گفت: عمه به
خدا عین سامره میشی اینجور وقتا... خسته ام
میفهمی خسته؟
عمه عقیله خنده اش را قورت میدهد و
میگوید:نفهم خواهرته!! اینجوری گفتم حواستو جمع کنی
__
_اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل
فرجهم،اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل
فرجهم،اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل
فرجهم
صدا صلوات فرستادن های ریزش قطع میشود ...
سرم را از پرونده اش بالا می آورم و به صورت
چروکیده اما نورانی اش نگاه میکنم ... هروقت
نگاهم به نگاهش می افتد درک میکنم چه دعای
خیری است که میگویند
(پیر شی الهی)لبخند میزند لبخند میزنم و
میپرسم: چی شد نرجس جان؟ قطع کردی
صدای صلواتهای خوشگلتو؟
چشمش را که به چشمهایم خیره است پایین می
آورد و پایین و پایین تر تا یک وجب پایین تر از
گردنم و خیره به همان نقطه میگوید حواسم یه
لحظه رفت پی عقیقت!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_ششم ابوذرزنگ در را فشرد و دردلش اعتراف کرد هنوزهم برای این دختر نگران اس
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_هفتم
من هم چشمانم را از چشمانش میگیریم و گردنم
را خم میکنم و حواسم را میدم پی عقیق ازگردنم
بیرون زده
با لبخند میگوید: انگشترش مردونه است!! مد
شده به جای پلاک ازش استفاده کنی؟
پرونده اش را میبندم و قطره چکان سرمش را
تنظیم میکنم و بعد کنار تختش مینشینم و
دستهایش را میگیرم نجوا میکنم: نه عزیز
خانم مد نشده!! اینی که از گردن زده بیرون رگ
گردنه! شاهرگ حیاته یه چیز عزیز از یه کس
عزیز!! انگشتر نماز بابا بزرگمه که رسید به بابام
و منم از بابام گرفتم...
با دستش عقیق را لمس کرد و چشمهایش را
بست... لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:انگشت
چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت
نماز...
زمزمه میکنم:آره انگشت چهارم دست چپ
عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز...
دوباره تسبیح تربتش را میچرخاند و صلوات
زمزمه میکند و در همان حین میپرسد: مامان عمه
ات چطوره؟
پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: اونم خوبه
از من و تو سالم تره...
میپرسد:هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه؟
میگویم:هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه... اون هیچ
وقت رفتن عمو عیسی رو باور نکرد
میگوید: زنها لطیفن درست ولی برعکس
جنسشون سخت دل میبندند! خوب میکنه ...وقتی
عیسی هنوز تو دلشه خوب میکنه
بادلخوری میگویم: عمه فقط41سالشه...جونیش
حروم من شد و حالا هم میگه بعد از عیسی
نداریم فقط عیسی میگوید:عمه هم گاهی حق دروغ گفتن داره!! تنها بهانه ای عمه نمیخواست جونیش و به غیر
عیسی اش با کس دیگه ای شریک بشه
کلافه میگویم: نمیدونم نرجس جون ...نمیدونم...
راستی چه خبر از دخترت؟ ندیدمش امروز؟
آهی میکشد و میگوید:اونم همش اسیر منه امروز
که فهمیدم شیفت هستی گفتم بره خونش تو هستی ...با کلی زور و التماس رفت...
آیه از صمیم قلب خوشحال میشود با شنیدن این
حرف و گونه نرجس پیر را میبوسد و میگوید:
خوب کردی عزیز دل من هستم
صلوات فرستادنش را از سرمیگیرد و با دست
اشاره میکند که دیگر بروم و مزاحم خوابش
نشوم دوباره میخندم و دستم را به چشمم
میگذارم و اتاقش را ترک میکنم
بخش سوت و کور است در استیش به جز
رزیدنت شیفت و هنگامه کس دیگری نیست
آرام سلامی به آن دو دادم و پرونده نرجس جان
را سر جایش گذاشتم.هنگامه لیوان چایم را روبه
رویم گذاشت تشکری کردم و کنارش نشستم!
به لیوانش خیره شده بود وسکوت کرده
بود...مترجم خوبی برای سکوت اطرافیانم
بودم.یک رنج نامه پشت این سکوت بود.به
چهره دلنشینش خیره شدم سرش را بلند کرد
نگاهم کرد
با اشاره سر پرسید چی شده؟ با اشاره سر گفتم
هیچ!
مقنعه اش را مرتب کرد و گفت:آیه پرستار بخش
اطفالی ولی نمیدونم تو بخش بزرگسالان چطور
اینقدر خاطر خواه داری؟
بحث نگاهش را عوض کرد.شاید اینطور راحت
تر بود
به چایم خیره شدم: مامان عمه میگه تو مثل جغد
میمونی! مسئولای بیمارستان دیوار کوتاه تر از ما
طرحی ها که پیدا نمیکنن!! تو یک ماه چهارده تا
شیفت شب بهم دادن!!! بقیه یه سه چهار شب
هم که به جای بچه ها معمولا وای میستم! وقت استراحتمو معمولا نمیخوابم به بچه ها سر میزنم
و گاهی به جاشون به مریضا سر میزنم... داستان
خاصی پشتش نیست
میگوید:داستان که پشتش نیست یه قلب رئوف
چرا پشتش هست !
دستهایش را میگیرم...دوباره نگاهم میکند به
آرامی میپرسم: چی شده هنگامه؟ لبخند میزنی
ولی از گریه بدتره!حرفی تو قلبت سنگینی کرده؟
دستهایم را میفشارد چشمهایش را میبنددو
بعد...بعد قطره های اشکش سرازیر شد... چند
دقیقه فقط گریست و من فقط نگاه کردم کسی
نبود و خدا را شکر کردم تنها شاهد اشکهایش
هستم
بعد انگار منتظر بود خالی شود...:
آیه...آیه...من...من هیچ وقت مادر نمیشم!! آیه...
من ...من حالا باید چیکار کنم؟آیه من چجوری
نگاه های سنگین محسن روی بچه های دیگه رو
تحمل کنم؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_هفتم من هم چشمانم را از چشمانش میگیریم و گردنمرا خم میکنم و حواسم را مید
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_هشتم
نگاهش کردم...تهی...بی هیچ حسی..خالی از ترحم ونگرانی و هر حس دیگری!!
خوب گریه کرد و خوب دردل کرد.. و من مثل همیشه شانه های ظریفم را گذاشته بودم در
خدمت دیگران! عیبی ندارد بگذار دردت را روی
شانه هایم نمیدانم چقدر گذشت که به خودش آمد حرف زده بود و حال دیگر سبک شده بود .حال با رنگ نگاهش میکردم...نه رنگ ترحم نه دلسوزی نه نگرانی .. من حال فقط یک خواهر بودم...
آرام صدایش کردم:هنگامه... هنگامه منو نگاه؟
هق هقش قطع شد و به چشمهایم خیره شد هنگامه.. نمیتونم بهت بگم غصه نخور...چون غصه داره نمی تونم بهت بگم فراموشش کن
چون مطمعنا فاموش نمیشه... هنگامه باهاش کناربیا !! این سوال سخته امتحان خداست!
اگه حلش نمیکنی پس با نگرفتن نمره اش کنار
بیا! بزار خدا برات مثبت بزاره!! مثبت اینکه حلش
نکردی ولی به فکرش بودی
کلافه میگوید: حرف زدنش راحته آیه ...تو
نمیدونی چه زجری داره وقتی نتونی مادر بشی وهمسرت همیشه حسرت بخوره...هنگامه به این فکر کن این خواست خداست! مقدر الهیه! امید داشته باش!! خودمونیم دیگه ماکه بهتر این دکترا رو میشناسیم! اینا خدا هستن مگه؟
به خدا اون بخوادا همچین این دکترا رو سنگ رو
یخ میکنه اون سرش نا پیدا...اصلا بچه میخوای
چیکار؟ بیکاری ؟ بچه بزایی که آخرش یکی بشه
مثل من و خودت؟
میخندد : مرسی آیه مرسی که هستی... فقط
واسم دعا کن دعا میکنم خواهرم تو هم شدی یکی از دغدغه هایم!! به جمع تو دلی هایم خوش آمدی
چشمکی میزنم و به لیوان چای سرد شده ام
اشاره میکنم و میگویم: من شانس ندارم هنگامه!یه چیز داغ خوردن بهم نیومده میشه برام عوضش کنی
چشمی میگوید و میرود تا برایم تازه دم بیاورد!
تازه دم بماند زندگی ات خواهری!....
خوش طعم بماند زندگی ات خواهری یک زندگی با طعم محبت خدا...
لیوان چایم را می آورد و با احترام خاص و
مضحکی تقدیمم میکند! خنده ام میگیرید دوباره
سکوت میکند...چیزی به ذهنم میرسد!باهیجان میگویم:راستی هنگامه یه چیزی بگم بهت؟
با اشتیاق نگاهم میکند که یعنی بگو...لیوان را روی میز میگذارم و با هیجان تعریف میکنم : کوچیک تر که بودم همیشه از کارخونه کردن مینالیدم! یه روزی با اینکه کلی خسته بودم
مامان عمه کلی کار بهم سپرد... اونقدر غرغرکردم که آخرش کشوندتم یه کنار گفت بشین بزار یه راه بهت یاد بدم ... هنگامه دستمالودوباره داد دستم گفت چشماتو ببند و این میزو دوباره پاک کن! ولی با یه تفاوت فکر کن این میزخونت نیست اینجا ضریح امام رضاست! دیدی؟حالا خسته کننده نیست نه؟ حالا با لذت کاراتو
انجام میدی نه؟ هنگامه با تعجب نگاهم کرد! بهت زده بودگویا!من این بهت ها را دوست داشتم!چشمهایش را بست و شوکه فقط لبخند زد!و
بالاخره به حرف آمد: نمیدونم چی بگم آیه!
_میانبر بزن هنگامه! خدا این میانبرهای زیرکانه
رو دوست داره!! دوست داره بنده اش عاقل بشه!! زر زر الکی رو با گریه عارفانه اشتباه نگیر!
_آیه حرفت گیجم کرد!!!به این فکر کن شاید تو هم تکرار تاریخی! یک
تکرار سارا گونه! کنار ابراهیمت! به این فکر کن خدا خواسته شبیه سارا باشی!
_آیه....آیه من ...من واقعا نمیدونم چی بگم!
به ساعتم نگاهی می اندازم
نزدیک اذان است چه زود صبح شد! از جایم بلند میشوم و به لیوان چایم نگاه میکنم! باز هم سرد شد...سرد شدنش به گرم شدن یک دل می ارزید!
نگاهی به موجود مبهوت روبه رویم میکنم....
بهتش را دوست دارم!بهتش زیبا است!
دستی به شانه اش میگذارم :هنگامه جان من
دیگه میرم!ممنون بابت چاییت!گیج سرش را باال می آورد و بعد بی مقدمه درآغوشم میگیرد زیر گوشم زمزمه میکند:آیات خداهمیشه امیدبخشند ممنونم! ممنونم
هیچ نمیگویم! هیچ ندارم که بگویم! مانده تا آیه
شود آیه..
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_هشتم نگاهش کردم...تهی...بی هیچ حسی..خالی از ترحم ونگرانی و هر حس دیگری!!
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_نهم
بی حرف فقط گونه اش را میبوسم و عجله میکنم برای رسیدن به نمازعقیق انگشتر میکوبد به قلبم!
شروع خوبی بود امروز خورشید نه از شرق طلوع کرده نه از غرب! محل طلوعش درست میان قلب من بود...
راستی چقدر من من کردم امروز...جای حاج رضا
علی خالی گوشم را بپیچاند....
همانطور که انتظارش را داشت امتحانش رو به
بدترین نوع ممکن داد. هنوز هم خستگی دیشب
را کامل در نکرده بود و چقدر از عمه ممنون بودکه از خیر فیلم موردعلاقه اش گذشت و خانه رادر سکوت برایش آماده کرد.
کتاب را بررسی کرد تا مطمئن شود حداقل نمره
را میگیرد. _ابوذر...ابوذر وایستا...
صدای مهران بود که از پشتش می آمد سر از
کتاب برداشت و مهران نفس زنان به او رسید
دستی به شانه اش گذاشت و نفسی تازه کرد:
ابوذر لنگهای دراز تو هر قدم چند متر رو طی
میکنندخنده اش گرفته بود ...
_چی شده مهران..._میخواستم بگم خبرش رسیده استاد علی پور یک هفته ای نمیخواد بیاد با بچه ها صحبت کردیم یه اردو راه بندازیم تو هم هستی؟دوباره سرش را به فرمول های ماشینهای
الکتریکی میکند! و یک کلام میگوید: نه!
مهران که واقعا از این نه قاطع عصبی شده بود
میگوید: مسخره... یعنی چی نه؟ همه میخوان
بیان _خب من نمیخوام بیام!
_ابوذر میدونستی همیشه ضد حالی؟
کتابش را میبندد و در کیفش میگذارد دکمه
زیادی باز پیراهن مهران را میبندد و یقه اش رادرست میکند و بعد شمرده میگوید:برای اینکه
امتحانات حوزه نزدیکه! و من باید درس بخونم!
مهران پوزخندی میزند و میگوید:یعنی واقعا
نمیخوای بیای؟ بابا فیلتر و سنتر مدار که نیست؟
چهارتا کتاب حوزویه دیگه ابوذر چنان چشم غره ای به او میرود که یک آن مهران دستهایش را به نشانه تسلیم بالا می آورد
و میخندد. کیفش را جا به جا میکند و بی هیچ
حرفی میرود مهران دلجویان پشتش پچ پچ میکند و اوذر لبخند میزند دور از چشم رفیق هنوز بچه اش روی یکی از نیکمت ها مینشیند تا شروع کلاس بعدمهران هم خودش را ول میکند روی همان نیمکت از سکوت ابوذر کلافه میشود:خب یه چیزی بگو نکنه میخوای عین بچه ها قهر کنی؟
ابوذر فقط نگاهش میکند...مهران چشمهایش را
گشاد میکند و میگوید:بابا من که گفتم ببخشید!!
ای بابا و میان حرف زدنش ناگهان چشمش می افتد به زهرا صادقی و لبخندی میزند ابوذر جهت نگاهش را دنبال میکند و میرسد به چهره معصوم زهرا صادقی اخم میکند و صورت مهران را به طرف خودش بر میگرداند! و با نگاهش خط و نشان میکشد!مهران بلند میخندد و میگوید: بی عرضه هنوزکاری نکردی؟
ابوذر هنوز اخم دارد و در حالی که نگاهش را
کنترل میکند که هرز نرود تکیه میدهد به نیمکت
و به چهره مهران خیره میشود: چی میگی مهران؟ چه کاری مثال؟
_بابا یه اهایی یه اوهویی !! یه ندایی؟
پوفی میکشد و میگوید:نمیشه مهران نمیشه!
موقعیتش نیست من آدم حرف زدن با خودش
نیستم! پیش باباش هم نمیتونم با این اوضاع
برم؟
_مگه وضعیت تو چشه ابوذر ؟؟ دستی به موهایش میکشد و میگوید: مهران جان شما دیدی صبح به صبح با چه ماشینی ایشون رو میرسونن به دانشگاه؟ بنده باید یه زندگی درشٵن ایشون درست کنم یا نه؟مهران سوتی میکشد و میگوید: به به !! نمردیم ومادی گرایی داش ابوذرمون رو هم دیدیم!! دیگه چی حاجی؟
چشم غره ابوذر هم نتوانست جلوی خنده های
مهران را بگیرد...نگاهی به آسمان انداخت وگفت: مهران بحث مادی گرایی نیست!! بحث سر واقعیته! من باید یه زندگی درست براشون بسازم یا نه؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_نهم بی حرف فقط گونه اش را میبوسم و عجله میکنم برای رسیدن به نمازعقیق انگش
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_دهم
مهران معترض میگوید: ابوذر به نظرت اون چه
انتظاری میخواد از دامادش داشته باشه که تو
نداری؟ با بیست و سه سال سن داری مدرک
مهندسیتو میگیری! تازه چند وقت دیگه معلمم
میشی!! و یه مغازه هم که داری برای خرجیت و با
پول خودت هم یه ماشین زیر پاته؟ با جربزه تر از
تو کجا میخواد پیدا کنه؟
ابوذر فقط میخندد! مهران هنوز هم بزرگ نشده...
ترجیح داد چیزی نگوید... مهران که از کم حرفی
ابوذر حسابی کلافه شده بود خداحافظی کوتاهی
کرد و ترجیح داد با دوستانش برنامه ریزی اردو
را انجام بدهد مهران با نگاهش بدرقه اش کرد و
بعد آنرا امتداد داد تا به زهرا که نه زهرا خانم
رسید که همراه دوستانش نزدیکش میشدند!
کمی خودش را جمع و جور کرد... از کنارشان رد
شدند و ابوذر سرش را به زیر انداخت و زهرا زیر
ریزکی تنها لبخند زد!با خودش گفت :
_مرد سر به
زیر دوست دارد! به پیشنهاد پروانه درست پشت
سر و ابوذر نشستند. سامیه مثل همیشه پر حرفی
اش را از سر گرفته بود و ابوذر با خودش گفت
نهایت رذالت است که بخواهد بنشیند و به
حرفهای آنها گوش دهد...زیپ کیفش را بست و
بلند شد و رفت تا به کلاس بعدی برسد
ناخواسته ذهنش درگیر چند کلمه ای شد که
برخالف میل باطنی اش شنیده بود شد
مرد ...قوی هیکل...بازوهای کلفت...شکم شش
تکه!!!! میخواست با این کلمات در ذهنش جمله
بسازد یک جمله معنا دار مثال اینکه:
مرد بودن به هیکل قوی داشتن و بازو های کلفت
بودن و شکم شش تکه است!
یا مثال آن مرد با هیکل قوی و بازو های کلفت و
شکم شش تکه آمد... به این افکار لبخندی زد!
نه ترجیح داد با این کلمات کاری نداشته باشد!
هنوز آنقدر نامرد نبود که در حق مردانگی با
جمالت من درآوردی نا مردی بکند!!!
ناخود آگاه نگاهی به خودش انداخت! نبود!
شکمش شش تکه نبود! لاغر نبود ولی هیکلی هم
نبود!!
دوباره خندید و به این جمله مضحک فکر
کرد:کاش میشد مثل خیلی ها گفت! ظاهر که مهم
نیست! دلت شش تکه باشد! پوفی کشید !
تازگی ها واقع نگری اش عجیب گل کرده بود!
اینها واقعیت بود و او داشت فکر میکرد به این
فلسفه که چرا شعار و واقعیت اینقدر دور از همند!
ترجیح داد زودتر به کلاسش برسد زیر لب
زمزمه کرد:ماه خندید به کوتاهی شور و
شعفم،دست بردم به تمنا و نیامد به کفم،کشش
ساحل اگر هست چرا کوشش موج،جذبه دیدن
تو میکشد از هر طرفم.
زهرا با نگاهش بدرقه اش کرد!! در دلش اعتراف
کرد:آنقدرها هم مهم نیست شکم مردی شش
تکه باشد!! ظاهر که مهم نیست دل مرد باید
شش تکه باشد...!
سامیه دستهایش را رو به روی چشمان زهرا
تکان میدهد و زهرا را به خود می آورد نگاهش را
به سختی از قامت ابوذرمیگیرد.پروانه خنده کنان
میگوید:
_روی مجنونو سفید کردی زهرا ...
زهرا تنها به یک لبخند برای پاسخ بسنده
میکند... و آوایی در دلش پژواک میشود که:اگر
مجنون دل شوریده ای داشت دل لیلی از آن
شوریده تر بود!
سامیه با دلسوزی نگاهش میکند...زهرا هر روز
پژمرده تر میشود.خبرهایی برایش رسیده که
ابوذر هم حال و هوایی مثل زهرا دارد ولی رو
نکرده!! خطای یک درصدی معروف نگذاشته تا
زهرایش را بی خودی امیدوار کن دستهایش را میگیرد و میگوید:این همه حسرت برای چیه
زهرا؟ ابوذر هم یکی مثل همه هم فکراش... تو
که دور و برت زیاد هستن از این مدل
زهرا به چشمهایش خیره میشود آرام
میگوید:سامیه میدونی؟ من حتی میدونم از ابوذر
بهتر هم دور و برم هست ولی چه کنم؟
سرید...دل بود..سرید اونم برای یکی مثل ابوذر
من خیلی وقته با خودم کنار اومدم من نمیتونم
فراموشش کنم! اگه خدا نخواست و قسمت هم
نبودیم من تا آخر عمر تنها میممونم!!! اینو با
خودم عهد بستم! نه اینکه بگم اونقدری
عاشقشم که به پای عشقش میمونم و با یاد عشقش زندگی میکنم! نه من آدم خیانت کردن
نیستم فکر به ابوذر هم خیانته به یکی دیگه
سامیه ترسید... خیلی هم ترسید این لحن مسمم
را خوب میشناخت...ماشین را رو به روی مدرسه پارک کرد. نگاهی به کارگر هایی کرد که کیسه های سیمان را به داخل حوزه میبرند و دربین آنها حاج رضا علی با آن عرق چین سفید دوست داشتنی روی سرش راتشخیص داد.دوید به سمتش و بی حرف کیسه سیمان را گرفت و شانه اش را بوسید.
_سالم آقا ابوذر اینطرفا جاهل؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_دهم مهران معترض میگوید: ابوذر به نظرت اون چهانتظاری میخواد از دامادش داش
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_یازدهم
خنده ای کرد و کیسه سیمان را کنار مابقی گذاشت و دستهایش را پاک کرد. و کنار حاج رضا علی که روی پله برای استراحت چند دقیقه
ای نشسته بود نشست!به عادت معمول تنها چند دقیقه به چهره خدایی رضا علی خیره شد.سبحان الله گفت به این قدرت خدا که هر بار این پیرمرد چشم بر هم میگذارد گویی خسوف میشود!
حاج رضا علی دانست درد دارد ابوذر آنقدر که
مغز و استخوانش رسیده و اکنون اینجانشسته!عرق چینش را از سرش برداشت و با آن خودش را باد زدنگاهی به کارگر ها انداخت و گفت:
نگاه نگاه میکنی جاهل؟خیره شد به موزاییک های ترک برداشته کف حوزه و بی ربط گفت:حاج رضا علی به نظرت عمامه بهم میاد؟حاج رضا علی درحال تمام کردن حرف نگاه ابوذربود...خندید وگفت:بهت میاد رو نمیدونم چه صیغه ایه ولی میدونم عمامه ما آخوندا همه جاباهامون میاد!خنده دار بود ولی ابوذر نخندید... دوباره پرسید:حاج رضا علی به نظرت بعد از اینکه معمم شدم همینقدر ریش بزارم یا ریشامو بلند تر کنم؟ عینک چی عینک هم بزنم؟هم به تیپ مهندسیم میاد هم آخوندی..نه؟ حاج رضا علی خوب میدانست این حرفها مسکن است برای ابوذر درد چیز دیگری است دل به دلش داد میخواست بداند ابوذر تا به کجا این پرت و پال ها را ادامه میدهد!_ریش بلند و نمیدونم ولی ریشه ات رو به نظرم
بلند تر کن عینکم که همه ما داریم!! پیش یه
حکیم برو شماره اش رو بده بالا تر! بهتر میبینی!!
نه نمیشد حاج رضا علی دستش را خوانده بود
بلند شد و دوزانو روبه روی حاج رضا علی نشست:حاجی نمیدونم چمه! ابوذر درد گرفتم!!
خودم شدم بیماری خودم! خودم افتادم به جون خودم! خودم فهمیدم درد خودمم حاج رضا علی ابوذر درد گرفتم! بگو ...بگو بزار مرهم شه رو این درد بی مذهب حاجی بی حرف بلند شد و در حجره اش را بازکرد و با سر اشاره کرد که داخل برود.سکوتش رانشکست چای قند پلو را کنار ابوذر گذاشت ویاعلی گویان تکیه داده به پشتی!
سکوت تلخ را شکست و گفت: ابوذر درد!! توخیلی خوشبختی ابوذر؟ بالاخره فهمیدی دردداری! بیماری پنهانیه این خود درد داشتن! خوش
بحالت زود فهمیدی! من روزی که فهمیدم رضاعلی درد دارم 81 سالم بود.چشم های ابوذر گرد شد...رضاعلی درد هم مگرداریم؟به چشم های گرد شده ابوذر خیره شد! نگاهش را امتداد داد تا روی گل قرمز رنگ قالی رسید. به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل قرمزرنگ قالی.سجاده اش را اینروزها پهن میکرد روی گل قرمز رنگ قالی.بعد کتابهایش را میچیدهمانجا روی گل قرمز رنگ قالی. و کسانی که دوستشان داشت مینشستند روی گل قرمز رنگ قالی.به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالی.ابوذر را نگاه کرد! او هم خیره شده بود به گل قرمز رنگ قالی!
_81سالگی بود که فهمیدم رضا علی درد دارم!
ابوذر حالم خراب بود.آقام نگاه کرد... خندید به
حالم ...آقام حکیم بود.حکما فرق طبیب و حکیم
رو که ملتفتی؟ آقام حکیم بود. نگفته درد آدمها رومیفهمید. گفتم آقا رضا علی درد گرفتم.آقام
حکیم بود! نگفتم رضا علی درد چجوریه! فقط
اسم دردمو آوردم.گفت رضا علی مثل بقیه نباش! گفت این ننگو به خودت نخر که مثل بقیه باشی!
مثل بقیه نمیر.یه آدم معمولی نباش مثل بقیه! با
تشویق غش نکن مثل بقیه!آقام حکیم بود ابوذر
میگفت بد بخت نباش مثل بقیه جهنم نرو مثل
بقیه به آقام نگفته بودم رضاعلی درد چجوریه اما چون حکیم بود فهمید فهمید رضاعلی درد یا به قول توابوذر درد همون درد مثل بقیه بودنه...ابوذر چشمهایش را بست.حاج رضا علی هم وقت گیر آورده بود گویا اینجا میان حجره کمتر از81مترش درس عرفان میداد؟
_درمون نداره حاجی مثل اینکه حاجی! ما چه
بخوایم چه نخوایم مثل بقیه ایم!
_جاهل تکون بده به خودت شعر سرودن بسه! تو
خواستی و نشد؟خواسته بود؟ نه حال که فکر میکرد نخواسته بود.اصال او تازه فهمیده بود ابوذر درد چیست! نه نخواسته بود
_پاشو برو جاهل کار دارم. توکل به خدا و به
خانواده بگو
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_یازدهم خنده ای کرد و کیسه سیمان را کنار مابقی گذاشت و دستهایش را پاک کرد.
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_دوازدهم
بعد از حجره بیرون رفت.ابوذر تعجب نکرد
چشمهایش گرد نشد حتی شاخ هم در نیاوردسالها بود فهمیده بود حاج رضا علی پشت پرده
بین خوبی است.دست روی زانو اش گذاشت ویاعلی گویان بلندشد.مثل جوجه اردک ها پشت حاج رضاعلی راه افتاد ._معمارجان قربانت اون موزاییکا کج نشه
کلافه گفت: حاجی به خدا خسته شدم از توکل
کردن.رضا علی ایستاد نگاهش را از مالت و شلنگ بازآب گرفت و رساند به یقه ابوذر. دستهایش راآرام به سمتش بردو یقه را مشت کرد و ابوذر راپایین کشید.لبخند زد و گفت:توکل؟ خشته شدی از توکل کردن؟ اهل توکل هم مگه بودی تو جاهل؟ یقه را رها کرد و بی حرف مشغول جابه جا کردن آجرها شد و دانه دانه آنها را به دست معمارمیداد. ابوذر مات فقط رضاعلی را نگاه میکرد. رضاعلی دانه دانه آجر ها را به معمار میداد با صدای بلند گفت: معمار حالشو داری برات یه داستان بگم؟معمار عرقش را پاک کرد و گفت: نیکی وپرسش؟رضاعلی زیر چشمی ابوذر را که بی صدا با کف پایش زل زده بود از نظرگذراند.آجری به دست معمار داد و گفت: میگن یه روز مجنون به لیلی خبر داد بیا تا ببینمت!
قرار رو گذاشتن و مجنون از فرط مجنون بودن
یک روز قبل از روز موعود رفت محل قرار. خیلی
منتظر بود خسته که شد گفت یه دقیقه چشم رو
چشم میزارم تا لیلی بیادمعمار چشم رو چشم گذاشت ولی بیشتر از یه دقیقه شد! لیلی اومد و مجنون خواب موند! لیلی منتظر مون و مجنون خواب موند!لیلی براش حرف زد و مجنون خواب موند!آخرش یه لب خندی زد و برای مجنون چند تاگردو گذاشت و رفت.گذشت تا مجنون بیدار شدو فهمید ای دل غافل لیلی اومده و من خواب
موندم!گردو ها رو که دید دیگه از خودش بیخود شد! یه رهگذر از اونجا رد شد و دید مجنون داره خون گریه میکنه از ماجرا که خبر دار شد من باب دلداری مجنون گفت: غصه ات برای چیه!! ببین!
برات گردو گذاشته! ببین چقدر دوستت داشته! به فکر این بوده که گشنه نمونی!
مجنون میون گریه خندید و گفت: من لیلی
شناسم ... گردو گذاشت تا بهم بگه زود برات
عاشقی کردن! برو گردو بازیتو بکن!ابوذر بهت زده شد! گردو بازی؟ عاشقی؟
حاج رضا علی عرقش را پاک کرد! . گفت: معمار
قصه قصه ماهاست! بعضی وقتا یه حرفایی
میزنیم خدا خنده اش میگیره! در حدش نیستیم !
وگرنه حتما میگفت برو گردو بازیتو بکن!
خسته شدی معمار؟
معمار خنده کنان گفت: شما که حرفای قشنگ
قشنگ میزنی خستگی از تن آدم در میره!
ابوذر حس میکرد دیگر نا در زانوانش نماند!
خسته تنها خدا حافظی کوتاهی کرد و رفت
حاج رضا علی تنها با لبخند بدرقعه اش کرد. و
نگاهی به در بسته حجره انداخت.
این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالیبه عدد 81 که تعدا تماس های از دست رفته ام
از جانب پری ناز بود خیره شدم! آرام به پیشانیم
زدم چرا یادم نبود امروز از مشهد برگشته است.
شماره اش را گرفتم گویا منتظر تماسم بود که
بالفاصله گوشی را برداشت:
_سالم پری جوونم تو رو خدا ببخش واقعا
شرمنده گوشی روی سایلنت بودوببخش جای
یکی از بچه ها شیفت بودم دیشب تا اآلن خواب
بودم. صدایش که ته مانده نگرانی در آن موج میزدآرامش خاصی انتقال داد: سالم عزیزم فدای سرت من که مردم از نگرانی. همیشه نرسیده
میومدی برای سوغاتیا این بود که نگران شدم از
خواب بیدارت کردم؟
دوستش داشتم او بهترین همسر پدر دنیا بود.
کش و قوسی به تنم دادم و گفتم: نه قربونت برم
باید بیدار میشدم باید آماده شم.. امشب با مامان
عمه شام مهمونتونیم!! اگه بدونی چقدر هوس
کشک بادمجوناتو کردم!
میخندد و میگوید:تشریف میارید صاحب خونه. به روی چشم حتما برات درست میکنم
_قربان دل مهربونت عزیزم اگه خسته سفری
نمیخواد به زحمت بیوفتیا!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_دوازدهم بعد از حجره بیرون رفت.ابوذر تعجب نکرد چشمهایش گرد نشد حتی شاخ هم
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_سیزدهم
_زحمت کشیدن برای آیه عین از رحمت نصیب
بردنه! منتظرتم
_چوب کاری میفرمایید سالار
_به جای این حرفا آماده شو منم برم به کشک
بادمجونام برسم
_فدای دست همیشه دست به نقدت چشم گوشی را قطع کردم و دستهایم را کش آوردم وبا تمام قدرت داد زدم تا خستگی و کوفتگیم دربرود مامان عمه طبق معمول بعد از این حرکتم
یک مرض بلند میگوید و من را به خنده می
اندازد! از توی حال صدایش را میشنوم که میپرسد پریناز بود؟خمیازه ای میکشم ومیگویم:آره مامان عمه پاشوتا من دوش میگیرم آماده شو بریم شام اونجادعوتیم
دوش آب سرد حسابی حالم را جا می آورد. مامان عمه مدام به در میزند و من علی رقم میل باطنی
ام دل میکنم از این حس خوب
_اومدم
زنگ در را میفشارم و میدانم مثل همیشه با آیفون باز نمیشود صدای پای کوچک سامره را از پشت در میشنوم.. در باز میشود و چهره خندان خواهرکوچک و دوست داشتنی ام را میبینم. زندگی یعنی همین اینکه یک منحنی رو به پایین کسی اینچنین دلت را روشن کند_سلام آبجی آیه...دلم برات تنگ شده بود
خم میشوم و محکم در آغوشش میکشم.
_سلام الهی من فدات شم . کجا رفتی تو نمیگی
دل آیه میگیره؟ _آی آی آلوچه شدم آجی یواشتر
رهایش کردم مامان عمه هم بوسیدتش پریناز را
منتظر نگذاشتم و محکم در آغوشش
گرفتم.چندمین بار بود که با خودم اعتراف
میکردم بهترین غیر مادر و در عین حال عین
مادر دنیا خود خود شخص پیش رویم است؟کم کم بابا محمد و ابوذر هم از راه میرسند وسفره شام را مچینیم! خدای من در این یک هفته دوری چقدر دلم برای پدر نازنینم تنگ شده بود.موهای و گندمی اشو چشمهای مشکی اش را از نظر میگذرانم و جان تازه میگیرم آنقدر دربدو ورود بوسیدمش که صدای کمیل و ابوذر را در
آوردم! کشک بادمجانهای روی سفره عجیب هوس انگیز شده بودند. بدون تعارف پیش دستی ام را
پر بادمجان و نعناع و پیاز داغ کردم! و با لذت
کشک و این مخلوط خوش طعم را مزه مزه
کردم!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_سیزدهم _زحمت کشیدن برای آیه عین از رحمت نصیب بردنه! منتظرتم _چوب کاری م
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_چهاردهم
کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر !! خفه نشی
همه اش برای خودت
ابوذر چشم غره ای به این برادر کوچکتر انداخت
و من با خنده مرموزی گفتم:داداشم نگفتی ترازت
تو آخرین آزمون چند شد؟
یه آنی لبخندش را قورت داد و بی ربط گفت:
_نوشابه نداریم؟
ابوذر باخنده گفت :حناق داریم!!!
حرفش همه را به خنده انداخت. مامان عمه مدام
از پدر و سفرش به اصفهان میپرسید و سامره
مدام میان حرف های بابا میپرید و شیرین زبانی
میکرد! نگاهی به چه پریناز انداختم! نوع نگاهش
مشکوک بود میدانستم نقشه ای در ذهن دارد!
میدانستم این حجم مهر در یک نگاه مطمئنا به
نفع من نخواهد بود! خودم را به آن راه زدم ولی لبخند زد و بعد بی مقدمه پرسید:راستی جواب
خانم فضلی رو چی بدم؟
غذا میان گلویم پرید و به سرفه افتادم! میان
سرفه هایم دیدم که شانه تمام اهل خانه میلرزد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا بعدا در موردش
حرف میزنیم پری جون غذات سرد میشه!
پری ناز آدم باهوشی بود و خوب میدانست کی
حریف را فتیله پیچ کند:به نظرم الان بهترین
وقته
ابوذر که اوضاع را درک کرده بود روبه پریناز
گفت:مامان جان بزار برای بعد نمیبینی مگه سرخ
شده؟
پریناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:شما دوغتو
بخور تو کاربزرگترا دخالت نکن!
بله! شمشیر را از رو بسته بود. خیره به غذایم بی
خیال گفتم: با کمال احترام بفرمایید ان شاءالله یکی بهتر از من نصیب فرزندگرامشون بشه .
با لحن تقریبا تندی پرسید:یعنی موافق نیستی
حتی پسره رو ببینی؟
نگاهی به جمع کردم پریناز هم وقت گیرآورده
بود...آن هم چه وقتی دوباره نگاهم را به سفره
دادم و گفتم:نع!
گویا خیلی عصبانی شده بود چون تند تر از قبل
گفت:از بس خری آیه!
کمیل که داشت لیوان دوغش راسر میکشید با
این حرف پریناز تمام محتویاتش را بیرون داد
وری صورت سامره ریخت و جیغش را در آورد
. ابوذر و بابا باصدای بلند خندیدند! و من هنوز
شکه این رک گویی پریناز بودم و مامان عمه که
گویی دلش خنک شده بود فقط میخندید!
نگاهی به پریناز برافروخته کردم و گفتم:خب چرا
اینجوری میگی!
لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت:پسره دکتر
بدبخت! توخوابتم نمیتونی ببینی که همچین
کسی در خونتو بزنه! با شعور با درک با کمالات با
معرفت !! خوش تیپ خوش لباس و پولدار! دیگه
چی میخوای؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_چهاردهم کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر !! خفه نشیهمه اش برای خودت ابوذر چ
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_پانزدهم
خنده ام گرفته بود:خب پری جان این چه
استدلالیه؟ حالا چون پسره دکتره من باید خودمو
بد بخت کنم؟ بعضیا مثل ابوذر هم مهندسن هم
آخوند! بعضیا هم مثل بابا جونم هم معلم هستن
سامره کودکانه میان حرف پرید و گفت:من چی
، من چیم؟
محکم لپ های بزرگش را بوسیدم و گفتم:
بعضیا هم مثل سامره خانم عزیز دل
همه آن
نگاهی به کمیل که منتظر نگاهم میکرد کردمو با
لبخند گفتم: بعضیا هم مثل ایشون حمالن!! شغل
که ملاک انسانیت و برتری آدمها نیست!!
ابوذر و بابا شانه هایشان میلرزید و کمیل با دست
به پیشانی اش میکوبید و مامان عمه تنها میخندید بدون هیچ حرفی تنها نظاره گر این
اتفاقات بود.
پریناز اما هر لحظه خشمگین تر میشد:آیه دونه
دونه اینا رو رد کن! آخرش بگو پری جون دبه
ترشی رو درست کن کار از کار گذشت
خم شدم و همنجا پیشانی اش را بوسیدم و دم
گوشش گفتم:غصه نخور مامانی!
خندید میدانستم خیلی دوست دارد مادر صدایش
کنم! حقش بود مادر صدا شود این بهترین
غیرمادر اما عین مادر دنیا.اما ....
سفره که جمع شد مامان عمه و پریناز و بابا دور
هم نشستند تا درباره سفر اخیرشان به خانه مادر
زن بابا حرف بزنند.ابوذر خودش را با کانال های تلویزیونی مشغول کرده بود و کمیل هم برای
سامره قصه میخواند تا خوابش ببرد! لبخندم
آمده بود!چه عجب این برادر یک بار با دل این
خواهر کوچک راه آمد.
چای آن سه نفر را برایشان گذاشتم و یک چای
لیوانی برای ابوذر بردم و کنارش نشستم.نگاهش کردم.نگاهم نکرد! عجیب مشغول بود نگاهش
این روزها.کنترل را گرفتم و کانال را عوض کردم
اعتراضی نکرد.معلوم بود نگاه میکند ولی
نمیبیند.چایم را برداشتم و جرعه ای نوشیدم.صدای تلویزیون را بلند تر کردمو گفت:
نمیخوای بگی؟ الان خیلی وقته حبسش کردی؟
گیج سرش را برگرداند و نگاهم کرد.لبخند زدم و
توت خشک شده را به دهانم گذاشتم:یه چیزی
میخوای بهم بگی ولی نمیگی!حرف حبس شده
پشت نگاهتو میگم
چشمهایش را میبنددو گردنش را میدهد عقب
تکیه به قسمت فوقانی مبل به دروغ میگوید:نه
چیزی نیست
میگویم:دروغ گناه کبیره است حاجی جون! همین
شماها آبروی آخوندا رو بردید دیگه
لبخندی میزند:خب چی بگم؟
با هیجان تصنعی میگویم:بزار من حدس بزنم!
عاشق شدی نه؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_پانزدهم خنده ام گرفته بود:خب پری جان این چهاستدلالیه؟ حالا چون پسره دکتر
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_شانزدهم
ناگهانی چشمهایش را باز میکند وخیره نگاهم
میکند! بلند میخندم آنقدر که سرهای جمع سه
نفره به سمتم برمیگردد! دستم را جلوی دهنم
میگیرمو معذرت خواهی میکنم از آن سه فردی
که میدانم عشق میکنند با صدای قهقه ام ! ابوذر
که میبیند هوا پس است دستم را میگرد و به
تراس میبرد. هربار که نگاهش را به یاد می آورم
خنده ام میگیرد! دستش را روی صورتم میگذارد
و عصبانی میگوید:زعفران!!! بسه دیگه!!
نمیگوید زهر مار میگوید زعفران! خیلی وقت
است که با حاج رضاعلی و رفقایش قرار گذاشته
حرف بد نزند و بد دهنی نکن! با زور و زحمت
قورت میدهم خنده ام را و با لبخند ته مانده آن
خنده میگویم:خب تعریف کن کی هست؟
نگاهم میکند و سکوت میکند بعد سرش پایین
می اندازد و دستهایش را داخل جیب هایش
میکند و میگوید: از دخترای دانشگاهه ترم
اولیه.تو انجمن باهاش آشنا شدم.ادبیات میخونه.
برادر کوچکم عاشق شده بود! ابوذر عاشق شده
بود.آه خدای من چقدر سرم شلوغ شده این
روزها! این دیگر جزو برنامه ام نبود،
دستم را دور گردنش می اندازمو میگویم:باریکلا ! خوبه نه خوشم اومد! همیشه فکر میکردم
آخر آخرش پریناز یه دختر برات پیدا میکنه میرید
خواستگاری ومزدوج میشی! ولی خوشم اومد
توهم کم بیش فعال نیستی
میخندد و هیچ نمیگوید. روی نوک دماغش میزنم
و میگویم:راستی چرا به کسی نمیگی؟ خب بگو
پری واست آستین بالا بزنه! میدونی که منتظر
لب تر کنی!
پوفی میکشد و کلافه میگوید:نمیشه آیه نمیتونم! اصلا نمیدونم اینکار درسته یا نه!دختر یه پدر
تاجر داره! از این بازاری های به نامه! صبحا با
سانتافه میرسوننش بعد از ظهرا با جگوار میان
دنبالش ! من عمرا بتونم همچین زندگی ای
براش بسازم!! اصلا عرفم بیخیال شم شرع و
دین خدا میگه وظیفه اته در شان زنت براش
زندگی بسازی! منم نمیتونم
دستم را از دور گردنش بر میدارمو روبه رویش
می ایستم به چشمهایش نگاه میکنم تردید را
میخوانم:_ابوذر.تو راست میگی حرفت کاملا
منطقیه ولی تو که هنوز چیزی نگفتی با دختره
صحبت کن شاید کنار اومد. توکل کن به خدا!
نام توکل را که میشنود لبخند میزند زیرلب چند
بار توکل را زمزمه میکند و بعد بی ربط
میگوید:تاحالا گردو بازی کردی؟
تعجب میکنم:نه چی هست؟
پوزخند میزند و میگوید:همین کاری که تو
پیشنهاد کردی!
چشمهایم گرد میشود:چی میگی ابوذر! منظورت
چیه؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_شانزدهم ناگهانی چشمهایش را باز میکند وخیره نگاهممیکند! بلند میخندم آنقدر
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_هفدهم
سرش را به طرفین تکان میدهد و میگوید:هیچی
ولش کن! در مورد پیشنهادت هم متاسفم من
آدمی نیستم که برم مستقیم به دختر مردم بگم
بیا زنم شو! لبخند میزنم! راست میگوید ابوذر آدمی نیست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زنم شو!اما آیه آدمی هست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زن برادرم شو!
_چیکارت کنم ؟ یه ابوذر که بیشتر
نداریم.آدرسشو نداری؟ برم خود دختره رو ببینم؟هیجان زده نگاهم میکند و میگوید:آیه یعنی واقعامیخوای اینکارو بکنی؟دست به سینه میگویم:آره ولی نه بدون مزد! میخندد گویی خبر خیلی خوشی را شنیده
نگاهی به آسمان می اندازد و بعد سرخوش میگوید: هروقت وقت کاری داشتی خبرم کن تا به ببرمت دم در دانشکده اش!
در دل میگویم:بی عرضه از دم دانشکده آنطرف
تر نرفته برای آدرس !!!
مامان عمه با سینی میوه وارد تراس میشود و
درحالی که چشمهایش را ریز کرده من و ابوذر را
از نظر میگذراند! ظرف میوه را روی میز میگذارد وروی یکی از صندلی ها مینشیند و بی صدا به ماخیره میشود! منو ابوذر به هم نگاه میکنیم و بعدبه مامان عمه، بالاخره سکوت را میشکند و
میگوید:جاهل هر سر و سری که دارید و همین
الان میگید یا پرینازو میندازم به جونتون!
با تعجب خیره اش میشوم بی توجه به من روبه
ابوذر میگوید: من که میدونم یه خبری هست!
راستشو بگو عاشق شدی اومدی دست به دامن
آیه شدی؟ابوذر قیافه ای به خود میگرد که هر بیننده ای رابه خنده می اندازد!آنقدری عقل ندارد که بفهمد مامان عمه دارد یک دستی میهمانش میکند برای همین باناله میگوید: اینقدر تابلو!!
مامان عمه بشکنی میزند و میگوید:بازم مثل
همیشه گرفت!!زود تند سریع تعریف کن! قضیه چیه! کجا آشنا شدی! دختره کیه !چیکاره است و
هر مشخصاتی که دار رو همین االن رد کن بیا!
چند دقیقه بعد از عمه بابا و پریناز هم آمدند.اگر
دست ابوذر بود همانجا به گریه می افتاد.بابا روی شانه ابوذر زد و گفت:خوب دور و برت آدم جمع
میکنیا .عمه که حس کنکاوی اش امانش نمیداد چشم وابرویی برای ابوذر آمد و گفت: ابوذر اون کتابه بودقرار بود بدی! اونو بیا بهم بده الزمش دارم...
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_هفدهم سرش را به طرفین تکان میدهد و میگوید:هیچی ولش کن! در مورد پیشنهادت
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_هجدهم
ابوذرکلافه به همراهش رفت.خدایش بیامرزد!
بابا با خنده به صندلی کنارش اشاره کرد و دعوت کرد تا بنشینم. کنارش نشستم و پریناز سیب هاپوست کنده را تعارفمان کرد.بابا گازی به سیبزد و پرسید: چه خبرا؟ یه هفته ندیدمت دلم برات
یه ذره شده بود. گونه اش را بوسیدم و پریناز
لبخندی زد بابا موهایم را پریشان کرد و پرسید:چه خبر ازبیمارستان؟ راضی هستی؟
راضی بودم .از نرگسهای هر صبح عمو مصطفی
از چای و نسکافه ها و قهوه های سردی که
میخوردم از کم کاری دوستانم و جبران کارشان
از دیدن کودکان مریض اما شیطان بخش اطفال
از درد و دل کردن با نرجس جان از خواهر بودن برای هنگامه از جای مریم شیفت ایستادن ازنگرانی برای پوست نسرین زیر آنهمه آرایش
از...من راضی بودم لبخندی زدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم وخیره به پری ناز گفتم: معلومه که راضیم. پریناز آخرین تالشهایش را هم کرد و گفت:آیه در مورد پسر خانم فضلی مطمئنی؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
نچی گفتم و رو به بابا گفتم: میشه به زن
مهربونت بگی من اونقدری عقل دارم که بفهمم
چی کار میکنم؟بابا هم میزند به لودگی و میگوید:پری جان آیه اونقدری عقل داره که بفهمه چی کار میکنه! پریناز چشم غره ای نثار بابای مهربانم میکند ومیگوید: هی تو دل به دلش بده داره سالش میشه! آیه به خدا خدا راضی نیست
اینقدر منو حرص میدی.فکر میکنی یکی دو سال
دیگه اینقدری که الان خواهان داری بازم اینقدر
خواستگار پیدا میکنی؟
راست میگفت؟ دروغ که نمیگفت! پس حتما
راست میگفت!قطره چکان سرم مینای کوچک را تنظیم کرد.خم شد و صورت غرق خوابش را بوسید.به ساعتش نگاهی انداخت و با خیال راحت کنارش نشست. مفاتیح کوچکی که همیشه بالاسرش بود را برداشت. دستش به دعا نمیرفت دوباره آنرا بست و فقط خیره به چهره فرشته کوچک روی تخت خوابیده شد.هنوز هم به طور کامل بیماری اش را تشخیص نداده بودند. چند دقیقه بعدنسرین را دید که سراسیمه به داخل اتاق می آیدبا دیدن آیه نفس راحتی میکشد و به در تکیه میدهد.آیه نگران نگاهش میکند و میپرسد:چی شده؟نسرین نفسی تازه میکند و میگوید:دکتر ایول داره میاد بخش همه اتاقا رو چک کردم همه چی مرتب باشه ...
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_هجدهم ابوذرکلافه به همراهش رفت.خدایش بیامرزد! بابا با خنده به صندلی کنار
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_نوزدهم
آیه چپ چپی نگاهش میکند و دوباره روی
صندلی مینشیند و در دل میگوید:کاش همیشه یه از فرنگ داشتیم بلکه ملت یکم به فکر
وظایفشون بیوفتن دقایقی بعد دکتر و جمعی از پزشکان بر سر بیماران اتاق 1حاضر میشوند آیه آرام سالمی به تیم روبه رویش میکند و با چشم دنبال دکتر میگردد.به جز پیرآقای کراوات زده همه برایش آشنا هستند! حدس میزند که دکتر همین پیرآقای روبه رویش باشد چند دقیقه بعد دکترتقوایی حدسش را به یقین تبدیل میکند:خانم سعیدی پرونده مریض رو لطف میکنید
آیه چشمی میگوید و پرونده را دست دکتر
تقوایی میدهد و به خواست آنها اطلاعاتی در
خصوص وضعیت عمومی بیمار میدهد.چند دقیقه ای در سکوت سپری میشود و بعد دکتر واال پرونده را به دست آیه میدهد. خیره به چهره
معصوم مینا بیماری اش را تشخیص میدهد!
خیلی راحت! آنقدر که آیه تمام انرژی اش را
جمع میکند تا دهانشانش بیش از حد معمول باز
نشود! در دل میگوید:او یک نابغه است ! یک
نابغه ! مینا بیش از یک هفته در بیمارستان
بستری بود و پزشکان بر سر تشخیص بیماری
اش هنوز اختلاف داشتند! با استدلالهای دکتر
واال مشخص شده که مینای کوچک با چه غولی
دست و پنجه نرم میکند تیم پزشکی که رفت آیه
فقط به مینا خیره شد!
چند لحظه فقط خیره نگاهش کرد و بعد به اشک
شوقش اجازه خروج داد.و مدام خدا را شکرمیکرد! مینا مینای عزیزش درمان میشد و این شاید بهترین خبر این چند وقته بود.
با نشاطی وصف ناشدنی به ایستگاه پرستاری
رفت . مریم هم آنجا بود با لبخند منحصر به
فردش سالم تقریبا بلندی گفت و آنها نیز با
تعجب جواب سالمش را دادند!
برای خودش چایی ریخت و کنا نسرین و مریم و
آزاده نشست .تعجبشان را که دید پرسید:چی
شده ؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟
نسرین میگوید:کبکت حسابی بلبل میخونه !!
واسه همین تعجب کردیم!
لبخندش پر رنگ تر میشود میگوید:بالاخره
بیماری مینا رو تشخیص دادن! واای خدای من این دکتر واال نابغه است با چندتا علائم و
توضیحات تو پرونده تشخیص داد
مریم هم خوشحال میگوید:خدا رو شکر!
آیه جرعه ای از چایش مینوشد و بعد انگار چیزی
یادش آمده باشد با خنده میپرسد: راستی روز
معارفه برای این پیرمرد بنده خدا که همسن
باباتون سن داره اینقدر بزک دوزک کرده بودید؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_نوزدهم آیه چپ چپی نگاهش میکند و دوباره روی صندلی مینشیند و در دل میگوید:
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_بیستم
جمع سه نفره به یکباره به خنده می افتند و بعد
نسرین نا امیدانه میگوید:بابا تقصیر ما چیه ما
هرچی تو نت سرچ کردیم عکس یه پسره خوش
تیپ و نشون داد! که بعد متوجه شدیم تشابه
اسمی پیش اومده بود!!مریم هم خنده کنان میگوید:اونروز اینقدر ازدستت عصبی بودم یادم رفت بهت بگم ...آیه سری به طرفین تکان میدهد و بعد میگوید:به قول ابوذر مکرو ومکر الله والله خیر الماکرین! خوبتون شد!
جرعه ای از چای تقریبا داغش را نوشید وبعد
بلافاصله ساعتش را نگاه کرد.یادش آمد کتابی
که قولش را به نرجس جان داده بود را باید به
دستش میرساند از خیر نوشیدن مابقی چای
گذشت و روبه مریم گفت:قربون دستت جای من
وایستا من برم کتابی که برای نرجس جان گرفتمو بهش بدم مریم سری به تاسف تکان میدهد و میگوید:آیه مادر همه ای دیگه برو زود بیا
صورت مریم را محکم میبوسد درحالی که از
ایستگاه پرستاری خارج میشود میگوید: جون من به مریضا سر بزنیا! نشینی به حرف زدن و چونه
ات گرم شه با نسرین اون بنده خدا ها تلف شن؟
نسرین خم میشود در قندان را به سمت آیه پرت
کند که آیه باخنده و بدو از آنها رو میشود.نسرین
هم لبخندی میزند و به صندلی اش تکیه میدهد:مریم این یه روزی خودشو از پا میندازه
میدونم.میخواد یه نفره مشکل همه رو حل کنهمریم آخرین جرعه چایش را مینوشد و میگوید:ازهمون بچگی اینجوری بوده خانوادگی
اینجورین منتها دوز آیه از همه بالا تره!
نسرین آرام میخندد و میگوید: راستی یه سوال ازشب تولد آیه تو ذهنم مونده همش یادم میره
ازت بپرسم چرا این تو خانواده فقط مادرشو
پریناز صدا میزنه؟مریم صدایش را پایین می آورد و میگوید:واسه اینکه پریناز زن باباشه ابوذر و کمیل و سامره ازمادر باهاش یکی نیستن!!بین خودمون باشه ها نسرین واقعا شوکه شده بود رفتار های آیه و پریناز را به خاطر می آورد با چشمان گرد شده گفت:تورو خدا؟؟وای مریم اینا هیچیشون به زن بابا و دختر شوهر نمیخوره! واقعا مثل پروانه دور آیه میچرخه! پس واسه همینه آیه با عمش زندگی میکنه؟مریم سری به نشانه مخالفت تکان میدهد ومیگوید:نمیدونم واسه چی با عمه اش زندگی میکنه ولی دلیلش اینی که میگی نیست والا اونچیزی که من از بچگی دیدم پریناز آیه رو ازابوذر و کمیل هم بیشتر دوست داشت نمیدونم
چه قضیه ای پشتشه!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_بیستم جمع سه نفره به یکباره به خنده می افتند و بعد نسرین نا امیدانه میگو
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_بیستُ_یکم
نسرین همچنان متعجب به مریم خیره است.آیه
را هیچوقت نمیتوانست بشناسد! هیچ وقت!
آیه کتاب به دست وارد اتاق نرجس جانی که حالایک ماه است میهمان این بیمارستان شده است میشود.دختر نرجس جان روی صندلی همراه خوابش برده و نرجس جان عینک به چشم قرآن
میخواند.لبخندی میزند عجیب یاد مادربزرگش
می افتد وقتی نرجس جان را میبیند آرام سالمی
میدهد تا هم نرجس جان را متوجه حضورش کندوهم دختر بیچاره را از خواب بیدار نکند.
نرجس جان از پشت عینک فرم قهوه ای اش نگاهی به آیه می اندازد و بالبخند جواب سالمش را میدهد
آیه کتاب را بالا می آورد و بعد بی صدا
میگوید:آدم بد قولی نیستم سرم شلوغ بود یکم
دیر شد. نرجس جان دستش را دراز میکند و
کتاب را میگرد همان بود که میخواست.نگاهش را به گلهای گلدان می دوزد رزهای سفید
صورتی دوست داشتنی را از نظر گذرا
بی حرف آب گلدان را عوض میکند با خودش فکرمیکند چه خوب میشود از فردا نرگسها را برای نرجس جانش بیاورد!فکر خوبی بود صدای آرام
نرجس جان به خود می آوردش: نظرت در
موردش چیه؟ کتابو چطور ارزیابی میکنی؟
آیه خنده اش میگیرد! نرجس جان چه جدی
شده...یاد برنامه های نقد بی مخاطب شبکه
چهار می افتد.خنده اش را قورت میدهد و
میگوید:رمانش عاشقانه نبود! هرچی بود عاشقانه نبود!من فقط خودخواهی دیدم و بس!نرجس لبخند میزند.میدانست و خبر داشت از
هوش سرشار دختر پیش رویش.
_تو تاحالا تو عمرت خود خواهی کردی؟
آیه فکر میکند...خود خواهی؟دیگر خواهی خیلی
کرده بود ولی خود خواهی؟تکانی خورد سنگ
سرد انگشتر به پوستش برخود کرد.یادش
آمد:آره من یه بار تو عمرم خود خواهی
کردم!بیشتر از این یه بار رو یادم نمیاد!
_یه بار؟ جالب شد! خیلی جالب شد و اون یه بار؟ آیه سکوت میکند...و آن یکبار؟دوست ندارد به آن فکر کند.تلخندی میزند و میگوید:مادرم!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ