♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیستم - الان میدونی چقدر وجه بسیج و سپاه خدشه دار میشه
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_بیست_یکم
سمانه شوکه به حرف های او گوش سپرده بود، نمی توانست حرف هایی را که می شنید را باور کند
هضم این حرف ها برایش خیلی سخت بود
- خانم حسینی به نفع خودتونه هر چه زودتر قضیه رو برای ما روشن کنید
چون تا وقتی قضیه روشن نشه شما مهمون ما هستید. البته قضیه روشن هست
- من همچین کاری نکردم
- خانم حسینی پس این همه مدرک تو پرونده چی میگن ؟؟
- نمیدونم، حتما اشتباه شده
و با صدای بالاتری گفت:
- مطمئنم اشتباه شده
سمانه خیره به خانمی که با اخم و عصبانیت به او خیره شده بود ماند
- صداتونو بالا نبرید خانم حسینی، اینجا خونه ی خالتون نیستش، وقتی داشتید برا بهم ریختن اوضاع برنامه ریزی می کردید، باید به فکر اینجا بودید
سمانه عصبی از جایش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
- وقتی هنوز چیزی ثابت نشده حق ندارید تهمت بزنید، من دارم میگم اینکارو نکردم، اما شما الان فقط میخواید مجرم بودن منو ثابت کنید
حتی تلاش نمی کنید حقیقتو از زبون من بشنوید
خانم از جایش بلند شد و پرونده را برداشت:
- مسئول ما به احترام اینکه خانم هستید برای بازجویی خانم فرستادن اما مثل اینکه شما بازیتون گرفته، و قضيه رو جدی نگرفتید، خودشون بیان بهتره
پوزخندی زد و از اتاق خارج شد، سمانه بر روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد تا شاید سردردش کمتر شود
باورش نمی شد ، حرف هایی که شنیده بود خیلی برایش سنگین بودند.
الان همه او را به چشم یک ضد انقلابی می دیدند
الان دیگر مطمئن بود که ساعت از ۹ گذشته ، و اتفاقی که نباید بیفته اتفاق افتاده.
می دانست الان مادرش و پدرش چقدر نگران هستند، و چقدر خجالت زده در برابر خانواده محبی .
آه عمیقی کشید، مطمئن بود الان در به در دنبال او هستند، هیچوقت دوست نداشت کسی را نگران کند با آرامش خانواده را بهم بریزد
دوست داشت هر چه سریعتر مسئولشان بیاید و او از اینجا برود.
از فکری که کرد ، ترسی ہر دلش نشست و دستانش یخ بستند
"نکند اینجا ماندنی شود، یا شاید بی گناهیش ثابت نشود"
محکم سرش را تکان داد تا دیگر به آن ها فکر نکند.
بعد از نیم ساعت در باز شد، و سایه مردی بر روی زمین افتاد. سمانه سرش را بالا آورد تا به بی گناه بودنش اعتراف کند اما با دیدن شخصی که روبه رویش ایستاده شوکه شد
نمی توانست نگاهش را از مردی که خود هم از دیدن سمانه ، در این مکان شوکه شده بود ، بردارد.
سمانه دیگر نمی توانست اتفاقات اطرافش را درک کند، احساس می کرد سرش در حال ترکیدن است.
اشک در چشمانش نشسته بود و فقط اسمش را با بهت و حیرت از زبان مردی که هنوز در کنار در خشکش زده بود شنید
- سمانه
کمیل شوکه به دختری که با چشمان اشکی به او خیره شده بود، نگاه می کرد
ناباور پرونده را باز کرد و با دیدن اسم سمانه چشمانش را محکم روی هم فشرد
خودش را لعنت کرد که چرا قبل از اینکه به اتاق بازجویی بیاید نگاهی به پرونده نینداخت.
اما الان این مهم نبود ، مهم بودن مهیا و تهمتی که به او زده بودند
سمانه هنوز در شوک بودن کمیل در اینجا بود. اول حدس زد شاید او هم به خاطر تهمتی اینجا باشد اما با دیدن همان پوشه در دست کمیل، یاد صحبت آن خانم در مورد مسئولشان افتاد
باورش سخت و غیر ممکن بود.
کمیل نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه در را ببندد با صدای بلندی گفت:
-رضایی
مردی جلو آمد و گفت:
- بله قربان
- دوربین و شنودای اتاقو غیر فعال کن
- بله قربان
در را بست و به طرف سمانه که با چشمان به اشک نشسته منتظر توضیحش بود ،رفت.
میز را کشید و روی آن نشست، از حضور سمانه در اینجا خیلی عصبی بود.
سروان شوکتی توضیحاتی به او داده بود. اما غیر ممکن بود که باور کند این کارها را سمانه انجام داده شود و حتی با وجود مدرک.
مطمئن بود سمانه بی گناه است .
با صدای سمانه نگاهش را از پرونده برداشت؛
- تو اینجا چیکار میکنی؟ جواب منو بدید؟ این پرونده و این اسلحه برای چی پیش شماست؟
و کمیل خودش را لعنت کرد که چرا اسلحه اش را در اتاقش نگذاشته بود.
سمانه با گریه گفت:
- تورو خدا توضیح بدید برام اینجا چه خبره؟ از ظهر اینجام ، هیچی بهم نمیگن، فقط یکی اومد کلی تهمت زد و رفت
توروخدا آقاکمیل یه چیزی بگو، شما برا چی اینجایی ؟ اصلا میدونید مامان بابام الان چقدر نگران شدن
نویسنده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد.....
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_بیستم جمع سه نفره به یکباره به خنده می افتند و بعد نسرین نا امیدانه میگو
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_بیستُ_یکم
نسرین همچنان متعجب به مریم خیره است.آیه
را هیچوقت نمیتوانست بشناسد! هیچ وقت!
آیه کتاب به دست وارد اتاق نرجس جانی که حالایک ماه است میهمان این بیمارستان شده است میشود.دختر نرجس جان روی صندلی همراه خوابش برده و نرجس جان عینک به چشم قرآن
میخواند.لبخندی میزند عجیب یاد مادربزرگش
می افتد وقتی نرجس جان را میبیند آرام سالمی
میدهد تا هم نرجس جان را متوجه حضورش کندوهم دختر بیچاره را از خواب بیدار نکند.
نرجس جان از پشت عینک فرم قهوه ای اش نگاهی به آیه می اندازد و بالبخند جواب سالمش را میدهد
آیه کتاب را بالا می آورد و بعد بی صدا
میگوید:آدم بد قولی نیستم سرم شلوغ بود یکم
دیر شد. نرجس جان دستش را دراز میکند و
کتاب را میگرد همان بود که میخواست.نگاهش را به گلهای گلدان می دوزد رزهای سفید
صورتی دوست داشتنی را از نظر گذرا
بی حرف آب گلدان را عوض میکند با خودش فکرمیکند چه خوب میشود از فردا نرگسها را برای نرجس جانش بیاورد!فکر خوبی بود صدای آرام
نرجس جان به خود می آوردش: نظرت در
موردش چیه؟ کتابو چطور ارزیابی میکنی؟
آیه خنده اش میگیرد! نرجس جان چه جدی
شده...یاد برنامه های نقد بی مخاطب شبکه
چهار می افتد.خنده اش را قورت میدهد و
میگوید:رمانش عاشقانه نبود! هرچی بود عاشقانه نبود!من فقط خودخواهی دیدم و بس!نرجس لبخند میزند.میدانست و خبر داشت از
هوش سرشار دختر پیش رویش.
_تو تاحالا تو عمرت خود خواهی کردی؟
آیه فکر میکند...خود خواهی؟دیگر خواهی خیلی
کرده بود ولی خود خواهی؟تکانی خورد سنگ
سرد انگشتر به پوستش برخود کرد.یادش
آمد:آره من یه بار تو عمرم خود خواهی
کردم!بیشتر از این یه بار رو یادم نمیاد!
_یه بار؟ جالب شد! خیلی جالب شد و اون یه بار؟ آیه سکوت میکند...و آن یکبار؟دوست ندارد به آن فکر کند.تلخندی میزند و میگوید:مادرم!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ