eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
36.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸هوالعشـق🌸 📜 💟 - ببخشید اذیتت کردم - نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم بعد ثریا گفت دانشگاهی بیام دنبالت ،زینب هم گفت میاد. - سمانه دوباره بوسه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود زد . با رسیدن به خانه سمانه همراه زینب وارد خانه شدند و بعد از احوالپرسی ، به کمک ثریا و فرحناز خانم رفت سفره را پهن کردند و در کنار هم شام خوشمزه ای با دستپخت ثریا خوردند. یاسین به محسن زنگ زده بود و از او خواست خودش را به محل کار برساند بعد خداحافظی ثریا و یاسین ،زینب قبول نکرد که آن ها را همراهی کند و اصرار داشت که امشب را کنار سمانه بماند و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت. سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت: - زینب عمه بخواب دیر وقته گوشیش را نشان زینب داد و گفت: - نگا عمه ساعت ۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود زینب ، عمه به چی خیره شدی؟؟ - عمه این آقا مرد بدیه؟؟ سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس مقام معظم رهبری بود، نگاهی انداخت - نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه، چرا پرسیدی؟ - آخه اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری، یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل - خب  - بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه بعد منو دید زود خاموشش کرد ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!! - عمه چیزی به عمو نگو، من قول دادم که چیزی نگم. - باشه عمه ، بخواب دیگه سمانه دیگر کلافه شده بود، باور نمی کرد کمیل در جمع ضد رهبری صحبت می کرد و مخفیانه سخنرانی های رهبر را گوش می داد. نفس عمیقی کشید و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر لب گفت: - فضول خانم ، چقدم سر قولش مونده لبخندی زد و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند. – حواست باشه، دعوایی چیزی شد دخالت نکن – چشم مامان، الان اجازه میدید برم - برو به سلامت مادر  - راستی مامان من شب میرم خونه خاله سمیه، کار داریم به خاطر وضعیت پای صغری، میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم بی زحمت به بابایی بگو رفتید رای بدید لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله - باشه عزیزم، جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم - چشم عزیزم سمانه بوسه ای بر گونه ی مادرش گذاشت و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه خارج شد. با صدای گوشی دوربینش را کناری گذاشت؛ - جانم رویا - کجایی سمانه - بیرون - میگم آقایون نیستن، سیستم خراب شده، جان من بیا درستش کن کارامون موندن - باشه عزیزم الان میام در عرض ربع ساعت خودش را به دانشگاه رساند ، یا دیدن رویا کنار دفتر با لبخند به طرفش رفت: - اوضاع انتخابات چطوره؟ سمانه ناراحت سری تکون داد و گفت: - اوضاع به نفع ما نیست ، ولی خداروشکر شهر آرومه - خداروشکر ، بیا ببین این سیستم چشه؟؟ فک کنم ویندوز پریده - من یه چیزی از اتاقم بردارم بیام - باشه سمانه سریع به سمت اتاقش رفت وسایلش را روی میز گذاشت و سریع چند Cdبرداشت و به اتاق رویا رفت. کار سیستم نیم ساعتی طول کشید اما خداروشکر درست شد. - بفرمایید اینم سیستم شما - دستت درد نکنه عزیزم ،لطف کردی - کاری نکردم خواهر جان من برم دیگه به سمت اتاقش رفت که آقای سهرابی را دید، با تعجب به سهرابی که مضطرب بود نگاهی کرد و در دل گفت "مگه رویا نگفت آقایون نیستن" - سلام آقای سهرابی - سلام خانم حسینی، با اجازه من اومدم یه چیزیو بردارم و برم - بله بفرمایید سمانه خسته از روز پرکار و پر دردسری که داشت از تاکسی پیاده شد. گوشیش را بیرون آورد و پیامی برای مادرش فرستاد تا نگران نشود ، مسیر کوتاه تا خانه ی خاله اش را طی کرد دکمه آیفون را فشرد که بعد از چند ثانیه بعد با صدای مهربان خاله اش لبخند خسته ای بر لبانش نشست. بعد از اینکه در باز شد وارد خانه شد ، طبق عادت همیشگی، سمیه خانم کنار در ورودی منتظر خواهرزاده اش مانده بود. نویسنده:فاطمه امیرے . ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
✐"﷽"↯ 📜 💟 سرش را به طرفین تکان میدهد و میگوید:هیچی ولش کن! در مورد پیشنهادت هم متاسفم من آدمی نیستم که برم مستقیم به دختر مردم بگم بیا زنم شو! لبخند میزنم! راست میگوید ابوذر آدمی نیست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زنم شو!اما آیه آدمی هست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زن برادرم شو! _چیکارت کنم ؟ یه ابوذر که بیشتر نداریم.آدرسشو نداری؟ برم خود دختره رو ببینم؟هیجان زده نگاهم میکند و میگوید:آیه یعنی واقعامیخوای اینکارو بکنی؟دست به سینه میگویم:آره ولی نه بدون مزد! میخندد گویی خبر خیلی خوشی را شنیده نگاهی به آسمان می اندازد و بعد سرخوش میگوید: هروقت وقت کاری داشتی خبرم کن تا به ببرمت دم در دانشکده اش! در دل میگویم:بی عرضه از دم دانشکده آنطرف تر نرفته برای آدرس !!! مامان عمه با سینی میوه وارد تراس میشود و درحالی که چشمهایش را ریز کرده من و ابوذر را از نظر میگذراند! ظرف میوه را روی میز میگذارد وروی یکی از صندلی ها مینشیند و بی صدا به ماخیره میشود! منو ابوذر به هم نگاه میکنیم و بعدبه مامان عمه، بالاخره سکوت را میشکند و میگوید:جاهل هر سر و سری که دارید و همین الان میگید یا پرینازو میندازم به جونتون! با تعجب خیره اش میشوم بی توجه به من روبه ابوذر میگوید: من که میدونم یه خبری هست! راستشو بگو عاشق شدی اومدی دست به دامن آیه شدی؟ابوذر قیافه ای به خود میگرد که هر بیننده ای رابه خنده می اندازد!آنقدری عقل ندارد که بفهمد مامان عمه دارد یک دستی میهمانش میکند برای همین باناله میگوید: اینقدر تابلو!! مامان عمه بشکنی میزند و میگوید:بازم مثل همیشه گرفت!!زود تند سریع تعریف کن! قضیه چیه! کجا آشنا شدی! دختره کیه !چیکاره است و هر مشخصاتی که دار رو همین االن رد کن بیا! چند دقیقه بعد از عمه بابا و پریناز هم آمدند.اگر دست ابوذر بود همانجا به گریه می افتاد.بابا روی شانه ابوذر زد و گفت:خوب دور و برت آدم جمع میکنیا .عمه که حس کنکاوی اش امانش نمیداد چشم وابرویی برای ابوذر آمد و گفت: ابوذر اون کتابه بودقرار بود بدی! اونو بیا بهم بده الزمش دارم... ...
.  کتاب‌پسرک‌فلافل‌فروش༆📕✦. شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری༆🌹✦. 🌸/🛠 هادی یک ویژگی بسیار مثبت داشت. در هر کاری وارد میشد کار را به بهترین نحو به پایان می رساند. خوب به یاد دارم که یک روز وارد پایگاه بسیج شد. یکی از بچه ها مشغول گچ کاری دیوارهای طبقه ی بالای مسجد بود. اما نیروی کمکی نداشت. هادی یک باره لباسش را عوض کرد. با شلوار کردی به کمک این گچ کار آمد او خیلی زود کار را یاد گرفت و کار گچ کاری ساختمان بسیج، به سرعت و به خوبی انجام شد. مدتی بعد بحث حضور بچه های مسجد در اردوی جهادی پیش آمد. تابستان ۱۳۸۷ بود که هادی به همراه چند نفر از رفقا از جمله سید علی مصطفوی راهی منطقه ی پیراشگفت، اطراف یاسوج، شد.هادی در اردوهای جهادی نیز همین ویژگی را داشت. بیکار نمی ماند. از لحظه لحظه وقتش استفاده می کرد. در کارهای عمرانی خستگی را نمی فهمید مثل بولدوزر کار می کرد. وقتی کار عمرانی تمام میشد به سراغ بچه هایی می رفت که مشغول کار فرهنگی بودند. به آنها در زمینه ی فرهنگی کمک می کرد. بعد به آشپز جهت پخت غذا می رفت و..... با آن بدن نحیف اما همیشه اهل کار و فعالیت بود. هادی هیچ گاه احساس خستگی نمی کرد. تا اینکه بعد از پایان اردوی جهادی به تهران آمدیم. فعالیت بچه های مسجد در منطقه ی پیراشگفت مورد تحسین مسئولان قرار گرفت. قرار شد از بچه های جهادی برتر در مراسمی با حضور رئیس جمهور تقدیر شود. راهی سالن وزارت کشور شدیم بعد از پایان مراسم و تقدیر از بچه های مسجد هادی به سمت رئیس جمهور رفت. او توانست خودش را به آقای احمدی نژاد برساند و از دور کمی با ایشان صحبت کند. اطراف رئیس جمهور شلوغ بود. نفهمیدم هادی چه گفت و چه شد. اما هادی دستش را از روی جمعیت دراز کرد تا با رئیس جمهور، یعنی بالاترین مقام اجرایی کشور دست بدهد اما همینکه دست هادی به سمت ایشان رفت آقای احمدی نژاد دست هادی را بوسید رنگ از چهره ی هادی پرید. او که همیشه میخواست کارهایش در خفا باشد و برای کسی حرف نمی زد اما یک باره در چنین شرایطی قرار گرفت. 🦋همراهمون باشید😉 🌸|@ebrahim_babak_navid_delha .