♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشق🌸 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_هفتم - سلام بر اهل خانه ثریا دستان خیسش را خشک می کند و به ا
🌸هوالعشق🌸
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_هشتم
- بله حتما
- این چند تا پوستر و بدید به بچه های خودمون ،بگید ایام انتخابات از اونا استفاده کنن تو تجمعا
- پوسترا چی هستن؟
- پوسترایی که طراحی کرده بودید و خواستید پوسترشون کنم براتون ،یک نمونه برای خودتون ،اینا رو هم بدید بین بچه های دانشگاه
- خیلی ممنون
_تو این فلش چندتا فایل صوتی هست که روے چندتا cd بزنید و به عنوان کار فرهنگی بین بچه ها پخش کنید مداحی هستند,یه نمونه هم با پوسترا گڋاشتم که گوش بدید
_ما خیلی وقته دیگه همچین فعالیت های فرهنگے انجام نمیدیم به نظرتون برگزاری جلسات بصیرتی بهتر از پخش بنرو cd نیست؟؟
.
_شک نکنید که جلسات بهتر هستند امابخشنامه ای هستش که به دستمون رسیده,
_میتونم بخشنامه رو ببینم
اقاے سهرابی برای چند لحظه سکوت کردو بعد سریع گفت:
_براتون میفرستم
_تشکر اگه با من کاری ندارید من دیگه برم
_بله بفرمایید
سمانه وسایل را برداشت و ازاتاق خارج شد پوستروcd خودش را در اتاقش گڋاشت و از دفتر خارج شد.
با دیدن چنر از اعضای بسیج دانشگاه پوسترها رابه انها دادتا بین بقیه پخش کنند.
و خودش به کافی نت کنار دانشگاه رساند و سفارس دادتا مداحی ها را روی90تاcd برایش بزند.
_کی اماده میشن؟
_فردا ڟهر بیاید تحویل بگیرید
_خیلی ممنون
از همان جا تاکسی گرفت و به خانه رفت امروز روز پرمشغله ای بود سعی کرد تا خانه براے لحظه ای هم که شده چمانش را روے هم بگذارد تا شاید کمے از سوزش چشمانش کاسته شود.
کلید در را باز کرد و وارد خانه شد با دیدن کفش های زنانه حدس میزد که خاله سمیه به خانه شان آمده وارد خانه شد و با دیدن سمیه خانم لبخندی زد:
_سلام خاله خوش اومدید
_سلام عزیزدلم خسته نباشے.
سمانه مشکوک به چهره ی غمگین خاله اشونگاهی انداخت و پرسید:
_چیزی شده خاله
_نه قربونت برم
به سمت مادرش رفت و بوسه ای بر گونه اش کاشت:
_من میرم بخوابم شمارو هم تنها میزارم قشنگ بشنید غیبتاتونو بکنید مامان بیدارم نکن تو رو خدا
_صبر کن سمانه
_بله مامان
_خانم حجتی رو میشناسی
_اره
_زنگ زد وقت خواست که بیاد خواستگارے
_خب
_خب ومرض پسره هزار ماشاا...خوشکله پولداره خونه ماشین همه چیز
سمانه با اعتراض گفت:
_مامان مگه همه چیز پول و قیافه است؟؟
_باشه کشتیم مگه ولایی وپاسدار نمیخواستب پسره هم پاسداره هم ولایی با فعالیتات هم مشکلی نداره پس میشینی بهش فکر میکنی
_چشم.
_سمانه با تو شوخی ندادم میشینی جدی فکر میکنی
سمانه کلافه پوفی کردو گفت:
_چشم میشینم جدی فکر میکنم الان اجازه میدی برم بخوابم؟
_برو
سمانه بوسه ای نمایشی برای هر دو پرتاب کرد وبه اتاق رفت خسته خودش را روے تخت انداخت و به فکر فرو رفت که چرا احساس می کرد از اینکه بحث کشیده شد ناراحت بود
.
وخستگی اجازه بیشتری به تحلیل رفتار سمیه خانم را به او نداد و کم کم چشمانش گرم خواب شدند.
نویسنده: فاطمه امیرے
#ادامه_دارد
.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_هفتم من هم چشمانم را از چشمانش میگیریم و گردنمرا خم میکنم و حواسم را مید
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_هشتم
نگاهش کردم...تهی...بی هیچ حسی..خالی از ترحم ونگرانی و هر حس دیگری!!
خوب گریه کرد و خوب دردل کرد.. و من مثل همیشه شانه های ظریفم را گذاشته بودم در
خدمت دیگران! عیبی ندارد بگذار دردت را روی
شانه هایم نمیدانم چقدر گذشت که به خودش آمد حرف زده بود و حال دیگر سبک شده بود .حال با رنگ نگاهش میکردم...نه رنگ ترحم نه دلسوزی نه نگرانی .. من حال فقط یک خواهر بودم...
آرام صدایش کردم:هنگامه... هنگامه منو نگاه؟
هق هقش قطع شد و به چشمهایم خیره شد هنگامه.. نمیتونم بهت بگم غصه نخور...چون غصه داره نمی تونم بهت بگم فراموشش کن
چون مطمعنا فاموش نمیشه... هنگامه باهاش کناربیا !! این سوال سخته امتحان خداست!
اگه حلش نمیکنی پس با نگرفتن نمره اش کنار
بیا! بزار خدا برات مثبت بزاره!! مثبت اینکه حلش
نکردی ولی به فکرش بودی
کلافه میگوید: حرف زدنش راحته آیه ...تو
نمیدونی چه زجری داره وقتی نتونی مادر بشی وهمسرت همیشه حسرت بخوره...هنگامه به این فکر کن این خواست خداست! مقدر الهیه! امید داشته باش!! خودمونیم دیگه ماکه بهتر این دکترا رو میشناسیم! اینا خدا هستن مگه؟
به خدا اون بخوادا همچین این دکترا رو سنگ رو
یخ میکنه اون سرش نا پیدا...اصلا بچه میخوای
چیکار؟ بیکاری ؟ بچه بزایی که آخرش یکی بشه
مثل من و خودت؟
میخندد : مرسی آیه مرسی که هستی... فقط
واسم دعا کن دعا میکنم خواهرم تو هم شدی یکی از دغدغه هایم!! به جمع تو دلی هایم خوش آمدی
چشمکی میزنم و به لیوان چای سرد شده ام
اشاره میکنم و میگویم: من شانس ندارم هنگامه!یه چیز داغ خوردن بهم نیومده میشه برام عوضش کنی
چشمی میگوید و میرود تا برایم تازه دم بیاورد!
تازه دم بماند زندگی ات خواهری!....
خوش طعم بماند زندگی ات خواهری یک زندگی با طعم محبت خدا...
لیوان چایم را می آورد و با احترام خاص و
مضحکی تقدیمم میکند! خنده ام میگیرید دوباره
سکوت میکند...چیزی به ذهنم میرسد!باهیجان میگویم:راستی هنگامه یه چیزی بگم بهت؟
با اشتیاق نگاهم میکند که یعنی بگو...لیوان را روی میز میگذارم و با هیجان تعریف میکنم : کوچیک تر که بودم همیشه از کارخونه کردن مینالیدم! یه روزی با اینکه کلی خسته بودم
مامان عمه کلی کار بهم سپرد... اونقدر غرغرکردم که آخرش کشوندتم یه کنار گفت بشین بزار یه راه بهت یاد بدم ... هنگامه دستمالودوباره داد دستم گفت چشماتو ببند و این میزو دوباره پاک کن! ولی با یه تفاوت فکر کن این میزخونت نیست اینجا ضریح امام رضاست! دیدی؟حالا خسته کننده نیست نه؟ حالا با لذت کاراتو
انجام میدی نه؟ هنگامه با تعجب نگاهم کرد! بهت زده بودگویا!من این بهت ها را دوست داشتم!چشمهایش را بست و شوکه فقط لبخند زد!و
بالاخره به حرف آمد: نمیدونم چی بگم آیه!
_میانبر بزن هنگامه! خدا این میانبرهای زیرکانه
رو دوست داره!! دوست داره بنده اش عاقل بشه!! زر زر الکی رو با گریه عارفانه اشتباه نگیر!
_آیه حرفت گیجم کرد!!!به این فکر کن شاید تو هم تکرار تاریخی! یک
تکرار سارا گونه! کنار ابراهیمت! به این فکر کن خدا خواسته شبیه سارا باشی!
_آیه....آیه من ...من واقعا نمیدونم چی بگم!
به ساعتم نگاهی می اندازم
نزدیک اذان است چه زود صبح شد! از جایم بلند میشوم و به لیوان چایم نگاه میکنم! باز هم سرد شد...سرد شدنش به گرم شدن یک دل می ارزید!
نگاهی به موجود مبهوت روبه رویم میکنم....
بهتش را دوست دارم!بهتش زیبا است!
دستی به شانه اش میگذارم :هنگامه جان من
دیگه میرم!ممنون بابت چاییت!گیج سرش را باال می آورد و بعد بی مقدمه درآغوشم میگیرد زیر گوشم زمزمه میکند:آیات خداهمیشه امیدبخشند ممنونم! ممنونم
هیچ نمیگویم! هیچ ندارم که بگویم! مانده تا آیه
شود آیه..
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
. کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦. شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦. #پـــــــارت_هفتم🌸/#جوادین🕊 توی خیابان شهید
.
کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦.
شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦.
#پـــــــارت_هشتم🌸/#جوادین🕊
مدتی بعد مدارس باز شد. من فکر کردم که هادی فقط در تابستان می خواهد کار کند، اما او کار را ادامه دادا فهمیدم که ترک تحصیل کرده. با او صحبت کردم که درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجدید آورده بود و اصرار داشت ترک تحصیل کند. کار را در فلافل فروشی ادامه داد. هر وقت میخواستم به او حقوق بدهم نمی گرفت، می گفت من آمده ام پیش شما کار یاد بگیرم. اما به زور مبلغی را در جیب او می گذاشتم. مدتی بعد متوجه شدم که با سید علی مصطفوی رفیق شده، گفتم با خوب پسری رفیق شدی. هادی بعد از آن بیشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پیش ما رفت و در بازار مشغول کار شد. اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل می شد.بعدها توصیه های من کارساز شد و درسش را از طریق مدرسه ی دکتر حسابی به صورت غیر حضوری ادامه داد. رفاقت ما با هادی ادامه داشت خوب به یاد دارم که یک روز آمده بود اینجا، بعد از خوردن فلافل در آینه خیره شد می گفت: نمی دانم برای این جوش های صورتم چه کنم؟ گفتم: پسر خوب صورت مهم نیست، باطن و سیرت انسانها مهم است که الحمدالله باطن تو بسیار عالی است. هر بار که پیش ما می آمد متوجه میشدم که تغییرات روحی و درونی او بیشتر از قبل شده. تا اینکه یک روز آمد و گفت وارد حوزه ی علمیه شده ام، بعد هم به نجف رفت.اما هر بار که می آمد حداقل یک فلافل را مهمان ما بود. آخرین بار هم از من حلالیت طلبید با اینکه همیشه خداحافظی می کرد، اما آن روز طور دیگری خداحافظی کرد و رفت .....
#ادامه_دارد🦋همراهمون باشید😉
🌸|@ebrahim_babak_navid_delha
.