♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشق🌸 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_هشتم - بله حتما - این چند تا پوستر و بدید به بچه های خودمو
🌸هوالعـشـــق🌸
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_نهم
صغری با صدای بلند و متعجب گفت:
_چی؟سمانه میخواد ازدواج کنه؟
سمیه خانم نگاهی به پسرش می اندازد و می گوید:
_فعلا که داره فکراشو میکنه اگه دیر بجنبیم ازدواج هم میکنه
کمیل که سنگینی نگاه مادر و خواهرس را دید سرش را بالا آوردو گفت:
_چرا ایجورے نگام میکنید؟
_یعنی نمیدونی چرا؟
_خب مادر من میگی چیکار کنم؟
صغری عصبی به طرفش رفت و گفت:
_یکم این غرور اضافه و مزخرفت رو بزار کنار بریم خواستگاری سمانه کاری که باید بکنی اینه
کمیل اخمی کرد و گفت:
_بابزرگترت درست صحبت کن سمانه راه خودشوانتخاب کرده پس دیگه جایی برلب بحت نمیمونه.
از جایش بلند می شود و به اتاقش می رود.
سمیه خانم اخمی به صغری می کند:
_نتونستی چند دقیقه جلو این زبنتو بگیری؟
_مگه دروغ گفتم مامان من و تو خوب میدونیم کمیل به سمانه علاقه داره اما این غرور الکیش نمیزاره پا پیش بزاره
_منم میدونم ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی برگتره احترامش واجبه
بلند شد و به طرف اتاق کمیل رفت ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد با دیدن پسرش که روی تخت خوابیده بودو دستش را روی چشمانش گڋاشته بود لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست
_کمیل از حرف صغری ناراحت نشو اون الان ناراحته
کمیل در همون حالت زمزمه کرد:
_ناراحت باشه دلیل نمیشه که اینطوری صحبت کنه
سمیه خانم دستی در موهای کمیل کشید:
_من نیومدم اینجا که درمورد صغری صحبت کنم اومدم درمورد سمانه صحبت کنم
_مــــامــــان نمیخواید این موضوعو تموم کنید
_نه نمیخوام تمومش کنم من مادرم فکر میکنی نمیتونم حس کنم که تو به سمانه علاقه داری
کمیل تا خواست لب به اعتراض باز کند
.
سمیه خانم ادامه داد:
_چیزی نگو به حرفام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو
کمیل کم کم داره 30 سالت میشه نمیگم بزرگ شدی اما جوون هم نیستی از وقتی کمی قد کشیدی و فهمیدی اطرافت چه خبره شدی مرد این خونه کار کردی نون اوردی تو این خونه نزاشتی حتی منو صغری نبود پدرتو حس کنیم تو برای صغری هم پدری کردی هم برادری
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_از درست زدی بخاطر درس صغری صبح و شب کار می کردی آخرش اگه تهدیدهای آقا محمود و داییت محمد نبود که حتی درستو نمیخوندی من سختی زیاد کشیدم اما تو بیشتر
مسئولیت یک خانواده روی دوشت بود و هست تو بدای اینکه چیزی کم نداشته باشیم از خودت گڋشتی حتی کمک های آقا محمود و محمد راهم قبول نمی کردی
اشک هایی که بر روی گونه هایش چکیده بودند و پاک کرد و با مهربانی ادامه داد:
_بعد این همه سختی دلم می خواد پسرم آرامش پیدا کنه از ته دل بخنده ازدواج کنه بچه دار بشه میدونم تو هم همین میخوای پس چرا خودتو از زندگی محروم می کنی چرا خودتو از کسی که روست داری محروم میکنی ؟
صدای نفس کشیدن نت منظم پسش را به خوبی می شنید که بلافاصله صدای بم کمیل در گوشش پیچید
_سمانه انتخاب خودشو کرده عقایدمون هم باهم جور در نمیاد من نیمتونم با کسی که ازمن متنفر هست ازدواج کنم
تنفر ؟کمیل میفهمی داری چی میگی؟ سمانه اصلا هیچ حسی به تو نداره.
.
الانم که می بینی داره به این خواستگار فکر میکنه به خاطر اصرار خالت فرحناز هست بیا بریم خواستگاری به زندگیت سرو سامون بده.
.
باور کن سمانه برای تو بهترین گزینه هست.
نویسنده :فاطمه امیرے
#ادامه_دارد.....
.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_هشتم نگاهش کردم...تهی...بی هیچ حسی..خالی از ترحم ونگرانی و هر حس دیگری!!
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_نهم
بی حرف فقط گونه اش را میبوسم و عجله میکنم برای رسیدن به نمازعقیق انگشتر میکوبد به قلبم!
شروع خوبی بود امروز خورشید نه از شرق طلوع کرده نه از غرب! محل طلوعش درست میان قلب من بود...
راستی چقدر من من کردم امروز...جای حاج رضا
علی خالی گوشم را بپیچاند....
همانطور که انتظارش را داشت امتحانش رو به
بدترین نوع ممکن داد. هنوز هم خستگی دیشب
را کامل در نکرده بود و چقدر از عمه ممنون بودکه از خیر فیلم موردعلاقه اش گذشت و خانه رادر سکوت برایش آماده کرد.
کتاب را بررسی کرد تا مطمئن شود حداقل نمره
را میگیرد. _ابوذر...ابوذر وایستا...
صدای مهران بود که از پشتش می آمد سر از
کتاب برداشت و مهران نفس زنان به او رسید
دستی به شانه اش گذاشت و نفسی تازه کرد:
ابوذر لنگهای دراز تو هر قدم چند متر رو طی
میکنندخنده اش گرفته بود ...
_چی شده مهران..._میخواستم بگم خبرش رسیده استاد علی پور یک هفته ای نمیخواد بیاد با بچه ها صحبت کردیم یه اردو راه بندازیم تو هم هستی؟دوباره سرش را به فرمول های ماشینهای
الکتریکی میکند! و یک کلام میگوید: نه!
مهران که واقعا از این نه قاطع عصبی شده بود
میگوید: مسخره... یعنی چی نه؟ همه میخوان
بیان _خب من نمیخوام بیام!
_ابوذر میدونستی همیشه ضد حالی؟
کتابش را میبندد و در کیفش میگذارد دکمه
زیادی باز پیراهن مهران را میبندد و یقه اش رادرست میکند و بعد شمرده میگوید:برای اینکه
امتحانات حوزه نزدیکه! و من باید درس بخونم!
مهران پوزخندی میزند و میگوید:یعنی واقعا
نمیخوای بیای؟ بابا فیلتر و سنتر مدار که نیست؟
چهارتا کتاب حوزویه دیگه ابوذر چنان چشم غره ای به او میرود که یک آن مهران دستهایش را به نشانه تسلیم بالا می آورد
و میخندد. کیفش را جا به جا میکند و بی هیچ
حرفی میرود مهران دلجویان پشتش پچ پچ میکند و اوذر لبخند میزند دور از چشم رفیق هنوز بچه اش روی یکی از نیکمت ها مینشیند تا شروع کلاس بعدمهران هم خودش را ول میکند روی همان نیمکت از سکوت ابوذر کلافه میشود:خب یه چیزی بگو نکنه میخوای عین بچه ها قهر کنی؟
ابوذر فقط نگاهش میکند...مهران چشمهایش را
گشاد میکند و میگوید:بابا من که گفتم ببخشید!!
ای بابا و میان حرف زدنش ناگهان چشمش می افتد به زهرا صادقی و لبخندی میزند ابوذر جهت نگاهش را دنبال میکند و میرسد به چهره معصوم زهرا صادقی اخم میکند و صورت مهران را به طرف خودش بر میگرداند! و با نگاهش خط و نشان میکشد!مهران بلند میخندد و میگوید: بی عرضه هنوزکاری نکردی؟
ابوذر هنوز اخم دارد و در حالی که نگاهش را
کنترل میکند که هرز نرود تکیه میدهد به نیمکت
و به چهره مهران خیره میشود: چی میگی مهران؟ چه کاری مثال؟
_بابا یه اهایی یه اوهویی !! یه ندایی؟
پوفی میکشد و میگوید:نمیشه مهران نمیشه!
موقعیتش نیست من آدم حرف زدن با خودش
نیستم! پیش باباش هم نمیتونم با این اوضاع
برم؟
_مگه وضعیت تو چشه ابوذر ؟؟ دستی به موهایش میکشد و میگوید: مهران جان شما دیدی صبح به صبح با چه ماشینی ایشون رو میرسونن به دانشگاه؟ بنده باید یه زندگی درشٵن ایشون درست کنم یا نه؟مهران سوتی میکشد و میگوید: به به !! نمردیم ومادی گرایی داش ابوذرمون رو هم دیدیم!! دیگه چی حاجی؟
چشم غره ابوذر هم نتوانست جلوی خنده های
مهران را بگیرد...نگاهی به آسمان انداخت وگفت: مهران بحث مادی گرایی نیست!! بحث سر واقعیته! من باید یه زندگی درست براشون بسازم یا نه؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
. کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦. شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦. #پـــــــارت_هفتم🌸/#جوادین🕊 توی خیابان شهید
.
کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦.
شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦.
#پـــــــارت_نهم🌸/#گمگشته🕊
حجت الاسلام سمیعی سال ۱۳۸۴ بود که کادر بسیج مسجد موسی ابن جعفر تغییر کرد. من به عنوان جانشین پایگاه انتخاب شدم و قرار شد پایگاه را به سمت یک مرکز فرهنگی سوق دهیم. در این راه سید علی مصطفوی با راه اندازی کانون شهید آوینی کمک بزرگی به ما نمود. مدتی از راه اندازی کانون فرهنگی گذشت یک روز با سید علی به سمت مسجد حرکت کردیم. به جلوی فلافل فروشی جوادین رسیدیم. سید علی با جوانی که داخل مغازه بود سلام و علیک کرد. این پسرک حدود شانزده سال سریع بیرون آمد و حسابی ما را تحویل گرفت. حجب و حیای خاصی داشت متوجه شدم با سید علی خیلی رفیق شده وقتی رسیدیم مسجد از سید علی پرسیدم از کجا این پسر را می شناسی؟ گفت: چند روز بیشتر نیست تازه با او آشنا شدم. به خاطر خرید فلافل زیاد به مغازه اش می رفتیم گفتم به نظر پسر خوبی می یاد. چند روز بعد این پسر همراه با ما به اردوی قم و جمکران آمد.در آن سفر بود که احساس کردم این پسر روح بسیار پاکی دارد. اما کاملا مشخص بود که در درون خودش به دنبال یک گمشده می گردد! این حس را سالها بعد که حسابی با او رفیق شدم بیشتر لمس کردم. او مسیرهای مختلفی را در زندگی اش تجربه کرد هادی راه های بسیاری رفت تا به مقصد خودش برسد و گمشده اش را پیدا کند. من بعدها با هادی بسیار رفیق شدیم او خدمات بسیار زیادی در حق من انجام داد که گفتنی نیست. اما به این حقیقت رسیدم که هادی با همه ی مشکلاتی که در خانواده داشت و بسیار سختی می کشید اما به دنبال گمشده درونی خودش می گشت. برای این حرف هم دلیل دارم در دوران نوجوانی فوتبالیست خوبی بود به او می گفتند: «هادی دل پیه رو هادی هم دوست داشت خودش را بروز دهد.
#ادامه_دارد🦋همراهمون باشید😉
🌸|@ebrahim_babak_navid_delha
.