eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸✨🌿✍🌸✨🌿✍🌸✨🌿 💐سلام ◀️من چند وقتی هست ابراهیم هادی شده داداشم😊 یعنی از ماه رمضون امسال به لطف داداش امسال من که تا حالا زیارت نرفته بودم رفتم قم و جمکران و مشهد😍 ولی این اواخر بد جوری دلم هوای کربلای ایران رو کرده بود😔 توی دانشگاهمون اعلام کردن راهیان نور میبرن اونم فقط پنج نفر که منم جزوشون در اومدم ولی پدر مادرم مخالفت میکردن اونقدر به ابراهیم اصرار کردم متوسل شدم که آخرش مادر پدرم راضی شدن و بالاخره راهی شدم راهی کربلای ایران 😭 ✨🌸داداش ابراهیم مدیونتم🌸✨ ╔═ 🌸🌿════⚘ ═╗ ✾ @ebrahimdelha ✾ ╚═ ⚘════🌸🌿 ═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🍃🌺✨🍃🌺✨🌺🍃✨🍃🌺 ••✾ِدوستان گرامی••✾ِ ✍منتظر دلنوشته هاتون هستیم... ✾دوستانی ڪه عنایت شهدا شامل حالشون شده خوشحال میشیم دلنوشته های خودتونو به آیدی زیر ارسال بفرمایید...☺️ ••✾ِ✾• @siedeh_al_nabi:خادم دلنوشته ╔═ 🌸🌿════⚘ ═╗ ✾ @ebrahimdelha ✾ ╚═ ⚘════🌸🌿 ═╝
اگر زندگے کنۍ↓ لازم نیست دنبال •بگردۍ؛ خودش🌱 پیدایت میڪند...(: . . ... ╔═ 🌸🌿════⚘ ═╗ ✾ @ebrahimdelha ✾ ╚═ ⚘════🌸 🌿═╝
من... آری... منِ غرق دنیا شده را جام شهادت بدهید😔 ╔═ 🌸🌿════⚘ ═╗ ✾ @ebrahimdelha ✾ ╚═ ⚘════🌸 🌿═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#نماز_اول_وقت_یادت_نره و شما را برای #محبت❤️ آفریدیم...(: [سوره هود آیه۱۱] ╔═ 🌸🌿════⚘ ═╗ ✾ @ebrahimdelha ✾ ╚═ ⚘════🌸 🌿═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلاااااااام😇 🌺نماز همگی قبول باشه ان شاءالله☺️ ⚜خب با اجازتون بریم باقے مونده کتاب رو ورق بزنیم😊❤️ بِسْمِـ اللّٰہ .. 👇 [❀ @ebrahimdelha ❀]
☀️🍃☀️🍃☀️🍃☀️🍃☀️ بــزرگان دين توصيه ميکنندبراي رفع مشــکلات خودتــان،تاميتوانيدمشکل مردم راحل کنيد.همچنين توصيه ميکنندتاميتوانيدبه مردم اطعام کنيدواين گونه،بسياري ازگرفتاري هايتان را برطرف سازيد😍.غروب🌅ماه رمضان بود.ابراهيم آمددرخانه ماوبعدازسلام واحوالپرسي يــک قابلمه ازمن گرفت!بعدداخل کله پزي رفت.به دنبالش آمدم وگفتم:ابرام جون💚کله پاچه براي افطاري!عجب حالي ميده؟!گفت:راســت ميگي،ولي براي من نيست.يك دست کامل کله پاچه وچندتانان ســنگک گرفت.وقتي بيرون آمدايرج باموتور🏍رسيد.ابراهيم هم سوارشدوخداحافظي کرد.باخودم گفتم:لابدچندتارفيق جمع شــدندوباهم افطاري ميخورند.ازاينکه به من تعارف هم نکردناراحت😔شــدم.فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم:ديروزکجارفتيد🤔!؟گفت:پشت پارک چهل تن،انتهای کوچه،منزل کوچکی بودکه درزدیم وکله پاچه رابه آنهادادیم.چندتابچه وپیرمردی که دم درآمدندخیلی تشکرکردند.ابراهیم💚راکامل میشناختند.آنهاخانواده های بسیارمستحق بودند.بعدهم ابراهیم رارساندم خانه شان. [❀ @ebrahimdelha ❀] ☀️🍃☀️🍃☀️🍃☀️🍃☀️
☀️🍃☀️🍃☀️🍃☀️🍃☀️ بيست وشش سال ازشهادت ابراهيم💚گذشت.درعالم روياابراهيم را ديدم.سواربريك خودرونظامي🚓به تهران آمده بود!ازشــوق نميدانستم چه كنم.چهره ابراهيم❤️بســيار نوراني بود.جلو رفتم وهمديگررادرآغوش گرفتيم.ازخوشحالي فريادميزدم وميگفتم:بچه هابيایيد،آقاابراهيم💚برگشته!ابراهيم گفت:بياســوارشــو،خيلي كارداريم.به همــراه هم به كناريك ساختمان مرتفع رفتيم.مهندسين وصاحب ساختمان همگي باآقاابراهيم سلامواحوال پرسی كردند.همه اوراخوب ميشناختند.ابراهيم روبه صاحب ساختمان كردوگفت:من آمده ام ســفارش اين آقاســيدرابكنم.يكي ازاين واحدهارابه نامش كن.بعدشخصي كه دورترازماايستاده بودرانشان داد.صاحب ساختمان گفت:آقا ابرام💚،اين بابانه پول داره نه ميتونه وام بگيره.من چه جوري يك واحدبه اوبدم🤔؟!مــن هم حرفش راتأييدكردم وگفتم:ابرام جــون💚،دوران اين كارهاتموم شد،الان همه اسكناس روميشناسند!ابراهيم نگاه معني داري به من كردوگفت:من اگربرگشــتم به خاطر اين بودكه مشكل چندنفرمثل ايشان راحل كنم،وگرنه من اينجاكاري ندارم!بعدبه سمت ماشــين🚔حركت كرد.من هم به دنبالش راه افتادم كه يكدفعه تلفن همراه من به صدادرآمدوازخواب پريدم! [❀ @ebrahimdelha ❀] ☀️🍃☀️🍃☀️🍃☀️🍃☀️
⬅️❣این قسمت هم تمام شد .. حتما منتظر باشید تا فرداشب برگردم و قسمت بعدی داستان علمدار ڪمیل رو براتون تعریف کنم😊🌷 🌌شــبتون زهــ♡ــرایی🌠 🔸التماس دعا [❀ @ebrahimdelha ❀]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☺️🌸🌿✨☺️🌸🌿✨☺️🌸✨🌿 🌰آجیل مخصوص🌰 طبعی اش باز گل کرده بود. همه ی بچه ها دنبالش می دویدند و اصرار که به ما هم آجیل بده؛ اما او سریع دست تو دهانش می کرد و می گفت نمی دم که نمی دم.😋😜 آخر یکی از بچه ها پتویی آورد و روی سرش انداخت و بچه ها شروع کردند به زدن. حالا نزدن کی بزن آجیل می خوری؟ بگیر، 😠 تنها می خوری؟ بگیر.😠 و بالاخره در این گیر و دار یکی از بچه ها در آرزوی رسیدن به آجیل دست توی جیبش کرد اما آجیل مخصوص چیزی جز نان خشک ریز شده نبود. همگی سر کار بودیم. 😂 📋 منبع: مجله جاودانه ها، شماره مجله:49 ╔═ 🌸🌿════⚘ ═╗ ✾ @ebrahimdelha ✾ ╚═ ⚘════🌸 🌿═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ 🌺🍃قم ، حرم حضرت معصومه(س) 🌺🍃 @ebrahimdelha🌹 🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ 🌺🍃قم ، حرم حضرت معصومه(س) 🌺🍃 @ebrahimdelha🌹 🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
💫✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرحیم✨💫 #زیارت_نیابتی 🌺🍃 قم‌،حرم حضرت معصومه(س) 🌺🍃 🗓دوشنبه ۱۳۹۷/۱۲/۱۳ 🌻خادمِ "حرم حضرت معصومه(س)" امروز نائب الزیاره بزرگوارانی بودند که نامشان ثبت شده🍃 ⚜🍃ان شاءالله به حق چهارده معصوم علیه السلام وامام زمان(عج)وشهدا حاجت دل همه ی عزیزان ختم بخیر شود ...🍃 »آمین یٰارَبَّ الْعٰالَمینٰ« @ebrahimdelha🌹 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#یاایهااݪرئوفـ✋ ببین بہ گوشہ‌یِ‌صحنٺـ‌‌ پنآه‌آوردمـ مگرڪبوٺر آوره جا نمی خواهد ... #السلام_علیک_یاضامن آهو #ب رسم عاشقی هرشب 💖 #راس ساعت هشت 🕗 #قرار دلدادگی با امام مهربانی ب نیابت تمامی شهدا #بویژه #شهید_مدافع حرم_میثم نظری اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ @ebrahimdelha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ سلام‌ عزیزان شبتون قشنگ❤️ در خدمتتون هستیم با ادامه مصاحبه با خانواده عزیز #شهیدبلباسی🌺🌺 بسم الله🍃 @ebrahimdelha🌹 🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
#شهیدمحمدبلباسی_مدافع_حرم #قسمت_ششم ✨محمد می‌گفت اگر من به عنوان مدافع حرم نروم دیگری نرود چه کسی برود😕: یک شب اسفند ماه بود، با مادرشوهر و خواهر شوهرم نشسته بودیم، یکدفعه گفت: حالا شاید ما بخواهیم برویم سوریه😊 مادرشوهرم به خاطر من گفت: نه تو سه تا بچه داری نرو! خیلی ناراحت شد😞 محمد که مخالفت مادرش را دید گفت: من نروم، دیگری نرود پس چه کسی باید برود؟ تازه قطعی نیست،شاید بروم شاید هم نه‼️ 🍃از شهدا خواسته بود که اگر صلاح باشد او به سوریه اعزام شود: جنوب که رفتیم خیلی کم همدیگر را دیدیم و حتی یک عکس هم نتوانستیم با هم بیندازیم😔 آنجا ما با افراد دیگر می‌رفتیم شلمچه و طلائیه و ایشان اصلاً با ما نمی‌آمد😕 بعد از ۳، ۴ روز که برگشتیم، رفتیم برای خانه کلی خرید کردیم و در راه پرسیدم: «قرار بود یکی از دوستانت کمک کند بروی سوریه، چه شد؟» گفت: «نه من دیگر از کسی خواهش نمی‌کنم. از شهدا خواستم اگر صلاح باشد خودشان درست می‌کنند»🙂 این اولین باری بود که من این حرف را از او شنیدم، شاید از آنها خیلی چیزها را خواسته بود ولی هیچ وقت بیان نمی‌کرد که من از شهدا چیزی را می‌خواهم🌷 🌹محمد به دوستش گفته بود یک بار هم شده من باید بروم سوریه، یکبار من را ببر دیگر نمی‌روم😞 دوستش آقای صادقی ۱۵ فروردین زنگ زد گفت: امشب داریم می‌رویم آماده‌ای؟ به خیلی از بچه‌ها زنگ زده‌ایم و آنها گفتند ما آماده نیستیم😕 دو سه روز به ما مهلت بدهید. #ادامه_دارد.... @ebrahimdelha🌹 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
🌺آن شب به محمد بلباسی هم زنگ زدند و گفتن تا چند ساعت دیگر آماده باش‼️ وقتی زنگ زدند شهید بلباسی به من نگاه کرد و گفت: «می‌گوید امشب حرکت است، بروم؟» گفتم: «دوست نداری؟ مگر از شهدا همین را نخواستی؟ برو».😊 🍃انگار همه تحمل‌ها را که تاکنون کرده بود تمرین بود و همه مقاومت‌ها مقدمه این امتحان: آن شب آنقدر به من شوک وارد شده بود که اصلاً حالم خوب نبود😔 و از لحاظ گوارشی مشکل پیدا کردم. ساعت یازده زنگ زد به فرمانده‌اش و گفت: «سردار اجازه بده من بروم»🌸 هماهنگ کرد و زنگ زد عکاسی و گفت: «عکس فوری می‌خواهم الان می توانید برایم انجام دهید؟» آنها هم گفتند: «باشه بیا». یعنی واقعاً من پر کشیدن او را به چشم دیدم که او دارد پر می‌کشد و می‌ر‌ود😭 🌷باز پیش خودم گفتم:« مگر دفعه اول بروند شهید می‌شوند؟! یکبار است دیگر این همه رفتند و برگشته‌اند»🙂 ✨محبوبه خانم از آخرین باری که محمد را می‌بیند روایت می‌کند و اینکه تمام تلاشش را کرده بود که اندیشه او پای رفتنتش را سست نکند😔: خداحافظی آخر ما حال و هوای «خداحافظی آخر» را نداشت، خیلی عادی نشست کمی با هم صحبت کردیم و گفت اگر من رفتم و شهید شدم درباره من چه می‌خواهی بگویی😉؟ با خنده و شوخی گفتم: تو برو! بالاخره من یک چیزی می‌گویم😄 #ادامه_دارد.... @ebrahimdelha🌹 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
🌷می‌خندیدم ولی هر دو نفرمان دلمان از این حرف‌ها ریش می‌شد😭 ظاهراً می‌خندیدیم ولی وقتی این حرف‌ها را می‌زدیم هم دل من می‌ریخت و هم خودش منقلب می‌شد😞 بچه‌ها را کنار کشید و گفت: من می‌خواهم به سوریه بروم، دفعات قبل برمی‌گشتم ولی اینجا شاید برگردم شاید هم برنگردم، می‌خواهم با دشمن بجنگم💪 به مهدی هم قول تانک و تفنگ داده بود. بعد آنها را خواباند و آمد لباسهایش را آماده کرد و گفت چه بپوشم🙂؟ با همان لحن شوخی گفتم: مگر می‌خواهی بروی آنجا تیپ بزنی؟!😁 🌹کوله‌اش را بست و ساعت ۲ حرکت کرد و رفت. وقتی می‌خواستم از زیر قرآن 📖ردش کنم گفتم: آیه‌الکرسی بخوان، اضطراب دارم و او خواند و این آخرین باری بود که محمدش را زنده می‌دید😭 🍃بعد از اینکه رفت، اضطراب شدیدی وجودم را گرفت آنقدر که کسی من را اینگونه ندیده بود😔 تلفن هیچ کسی را جواب نمی‌دادم، عصبی و کلافه بودم، هر کس زنگ می‌زد می‌گفتم تو را به خدا به من زنگ نزنید، مگر قرار است اتفاقی بیفتد که تماس می‌گیرید😔؟ قبلا هم ماموریت می‌رفت مگر کسی به من زنگ می‌زد؟ می‌خواستم خودم را راضی کنم که چیزی نیست، رفته سوریه و برمی‌گردد دیگر😞 ✨گمان می کنم خوشبختی تنها چیزی در جهان است که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان است ساخته می‌شود❤️، از پیِ اندیشیدنی طاهرانه و محمد و محبوبه این داستان چقدر خوشبخت بودند🌺🍃… 🍃پایان قسمت ششم🍃 @ebrahimdelha🌹 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺