eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
33.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 داستان عجیب عنایت شهید به مادرش به کلام حاج محمد عبدی ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
چگونگی سخن گفتن با والدین.mp3
1.67M
🎙حجت الاسلام و المسلمین 🔰 موضوع : چگونگی سخن گفتن با والدین ‼️ 💝حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید. ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ ..........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶 🌐 دستگاه ساخت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی✊💪 بنازم به اینهمه اقتدااااار👏👏 خدا حافظتون باشه همیشه🤲 ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ماجرای ازدواج که به دست شهدا رقم خورد🌺 از زبان 🍃 ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت سیزدهم جهالت و هدایت🌺 💢ابراهیم برای برخی از رفقایش که در دوران جهالت ط
قسمت سیزدهم جهالت و هدایت🌺 💢ابراهیم برای برخی از رفقایش که در دوران جهالت طاغوتی غرق بودند خیلی دل می سوزاند. 💢اما برخی تعصبات قومی و محله ای در بعضی جوانهای بی سواد و ورزشکار باعث شده بود دعوا و چاقوکشی در جوان ها زیاد دیده شود. 💢ابراهیم رفیقی داشت بنام محمد، فرهنگ و خانواده او با اهالی محل ما تناسبی نداشت اما چندین بار با ابراهیم تمرین کرده و حتی به زورخانه حاج حسن آمده بود او کشتی گیر موفقی در باشگاه ابومسلم بود. 💢محمد در مسابقات قهرمانی خوش درخشید و مسافر مسابقات جهانی کانادا شد. 💢قبل از عزیمت با دعوت ابراهیم به زورخانه حاج حسن آمد. 💢ساعتی بعد من و علی نصرالله راهی زورخانه شدیم همین که می خواستیم وارد شویم صدای ابراهیم را شنیدیم که فریاد می زد من را بزنید اما با محمد کاری نداشته باشید او مهمان ماست. 💢همین که وارد شدیم دیدیم سه نفر چاقو به دست منتظر فرصت حمله هستند، محمد هم پشت ابراهیم پناه گرفته بود. 💢من یکی از آنها را گرفتم و چاقو را از دستش خارج کردم علی نصرالله هم یکی دیگر را گرفت سومی هم با حمله به ابراهیم روی زمین افتاد اونها بعد کتک خوردن فرار کردند. 💢آن روز به خیر گذشت. 💢محمد آن سال قهرمان مسابقات جهانی شد و پله های پیشرفت را یکی پس از دیگری طی کرد و قهرمان ملی ما شد. 💢در سال های اخیر هم سرمربی کشتی ملی فرنگی را عهده دار شد او کسی نبود جز محمد بناء. 💢سراغش را از برخی دوستان گرفتم می خواستم خودش را ببینم و از حرفهایی که پشت سرش بود مطمئن شوم. 💢در مسجد او را دیدم و احوالپرسی کردم با تعجب گفتم شما آقای.. هستید؟ 💢سر را تکان داد و گفت: بفرمایید. 💢با کمی مکث چهره اش را بر انداز کردم گَرد پیری بر سر و صورتش نشسته بود. 💢با توصیفاتی که از او شنیده بودم با اخلاق و رفتارش جور در نمی آمد. 💢چون شنیده بودم ابراهیم بارها و بارها به خاطر او سند گذاشته بود تا از زندان آزاد شود و شنیده بودم از افراد چاقوکش بود و شنیده بودم ابراهیم را با کارهایش اذیت کرده بود اما حالا.. 💢این بنده خدا چندین سال است نماز اول وقت می خواند و نماز اول وقتش ترک نمی شود حتی نماز صبح را در مسجد به جماعت می خواند. 💢از لحاظ شغلی باشگاه ورزشی در محل دارد و برای جوانان محل زحمت زیادی کشیده و از معتمدین محل و از افراد هیئتی و مذهبی است. 💢گفتم می خواهم در مورد ابراهیم با هم صحبت کنیم 💢نفس عمیقی کشید و گفت: نمی دانید چه ورزشکاری بود توی فن لنگ استاد بود یک بار در مسابقات پنج مسابقه را پشت هم برد که همه را با فن لنگ شکست داد حتی وقتی برای مسابقات می رفتم مثل یک مربی به من راهنمایی می کرد. 💢حرفش را قطع کردم و گفتم من شنیدم ابراهیم برای هدایت امثال شما خیلی زحمت کشیده.. 💢لحن صحبتش تغییر کرد و لبخند تلخی زد و اشک در چشمانش جمع شد مکثی کرد و گفت: خدا می داند چقدر زحمت کشید. 💢و بعد ادامه داد من به خاطر رفقای بدی که داشتم همیشه دنبال چاقو و چاقو کشی بودم البته شرایط آن روزگار این طور بود و من دست کمی از بقیه نداشتم. 💢بارها به خاطر چاقو کشی زندان رفتم و ابراهیم با سند آزادم کرد. 💢بارها به محله ما می آمد و من را نصیحت می کرد اغلب نصیحت هایش دعوا نکردن بود. 💢ما هم در اوج جوانی و جهالت نمی فهمیدیم. 💢اما ابراهیم آنقدر برای ما وقت گذاشت تا مسیر زندگی ما تغییر کرد. 💢روزهای اول انقلاب را فراموش نمی کنم یکبار زیر باران سر تا پا خیس شده بود آمده بود درب منزل ما. 💢چقدر با من حرف زد و نصیحت کرد که دنبال درس و یا دنبال کار بروم. 💢من هم که اهل کار نبودم برای همین خودش دست به کار شد و در حوزه هنری که تازه آغاز به کار کرده بود من را مشغول کرد. 💢خلاصه قبل شهادتش ما را مشغول کار و کاسبی کرد و خودش رفت. 💢کمی مکث کرد و اشک هایش را پاک نمود و ادامه داد ابراهیم را خدا فرستاده بود تا دست ما را بگیرد. 💢من الان در خدمت یکی از قهرمانان و پیشکسوتان کشتی کشور کار می کنم و به جوان ترها آموزش می دهم ولی در کنار کار همیشه برای آنها از ابراهیم می گویم. 💢اینکه چگونه در کنار کشتی به مردم خدمت کنید و سعی کنید مانند ابراهیم بنده خوب خدا باشید. 💢البته مثل من زیاد بودند کسانی که ابراهیم برایشان وقت گذاشته بودحمدالله مرادی که در وزن ۶۲حریف نداشت رفت جبهه و عاقبتش به شهادت ختم شد. 💢قاسم یکی دیگر از رفقای من بود او همیشه چاقو داشت و اهل دعوا بود او بهتر از من تغییر کرد و پله های سعود به سوی خدا را یکی پس از دیگری طی کرد و شنیدم در اواخر فرمانده گردان شده بود که شهید شد. 💢خدا همه شان را رحمت کند و ما را به آنها ملحق کند و خدا از سر تقصیرات ما بگذرد. 💢ایشان این جملات را گفت و بلند شد در حالی که حال منقلب و چشمانی بارانی داشت خداحافظی کرد و رفت. 🗣امیر منجر و یکی از دوستان ابراهیم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#عاشقانه_دو_مدافع 💘 #قسمت_9⃣5⃣ قبول کردم کہ برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد. ممکـݧ هم بود کہ داغون
💘 ⃣6⃣ الو سلام اسماء جاݧ خواب بودے؟؟ ݧ عزیزم بیدار بودم چہ خبر؟؟؟ سلامتے .تو چہ خبر کے میاے؟؟ إ اسماء تو باز اینو گفتے؟دوهفتہ هم نیست کہ اومدم إ خوب دلم تنگ شده . منم دلم تنگ شده،حالا بزار چیزیو کہ میخوام بگم باید زود قطع کنم. با ناراحتے گفتم :خوب بگو محسنے بهت زنگ زد دیگہ؟ آره ازت کمک میخواد اسماء هرکارے از دستت بر میاد براش بکــݧ باشہ چشم مـݧ دیگہ باید برم کارے ندارے؟؟ ݧ مواظب خودت باش چشم .خداحافظ خداحافظ با حرس گوشے و قطع کردم زیر لب غر میزدم‌(ی دوست دارم هم نگفت)از حرفم پشیموݧ شدم. حتما جلوے بقیہ نمیتونست بگہ دیگہ خوابم پرید.لبخندے زدم و از جام بلند شدم.اوضاع خونہ زیاد خوب نبود چوݧ اردلاݧ فردا باز میخواست بره سوریہ براے همیـݧ تصمیم گرفتم کہ با محسنے و مریم بیروݧ حرف بزنم یہ فکرے زد بہ سرم اول با مریم قرار میزارم بعدش به محسنے هم میگم بیاد و باهم روبروشوݧ میکنم . کارهاے عقب افتادمو یکم انجام دادم و بہ مریم زنگ زدم و هموݧ پارکے کہ اولیـݧ بار با علے براے حرف زدݧ قرار گذاشتیم ،براے ساعت ۴قرار گذاشتم . بہ محسنے هم پیام دادم و آدرس پارک و فرستادم و گفتم ساعت۵اونجا باشہ لباسامو پوشیدم و از خونہ اومدم بیروݧ. ماشیـݧ علے دستم بود اما دست و دلم بہ رانندگے نمیرفت سوار تاکسے شدم و روبروے پارک پیاده شدم روے نیمکت نشستم و منتظر موندم مریم دیر کرده بود ساعت و نگاه کردم ۴:۳۵دیقہ بود .شمارشو گرفتم جواب نمیداد ساعت نزدیک ۵بود اگہ با محسنے باهم میومدݧ خیلے بد میشد ساعت ۵شد دیگه از اومدݧ مریم ناامید شدم و منتظر محسنے شدم سرم تو گوشیم بود کہ با صداے مریم سرمو آوردم بالا مریم همراه محسنے ،درحالے کہ چند شاخہ گل و کیک دستشوݧ بود اومدن… باتعجب بلند شدم و نگاهشوݧ کردم ،مریم سریع پرید تو بغلم و گفت:تولدت مبارک اسماءوجونم آخ امروز تولدم بود و مـݧ کاملا فراموش کرده بودم .یک لحظہ یاد علے افتادم ،اولیـݧ سال تولدم بود و علے پیشم نبود .اصلا خودشم یادش نبود کہ امروز تولدمہ امروز ک بهم زنگ زد یہ تبریک خشک و خالے هم نگفت.بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم. لبخند تلخے زدم و تشکر کردم. خنده رو لبهاے مریم ماسید . محسنے اومد جلو سریع گفت :سلام آبجے ،علے بہ مـݧ زنگ زد و گفت کہ امروز تولدتونہ و چوݧ خودش نیست ما بجاش براتوݧ تولد بگیریم مات و مبهوت نگاهشوݧ میکردم. دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علے مریم یدونہ زد بہ بازومو گفت:چتہ تو ،آدم ندیدے؟؟؟دوساعتہ دارے مارو نگاه میکنے خندیدم و گفتم؛خوب آخہ شوکہ شدم،خودم اصلا یادم نبود کہ امروز تولدمہ .والا نمیدونم چے باید بگم . چیزے نمیخواد بگے .بیا بریم کیکتو ببر کہ خیلےگشنمہ روے یہ نیمکت نشستیم بہ شمع۲۲سالگیم نگاه گردم از نبودݧ علے کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتے نمیدونستم اگہ الان پیشم بود چیکار میکرد؟؟کیکو میمالید رو صورتم؟در گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره ،فقط لطفا منم توش باشم .اذیتم میکردو نمیذاشت شمع و فوت کنم؟؟؟آهے کشیدم و بغضمو قورت داد . زیر لب آرزوکردم"خدایا خودت مواظب علے مــݧ باش مـݧ منتظرشم". ادامہ دارد... ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
تنها ترس.mp3
3.25M
♨️ 🔊 🎵 « تنها ترس » 👤 استاد 🔆 آیا کار برای امام زمان، به خودیِ خود درست میشود؟ ❓ چرا امام علی علیه‌السلام ترور شد؟ مشکل از کجا بود؟ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
🌐 💨اتمسفر فضای مجازی: چالش بی چالشی! ❌حرکات موزون، رقص یا بعبارتی طنازی زنان سلبریتی، مدتی است با عنوان چالش ورزش و به بهانه تندرستی و رهایی از افسردگی، در فضای مجازی ترویج می‌شود. 🔺️سلبریتی‌هایی که خود افسرده‌اند و با بی‌بند و باری، برهنگی، انس با حیوان خانگی و تفریحات غیر معمول در پی درمان آنند، چطور می‌توانند با چنین حرکات نمایشی، مخاطب را کیفور کنند؟ 🚻 آیا ورزش موزیکال زنان سلبریتی و در مواردی همراهی با آقایان و حتی مربی آقا، پروژه جدیدی است که کلید خورده؟ واقعا تفریحی سالم‌تر از چالش‌های تقلیدی و مضحک رقص یا بالشت برای جلب توجه مخاطب سراغ ندارید؟؟ ⁉️با چه معیار عقلی و کدام استدلال، شأنیت زنانگی خود را در مقابل دیدگان میلیون‌ها کاربر به تاراج گذاشته و ابایی از ترویج این ولنگاری‌ها ندارید؟! 🕹روی صحبت با شما مسئولین مجازی است! وزیر ارتباطات و البته وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی! فضای مجازی مدت‌هاست که فضای خلا را درنوردیده و با سرعت نور در حال گذر از اتمسفر متعفن به فساد است، درحالیکه شدیداً مشام کاربران را آزار می‌دهد! اما مطابق معمول، تا به مشام شما برسد چندین سال نوری طول خواهد کشید! 🔔ملتفت باشید قطعاً مسئول آلودگی روحی و ذهنی کاربران، بی‌کفایتی شما در نظارت و البته نبود قانون متقن حاکم بر فضای مجازی است! 👤اسلامی ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉 آقا را از هر طرفی بخوانی آقاست😍 🌺تولدت مبارک ای مردانه ترین صدای حقیقت کوبنده ترین فریادگر حق و افشاکننده تزویر و ظلم جهان ما ❤️تولدت مبارک پدرامت و سایه ات تا ظهور منجی مستدام. تولدت مبارک حضرت عشق🌹😍 ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت سیزدهم جهالت و هدایت🌺 💢ابراهیم برای برخی از رفقایش که در دوران جهالت ط
قسمت چهاردهم باشگاه🌺 💢بیش از پنجاه سال است در محله جنوب تهران و محله شهید آیت الله سعیدی باشگاه دارم. 💢از زمانی که در کل تهران هفت یا هشت باشگاه بود و بیشتر قرمانان ما در همین چند باشگاه و امکانات کم تربیت می شدند. 💢ما در آن زمان هم گود زور خانه داشتیم هم تشک کشتی. 💢مربیان آن زمان را خوب به خاطر دارم خیلی برای بچه های ما زحمت می کشیدند. 💢حتی ما مقطعی کنار گود نماز جماعت هم داشتیم در این پنجاه سال همه گونه آدمی را در این محیط دیده ام در همین باشگاه قهرمان جهان هم تربیت شده. 💢اما آنچه که برای من مهم بوده بحث اخلاق و منش پهلوانی است. 💢بعد دوره مقدماتی برای تمام کشتی گیران برنامه ریزی می کردم و تمرینات مشخص می نوشتم. 💢با اینکه خیلی سال از آن دوران گذشته اما را خوب به خاطر دارم. 💢من ورزشکار داشتم که شهید شد اما تا موقعی که پیش من بود تعریفی نداشت یکدفعه تغییر می کرد و می رفت. 💢اما ابراهیم ویژگی هایی داشت که او را شاخص می کرد بعد این همه سال این نکات را خوب به خاطر دارم. 💢بسیار کم حرف بود. بر خلاف بسیاری از جوانان عفت کلام داشت کشتی برایش هدف نبود آمده بود تا بدن قوی داشته باشد با تمام ورزشکاران برخورد خوبی داشت و سعی می کرد در آنها تاثیر گذار باشد. 💢در همان سالهای اول ورود به کشتی یکی از کشتی گیران ما را جلب خودش کرد همیشه با او بود این کشتی گیر هم بعد مدتی به نماز اول وقت اهمیت می داد. 💢او آمده بود تا قهرمان ورزشی بشود اما ابراهیم او را به اوج قهرمانی و افتخار رساند. 💢او کشتی گیر پر توانی بود که در رفاقت با ابراهیم مسیر زندگی اش تغییر کرد او کسی نبود جز سردار سپاه و جانشین لشکرسیدالشهدا علیه السلام شهید حاج جعفر جنگروی. 💢ابراهیم در آن زمان که پیش ما ورزش می کرد در حد قهرمان کشوری نبود اما بسیار پر تلاش بود و خوب تمرین می کرد روحیات عجیبی داشت. 💢بارها دیده بودم که در مسابقات که حریف او را خاک می کند وقتی که اعتراض می کردم چرا فلان فن رو نزدی.. 💢می گفت: خُب این بنده خدا هم تمرین کرده و سختی کشیده او هم آرزو دارد حریفش را خاک کنه. 💢من واقعا نمیفهمیدم که ابراهیم چی میگه. 💢مگه میشه آدم این همه تمرین کنه و توی مسابقه برای حریفش دلسوزی کنه؟ 💢یادم هست مرحوم گودرزی در ضمن آموزش فنون کشتی در وقت استراحت برای بچه ها از مرحوم تختی و طیب و دیگر پهلوانان نامی این سرزمین می گفت. 💢از دیگر ویژگی هایی که ابراهیم دیده بودم این بود هیچ وقت دنبال نقطه ضعف حریف نمی رفت اگر می دانست پای چپ حریف درد می کند هرگز به آن نزدیک نمی شد. 💢یک بار در حین انجام مسابقات تمرینی ابراهیم مشغول کشتی با هم وزن خودش بود حریف ابراهیم ناخواسته با سر به صورت ابراهیم کوبید. 💢زیر چشم ابراهیم باد کرد و سیاه شد. 💢حریف ابراهیم ترسید و نگران شد. 💢بارها دیده بودم که این مسائل مقدمه ای برای دعوا شده بود اما ابراهیم با روحیه پهلوانی که داشت جلو رفت و صورت حریفش را بوسید. 💢عجیب بود که او به حریفش روحیه می داد میگفت: چیزی نشده تو ورزش پیش میاد. 💢خلاصه اینکه برای ابراهیم قهرمانی تعریف دیگری داشت. 🗣استاد شیرگیر @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃چونان کوه البرز پیمان من / چو دریای توفنده ایمان من 🍃منم ارتشی، تحت فرمان آقا / تمام جهان تحت فرمان من 🌹روز ارتش بر تمام دلاور مردان ارتشی و خانواده های محترمشان مبارک باد..... ❤️یاد و خاطره همه شهدای عزیز ارتش گرامی باد ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#عاشقانه_دو_مدافع 💘 #قسمت_0⃣6⃣ الو سلام اسماء جاݧ خواب بودے؟؟ ݧ عزیزم بیدار بودم چہ خبر؟؟؟ سلامتے
💘 ⃣6⃣ زیر لب آرزوکردم"خدایا خودت مواظب علے مــݧ باش مـݧ منتظرشم" شمع و فوت کردم و کیکو بریدم. مریم مث ایـݧ بچہ هاے دو سالہ دست میزدو بالا پاییـݧ میپرید . محسنے بنده خدا هم زیر زیرکے نگاه میکردو میخندید لبخندے نمایشے رو لبم داشتم کہ ناراحتشوݧ نکنم. مریم اومد کنارم نشست:خوووووب حالا دیگہ نوبت کادوهاست . إ وا مریم جاݧ همیـنم کافے بود کادو دیگہ چرا وا اسماء اصل تولد کادوشہ ها.چشماتو ببند حالا باز کـݧ .یہ اد کلـݧ تو جعبہ کہ با پاپیوݧ قرمز تزئیـݧ شده بود گونشو بوسیدم گفتم واااااے مرسے مریم جاݧ . محسنے اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت:ببخشید دیگہ آبجے مـݧ بلد نیستم کادو بگیرم ،سلیقہ ے مریم خانومہ ،امیدوارم خوشتوݧ بیاد . کادو رو باز کردم یہ روسرے حریر بنفش با گلهاے یاسے واقعا قشنگ بود. از محسنے تشکر کردم.کیک و خوردیم و آماده ے رفتـݧ شدیم .ازجام بلند شدم کہ محسنے با یہ جعبہ بزرگ اومد سمتم:بفرمایید آبجے اینم هدیہ ے همسرتوݧ قبل از رفتنش سپرد کہ بدم بهتوݧ از خوشحالے نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبہ رو گرفتم و تشکر کردم اصلا دلم نمیخواست بازش کنم . توراه مریم زد بہ بازومو گفت:نمیخواے بازش کنے ندید پدید؟؟؟ ابروهامو بہ نشونہ ے ن دادم بالا و گفتم:ببینم قضیہ ے خواستگارے محسنے الکے بود دستشو گذاشت رو دهنشو آروم خندید.:ݧ بابا اسماء جدیہ خوب بگو ببینم قضیہ چیہ؟؟؟ هر چے صب گفتم :واقعیت بود خوب؟؟؟؟ میشہ بشینیم یہ جا صحبت کنیم؟؟ محسنے و چیکار کنیم؟؟ نمیدونم وایسا . رو کردم بہ محسنے و گفتم :آقاے محسنے خیلے ممنوݧ بابت امروز واقعا خوشحالم کردید .شما دیگہ تشریف ببرید ما خودموݧ میریم . پسر چشم و دل پاکے بود ولے اونقدرام حزب اللهے نبود خیلے هم شلوغ و شر بود اما الاݧ ومظلوم شده بود . سرشو آورد بالا و گفت:ݧ خواهش میکنم وظیفم بود ،ماشیـݧ هست میرسونمتوݧ ݧ دیگہ مزاحمتوݧ نمیشیم ݧ چہ مزاحمتے مسیرمہ،خودم هم باهاتوݧ کار دارم آخہ مـݧ با مریم کار دارم . آهاݧ خوب ایرادے نداره مـݧ اینجا ها کار دارم شما کارتوݧ تموم شد بہ مـݧ زنگ بزنید بیام بعد هم ازموݧ دور شد. بہ نیمکتے کہ نزدیکموݧ بود اشاره کردم ،مریم بیا بریم اونجا بشینیم. خوب بگو ببینم قضیہ چیہ؟؟؟ إم ...إم چطورے بگم؟؟میدونے اسماء نمیخوام بهت دروغ بگم کہ.مـݧ وحید و دوست دارم. خندیدم و گفتم:منظورت محسنے دیگہ؟؟؟؟خب پس مبارکہ آره.اما یہ مشکلے هست ایـݧ وسط چہ مشکلے؟؟؟ خانوادم. چطور ؟؟؟اونا مخالفـݧ؟؟؟ ݧ ݧ اونا بہ نظر مـݧ احترام میزارݧ اما... اما چے؟؟؟ اسماء پسر عموم هم خواستگارمہ از،بچگے دائم عموم داره میگہ کہ مریم و ساماݧ مال همـݧ.اما ݧ مـݧ ساماݧ و میخوام ݧ اوݧ منو روحرف عموم هم نمیشہ حرف زد اینطورے کہ نمیشہ مریم یہ روز با پسر عموت دوتایے برید پیش عموت ایـݧ حرفایے کہ زدے و بهش بگید . نمیشہ میشہ تو بہ خدا توکل کـݧ اوووم .اسماء یہ چیز دیگہ ام هست دیگہ چے؟؟ بہ نظرت منو وحید بہ هم میخوریم؟؟ݧ ظاهرموݧ شبیہ همہ ݧ اعتقاداتموݧ،اوݧ خیلے اعتقاداتش قویہ مریم اوݧ تورو همینطورے کہ هستے انتخاب کرده ،بعدشم تو مگہ اعتقاداتت چشہ؟؟؟خیلیم خوبے مریم آهے کشیدو سرشو انداخت پاییـݧ ،چے بگم . هیچے نمیخواد بگے اگہ حرفات تموم شده بہ اوݧ بنده خدا زنگ بزنم بیاد . زنگ بزݧ حالا امروز چطورے باهم رفتید خرید؟؟؟ واے بسختے اسماء از خوشحالے نمیدونست چیکار باید بکنہ از طرفے هم خجالت میکشید و سرش همش پاییـݧ بود،همہ چیم خودش حساب کرد . اخے الهے .گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم . ۵د یقہ بعد در حالے کہ سہ تا بستنے تو دستش بود اومد . اے بابا چرا باز زحمت کشیدید قابل شمارو نداره آبجے مریم بلند شدو گفت :خوب مـݧ دیگہ برم ،دیرم شده محسنے در حالے کہ بستنے و میداد بهش گفت:ماهم داریم میریم اجازه بدید برسونیمتوݧ. ݧ اخہ زحمت میشہ ݧ چ زحمتے آبجے شما هم پاشید برسونمتوݧ خندم گرفتہ بود.سرمو تکوݧ دادم رفتیم سوار ماشیـݧ شدیم.. مریم و اول رسوندیم بعد از پیاده شدݧ مریم شروع کرد بہ حرف زدݧ... اولش یکم تتہ پتہ کرد إم چطوری بگم.راستش.یکم سختہ.. ادامه دارد..... ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ 🤦‍♂ حرمت پدر🌸 🔆 دلنشین 🎙 استاد دانشمند ┄┅┅✿💠❀💖❀💠✿┅┅┄ ..........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆.................. 💫💫💫💯🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷 ⭕️ احمدرضا جلالی پزشک عمومی و فوق تخصص پزشکی هسته ای ، عامل شهادت دانشمندان هسته ای کشورمون که گرفتار سرویس اطلاعات موساد شده بود و لیست ترور دانشمندان هسته ای را به موساد میداد دستگیر شد . 💢 البته دستگیری نامبرده قبلا بوده ولیکن بعد از تخلیه اطلاعاتی ، به تازگی رسانه ای شده است. ⛔️حلقه مفقوده شهادت، شهیدان هسته ای👆 ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهاردهم باشگاه🌺 💢بیش از پنجاه سال است در محله جنوب تهران و محله شهید آ
قسمت پانزدهم حق الناس🌺 💢منزل ما پشت کلوپ صدری بود. من با عباس هادی هم کلاس بودم. 💢در همسایگی ما یک خانواده مهربان و محترم بود که با آنها رفت آمد داشتیم. بعد فهمیدم مادر این خانواده خاله عباس هادی است. 💢من و برادرم دوقلو بودیم به خاطر عباس، با ابراهیم رفیق شدیم. 💢هر بار که او را می دیدیم با یک مشت پسته و بادام به سراغمان می آمد. خیلی ما را تحویل می گرفت. 💢بعد متوجه شدم با همه اینگونه است هرکس یک بار با او برخورد داشت شیفته اش می شد. 💢الان نزدیک شصت سال از خدا عمر گرفتم از خدا تشکر می کنم که در طول زندگی، به خصوص در چند سال اول جوانی ما یکی از بندگان خوب خودش را در مسیر زندگی ما قرار داد. 💢باور کنید ما با ابراهیم معنی خوب بودن را فهمیدیم ما با ابراهیم انسانیت را فهمیدیم. 💢تمام زندگی من تحت الشعاع آن چند سال است. 💢فرزندان من بارها خاطرات ابراهیم را از من شنیده اند. 💢من با بسیاری از شهدای محل زندگی کرده ام همگی انسانهای بزرگی بوده اند اما ابراهیم با هیچ کدامشان قابل مقایسه نیست. 💢یادم هست با ابراهیم رفته بودیم کوه. پای من همان اوایل کار پیچ خورد. 💢ابراهیم من را روی کولش گرفت و به راه افتاد. 💢نمی دانید این مسیر چقدر طولانی بود اگر هر کسی جز او بود می گفت تو بمان تا من برگردم اما او هم می خواست پاهایش قوی شود و هم نمی خواست رفیق نیمه راه گردد. 💢یک دماغه ای است به سمت کولکچال که شیب خیلی تندی دارد انسان بدون بار هم خسته می شود، ابراهیم در آن مسیر من را روی کولش گرفت و بالا برد. 💢خیلی خجالت کشیدم از طرفی به قدرت بدنی اون آفرین گفتم. 💢رفیقی دارم به نام آقای فخاری که در مغازه اش عکس آقا ابراهیم را نصب کرده. 💢شبیه ماجرای کوه نوردی برای او هم پیش آمد. او عاشق ابراهیم شد. 💢خلاصه رفاقت ما با ابراهیم توی محل ادامه داشت. 💢آنقدر که تمام فکر و ذهن من و برادرم در منزل ابراهیم بود. پدر و مادرم نیز او را می شناختند و خوشحال بودند که پسرانشان با چنین شخصی رفت و آمد دارند. 💢به جرات می گویم ما دین و اعتقادمان را با ابراهیم شناختیم. 💢او در زمانی که ۱۷ سال داشت آنچنان به مسائل دینی مسلط بود که بزرگترهای ما این گونه نبودند. 💢یک روز قرار شد والیبال بازی کنیم من کتانی نداشتم. 💢به یکی از رفقای ابراهیم که کتانی چینی قدیمی پایش بود گفتم: کتانی ات را بده من برم توی زمین، دمپایی ام را دادم و کتانی اش را گرفتم و مشغول بازی شدم. 💢بعد بازی دیدم او رفته من هم به خانه برگشتم. 💢هنوز ساعتی نگذشته بود دیدم ابراهیم درب منزل ما آمد 💢با خوشحالی به استقبالش رفتم و گفتم: این طرفا!؟ 💢بدون مقدمه گفت: سعید خدا روز قیامت از هرچی بگذره از حق الناس نمی گذره برای همین توی زندگی مواظب باش حق مردم گردنت نباشه. 💢بعد ادامه داد تا میتونی به وسیله ای که مال خودت نیست نزدیک نشو. خیلی مواظب باش اگر از کسی امانت می گیری خودت به دنبال پس دادن امانت باش. 💢گفتم: آقا ابراهیم من نوکرتم چشم. راستی این رفیقت که کتونی ازش گرفتم نمیدونم کجاست قبل از پایان بازی رفت. 🗣محمد سعید صالح تاش ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 این کلیپ مربوط به سالهای دور است...... ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#عاشقانه_دومدافع💘 #قسمت1⃣6⃣ زیر لب آرزوکردم"خدایا خودت مواظب علے مــݧ باش مـݧ منتظرشم" شمع و فوت ک
💘 ⃣6⃣ بعد از پیاده شدݧ مریم شروع کرد بہ حرف زدݧ یکم تتہ پتہ کرد إم...چطورے بگم خیلے سختہ... حرفشو قطع کردم،خوب بزارید مـݧ کمکتوݧ کنم راجع به مریم میخواید حرف بزنید؟؟؟ إ بلہ .از کجا فهمیدید؟؟ خوب دیگہ... راحت باشید آقاے محسنے علے سپرده هواتونو داشتہ باشم. دم علے آقا هم گرم .راستش آبجے ،خانم سعادتے یا هموݧ مریم خانوم بہ پیشنهاد ازدواج مـݧ جواب منفے دادݧ .دلیلشو نمیدونم میشہ شما ازشوݧ بپرسید؟؟ بلہ حتما .دیگہ چے؟؟ دیگہ ایـݧ کہ مـݧ کہ خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهرے کنید،مـݧ...مـݧ... واقعا بہ ایشوݧ علاقہ دارم.اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود . خندیدم و گفتم:باشہ چشم،هرکارے از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا کہ همہ چے درست میشہ... واقعا نمیدونم چطورے ازتوݧ تشکر کنم.عروسیتوݧ حتما جبراݧ میکنم. ممنوݧ شما لطف دارید ،بابت امروز هم باز ممنوݧ . هوا تقریبا تاریک شده بود،احساس خستگے میکردم بعد از مدتها رفتہ بودم بیروݧ . جعبہ ے کادو ها مخصوصا جعبہ ے بزرگ علے تو دستم سنگینے میکرد. با زحمت کلید و از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم راهرو تاریک بود پله هارو رفتم بالا و در خونہ رو باز کردم ،چراغ هاے خونہ هم خاموش بود اولش نگراݧ شدم اما بعدش گفتم حتما رفتـݧ خونہ ے اردلاݧ . کلید چراغو زدم . باصداے اردلاݧ از ترس جیغے زدم و جعبہ ها از دستم افتاد ￿واااااے ݧ یہ تولد دیگہ همہ بودݧ حتے خانواده ے علے جمع شده بودݧ تا براے مـݧ تولد بگیرݧ تولد ،تولد تولدت مبارک ... باتعجب بہ جمعشوݧ نگاه میکردم کہ اردلاݧ هولم داد سمت مبل و نشوند همہ اومدݧ بغلم کردݧ و تولدمو تبریک گفتـݧ. لبخندے نمایشے رو لبم داشتم و ازشوݧ تشکر کردم. راستش اصلا خوشحال نبودم،اونا میخواستـݧ در نبود علے خوشحالم کـنـݧ اما نمیدونستـݧ با ایـݧ کارشوݧ نبود علے و رو بیشتر احساس میکنم. واے چقدر بد بود کہ علے تو اولیـݧ سال تولدم بعد از ازدواجموݧ پیشم نبود.اون شب نبودشو خیلے بیشتر احساس کردم دوست داشتم زودتر تولد تموم بشہ تا برم تو اتاقم وجعبہ ے کادوے علے و باز کنم. زماݧ خیلے دیر میگذشت .بالاخره بعد از بریدݧ کیک و باز کردݧ کادو ها ،خستگی رو بهونہ کردم و رفتم تو اتاقم . نفس راحتے کشیدم و لباسامو عوض کردم پرده ے اتاقو کشیدم و روبروے نور ماه نشستم ،چیزے تا ساعت ۱۰نمونده بود . جعبہ رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم .انگار داشتم جعبہ ے مهمات و جابہ جا میکردم آروم درشو باز کردم بوے گل هاے یاس داخل جعبہ خورد تو صورتم. آرامش خاصے بهم دست داد نا خدا گاه لبخندے رو صورتم نشست . گل هارو کنار زدم یہ جعبہ ے کوچیک تر هم داخل جعبہ بود درشو باز کردم یہ زنجیر وپلاک طلا کہ پلاکش اسم خودم بود و روش با نگیـݧ هاے ریز زیادے تزئیـݧ شده بود خیلے خوشگل بود گردبند و انداختم تو گردنم خیلے احساس خوبے داشتم . چند تا گل یاس از داخل جعبہ برداشتم کہ چشمم خورد بہ یہ کاغذ برش داشتم و بازش کردم .یہ نامہ بود . "یا هو" سلام اسماء عزیزم ،منو ببخش کہ اولیـݧ سال تولدت پیشت نبودم قسمت ایـݧ بود کہ نباشم ،ولے بہ علے قول بده کہ ناراحت نباشے ،خیلے دوست دارم خانمم .مطمعـݧ باش هر لحظہ بیادتم . مواظب خودت باش "قربانت علے" بغضم گرفت و اشکام جارے شد . ساعت ۱۰بود طبق معمول هرشب،بہ ماه خیره شده بودم چهره ےوعلے و واسہ خودم تجسم میکردم ،اینکہ داره چیکار میکنہ و ب چے فکر میکنہ ولے مطمعـݧ بودم اونم داره بہ ماه نگاه میکنہ. آنقدر خستہ بودم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد. چند وقت گذشت ،مشکل محسنے و مریم هم حل شد و خیلے زود باهم ازدواج کردند. یک ماه از رفتـݧ علے میگذشت .اردلاݧ هم دوهفتہ اے بود کہ رفتہ بود .قرار بود بلافاصلہ بعد از برگشتـݧ علے تدارکات عروسے رو بچینیم دوره ے علے ۴۵روزه بود ۱۵روز تا اومدنش مونده بود .خیلے خوشحال بودم براے همیـݧ افتادم دنبال کارهام و خریدݧ جهزیہ دوست داشتم علے هم باشہ و تو انتخاب وسایل خونموݧ نظر بده. "خونموݧ"با گفتـݧ ایـݧ کلمہ یہ حس خوبے بهم دست میداد .حس مستقل شدݧ.حس تشکیل یہ زندگے واقعے باعلے اصلا هرچیزے کہ اسم علے همراهش بود و با تمام وجودم دوست داشتم . با ذوق سلیقہ ے خاصے یسرے از وسایل وخریدم از جلوے مزوݧ هاے لباس عروس رد میشدم چند دیقہ جلوش وایمیسادم نگاه میکردم .اما لباس عروسو دیگہ باید باعلے میگرفتم . اوݧ ۱۵‌روز خیلے دیر میگذشت واسہ دیدنش روز شمارے میکردم ... ادامہ دارد.... ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
تندی و مخالفت با همسر.mp3
3.51M
♨️ 🎙حجت الاسلام و المسلمین 🔰 موضوع : تندی و مخالفت با همسر ‼️ 💝حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید. ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 💠"کانال با ابراهیم و نوید دلها تا ظهور JOin 🔜 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶 🌐 ⬅️اسلام درباره معدوم سازی جوجه ها چه می گوید؟ روز گذشته کلیپی از معدوم سازی هزاران جوجه یکروزه پخش شد که واکنشهای شدید کاربران را در پی داشت‼️ حالا ببینید دین مبین درباره این عمل وحشیانه چه میگوید👆 ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
💥 چالـــش🌟 چالــش 💥 🎁به مناسبت تولد شہید ابراهیم هادی 📱در بزرگترین کانال شهدایی ⚜قصد داریم به همین مناسبت چالشی را برای همراهان عزیز برگزار کنیم و هدایای ناقابل را به شما عزیزان تقدیم کنیم ❇️ ده نفر از دوستان خود را که عضو کانالهای ما نیستن را دعوت کرده و از صفحه عضویت انها برای ما عکس بفرستین و به ده نفر اول که بیشترین عضویت را داشته باشد جایزه تعلق میگیرد 💢قوانین چالش: 1⃣ از فرستادن عکسهایی تکراری و فتوشابی خودداری کرده چون ما متوجه میشویم که اسمهایی که به ما داده شده وارد کانال شده اند یا نه. 2⃣ افراد عضو شده نباید خارج و دوباره عضو بشن در صورت خارج شدن هر یک نفر یک شانس خود را از دست داده و آن کاربر از لیست ارسالی شما حذف میشود 🕰 تنها سه روز فرصت دارید جهت دعوت دوستان خود به کانال👇 ⌛️شروع:🔚 99/2/1 ⏳پایان :🔚 99/2/4 🎁هدایای چالش : 📲سه نفر اول شارژ ده هزار تومانی 📲 هفت نفر بعد شارژ پنج هزارتومانی 💟 آیدی خادم چالش جهت دریافت عکسهای شما⤵️ 🆔➯ @khademe_shohada19
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت پانزدهم حق الناس🌺 💢منزل ما پشت کلوپ صدری بود. من با عباس هادی هم کلاس
قسمت شانزدهم مرد خدا🌺 💢توی خیابان زیبا زندگی می کردیم پدرم یخ فروشی داشت و من هم بعد چند سال درس خواندن مدرسه را رها کرده و به سراغ کار رفتم. 💢روزهایی که در خیابان زیبا مشغول کار بودم یک جوان لاغری را می دیدم که سر به زیر به مدرسه می رفت اما هیچ صحبتی با او نمی کردم. 💢تا اینکه پای من به زور خانه باز شد اولین روزهای ورود بود که دوباره همان جوان را در زورخانه دیدم و نمی دانستم او قبل از من در زور خانه رفت آمد داشته. 💢مسئول ورزش این جوان را به داخل زورخانه دعوت کرد و گفت: آقا ابراهیم قهرمان کشتی باشگاه های تهران هستند. 💢خیلی ازش خوشم آمد قهرمان ورزشی بود و در عین حال بسیار سر به زیر و آرام. 💢قبل از اینکه وارد گود شود با همه دست داد و من را بیشتر تحویل گرفت و از آن روز با هم رفیق شدیم. 💢نصیحت های او را هنوز به یاد دارم می گفت با چه کسانی رفیق باشم و از چه کسانی دوری کنم. 💢من در منزل کسی را نداشتم که به من خوب و بد را یادآوری کند بیشتر نصیحت های او غیر مستقیم به ما بود و بیشتر سعی می کرد ما را به مسجد بکشاند. 💢اوایل اهل مسجدی نبودم تا ابراهیم می رفت برای وضو من هم از مسجد در می رفتم اما رفته رفته جاذبه شخصیتی ابراهیم من را مسجدی کرد. 💢ابراهیم در عین حال جوانی منحصر به فرد بود کارهایی می کرد که برای ما عجیب بود. 💢یک بار وارد مسجد شدیم می خواستیم به دستشویی برویم دیدم دو نفر از زیر زمین برگشتند و گفتند: چاه دستشویی گرفته و برای نماز به خانه می رویم من هم می خواستم برگردم. 💢همان موقع ابراهیم رسید آستینش را بالا زد و رفت داخل دستشویی و در را بست. 💢یک ربع بعد در را باز کرد و همه جا را شست و دست خودش را تمیز کرد. 💢ابراهیم در مقابل خدا برای خودش شخصیتی قائل نبود و هر کاری می توانست برای خدا انجام می داد خدا هم در چشم مردم به او عظمت عجیبی داد. 💢می گویند رفیق انسان میتواند او را جهنمی یا بهشتی کند. 💢هیئت جوانان در محل راه افتاد ابراهیم جزء ارکان هیئت بود اما هیچ گاه مسئولیتی قبول نمی کرد. 💢بر خلاف او ما عاشق پست و مسئولیت بودیم او هم کارهای هیئت را به ما واگذار می کرد. 💢ابراهیم خیلی ساده و بی ریا مداحی می کرد بارها می دیدم که اگر نوجوانی قصد مداحی داشت وسط مداحی مجلس را واگذار می کرد و اگر می دید مداح یا ذاکر دیگری در مجلس حضور دارد مداحی نمی کرد. 💢تعریف او از مجلس امام حسین (ع) با تعاریف ما اصلا سازگاری نداشت. 💢پدرم که با ابراهیم برخورد داشت به من توصیه می کرد هرچی اون گفت گوش کن پدرم که دنبال مسائل مذهبی نبود ولی روی حرف ابراهیم سخنی نمی گفت. 💢به جرات میگم اگر ابراهیم در مسیر زندگی من قرار نمی گرفت معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارم بود. 💢از ابراهیم شنیدم که می گفت روزی که به سراغ کشتی رفتم پدرم مرا نصیحت کرد و گفت: هدف تو از کشتی گرفتن قهرمانی نباشد که با شکست دیگران برای خودت مقام درست کنی سعی کن با ورزش به مردم خدمت کنی. 💢من یک مثال دیگر بزنم تا ابعاد دیگری از شخصیت این مرد را بشناسید. 💢شخصی در خیابان زیبا زندگی می کرد که معتاد بود و به خاطر اعتیاد خانواده اش را خیلی اذیت می کرد. 💢ابراهیم برای اینکه ترک کند خیلی زحمت کشید اما به هر حال موفق نشد. 💢بعد با او صحبت کرد چرا خانواده ات را اذیت میکنی؟ 💢او گفت: دست خودم نیست من هفته ای فلان قدر پول برای تهیه مواد احتیاج دارم اگر داشته باشم به کاری به آنها ندارم. 💢ابراهیم یک سال پول مواد این شخص رو داد به شرطی که به خانواده اش اذیت نکند! 💢یک سال خانواده اش در آرامش بودند. 💢بعد یک سال ابراهیم شهید شد و آنجا بود که این شخص این قضیه را برای ما تعریف کرد. 💢شخص معتاد هم بعد مدتی از دنیا رفت. 🗣مهدی حسن قمی ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 شهید علی شبیب محمود یکی از برجسته‌ترین رهبران مدافع حرم حضرت زینب(س) بود که هنگام حمله خمپاره‌ای تروریست‌های سوریه به حرم حضرت زینب(س) پرچم یا زینب (س) را بر فراز گنبد عقیله قمر بنی هاشم حضرت زینب کبری(س) به اهتزار درآورد علی شبیب محمود» ـ که نام جهادی وی "ابوتراب" بود ـ فرماندهی گردان "القوات الخاصة" یا همان "یگان ویژه حفاظت از حرم" را بر عهده داشت. وی که از فرماندهان ورزیده حزب الله لبنان بود روز تاسوعای حسینی به درجه رفیع شهادت رسید. 👇 ظهر روز تاسوعا بود که نیروها به چند گروه تقسیم شدند و شهید ابوتراب نیز با چند نیرو عازم نبردهای کوچه به کوچه شد. حدود ساعت 14 در حالی که ابوتراب با اعضای گروهش پیشروی‏های خوبی انجام داده بودند٬ با یک منطقه مین گذاری شده برخورد ‎کردند و انفجاری مهیبی در آن رخ داد. متأسفانه در آن انفجار٬ یکی از فرماندهان به نام حاج صادق به شهادت رسید و ابوتراب و سه نفر دیگر مجروح شدند. علی شبیب محمود (ابوتراب) ابتدا به درمانگاهی در دمشق منتقل شد و سپس به بیروت فرستاده گردید تا تحت درمان ویژه قرار بگیرد؛ اما متأسفانه به دلیل شدت جراحات در درمانگاه بیروت به خیل عظیم شهدا پیوست. ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌸 پیامبر اکرم(ص) می فرماید: هرکس در ماه رمضان یک آیه از کتاب خدا را قرائت کند، مثل این است که در ماه های دیگر قرآن را ختم کرده باشد. 💢 مجموعه شهیدان هادی و صفری هرساله در ماه مبارک رمضان ختم قرآن برگزار می کنند! امسال هم در نظر دارند تا ختم قرآنی برگزار کنند،از علاقه مندان خواهشمندیم تا در این راه مارا همراهی کنند. برای دریافت یک جز قرآن به آیدی زیر پیام دهید👇 🆔️ @Khademalali
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#رمان #عاشقانه_دو_مدافع 💘 #قسمت_2⃣6⃣ بعد از پیاده شدݧ مریم شروع کرد بہ حرف زدݧ یکم تتہ پتہ کرد إم..
💘 ⃣6⃣ واسہ دیدنش روز شمارے میکردم هر روز کہ میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم براےدیدݧ علے عزیزم هم براے عروسیموݧ . احساس میکردم هیچ کسے تو دنیا عاشق تر از منو علے نیست اصلا عشق ما زمینے نبود .بہ قول علے خدا عشق مارو از قبل تو آسمونا نوشتہ بود همیشہ میگفت:اسماء ما اوݧ دنیا هم باهمیم مـݧ بهت قول میدم همیشہ وقتے باهاش شوخے میکردم و میگفتم:آهاݧ ینے تو از حورے هاے بهشتے میگذرے بخاطر مـݧ؟؟ از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد اخم کردناشم دوست داشتم واے کہ چقدر دلتنگش بودم با خودم میگفتم :ایندفعہ کہ بیاد دیگہ نمیزارم بره مـݧ دیگہ طاقت دوریشو ندارم چند وقتے کہ نبود ،خیلے کسل و بے حوصلہ شده بودم دست و دلم بہ غذا نمیرفت کلے هم از درسام عقب افتاده بودم . حالا کہ داشت میومد سرحال ترشده بودم .میدونستم کہ اگہ بیاد و بفهمہ از درسام عقب افتادم ناراحت میشہ شروع کردم بہ درس خوندݧ و بہ خورد و خوراکم هم خیلے اهمیت میدادم. تو ایـݧ مدت چند بار زنگ زد یک هفتہ بہ اومدنش مونده بود .قسمم داده بود کہ بہ هیچ وجہ اخبار نگاه نکنم و شایعاتے رو کہ میگـݧ هم باور نکنم از دانشگاه برگشتم خونہ. بدوݧ اینکہ لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا چادرمو در آوردم و بہ لبہ ے مبل آویزوݧ کردم بابا داشت اخبار نگاه میکرد بے توجہ بہ اخبار سرم رو بہ مبل تکیہ دادم و چشمامو بستم .خستگے رو تو تمام تنم احساس میکرد . با شنیدݧ صداے مجرے اخبار چشمامو باز کردم: تکفیرے هاے داعش در مرز حلب.. یاد حرف علے افتادم و سعے کردم خودمو با چیز دیگہ اے سر گرم کنم اما نمیشد کہ نمیشد .قلبم بہ تپش افتاده بود ایـݧ اخبار لعنتے هم قصد تموم شدݧ نداشت .یہ سرے کلمات مثل محاصره و نیروهاے تکفیرے شنیدم اما درست متوجہ نشدم . چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق بہ علے قول داده بودم تا قبل از ایـݧ کہ بیاد تصویر هموݧ روزے کہ داشت میرفت،با هموݧ لباس هاے نظامیش و بکشم ایـݧ یہ هفتہ رو میتونستم با ایـݧ کار خودمو مشغول کنم هر روز علاوه بر بقیہ کارهام با ذوق شوق تصویر علے رو هم میکشیدم یک روز بہ اومدنش مونده بود .اخریـݧ بارے کہ زنگ زد ۶روز پیش بود .تاحالا سابقہ نداشت ایـݧ همہ مدت ازش بے خبر بمونم نگراݧ شده بودم اما سعے میکردم بهش فکر نکنم. اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید .دوست داشتم حالا کہ داره میاد با یہ لباس جدید بہ استقبالش برم. خریدام رو کردم و یہ دستہ ے بزرگ گل یاس خریدم. وقتے رسیدم خونہ هوا تقریبا تاریک شده بود .گل هارو گذاشتم داخل گلدوݧ روے میزم فضاے اتاق و بوے گل یاس برداشتہ بود .پنجره ے اتاقو باز کردم نسیم خنکے وارد اتاق شدو عطر گلهارو بیشتر تو فضا پخش کرد .یاد حرف علے موقع رفتـݧ افتادم.گل یاس داخل کاسہ ے آب و بو کردو گفت:اسماء بوے تورو میده . لبخند عمیقے روے لبام نشست ساعت ۱۰بود و دیدار آخر مـݧ ماه و آخریـݧ شب نبودݧ علے روبروے پنجره نشستم.هوا ابرے بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو ببینم. با خودم گفتم:عیبے نداره فردا کہ اومد بهش میگم. باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ .نفس عمیقے کشیدم بوے خاک هایے کہ باروݧ خیسشوݧ کرده بود استشمام کردم پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم ـ تو ایـݧ یک هفتہ هر شب خوابهاے آشفتہ میدیدم.نفس راحتے کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگہ راحت میخوابم . تو فکر فردا و اومدݧ علے،و اینکہ وقتے دیدمش میخوام چیکار کنم ،چے بگم.بودم کہ چشمام گرم شد و خوابم برد نزدیک اذاݧ صبح با صداے جیغ بلندے از خواب بیدار شدم.تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریہ کردم.نمیدونستم چہ خوابے دیدم ولے دائم اسم علے و صدا میکردم.ماماݧ و بابا با سرعت اومدݧ تو اتاق ماماݧ تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم.فقط اسم علے رو میبردم . بابا یہ لیواݧ آب آورد و میپاشید رو صورتم .یدفعہ بہ خودم اومدم .ماماݧ از نگرانے رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلے عرق کرده بود ماماݧ دستم رو گرفت :اسماء مادر باز هم خواب دیدی؟؟؟ سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم و نفس عمیقے کشیدم . صداے اذاݧ تو خونہ پخش شد. بلند شدم آبے بہ دست و صورتم زدم و وضو گرفتم. باروݧ نم نم دیشب شدید شده بود ورعد و برق هم همراهش بود چادر نمازم رو سر کردم و نمازم و خوندم. بعد از نماز مثل علے تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم باروݧ همینطور شدید تر میشد وصداے رعد و برقم بیشتر دستم و بردم سمت گردنم و گردنبندے کہ علے برام گرفتہ بود گرفتم دستم و نگاهش کردم یکدفعہ بغضم گرفت و شروع کردم بہ گریہ کردݧ گوشیم زنگ خورد.اشکهامو پاک کردم .و گوشیمو برداشتم .ینے کے میتونست باشہ ایـݧ موقع صب؟؟؟ ادامہ دارد.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................
🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 🍃سلام همراهان عزیز کانال🍃 🌹 قراره به مناسبت تولد علمدارکمیل ان شاالله فردا در کانال به صورت آنلاین با 🍃 بزرگوار ایشان صحبتی داشته باشیم🌺😊 🍃لطفاً به دوستان خود اطلاع رسانی کنید، ساعت ۱۷ منتظر ما باشید. 🔷در کانال با ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇 ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha ...........☆💓☆.................. 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺