eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.1هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 امنیت با ما/اقتصاد با شما این جمله سردار سرافراز اسلام حاجی‌زاده عزیز هست علاوه بر این‌که با اقتدار از آمادگی دفاعی نیروهای مسلح جمهوری اسلامی سخن می‌گوید به مردم اطمینان می‌دهد که امنیت با ما و اقتصاد با شما سردار حاجی زاده: اگر در ماجرای عین الاسد آمریکا پاسخ می‌داد، 400 نقطه را هدف قرار می‌دادیم! @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت بیستم در محضر علما🌺 💢بارها افراد به ظاهر مذهبی را دیده ام که وقتی از خ
قسمت بیست و یکم سیره عملی🌺 💢حدود سال ۱۳۵۴بود که به باشگاه ابومسلم با مدیریت استاد شیرگیر رفتیم. 💢استاد شیرگیر و محمدی به صفات انسانی و معنوی اهمیت بیشتری می دادند. 💢همان روزهای اول با و اخلاق خوب او آشنا شدم و دیگر نتوانستم از او جدا شوم و اخلاق ابراهیم در رفتارهای من تاثیر گذاشت. 💢روزها گذشت و تصمیم گرفتم به حوزه حاج آقا مجتهدی بروم. ابراهیم مرا در این مسیر بسیار تشویق کرد. 💢روزها گذشت دوستان زیادی در حوزه و دانشگاه و مربیان دیدم سفرهای تبلیغی زیادی در داخل وخارج از کشور رفتم. اکنون مدرس دانشگاه و حوزه هستم اما باور کنید هنوز نتوانستم نفر دومی را پیدا کنم که ویژگی های ابراهیم را در خودش جمع کرده باشد. 💢من همان ایام با ابراهیم دوست شدم و این دوستی هنوز هم ادامه دارد او همین حالا هم مراقب من است. 💢در همین یک ماه اخیر دو بار در عالم رویا به سراغم آمده و در مسیر زندگی کمکم کرده. 💢آخرین بار همین چند روز پیش بود که می خواستم کاری انجام دهم ابراهیم آمد مثل برادر بزرگتر مرا نصیحت کرد گفت: به این دلایل این کار را نکن. 💢اما با آنچه در حوزه در محضر علما فهمیدم می توانم روش زندگی و سیره عملی ابراهیم را اینگونه شرح کنم. 💢اولین موضوع بحث سیر و سلوک است برخی افراد اهل معرفت راه جدایی از مردم و شب زنده داری و ذکر را پیش می گیرند وخود را از اهل دنیا جدا می کنند. 💢اما عده ای مسیر سیر سلوک را در رفتن به زیارت بزرگان و راه زیارت مشهد و کربلا و مکه را پیش می گیرند. 💢دسته ای دیگر اهل معرفت مشغول علم می شوند و مطالعه و تحقیق و نگارش کتاب را مسیر بندگی می دانند. 💢اما سلوک در بین مردم در دل جامعه بود. او همدل و هم غذا با مردم به خصوص جوانان بود اما با این حال خود را آلوده این دنیا نکرد. 💢او روشهای مختلف را به کار می گرفت تا در دل مخاطب نفوذ کند آنها را به راه خدا هدایت کند این همان روشی است که پیامبر سلام الله علیه واهل بیت علیه السلام به کار می بردند. 💢موضوع بعدی مهارتهای ارتباطی ابراهیم است. 💢در کمتر کسی دیدم که بتواند مانند ابراهیم با تمام افراد ارتباط بگیرد. 💢ما افراد زیادی در محل داشتیم که فاسق بودند و به راحتی از کارهای زشت شان حرف می زدند. 💢ابراهیم خیلی راحت با آنها رفیق می شد. البته تمام این ارتباط گرفتن ها هدفمند بود. 💢ابراهیم برای تمام کار های خود هدف داشت و هدف او فقط هدایت افراد بود. 💢گاهی می دیدیم بچه دبستانی با دوچرخه جلوی منزل ابراهیم می آمد و ساعتها با هم در مورد مشکلات خانوادگی صحبت می کردند. 💢اما برخی از افراد بودند که نمی خواستند در مسیر صحیح قدم بردارد ابراهیم ارتباطش را با او کاملا قطع می کرد. 💢اینطور بگویم او در میان برخی از افراد فاسق بهترین نیرو ها را برای انقلاب تربیت کرد تک تک کسانی که با ابراهیم همراه بودند بهترین نیروی فرهنگی انقلابی در سطح محل شدند. 💢ویژگی بعدی ابراهیم مثبت اندیشی است. 💢در روایات آمده که بالا ترین درجه ایمان این است که خودت را از تمام مردم پایین تر ببینی همچنین در برخورد با هرکس به نکات مثبت آن شخص توجه کنی. 💢ابراهیم مصداق این حدیث بود اگر با شخصی دوست می شد و دیگران اعتراض می کردند نقاط مثبت رفتاری شخص مقابل را مطرح می کرد و نقاط ضعف را مطرح نمی کرد. 💢 ندیدم ابراهیم به کسی امر و نهی کند. 💢ابراهیم به دستور اهل بیت علیه السلام عمل می کرد که می فرماید مردم را به سوی خدا دعوت کنید به غیر از زبان. 💢از دیگر مطالبی که باید بیان کنم خودنمایی جوانان در مقابل دیگران تا جلب توجه کنند. 💢این طبیعت بسیاری از جوانان است اما ابراهیم از جلوه کردن در مقابل دیگران بیزار بود حتی کاری می کرد اصلا دیده نشود. 💢در همان اوایل انقلاب که آقای داوودی از او خواست تا وارد سازمان تربیت بدنی شود و کار مدیریتی قبول کند اما او کار مدیریتی را نپذیرفت. 💢یادم هست ابراهیم از همان قبل انقلاب دنبال گمنامی بود دوست داشت بدون سر و صدا کار انجام دهد. 💢او کشتی گیر مطرحی بود اما هیچگاه دنبال قهرمانی نبود و هیچگاه به تیم ملی نرفت. 💢او همان زمان به مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها تمسک جسته بود. 💢که حضرت گمنام ترین معصوم ماست نه تاریخ نویسان مطالب زیادی از آن حضرت نوشته اند حتی احادیث زیادی از آن حضرت نقل شده بسیار کم است. 💢اما خداوند مقامی به گمنامی ایشان داده که امامان می گویند ما حجت خداوند بر شما و مادر ما حجت خدا بر ماست. 💢موضوع بعد در مورد شخصیت ابراهیم، قضیه حکمت است. 💢در مفاهیم قرآنی عبارت حکمت بسیار به کار رفته این که انسان موقعیت خود را خوب تشخیص دهد و در راه خدا تلاش مفید کند این را کار حکیمانه می گویند. 👇👇👇
👇👇👇 💢حکمت به معنای واقعی کلمه در زندگی او متجلی بود. 💢شما وصیت نامه یا عبارات و یا متن زیبا از ابراهیم نمی بینید فقط یکی دو تا از نامه از او باقی مانده. 💢اما کار حکیمانه و تاثیر گذار بسیار از او می بینید او تعداد زیادی از افراد را توانست هدایت کند، تایید کننده همین مطلب است. 💢ویژگی دیگر او متانت بود. 💢او در برخورد با افراد دچار خشم نشد. من از ابراهیم دعوا کردن سراغ ندارم. 💢در زمانی که بسیاری عاشق دعوا بودند او رفتار بسیار حساب شده داشت. 💢ویژگی دیگر عزت و بزرگ منشی بود. 💢طوری برخورد می کرد که انگار از تمام رفاهیات دنیایی برخوردار است. 💢اینها از او یک شخصیت اسطوره ای ساخت. 💢اما آخرین سیره ای که از ابراهیم یاد دارم شوخ طبعی بود. 💢تمام کارهای او با چاشنی شوخی و خنده همراه بود. این کار باعث بود می شد که جذابیت کلام و رفتار او بالا برود. 💢 در والیبال و کشتی با دوستانش، اصطلاحاً کُری خوانی داشت لبخند همیشه بر لبانش بود برای همین هیچ کس از همراهی با او خسته نمی شد. 🗣حجت الاسلام دکتر سید محسن میری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_می‌رود #قسمت_دوم با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید م
﴾﷽﴿ دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد با شنیدن صدای مداحے یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد ــــ خدایا چیڪار ڪنم صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ همہ حاضرین را درآورده بود باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم کرب و بلاست یا توی هیئتت وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ سرت ڪن مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشه هول ڪرد ـــ من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا الان زود میرم خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد دختره لبخند ی زد ـــ چرا بری ??بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا ـــ امام حسین(ع) من دیگه برم عزیزم مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد... چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن اے امیرم یا حسیڹ بپذیرم یا حسیڹ باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم ڪرب و بلاست یا توے هیئتت مداح فریاد زد ــــ همه بگید یا حسین همه مردم یکصدا فریاد زدن ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــن مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد ــــ بابام داره میمیره همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن صدای مداح هم باعث آشوب تر شدن احوالش شد ــــ یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت... ✍🏻 : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
Panahian-32 (1) (1).mp3
4.18M
♨️ 🎵پادکست صوت مهدوی 🔺استاد پناهیان 📌ماه امید برای ظهور(ماه رمضانمان را مهدوی برگزار کنیم)👌 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
▪️انا لله و انا الیه راجعون روح آیت الله "ابراهیم امینی" نماینده مردم تهران در مجلس خبرگان رهبری و نایب رییس سابق این مجلس به ملکوت اعلی پیوست.. 🔹سوابق ایشان عبارتند از؛ نائب رئیس اسبق مجلس خبرگان رهبری، عضو برجسته جامعه مدرسین قم، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام، امام جمعه قم؛ او همچنین از شاگردان برجسته آیت الله بروجردی، امام خمینی و علامه طباطبایی بوده است. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت بیست و یکم سیره عملی🌺 💢حدود سال ۱۳۵۴بود که به باشگاه ابومسلم با مدیریت
قسمت بیست و دوم هیئت🌺 💢در اوایل دهه پنجاه وضعیت فرهنگی محله ما در خیابان زیبا اصلا مناسب نبود. 💢آنچه من شاهد بودم محله ای با پیشینه مذهبی بود که جوانان مذهبی آن را افتضاح کرده بودند. 💢در چنین شرایطی بود که به محله ما آمدند. آنها در منزل خاله ابراهیم که همسایه ما بود ساکن شدند. 💢اما ابراهیمی که من چند سال قبل دیده بودم با این ابراهیم تفاوت داشت. 💢ابراهیم قبل یک نوجوان علاقه مند به والیبال بود اما الان یک کشتی گیر تمام عیار شده بود. 💢در میان جوانان محل حرف از ابراهیم و معرفت و قدرتش در کشتی زده می شد. 💢ناخود آگاه تمام جوونای محل ما جذب ابراهیم شدند. وقتی به زورخانه می رفت جمعی از همان جوونها دنبالش بودند. 💢قسم می خورم که شخصیت ابراهیم بسیاری از همان افراد منحرف را به راه راست هدایت نمود. 💢من شاهد بودم چندین جوان که همیشه دنبال منکرات و مشروب بودند به خاطر ابراهیم گذشته خود را ترک کردند. 💢یکی دیگر از جوانانی که در محله ما حضور داشت عبدالله مسگر بود در آن زمان دارای مدرک لیسانس بود و بسیار خوش برخورد و مخالف شاه و دوست صمیمی ابراهیم به حساب می آمد. 💢یک روز که همگی توی محل مشغول والیبال بودند عبدالله آمد و سلام کرد و گفت رفقا ما می خواهیم یک هیئت برای جوانان محل درست کنیم هدف ما از راه اندازی هیئت فقط روضه خوانی و قرآن و غیره نیست بلکه می خواهیم جایی باشد که بچه های محل از حال یکدیگر با خبر شوند یعنی لا اقل هفته ای یک بار همدیگر را ببینیم. 💢 همه قبول کردیم. 💢با طرح عبدالله مسگر دور هم جمع می شدیم. 💢نمی دانید این هیئت چه برکاتی داشت. 💢عبدالله برای ما آموزش قرآن را شروع کرد بنده و بسیاری از جوانان آن دوره قرآن خواندن را از این هیئت یاد گرفتیم. 💢بچه ها آنقدر وابسته به این هیئت شدند که اگر آن سوی شهر هم بودند خودشان را راس ساعت به جلسات هیئت می رساندند. 💢ابراهیم هم یک پای ثابت این جلسات بود. اصلا حضور او باعث می شد خیلی از رفقا ترقیب به هیئت شوند. 💢در ایام انقلاب این هیئت زمینه آشنایی با انقلاب و امام را فراهم می کرد. 💢بعد پیروزی انقلاب هم بیشتر آن افرادی که دچار مشکلات حاد بودند و امیدی به هدایت آنها نبود همراه ابراهیم به جبهه رفتند. 💢دو نفر از آنها شهید شدند با اینکه تغییرات روحی آنها را دیده بودم با خودم گفتم اینها الان در آن دنیا چه جایگاهی دارند؟ 💢همان شب در عالم خواب آن دو نفر را دیدم جایگاه بسیار والایی داشتند همراه با اهل بهشت! 💢یقین پیدا کردم آنها جزء مقربین پروردگار هستند. 💢روزها گذشت ابراهیم هر بار که به مرخصی می آمد جمع دوستان مصفا می کرد. 💢یکبار خواب دیدم ابراهیم به مرخصی آمده دلم برایش خیلی تنگ شده بود. 💢صبح رفتم جلوی منزل آنها دل توی دلم نبود. 💢به خودم گفتم آخه با یه خواب نمیشه مزاحم مردم شد. 💢چند دقیقه بعد ابراهیم جلوی درب خانه آمد نمی دانید چقدر خوشحال شدم همدیگر را بغل کردیم 💢گفت: از کجا فهمیدی من آمده ام؟؟ 💢گفتم: دل به دل راه داره اینقدر شما رو دوست دارم که هر وقت به مرخصی میای خوابت را می بینم. 💢هر چند فرصت کوتاه بود اما شب و روزهایی که باهم بودیم و خاطرات والیبال رو با هم مرور می کردیم و می خندیدیم. 💢یادم هست آخرین باری که عازم جبهه بود با حالت خاصی به من گفت من دارم میرم کاری نداری؟؟ 💢مطمئن بود دیدار آخر است. 💢 آنجا هم حرف از روزهای خوش والیبال شد. 💢 ابراهیم مکثی کرد و گفت: اون طرف توپ و تور آماده می کنم شما هم بیاین. 💢این را گفت و رفت. 🗣محمد سعید صالح تاش @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
خاطرات شهيد رضا صادقي يونسي بسياري از شهدا، با زبان روزه شهيد شدند. برخي از رزمندگان ، سهميه ناهارشان را مي گرفتند، اما آن را به هم رزم هايشان مي دادند و خودشان روزه مي گرفتند. اولين بار كه در جبهه رفتم، نزديك شب قدر بود. شب قدر كه رسيد، به اتفاق چندين تن از هم رزم هايم، به محل برگزاري مراسم احيا رفتم. از مجموع 350 نفر افراد گردان، فقط بيست نفر آمده بودند.تعجب كردم. شب دوم هم همين طور بود. برايم سؤال شده بود كه چرا بچه ها براي احيا نيامدند، نكند خبر نداشته باشند. از محل برگزاري احيا بيرون رفتم. پشت مقر ما صحرايي بود كه شيارها و تل زيادي داشت.به سمت صحرا حركت كردم، وقتي نزديك شيارها رسيدم، ديدم در بين هر شيار، رزمنده اي رو به قبله نشسته و قرآن را روي سرش گرفته و زمزمه مي كند. چون صداي مراسم احيا از بلند گو پخش مي شد، بچه ها صدا را مي شنيدند و در تنهايي و تاريكي حفره ها، با خداي خود راز و نياز مي كردند. بعدها متوجه شدم آن بيست نفر هم كه براي مراسم عزاداري و احيا آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند. اين اتفاق يك بار ديگر هم افتاد. بين دزفول و انديمشك، منطقه اي بود كه درخت هاي پرتقال و اكاليپتوس زيادي داشت، ما اسمش را گذاشته بوديم جنگل. نيروهاي بعثي بعد از آنكه پادگان را بمباران كرده بودند. نيروهايشان را در آن جنگل استتار كرده بودند. آنجا ديگر تپه نداشت، اما بچه ها خودشان حفره هايي كنده بودند و داخل آن مي رفتند و در تنهايي عجيبي با خدا راز و نياز مي كردند @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_می‌رود #قسمت_سوم ﴾﷽﴿ دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با ای
با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد ــــ اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد دختره خندید ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست ـــ من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد سرگیجه، مداحی ،باباش با یادآوری پدرش از جا بلند شد ـــ بابام مریم هم همراهش بلند شد ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی مهیا سرش را تکان داد ـــ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت ــــ کجا میری با این حالت مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد ـــ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم مریم دستی به بازویش کشید ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونتمون مریم به سمت در رفت مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود با امدن مریم سریع از جایش بلند شد ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون... مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند سوار شدند مهیا حتی سلام نکرد داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید ‌و او را آزار می داد نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است ــــ خانمی باتوم مهیا به خودش اومد ـــ با منے ?? ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان ..... دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش ــــ اروم باش عزیزم ـــ چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد ــــ اسم پدرتون ــــ احمد معتمد مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد و چیزی را به سید گفت سید به طرفـ آن ها امد مریم پرسید ـــ چی شد شهاب مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش ـــ اتاق ۱۱۴ ↩️ ... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🔰 سخن‌نگاشت | برخی آیات قرآن برای تنظیم قواعد زندگی است، مانند: 👈 ثروت باید وسیله رسیدن به مقامات انسانی و معنوی باشد 🔻 رهبر انقلاب در سخنان زنده تلویزیونی در پایان محفل انس با قرآن کریم: به قارون نمیگفتند که هر چه را داری یا نداری دور بریز؛ میگفتند آنچه را داری وسیله قرار بده. پول و ثروت دنیا وسیله است، وسیله‌ی رسیدن به مقامات عالیه‌ی بشری و انسانی است، وسیله‌ی رسیدن به مقامات معنوی است؛ میتواند وسیله باشد. شما میتوانید با پول دنیا را آباد کنید، زندگی‌های انسانها را نجات بدهید، تبعیض را برطرف کنید، فقرا و ضعفا را از حالت فقر و ضعف بیرون بیاورید. ۹۹/۲/۶ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت بیست و دوم هیئت🌺 💢در اوایل دهه پنجاه وضعیت فرهنگی محله ما در خیابان زی
قسمت بیست و سوم احترام به سادات🌺 💢در یک محل زندگی می کردیم پدر ما از مداحان قدیمی بود، پدر ابراهیم از قدیم با پدر ما دوست بود. 💢مرحوم اصغر آقا برادر ابراهیم از دوستان برادر من بود و همیشه با هم بودند این آغاز آشنایی من با این خانواده بود. 💢یک روز که آقا ابراهیم به منزل ما آمده بود جلوی همه دولا شد و دست پدرم را بوسید. 💢تعجب کردم او قهرمان کشتی بود تمام محل او را می شناختند. 💢آقا ابراهیم گفت: شما سادات و اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها هستید احترام شما واجب است. 💢رفت وآمد ها کم کم زیاد شد یک روز پدرم به ابراهیم گفت: این پسر من را هم به ورزش باستانی ببر. 💢به توصیه ابراهیم آن شب با پدرم به زورخانه حاج حسن رفتیم. 💢از آن روز هم جزء ورزشکاران آن فضای معنوی شدم. 💢خدا شاهد است ابراهیم آنقدر در مقابل من متواضع بود که خجالت می کشیدم. 💢هر وقت وارد می شدم بلند می شد و می گفت سلامتی سادات صلوات. 💢بعد هم تا من وارد گود نمی شدم خودش وارد نمی شد. 💢اخلاق ابراهیم باعث شد به سید بودنم افتخار کنم. 💢شخصی به نام عباس آقا آنجا بود که علامت کش مرحوم طیب بود. او به ورزشکاران لنگ می داد. 💢نمی دانید چطور به ابراهیم احترام می گذاشت این پیرمرد پهلوانان زیادی در تهران دیده بود می گفت: ابراهیم لنگه ندارد. 💢تا اینکه انقلاب پیروز شد و جنگ شروع شد دیگر او را کمتر می دیدیم. 💢وقتی هم به مرخصی می آمد مشغول فعالیت بود. 💢یک شب نشستیم و در مورد مسائل سیاسی صحبت می کردیم. 💢ابراهیم نظرات جالبی داشت خوب مسائل سیاسی را تحلیل می کرد. 💢نگران بود ولی فقیه تنها بماند از طرفی از نحوه برخورد برخی انقلابیون و تند روی ها ناراحت بود. 💢دقیقا یادم هست که می گفت: دشمن داره کار می کنه تا مهمترین مسائل از نگاه مردم تغییر کنه مردم بی تفاوت بشوند آن روز است که انقلاب از درون از بین برود. 💢در همان سالهای اول جنگ شب ۲۳ماه رمضان با هم به احیا می رفتیم. 💢بسیاری از بچه های محل را دیدیم که مشغول فوتبال بودند. همه بچه ها به ابراهیم سلام کردند. 💢وقتی اطراف خلوت شد گفت: سید جان سر جوان چجوری گرم شده؟ آخه فوتبال شب ۲۳ماه رمضان؟! اینها سرمایه اسلام و انقلابند نباید شب قدر مشغول بازی باشند باید این را بفهمند چه کار می کنند. سه چهار سال از انقلاب گذشته اما هنوز نتوانسته ایم جوانان را توجیه کنیم می ترسم روزی برسد که از انقلاب و اسلام فقط اسمش بماند. 💢بعد گفت: خدا آخر و عاقبت ما را به خیر کند. 💢بعد مدتی هم مجروحیت ابراهیم خوب شد و می خواست به جبهه برگردد نورانیت ابراهیم خیلی بیشتر شده بود. 💢گفتم خدایی نکرده اگر شهید بشید همه ما یتیم می شیم. 💢لبخندی زد و گفت: این چه حرفیه امیدت به خدا باشه شما فرزند حضرت زهرا سلام الله علیها هستید پیش خدا آبرو داری. خدا را به حق مادرتان قسم بده که انقلاب و امام را یاری کند خود شما تا می توانی برای این انقلاب فعالیت کن. 💢اواخر همان سال ابراهیم شهید شد و نه تنها من که تمام رفقا یتیم شدیم. 💢سال بعد هم چراغ زورخانه خاموش شد از حاج حسن شنیدم که می گفت: اینجا بدون ابراهیم صفا نداره. 🗣سید کمال سادات شکرآبی 🎀 @ebrahim_navid_delha 🎀 @ebrahim_navid_beheshti 🎀 @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆