eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
37هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
#خاطرات شهید ذوالفقاری ارادت خاصی به شهید ابراهیم هادی داشت.خودش(در حوزه ی نجف)از روز اول گفته بود من را ابراهیم صدا کنید. محمدهادی ذوالفقاری علاقه ی زیادی به شهید ابراهیم هادی داشت و همیشه جلوی موتورش یک عکس بزرگ از شهید ابراهیم هادی نصب داشت.و در خصلت ها خود را خیلی به ابراهیم نزدیک کرده بود. #شهید محمد(ابراهیم ) هادی ذوالفقاری🌺 راوی:حاج باقر شیرازی #شهدایی_شو 🥀 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
بسته بندی سبزی ها تمام شده بود همه برای مراسم و نهار به مسجد رفته بودنر اما دختر ها آنقدر خسته بودند که ترجیح دادند خانه بمانند و استراحت کنند و عصر دوباره به بقیه ڪار ها رسیدگی کنند وارد اتاق مریم شدند همه ی دخترها خودشان را روی تخت انداختند ـــ تختمو شکوندید ـــ ساکت شو مریم شهین خانوم که تو حیاط منتظر شهاب بود که بیاید و باهم سبزی ها را به مسجد ببرند مریم را صدا زد مهیا که به پنجره نزدیک بود پنجره را باز کرد ــــ اِ شهین جونم تو هنوز اینجایی شهین خانم خندید ـــ آره هنوز اینجام مهیا جان شهاب نهارتونو اورده بیاید ببرید ـــ چشم خوشکلم ـــ خدا بگم چیکارت کنه دختر من رفتم تا مهیا می خواست چیزی بگوید نرجس از جایش بلند شد ـــ من می رم غذاها رو میارم نرجس که از اتاق خارج شد مهیا روبه مریم و سارا گفت ـــ یه چیز میگم ناراحت شدید هم سرتونو بکوبید به دیوار من از این عفریته اصلا خوشم نمیاد ـــ عفریته؟؟ ساراـــ نرجس دیگه. فدات مهیا حسمون مشترکه ـــ دخترا زشته ـــ جم کن بابا مریم مقدس نرجس غذاها را آورد نهار قیمه بود مهیا می توانست بدون شک بگوید این خوش مزه ترین و خوش بوترین قیمه ای بود که تا الان خورده بود دخترها تا عصر استراحت کردند و دوباره تا شب بکوب ڪار کردند شب هم مهلا خانم و مادر زهرا هم به آن ها اضافه شده بودند ساعت ۱۱بود که همه کم کم در حال رفتن بودند مریم ــــ میگم دخترا پایه هستید امشب پیشم بمونید ظرفای نهار فردا رو هم باهم بشوریم همه دخترا از این حرف مریم استقبال کردند مادر زهرا بدون اعتراض قبول کرد مهلا خانم هم که از خدایش بود که مهیا کنار مریم بماند.و به شهین خانم گفت که اگر می توانست خودش هم برای کمک می ماند ولی باید همراه احمد آقا به خانه ی آقا احسان بروند و برای مراسم فردا به او کمک کند همه رفته بودن وفقط دخترا وشهین خانم در حیاط نشسته بودند واقعا حیاط بزرگ و با صفایی داشتند محمدآقا و شهاب هم آمدندو روی تختی که تو حیاط بود نشته اند محمد آقاـــ خسته نباشید دخترای گلم اجرتون با امام حسین خیلی زحمت کشیدید شهین خانم ـــ قراره هم امشب بمونن و همه ی ظرفای فردا رو بشورن محمد آقا ــــ پس تا میتونی ازشون کار بکش حاج خانوم ــــ شهین جونم بلاخره یه آب قندبده حالم جا بیاد بعد ازم کار بکش ـــ تا وقتی بگی شهین جون آب قند که نمیبینی هیچ کلی ازت کار میکشم مریم سینی چایی را به سمت همه گرفت به مهیا که رسید مهیا آروم گفت ــــ خوشکل خانم از حاج آقا مرادی چه خبر و چشمکی زد مریم که هول کرد سینی را که دوتا استکان چایی داشت از دستش سر خورد و روی مهیا افتاد مهیا از جایش بلند شد شهین خانم به طرفش دوید ــــ وای چی شد مریم تند تند مانتوی مهیا را می تکاند ــــوای سوختی مهیا محمد آقا نگران به آن ها نزدیک شد ـــ دخترم حالت خوبه مهیا مانتویش را به زور از دست های مریم کشید ــــ ول کن مانتومو پارش کردی ـــ بده به فکرتم ـــ نمی خواد به فکرم باشی رو به بقیه گفت ـــ چیزی نیست نگران نباشید چاییا زیاد داغ نبودند... ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🔴 شهیدی که در قبر اذان گفت شهید عبدالمهدی مغفوری از شهدای استان کرمان است که در ۵ دیماه سال ۶۵در عملیات کربلای ۴ به درجه رفیع شهادت نائل آمد آنچه را که در زیر می خوانید خاطره ای از این شهید بزرگوار است. پس از شهادت حاج عبدالمهدی مغفوری در عملیات کربلای ۴ پیکر پاکش را برای تشیع به کرمان آورده بودند. خانواده شهید و سه فرزند دلبندش برای آخرین دیدار بر گرد وجود آن نازنین حلقه زدند. مادر خانم حاج‌ عبدالمهدی می‌گفت:وقتی خواستم چهره مطهر و نورانی شهید را برای وداع آخر ببوسم،با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید سعید به تلاوت سوره مبارکه کوثر مترنم است. و من بی‌اختیار این جمله در ذهنم نقش می‌بندد که هان ای شهیدان.با خدا شب‌ها چه گفتید؟ جان علی با حضرت زهرا(ص) چه گفتید؟ پسرعموی شهید مغفوری هم از مراسم دفن این شهید خاطره‌ای شگفت دارد: وقتی می‌خواستیم او را که به برکت زندگی سراسر مجاهده‌اش شهد وصال نوشیده بود به خاک بسپاریم با صحنه عجیبی مواجه شدیم،که به‌ یکباره منقلبمان کرد. وقتی پیکر شهید را در قبر می‌گذاشتیم صدای اذان گفتن او را شنیدیم. راوی:حجت‌ الاسلام محمدحسین مغفوری،لشکر۴۱ ثارالله @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
قسمت سی وهفتم بصیرت🌺 💢من و دوستانم حدود پانزده نفر بودیم که برای نابودی توپخانه دشمن رفتیم و در مرحله اول عملیات مطلع الفجر پشت دشمن محاصره شدیم. ما برای از بین بردن توپخانه دشمن رفتیم اما.. آنجا ابراهیم بود که به داد ما رسید. 💢او را برای اولین بار در آن جا دیدم اما من در مراحل بعدی عملیات به سختی مجروح شدم. دستم از کار افتاد. 💢با اینکه اهل کرمانشاه بودم مجبور شدم برای کارهای پزشکی به تهران بیایم. 💢ابراهیم که این مطلب را فهمید نگذاشت جایی برویم! مرخصی گرفت و با من آمد. 💢چند روز مهمان منزل ابراهیم بودیم به خانواده خصوصا مادر ابراهیم خیلی زحمت دادیم. 💢او موتور یکی از رفقایش را گرفت و مرتب دنبال کار ما بود. 💢بعد از این ماجرا به دوستانم گفتم که در تهران جوانی وجود دارد که مهمان نوازی اش از همشهریان کُرد ما بیشتر است. 💢باید گفت که در دوران همراهی با ابراهیم در تهران شاهد بودم که بیشتر اهل محل با او دوست بودند. افرادی با ویژگی های متفاوت! 💢ابراهیم از در که بیرون می آمد به همه سلام می کرد. 💢چقدر بچه های کم سن و سال به خاطر همین سلام کردن با او دوست شده بودند. 💢اما یادم است یک روز با هم از کوچه بیرون آمدیم چند روحانی با ظاهر زیبا و آراسته به سمت ما می آمدند با شناختی که از ابراهیم داشتم گفتم حتما آنها را تحویل میگیرد اما بر عکس به آنها سلام هم نکرد! 💢با تعجب نگاهش کردم. 💢خودش فهمید که در ذهن من چیست برای همین گفت: اینها آخوندهای ولایی هستند. کاری با این جماعت نداریم. 💢گفتم: ولایی؟ 💢گفت: یعنی به جز ولایت اهل بیت(ع) چیز دیگری را قبول ندارند نه ولایت فقیه نه انقلاب و نه جبهه و.. فقط دم از ولایت مولا می زنند. چند سری با این ها صحبت کردم اما بی فایده بود فقط کار خودشان را قبول دارند. 💢بعد ادامه داد: خطر این ها برای اسلام و انقلاب کم نیست. مثل خوارج که در بدنه حکومت مولا بودند اما.‌‌‌. 💢من آن روز نفهمیدم که ابراهیم چه می گوید یعنی سطح درک ابراهیم از مسائل با بقیه فرق داشت. 💢اما سال ها بعد و با جریان سازی فرقه شیرازی ها و شیعه انگلیسی تازه فهمیدم که ابراهیم چه بصیرتی داشت. 💢من اهل کرمانشاه و در خانواده مذهبی بزرگ شدم. 💢در اوایل جوانی در گیلان غرب با او آشنا شدم اما خدا می داند این آشنایی در زندگی من چه تاثیری داشت. 💢تا الان که سال ها از آن دوران گذشته هنوز هیچ شخصیتی را ندیدم که مانند او اثر گذار باشد. 💢من در هم نشینی با او یک دوره کامل اعتقادات و اخلاقیات را کسب کردم. 💢به طور مثال: او ما را با ورزش آشنا کرد. در حین ورزش مشغول ذکر و دعا بود. یعنی به ما فهماند که ورزش باید برای رضای خدا باشد خیلی از معارف اهل بیت(ع) را این گونه به ما آموخت. -فردا ظهر❤💜 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
#اخبار_روز روابط عمومی ارتش ایران در اطلاعیه‌ای اعلام کرد که در "حادثه برای یکی از شناورهای سبک در منطقه عمومی آب‌های جاسک و چابهار" و در هنگام انجام تمرین دریایی، ۱۹ نفر جان خود را از دست داده و ۱۵ نفر نیز مجروح شده‌اند. به گزارش خبرگزاری ایسنا در این اطلاعیه آمده که پس از بروز حادثه " تیم های امداد و نجات دریایی در فاصله کوتاه در محل حضور یافته و مجروحان و شهدا را از شناور تخلیه و به مراکز درمانی منتقل کردند." ارتش ایران اعلام کرده که ۱۵ نفر مجروح این حادثه در "وضعیت مناسبی به سر می‌برند". @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد ــــ شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم ـــ مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده ـــ نه خاک گرفتن باید بشوریمشون ـــ باشه شهاب به سمت انباری رفت ساراـــ میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد ?? .ـــ یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم ـــ منو زهرا هم میایم مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد ـــ می خوای بیای؟؟ ـــ آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت نرجس_ولی شما نمی تونید بیاد این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست مریم ـــ من میپرسم خبرت می کنم شهاب ظرفارا کنار حوض گذاشت ـــ بفرمایید ـــ خیلی ممنون داداش . ـــ خواهش میکنم ــــ میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان ـــ دوست دارن بیان ??? ــــ آره ـــ باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر ساراـــ ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه ـــ معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن مریم به مهیا نگاهی انداخت فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به شلمچه بیاید آن با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مانند بقیه در برابرمراسمات و این عقاید جبهه نمی گرفت مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از آن چیزی هست فکر می کند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا کند با پاشیدن آب سرد به صورتش به خودش آمد مهیاـــ به کجا خیره شدی لبخندی زد و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد... ــــ بیدار شو دیگه تنبل مهیا دست مریم را پس زد ـــ ول کن جان عزیزت مریم بیخیال نشد و به ڪارش ادامه داد ـــ بیدار میشی یا به روش خودم بیدارت میکنم مهیا سر جایش نشست ــ بمیری بفرما بیدار شدم چی می خوای مهیا با دیدن هوای تاریڪ بلند شد و پنجره اتاق را باز کرد ـــ هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت ـــ فدات واسه نماز بیدارتون کردم مهیا نمی دانست چرا ولی خجالت کشید که بگوید نماز نمی خواند پس بی اعتراض مغنعه اش را سرش کرد ــــ مریم دخترا کجان ??? مریم در حال جمع کردن رخت خواب ها گفت ـــ اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن الان پایین دارن وضو میگیرن مهیا با تعجب گفت ـــ زهرا پیششونه؟؟ ـــ آره دیگه مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشد همراه مریم به سمت سرویس رفتن با اینڪه سال ها است که نماز نخوانده بود اما وضو و نماز یادش مانده بود به اتاق برگشت مریم چادر سفید گل گلی برایش آورد روبه قبله ایستاد و نمازش را شروع ڪرد ــــ الله اڪبر الله اڪبر نمازش تمام شد بوسه ای بر روی مهر زد و نفس عمیقی کشید سجاده بوی گلاب می داد احساس خوبی به مهیا دست داد مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتواند اینقدر خوب نماز بخواند مهیا سر از سجاده بلند کرد مریم بی اختیار به سمتش رفت واو را در آغوش گرفت مهیا با تعجب خودش را از مریم جدا کرد ـــ یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی مریم خندید و بر سر مهیا کوبید ــــ پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم ـــ آخه الان وقت صبحونه است ـــ غر نزن... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ ✅ در شب چه بخواهیم❤️ 🌹 مولای عزیزمان امام زمان عج الله زمانی از شب قدر خود را برای امام زمان(عج) بگذاریم، تا بتوانیم بگوییم «یابن الحسن ما بهترین اوقات خود را به تو اختصاص دادیم، تو هم بهترین دعاهای خود را به ما اختصاص بده.» 🌹 و همنشینی با شهدا در انتهای عمری با برکت در خدمت به اسلام و مسلمین یادمان باشد این دعا عمر ما را کوتاه نمی‌کند، بلکه بر معنویت و قدرت روحی مان می‌افزاید 💢 یادمان باشد در حق دیگران زمینه برآورده شدن آن را برای خودمان فراهم می کند.💢 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
ادامه قسمت سی و هفتم🌺 👇👇👇 💢من اولین بار زیارت عاشورا را با ابراهیم خواندم. 💢نگاه او به این زیارت، متفاوت از دیگران بود. با زیارت عاشورا مانند سلام روزانه یک سرباز به فرمانده برخورد می کرد. خود را سرباز مکتب عاشورا می دانست. 💢یا اینکه قبلا وقتی ما می خواستیم شوخی کنیم یک نفر را دست می انداختیم و همه می خندیدیم 💢اما ابراهیم شوخی می کرد همه را به خنده وا می داشت اما کسی را مسخره نمی کرد. 💢او به ما یاد داد که با هم بخندیم نه اینکه به هم بخندیم. 💢اینهاست که می گویم در آن روزگاران اوایل جنگ ابراهیم بود که معنویت را برای ما تعریف و نهادینه کرد. حتی تعریف ما را از شهادت تغییر داد. 💢ابراهیم به ما درس زندگی صحیح آموخت. 💢امروزه شاهد هستیم که رزمندگان تهرانی زمان جنگ، حتی بسیجیان کلان شهر از یک رهبری واحد فرهنگی بی بهره هستند. 💢زمانی بود که بچه های تهران الگویی مثل حاج همت را قبول کردند. یعنی حاجی را مثل یک اسطوره قبول داشتند. 💢اما الان رزمندگان دیروز برخی با جریان های سیاسی این طرف همراهی می کنند، برخی با جریان های آن طرف. برخی نیز اصلا در سیاست دخالتی ندارند. یعنی آن پتانسیل قوی که می توانست در تهران یک انقلاب فرهنگی ایجاد کند، به نوعی در دسترس نیست. 💢اما با دلیل مدرک می گویم که اگر ابراهیم در بین ما حضور داشت با آن ویژگی های خاص که از او می دانیم توانایی رهبری فرهنگی جماعت مذهبی و انقلابی ما را داشت. 💢برای این حرف نیز دلیل دارم. 💢من بار دیگر در سال ۱۳۶۱ به تهران آمدم. 💢ابراهیم دوره نقاهت را می گذراند برای مراسم ختم بسیاری از شهدا همراه با ابراهیم راهی می شدیم. 💢بارها دیده بودم که برخی بسیجی ها با یک دیدار با ابراهیم شیفته اخلاق و رفتارش می شدند. 💢وقتی ابراهیم به جایی می رفت دور برش همیشه شلوغ بود. نه تنها بسیجی ها که مردم عادی نیز جذب اخلاق پسندیده او می شدند. 💢من این نکته را در آن سال شاهد بودم که در مراسم شهدا برخی فرماندهان تهران سخنرانی می کردند و حتی موضع سیاسی می گرفتند. 💢ابراهیم معمولا بعد از این جلسات با آن فرمانده یا آن سخنران صحبت می کردو خیلی قشنگ سخنان آن شخص را تجزیه، تحلیل و ارزیابی می کرد و اشکالاتش را بیان می نمود. 💢یک بار به زیبایی به آن فرمانده فهماند که حرف شما در این جلسه بوی تقوا نمی داد. باید مراقب باشی شما الگوی جوانان بسیجی هستی و.. 💢من همان موقع به دوستانم گفتم: روحیه ابراهیم و برخورد صحیح او همه را جذب می کند. حتی جوانان تابع ابراهیم هستند. 💢این شخصیت توانایی رهبری جمع بسیجیان را دارد او می تواند در خط دهی مواضع سیاسی نیز آنها را کمک کند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب شبِ شانزدهمِ بهمن ماه ۱۳۶۱،در یکی از جبهه های جنوب کشور،چند تن از برادران و رزمندگان .یک شب قبل از عملیات می باشد.این چندبرادری که همین جا نشستند و در این سنگر مقدس ،شبِ شنبه ای گِردِهَم آمدند،به هر حاجتی به هرنیتی که هستند،انشاءالله اینجا میخوام با هم دیگه دست بدهیم که هریک از این جمع ،البته باید همه مون بمونیم و زنده باشیم و کار برای اسلام بکنیم و اگر هم خدا اون توفیق(شهادت) رو نصیبمون کرد که بسی سعادت است. انشاءالله در این سنگر مقدس،این چند نفر برادر با هم دست می دهیم که هریکی از اون یکی زودتر رفت،اون یکی رو روز قیامت شفاعت کنه و اینجا خدارا به این سه اسم قسم میدهیم:وَاللهِ- بِاللهِ-تَاللهِ. حبیب آقا اگه شما اول رفتی،ما رو شفاعت کن. علی آقا اگه شما رفتی، به همچنین.حاج عباس آقا شما هم، به همچنین.حاج محمدآقا شما هم، به همچنین.حاج اکبر آقا. حاج آقا عسگری هم به همچنین. خدا انشاءالله،ابرام اگه تو هم که خدا نصیبت کرد،اما تو که همچین سعادتی نداری.اما اگه خدا نصیبت کرد،تو هم رفیقات رو شفاعت کن. برای سلامتی رهبر عالیقدر و یارانش،اجماعاً صلوات بلند ختم کن. اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند هوا تاریک و سرد بود صبحانه را محمد آقا آش آورده بود محمد آقاو شهین خانم در آشپزخانه صبحانه را صرف کردند مهیا در گوش زهرا گفت ـــ جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش را تنش می ڪرد به طرف در خانه رفت ـــ شهاب صبحونه نخوردی مادر ـــ با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده شهاب که از خانه خارج شد دخترا به خوردن ادامه دادن ـــ میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت ـــ بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد مریم ـــ کجا تو که صبحونه نخوردی ـــ سیر شدم به طرف اتاق مریم رفت خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود از جایش بلند شد به طرف آینه رفت به چهره ی خود نگاهی ڪرد بی اختیار مغنعه اش را جلو آورد و وهمه ی موهایش را داخل فرستاد به خودش نگاه گرد مانند دختره ای محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مغنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت ــــ واااای مهیا چه ناز شدی دختر مهیا دست برد تا مغنه اش را عقب بکشد ـــ برو بینم فک کردی گوشام مخملیه مریم دست را کشید ـــ چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود ـــ مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و.... ـــ مریم بگو ـــ مغنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد ـــ باشه ـــ در مورد نرجس ـــ حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره و چشمکی برای مریم زد در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم را ناراحت کند مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت ـــ ایول داری خواهری پایین منتظرتم مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود خودش هم می دانست که صاحب این روز ها حرمت دارد بلاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید پاس تشڪر هم باشد امروز را با حجاب باشد...همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی ازش چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد. خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود .ــــ مهیا مهیا مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت ـــ جانم شهین جون ـــ مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است ـــ الان میرم به طرف آشپزخونه رفت ـــ جونم عطیه جونم عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود اوکه همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب را انتخاب کرده بود به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی را برنداشت چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت ــــ عطیه جان دوتا چایی بریز داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت ـــ مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت ـــ زهرا و سارا پس؟؟ ـــ اونا زودتر رفتن کمک ـــ باشه،آماده ام ــــ بابا تو دو تا چایی بودن عطیه ـــ غر نزن بزار دم بکشه مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد ــــ بیا بگیر مهیا مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید ـــ چی شده؟؟ ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ 🌙 ای دل بسوز تا شب احیا نیامده تقدیر ماهنوز به دنیا نیامده فرقی نکرده ایم زاحیای سال پیش توبه چرا سراغ دل ما نیامده گویی به گوش عده ای از ما هنوز هم هل من معین غربت (عج)نیامده آری برای بنده شدن وقتمان کم است ای دل بسوز تا شب احیا نیامده ای که دستت میرسد بر زلف یار درحضورش نام ماراهم بیار ولی آقاجان عج مااین احیامنتظرت هستیم بیا😭 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
قسمت سی و هشتم معجزه🌺 💢اواسط فروردین ۱۳۶۱ بود خبر دادند که ابراهیم در بیمارستان نجمیه بستری است. 💢به اتفاق هم به دیدنش رفتیم. 💢رفاقت من با ابراهیم قدیمی تر از بقیه بود. ما با هم ندار بودیم. 💢من یک فلوکس استیشن وانت داشتم که هر وقت ابراهیم وسیله ای می خواست در اختیارش بود. 💢خیلی با هم راحت بودیم. لذا چند ساعتی در بیمارستان ماندم تا اگر کاری دارد انجام دهم. 💢مسئولین بیمارستان از دست دوستان ابراهیم عاصی شده بودند. 💢او اینقدر رفیق داشت که همینطوری دسته دسته می آمدند و می رفتند کاری هم به ساعت ملاقات نداشتند. 💢همینطور که کنار ابراهیم نشسته بودم یکی از پرستارها آمد و چفیه ای را به صورت ابراهیم کشید و برگشت. 💢وقتی تعجب من را دید گفت: برای این مجروح معجزه رخ داده. ایشان شفا یافته است. چفیه را تبرک کردم. 💢پرستار بیرون رفت. 💢به ابراهیم گفتم: اینجا چه خبر است؟ این پرستار چی میگه؟ راستی چرا از بخش های مختلف بیمارستان بقیه مجروحین به سراغ شما میان؟ 💢ابراهیم لبخندی زد و گفت: راست میگه واقعا معجزه شده. 💢شب آخر عملیات کنار پل رفائیه بودیم. دیگه آخرین مرحله کار بود. رفتم جلو تا یه سنگر تیربار که شدیدا مقاومت می کرد را منهدم کنم. 💢نزدیک صبح هوا هنوز تاریک بود در نزدیکی سنگر نارنجک انداختم. خواستم از اطراف پشت دشمن بروم. 💢همان لحظه افسر عراقی از سنگر بیرون آمد و من را در سمت چپ خود دید افسر عراقی به عربی پرسید: کی هستی؟ 💢من هم به عربی گفتم: از خود شما هستم. 💢احساس کردم به من شک کرده تا بخواهم کاری انجام دهم یکباره سر اسلحه را بالا آورد و به سمت من رگبار بست. 💢تا اسلحه را بالا آورد من خودم را پرت کردم روی زمین. 💢یک گلوله به موهای سرم کشیده شد، یک گلوله به قوزک پام خورد، یک گلوله هم از لپم وارد شد و یکی از دندانها را شکست و از گردنم خارج شد. 💢با تعجب گفتم از گردن؟ اون شاهرگ و نخا آسیب ندید؟ 💢ابراهیم لبخندی زد و گفت: این دکترها میگن معجزه همین جاست، گلوله درست به استخوان نخاع خورده، اما.. 💢ابراهیم گفت: بزار بقیه ماجرا را بگم. 💢من وقتی افتادم زمین به یکباره تمام بدنم بی حس شد. هیچ احساسی نداشتم انگار برق من رو گرفت. 💢من کاملا زنده و سرحال بودم اما هرچه تلاش کردم نتوانستم دست و پایم را تکان دهم. 💢افسر عراقی هم از کنارم رد شد. از خونی که بر صورتم ریخته شده بود مطمئن شد من کشته شدم. 💢در آن لحظات فهمیدم گلوله بر گردنم آسیب وارد کرده از اینکه قدرت تحرک نداشتم فهمیدم قطع نخاع شدم. 💢در دلم با خدا صحبت کردم. گفتم: خدایا من دوست ندارم معلول شوم. بدنم را برای کمک به بندگان خدا سالم قرار بده البته اگر صلاح باشد اگر هم مصلحت شماست که من معلول باشم بنده مطیع هستم. 💢چندین دقیقه به این صورت طی شد. همین طور در دل ذکر می گفتم و حضرت زهرا سلام الله علیها را صدا می کردم. توسل به مادر سادات پیدا کردم. -فردا ظهر💜❤ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
#خاطرات شفای بیمار با دعای توسل شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی🌹 🌴فراموش نميكنم، يكبار بچه ها پس از ورزش در حال پوشيدن لباس و مشغول خداحافظی بودند يكباره مردی سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را نيز در بغل داشت. 🌴بــا رنگی پريده و با صدائی لرزان گفت: حاج حسن كمكم كن. بچه ام مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نََفس شما حقه، تو رو خدا دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد. 🌴ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توی گود. خودش هم آمد وسط گود. 🌴آن شب ابراهيم در يك دور ورزش، دعای توسل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوز دل برای آن كودك دعا كرد. 🌴آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گريه ميكرد. 🌴دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شديد! 🌴با تعجب پرسيدم: كجا !؟ 🌴گفت: بنده خدائی كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. 🌴بعد ادامه داد: الحمدالله مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب شده برای همين ناهار دعوت كرده. 🌴برگشتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسی که چيزی نشنيده، آماده رفتن میشد. 🌴اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرده. #شهید ابراهیم هادی🌸 #شهدایی_شو❣ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مهیا سرش را بلند ڪرد با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی "گفت استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود مهیا تنها به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چه می ڪردند سوسن خانم به طرف مهیا امد و آن را کنار زد ـــ برو اینور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟ شهاب به خودش آمد ـــ خوبم زن عمو چیزی نیست چایی سرد شده بودند مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت ـــ ببخشید اصلا ندیدمتون ـــ چیزی نشده اشکال نداره سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو بزار خودشو جمع جور کنه شهین خانم به طرف شهاب اومد ـــ چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت ـــ نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود تو خیابون ــــ سوسن بسه این چه حرفیه ـــ بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد باورش نمی شود که این همه به او توهین شده بغض تو گلویش مانع راحت نفس ڪشیدنش می شود همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند شهین خانم به خودش آمد به طرف سوسن خانم رفت ـــ این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره شهاب سرش را پایین انداخته بود از حرف های زن عمویش خیلی عصبی شده بود اما نمی توانست اعتراضی بکند مهیا دیگر نمی توانست این همه تحقیر را تحمل کند پالتوی مشکیش را از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت مریم و شهین خانم دنبالش آمدند و از او خواستند که نرود اما فایده ای نداشت مهیا تند تند در کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هایش را بست بغض تو گلویش اذیتش می کرد نفس کشیدن را برایش سخت ڪرده بود آرام قدم برداشت و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا را که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود را دید خودش را پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها او را نبینند دوست داشت الان تنها بماند با دیدن کنجی یاد آن شب افتاد آنجا دقیقا همان جایی بود که آن شب که به هیئت آمده بود ایستاده بود به طرف آن کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن... مــــیباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد من مانوســــم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته انگار دستی اومدا از غیب روی دلم اینجوری برات نوشته همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند ــــ ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا مهیا به هق هق افتاده بود خودش نمی دانست چرا از آن روز که تو هیئت با آن مرد که برایش غریبه بود دردو دل ڪرده بود آشنا شده بود کلافه شده از آن روز خودش نمی دانست چه به سرش آمده بود یواشکی کتاب های پدرش را می برد و طالعه می کردبعضی وقت ها یواشکی در گوگل اسم امام حسین را سرچ می کرد و مطالب را می خواند او احساس خوبی به آن مرد داشت سرش را بلند کرد و روبه آسمان گفت ــــ میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم بی اختیار یاد بچگی هایش افتاد که مادرش با لباس مشکی او را به هیئت می آورد با یاد آن روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت مهیا با تکان هایی که به او داده می شود سرش را بلند کرد پسر بچه ای بود با بغض به مهیا نگاه می کرد ــــ خاله مهیا اشک هایش را پاک کرد ـــ جانم خاله پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید ـــ خاله بلا تی گلیه می کلدی مهیا بوسه ای به دستش زد ـــ چون دختر بدی بودم ــ نه خاله تو دختل خوبی هستی اینم برا تو مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت ـــ بلات ببندم خاله مهیا مچ دستش را جلو پسر بچه گرفت ـــ ببند خاله پسر بچه کارش که تمام شد رفت مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت ـــ میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته... ↩️ ... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shaha
🔴مژده 🔴مژده متفاوت ترین چالش معنوی در ایتا 🔥چالش چله نمازشب🔥 💢به مدت چهل شب، نماز شب می خوانیم به نیت ظهور آقا امام زمان و شهدا و برآورده شدن حاجات. 💟شرایط چالش ⤵️ شما همسنگریان عزیز، در صورت تمایل عکس دوست شهیدخود را به ایدی خادم زیر ارسال کنید 🆔 @Khademe_shohada19 ♨️دوستان که شرکت کردید تا 28اردیبهشت ساعت ۲۴ فرصت دارید عکسهای شهیدتون برای ما بفرستین و بعد از ۲۴ ساعت از تاریخ 30 تاسوم خرداد ساعت ۲۴ می بایست پستهای خودتون رو فوروارد کنید در گروها و کانالها و عکسی که بیشترین سین را خورده باشد برنده چالش ما است😍 🎁 به ۲۰ نفر که بیشترین بازدید از پستهاشون خورده باشد شارژ ۵هزار تومنی تعلق میگیرد ❣شروع چالش:99/02/30 ❣پایان چالش:99/03/03 🌺کانال باابراهیم و نوید بهشتی👇 https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
سوالی که از امام خمینی در عالم برزخ پرسده شد⁉️ آیت الله جلالی: حاج احمدآقا امام (ره) را در خواب دیده بود پرسیده بود پدر آنجا چه خبر است؟ امام فرموده بود: احمد خیلی حواست جمع باشد، اینقدر کار در عالم برزخ و عالم آخرت سخت است که از دستی که من تکان می دادم هم از من سوال کردند که آیا اینکار شما برای خدا بود یا غیر خدا!؟ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
ادامه قسمت سی و هشتم 🌺 👇👇👇 💢بعد از چند دقیقه بدون حرکت روی زمین بودم خونریزی من بند آمد. 💢در همین لحظات احساس کردم که می توانم پایم را تکان دهم! آهسته پایم را روی زمین کشیدم. 💢بعد متوجه شدم حس به انگشتان دستم نیز باز گشته آنها را باز و بسته کردم. 💢باور کردنی نبود من یک ربع هرچه تلاش کردم هیچ حرکتی نتوانستم انجام دهم اما حالا.. 💢خدا را شکر کردم. 💢دستم را روی زمین کشیدم در همان گرگ ومیش صبحگاهی، بند اسلحه را لمس کردم. 💢اسلحه را به آرامی سمت خودم کشیدم قنداق اسلحه را روی سینه ام گذاشتم. 💢افسر بعثی هنوز در سنگر تیر با آتش خودش راه عبور رزمندگان را بسته بود او در چند متری من قرار داشت. 💢به محض اینکه متوجه من شد او را به رگبار بستم. 💢با کشته شدن افسر بعثی بقیه نفرات داخل سنگر فرار کردند. 💢چند دقیقه ای طول کشید تا رزمندگان به آن سنگر رسیدند من را در آن وضعیت دیدند و به عقب آوردند. 💢با اینکه گلوله به صورتم خورده و از گردنم خارج شده بود اما روحیه خوبی داشتم. هیچ احساس ضعفی در بدنم نبود. 💢می خواستم ادامه دهم اما کار با موفقیت در آن محور به پایان رسیده بود. 💢اما اینجا توی بیمارستان نجمیه همه پزشکان می گویند که این معجزه است گلوله درست به استخوان های نخاع خورده اما نخاع تو سالم است. 💢می گویند در تمام موارد مشابه که داشتیم آن مجروح قطع نخاع شده اما برای تو اینگونه نیست! 💢البته قوزک پای ابراهیم خیلی بد آسیب دید و شش ماه او را از حضور در جبهه دور کرد. 💢یادم هست که یک ماه بعد ابراهیم و جواد افراسیابی و مصطفی تقوایی با موتور به هنرستان امام صادق علیه السلام در منطقع ۱۲ تهران آمدند تا به من سر بزنند. 💢ابراهیم گفت: چرا مدرسه خلوته؟ 💢گفتم: شهید آوردند. 💢شهید غمخوار اولین دانش آموز هنرستان است که شهید شده. الان بردند آن طرف جلوی سکو اما مداح نداریم. داش ابراهیم خدا تو رو رسوند. 💢سریع آمد میکروفن را برداشت و شروع کرد. 💢نمی دانید چه مجلسی شد. او می خواند و همه گریه می کردند. 💢بعد هم یک بیت شعر خواند و همه زمزمه کردند با همین شعر پیکر شهید را حرکت دادند. 💢مهدی یا مهدی به مادرت زهرا علیه السلام، امشب امضا کن پیروزی ما را 💢وقتی جمعیت از مدرسه رفت آقا ابراهیم آماده شد که با رفقا برود به من گفت: حسین اینجا رو ببین. 💢بعد وسط حیاط مدرسه نشست و محل بخیه پشت گردنش را نشان داد. 💢من با دست لمس کردم. درست محل استخوان نخاع سوراخ و بخیه شده بود. 💢واقعا فهمیدم که چرا پزشکان می گفتند معجزه شده. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🔴مژده 🔴مژده متفاوت ترین چالش معنوی در ایتا 🔥چالش چله نمازشب🔥 💢به مدت چهل شب، نماز شب می خوانیم به نیت ظهور آقا امام زمان و شهدا و برآورده شدن حاجات. 💟شرایط چالش ⤵️ شما همسنگریان عزیز، در صورت تمایل عکس دوست شهیدخود را به ایدی خادم زیر ارسال کنید 🆔 @Khademe_shohada19 ♨️دوستان که شرکت کردید تا 28اردیبهشت ساعت ۲۴ فرصت دارید عکسهای شهیدتون برای ما بفرستین و بعد از ۲۴ ساعت از تاریخ 30 تاسوم خرداد ساعت ۲۴ می بایست پستهای خودتون رو فوروارد کنید در گروها و کانالها و عکسی که بیشترین سین را خورده باشد برنده چالش ما است😍 🎁 به ۲۰ نفر که بیشترین بازدید از پستهاشون خورده باشد شارژ ۵هزار تومنی تعلق میگیرد ❣شروع چالش:99/02/30 ❣پایان چالش:99/03/03 🌺کانال باابراهیم و نوید بهشتی👇 https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
شهدا بسم رب الشهداء و الصدیقین راز شهیدی که امام حسین (ع)جمجمه اش را برد کربلا* قبل از عملیات بدر غلامرضا جلوی من و مادرش،بدنش را برهنه کرد و گفت: نگاه کنید.دیگر این جسم را نخواهید دید.همانطور شد و در عملیات بدر مفقود گردید.دوازده سال درانتظار بودم و با هر زنگ به سمت در می دویدم تا اگر برگشته باشد،اولین کسی باشم که او را میبینم.تا اینکه یک روز خبر بازگشت او را دادند.فقط یک جمجمه از شهید برگشته بود که مادرش از طریق دندان،فرزند را شناخت.در نزد ما رسم است که بعد از دفن،سه روز قبر به صورت خاکی باشد.شبی در خواب دیدم که چند اسب سوار آمدند و شروع به حفر قبر کردند.گفتم چکار میکنید؟ گفتند مأمور هستیم او را به کربلا ببریم.گفتم من دوازده سال منتظر بودم.چرا او را آوردید؟گفتند مأموریت داریم و یک مرد نورانی را نشان من دادند.عرض کردم:آقا این فرزند من است.فرمود:باید به کربلا برود.او را آوردیم تا تو آرام بگیری و بعد او را ببریم.یکباره از خواب بیدار شدم.با هماهنگی و اجازه نبش قبر صورت گرفت،اما خبری از جمجمه ی غلامرضا نبود و شهید به کربلا منتقل شده بود و او در جرگه ی عاشورائیان در کربلا،مأوا گردید... منبع:به نقل از سایت افلاکیان @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مداحی تمام شد مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش را شست تا کمی از سرخی چشمانش کم شود صورتش را خشک کرد و به طرف دخترا رفت ــــ سارا سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت ـــ جانم ـــ کمک می خواید ـــ آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون با دست به دری اشاره کرد مهیا به طرف در رفت در را زد صدای زهرا اومد ـــ کیه ـــ منم زهرا باز کن درو زهرا در را باز کرد شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند شهاب و دخترا با دیدن مهیا هم شوکه شدند اما حرفی نزدند زهرا دستکشی و ظرف زرشک را به او داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد مریم ناراحت به شهاب نگاهی کرد شهاب هم با چشم هایش به او اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکند مهیا سری تکون داد و مشغول شد تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪار هایشان هم تمام شده بود حاج آقا موسوی ــــ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست دخترا با هم به طرف وضو خانه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خانه رفت وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن نماز هایشان را خواندند مهیا زودتر از همه نمازش را تمام کرد روی صندلی نشست و بقیه نگاه می کرد از وقتی که آمده بود با هیچکس حرفی نزده بود با شنیدن صدای در به سمت در رفت در را که باز کرد شهاب را پشت در دید ـــ بله ـــ بفرمایید مهیا کیسه های غذا را از دستش گرفت می خواست به داخل پایگاه برود که با صدای شهاب ایستاد ـــ خانم مهدوی ـــ بله ـــ می خواستم بابت حرف های زن عموم مهیا اجازه صحبت به او را نداد ــــ لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی زن عموتون بگید یه داخل پایگاه رفت و در را بست شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت مهیا سفره یکبارمصرف را پهن کرد و غذا ها را چید خودش نمی دانست چرا یکدفعه ای اینطوری رسمی صحبت کرد از شهاب خیلی ناراحت بود آن لحظه که زن عمویش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود الان آمده بود عذرخواهی ڪند اما دیر شده بود سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند مریم برای اینکه جو را عوض ڪند گفت ــــ مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور زهرا ـــ آره من هستم مریم که سکوت مهیا را دید پرسید ــــ مهیا تو چی ?? ـــ معلوم نیست خبرت می کنم... ↩️ ... ✍🏻 :فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙استاد رائفی پور 💢شب قدر شبی است که تمام ملائک به خدمت امام زمان عجل الله میرسند.. 💢تنها راه رسیدن به فیض الهی در شب قدر چیه❓ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ 💠برای گرفتن لینک گروه ختم به ایدی خادم مراجعه کنید⤵️ 💫ایدی خادم ختم👇 ➣🆔 @Zahrayyy. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Shahadat3133 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy