فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢جوانهای الان بهترن یا زمان جنگ؟
جامعه اون روز به ظهور نزدیکتر بود یا الان؟
🌼 یه خبرایی هست...
🎤 #استاد_پناهیان
#مهدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و پنجم داخل کانال🌺 💢در عملیات والفجر مقدماتی ابراهیم با رزمندگان
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت چهل و پنجم🌺
👇👇👇
💢با صدای انفجار ابراهیم یکباره از جا پرید. از لبه کانال بالا رفت و زمین منطقه را تا تپه های دو قلو که پشت سر ما قرار داشت بررسی کرد.
💢بعد چند نفر از بچه هایی که سابقه عملیاتی داشتند را صدا کرد. آنها هم آمدند.
💢ابراهیم گفت: برای عقب نشینی و رفتن به کانال اول و بعد از آن رسیدن به نیرو های خودی چاره ای جز تنها گذاشتن مجروحین نیست.
💢نیروهای سالم باید پس از خروج از کانال در میان میادین مین و سیم خاردار ها حدود ۴۰۰متر سینه خیز بروند.
💢آن وقت اگر بتوانند از انفجار مین ها، آتش مرگبار لول ها، دوشکا ها و تیر بار های دشمن نجات پیدا کنند و به کانال اول می رسند.
💢بعد از گذشتن از کانال اول باید دوباره مدتی سینه خیز بروند تا نزدیک تپه های دو قلو برسند.
💢بعد هم با سرعت بدوند تا به پشت تپه های دو قلو برسند. یک طرف این تپه ها در تصرف دشمن است و طرف دیگرش در تصرف نیروهای خودی، بچه ها باید مواظب آتش دشمن هم باشند. آنها روی تپه ها هستند.
💢ابراهیم این حرف را زد و گفت: بروید بچه های سالم را توجیه کنید.
💢طبق آنچه ابراهیم می گفت با رسیدن به این تپه ها می شد به نجات یافتن امیدوار بود اما طی این مسیر تنها از کسانی بر می آمد که چالاک و سر حال باشند نه کسانی که چهار روز نه آب و غذا خورده اند و نه توانسته اند خوب بخوابند و مضاف بر این با دشمن در سخت ترین شرایط روحی و روانی جنگیده اند.
💢ابراهیم هم به قصد دلجویی از مجروحین از جا برخواست به هر مجروحی که می رسید لحضاتی را در کنارش می نشست و او را نوازش می کرد و با او صحبت می نمود.
💢من هم در کنار او بودم ابراهیم چند متر جلوتر به یک گروه کوچک دو نفره رسید و کنار آنها نشست.
💢یکی از آنها نوجوانی کم سن وسال بود که به دیواره کانال تکیه داده بود. دیگری اما آرام بر روی پا های رفیقش خوابیده بود.
💢ابراهیم کنارشان نشست.
💢نوجوان به احترام ابراهیم نیم خیز شد.
💢ابراهیم از حال رفیقش جویا شد.
💢نوجوان خیلی آرام اما محکم پاسخ داد: دوستم لحظاتی پیش مهمان خدا شد. بعد هم آرام آرام صورت و موهایش را نوازش داد.
💢ابراهیم با تعجب نگاهش کرد. بعد خم شد و بر گونه های خاک گرفته و خون آلود آن شهید بوسه زد.
💢دیگر انگار رمقی برای برخاستن نداشت. قطرات اشک از چشمان ابراهیم جاری شد.
💢بعد به آرامی پیکر شهید را برداشت و به کنار بدن های مطهر شهدا برد.
💢ابراهیم برگشت و نوجوان را در آغوش کشید.
💢رزمنده نوجوان گفت :من و رفیقم از بچگی با هم بزرگ شدیم، با هم به مدرسه رفتیم. وقتی جنگ شروع شد با تلاش بسیار توانستیم مدرسه را رها کرده و به جبهه ها بیاییم.
💢ما را به همین گردان کمیل معرفی کردند. گردان ما قبل از حضور در این عملیات، هجده روز در منطقه فکه در خط پدافندی حضور داشت حتی آنجا توانستیم یازده نفر از نیروهای دشمن را اسیر بگیریم. بعد از تمام شدن ماموریت، گردان را به عقب آوردند تا آنجا برای استراحت به دو کوهه منتقل کنند به مرخصی برویم.
💢صبح وقتی برای رفتن به دو کوهه آماده شدیم فرمانده همه ما را جمع کرد و گفت: قرار است تا چند روز دیگر در این منطقه عملیات شود، فرمانده لشکر از گردان ما خواسته به خاطر آمادگی رزمی گردان در این عملیات شرکت کنیم.
💢امام (ره) منتظر نتیجه مطلوب این عملیات است اگر خسته نیستید در این عملیات خط شکن باشیم.
💢هر چند بچه ها خسته بودند و دو شب را مجبور شده بودند بدون امکانات در اردوگاه چنانه بخوابند و برای رسیدن و دیدار با خانوادهایشان لحظه شماری می کردند اماشیرینی شاد کردن قلب امام ( ره) چیز دیگری بود.
💢تمام بچه ها قبول کردند تا در این عملیات به عنوان خط شکن وارد شوند.
💢بعضی از نیرو ها همان جا در هوای سرد زمستان با آب سرد غسل شهادت کردند و برای عملیات آماده شدند بعد هم وارد عملیات شدیم .
💢ابراهیم به حرف های این نوجوان گوش کرد. بعد سکوت عجیبی بین ما حاکم شد.
🗣یکی از بازماندگان کانال
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#داستان_کوتاه_آموزنده
شب اول قبر از زبان دختری که به اصرار
در قبر مادرش خوابید ...
✍علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل كردند كه: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» میگفت:
در نجف اشرف در نزدیكی منزل ما، مادر یكی از دخترهای اَفَنْدیها (سنیهای دولت عثمانی) فوت كرد. این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه میكرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع كنندگان
تا كنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله كرد كه همه حاضران به گریه افتادند.
هنگامی كه جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد میزد، من از مادرم جدا نمیشوم هر چه خواستند او را آرام كنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا كنند، ممكن است جانش به خطر بیفتد.
سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاك انباشته نكنند،
و فقط روی قبر را با تختهای بپوشانند و دریچهای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.
دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.
پرسیدند چرا این طور شده ای؟
در پاسخ گفت: شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب میداد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد كه پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است.
تا این كه پرسیدند: امام تو كیست؟
آن مرد محترم كه در وسط ایستاده بود گفت:
«لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»
در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند كه آتش آن به سوی آسمان زبانه میكشید. من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع كه میبینید كه همه موهای سرم سفید شده در آمدم.
مرحوم قاضی می فرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند... (زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق میكرد و آن شخصی كه همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (ع) بودهاند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا كرد.
1_353911564.attheme
128K
#تم🎨
#رفیق_شہید
شہـیدابراهیمهادی...💚
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#روایت_شهدا
داشت محوطه رو آب و جارو میکرد. به زحمت جارو رو ازش گرفتم. ناراحت شد و گفت:
بذار خودم جارو کنم، اینجوری بدیهای درونم هم جارو میشن ...
کار هر روز صبحش بود، کار هرروز یه فرماندهی لشکرِ ...
#شهید ابراهیم همت
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_سی_و سوم شهاب با سرعت زیادی رانندگی می کرد. آن منطقه شب ها بسیار خطرناک
📜#رمان جانم میرود
🔹️قسمت_سی_و چهارم
مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطور با او صحبت کند؛ جواب داد:
ــــ سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم سرویس بهداشتی!
شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد.
مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود.
شهاب از حرفایش پشیمان شده بود، او حق نداشت با او اینطور صحبت کند.
ــــ معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟!
مهیا فقط سرش را تکان داد.
ــــ چطوری دستتون آسیب دید؟!
ـــ از بالای تپه افتادم!
شهاب با یادآوری آن تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت.
شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم را گرفت.
ــــ سلام مریم. مهیا خانومو پیدا کردم.
ــــ خونه ما؟!
ــــ باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان!
ـــ نه چیزی نشده!
ـــ خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا...
گوشی را قطع کرد.
اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشان زده نشد...
ـــ پیاده بشید. رسیدیم...
ــــ آرومتر خانم!
پرستار چشم غره ای به مهیا رفت.
ــــ تموم شد.
مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت.
شهاب در زد و داخل شد.
ـــ کارتون تموم شد؟!
ـــ آره!
ـــ خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند.
شهاب به سمت صندوق رفت. بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند.
*
مهیا سوار ماشین شد.
شهاب هم پشت فرمان نشست.
ـــ سید...
ـــ بله؟!
ــــ مامان و بابام فهمیدند؟!
شهاب ماشین را روشن کرد.
ـــ بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظر هستند...
ــــ وای خدای من!
*
ــــ مریم مادر، زود آب قند رو بیار...
شهین خانم به سمت مهلا خانم برگشت.
ــــ مهلا جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده...
مهلا خانم با پریشانی اشک هایش را پاک کرد.
ـــ پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید.
مریم، لیوان را به دست مادرش داد.
و با ناراحتی به مهلا خانم خیره شد.
ــــ دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه... قربونت برم مادر!
شهین خانم سعی میکرد مهلا خانم را آرام کند. مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا در حیاط نشسته بودند.
احمد آقا با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی را برایش توضیح می داد؛ سرش را تکان می داد.
مریم به در تکیه داد و چشمانش را بست.
از غروب که رسیده بودند، تا الان برایش اندازه صد سال طول کشیده بود.
با باز شدن در حیاط چشمانش را باز کرد و سریع به سمت در رفت.
با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد:
ــــ اومدند!
اما با دیدن مهیا شل شد...
همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشانی و لب زخمی مهیا شوکه شدند.
مهیا تحمل این نگاه ها را نداشت، پس سرش را پایین انداخت.
با صدای مهلا خانم همه به خودشان آمدند.
ــــ مادر جان! چه به سر خودت آوردی؟!
به طرف مهیا رفت و او را محکم در آغوش گرفت. مهیا از درد چشمانش را بست .
شهاب که متوجه قضیه شد، به مهلا خانم گفت:
ــــ خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید.
مهلا خانم سریع از مهیا جدا شد.
ــــ یا حسین! دستت چرا شکسته؟!
دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید.
ـــ این زخم ها برا چیه؟!
با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو آمد.
ـــ مهلا جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه.
مهلا خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند. احمد آقا جلوی دخترش ایستاد.
نگاهی به شهاب انداخت.
شهاب شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــــ شرمنده حاجی!
ــــ نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه!
با سیلی که احمد آقا به مهیا زد، مهیا دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
محمد آقا به سمت احمد آقا آمد.
ـــ احمد آقا! صلوات بفرست... این چه کاریه؟!
محسن، سرش را پایین انداخت و به دست های مشت شده ی شهاب، خیره شد...
↩️ادامه دارد....
✍🏻نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
هیچوَقت فکر نڪُن🚫
که امام زَمان(عج) کِنارت نیست🍃
هَمه حرفا و شِکایتها رو🥀
به امام زَمان بِگو..(-:
و این رو بِدون که تا حَرکت نڪُنی🦋
بَرکتی نِمیاد سَمتت..✨
#شهید_علیاصغرشیردل..♥️
#مهدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🔞ماجرای عابد بنیاسرائیل، بچه شیطان و زنبدکاره
شیطان جلوی عابد آمد و شروع به نماز خواندن طولانی کرد، سجدههای طولانی، گریهها، نالهها، عابد دید یک نفر از خودش موفقتر پیدا شده، حال بیشتری دارد. نشاط بهتری دارد، به او گفت: خوش به حالت! تو کی هستی که آن قدر حال داری، نشاط داری، توفیق داری.
گفت: راستش من یک گناه کردم و بعد توبه کردم و وقتی یاد آن گناه میافتم، نشاط در عبادت پیدا میکنم، میخواهی مثل من شوی؟ گفت: خیلی دوست دارم، مثل تو عبادت کنم.
گفت: خوب این پول را بگیر برو شهر، منزل فلان زن بدکار و گناه کن و وقتی برگشتی یاد گناهت که بیفتی حال پیدا میکنی، این بیچاره را اغفال کرد، عابد پول را گرفت و آمد خانه زن بدکاره پول را انداخت، گفت: پاشو گناه کنیم، زن بدکاره از زبانش استفاده مثبت کرد، گفت: در تو سیمای صالحین میبینم، تو اهل گناه نیستی، چرا میخواهی گناه کنی، گفت: حقیقت این است که یک عابدی آمده از من اعبد است و خیلی حال خوشی دارد، میخواهم حال او را پیدا کنم، گفتم، چطور این قدر موفق هستی؟ گفت: من یک گناه کردهام، یاد گناهم که میافتم نشاط در عبادت پیدا میکنم. زن زانیه گفت: به گمانم آن بچه شیطان بوده که خواسته تو را اغفال کند، الان هم اگر بروی او را نمیبینی، عابد حیف است که دامنت را به گناه بعد از چند سال عبادت آلوده کنی، بلغزی، آمد دید، آن عابد نیست. فهمید بچه شیطان بوده، خواسته آلودهاش کند!
امام صادق(ع) میفرماید: آن زن زانیه آن شب، شب آخر عمرش بود و به پیغمبر آن زمان خطاب آمد که بر پیکر او نماز بخوانید و او را تشییع کنید، گفت: خدایا! زن بدکاره را من بروم نماز بخوانم چرا؟ خطاب آمد چون یک بنده مرا از گناه دور کرد. زبان میتواند کارساز باشد و چقدر خوب است یک کلمه برای رضای خدا انسان امر به معروف کند.
📚داستانهای عبرات اموز
سفیده تخم مرغ و زنای ناکرده
زنی شیفته جوانی از انصار شده بود و سعی میکرد جوان را به سوی خود بکشاند.جوان که فردی عفیف و شریف بود خواسته او را عملی نکرد.وقتی زن از او مأیوس شد،تخم مرغی را برداشت،و زرده آن را دور ریخت و سفیده آن را برلباسها و بدنش مالید تا با این ترفند جوان را به دام اندازد
سپس نزد عمر آمد و به او گفت:این مرد مرا در فلان مکان خلوت گرفت و با من زنا کرد.
عمر خواست آن مرد انصاری را شکنجه کند وقتی آن جوان از قصد عمر آگاه شد ادعای زن را رد کرد و از عمر درخواست کرد که صحت و نادرستی ادعای زن را بررسی کند.
عمر که نمیدانست چگونه این مسئله را حل کند،پس به امام علی علیهالسلام متوسل شد و به ایشان گفت:ای ابوالحسن نظر شما چیست؟امام به سفیدی لباس زن نگریست و به آن مشکوک شد،سپس دستور داد آب جوش در حال غلیان را برای ایشان بیاورند.آن را حاظر کردند.
سپس امام مقداری از آب را بر روی آن سفیدی ریخت.
در اثر آب جوش سفیدی تخم مرغ سفت شد و به حالت پخته درامد و حقیقت آشکار شد.چون اگر منی بود در اثر ریختن آب جوش از بین میرفت.
امام روی به آن زن کرد،وآن زن به جرم خود اعتراف کرد.
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل و پنجم🌺 👇👇👇 💢با صدای انفجار ابراهیم یکباره از جا پرید. از لبه
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و ششم
روزهای غم🌺
💢تنها صدایی که سکوت مرموز کانال را می شکست نوای نوحه های ابراهیم بود.
💢او با صدای زیبای خود به یاران بی رمق کانال جان تازه ای می بخشید.
💢زمزمه های ابراهیم در میان خون، جراحت، تشنگی و گرسنگی آرامش بخش بود.
💢صدای روضه مادر پهلو شکسته به اصحاب کانال قدرت پرواز و اوج گرفتن می داد.
💢با این نغمه زندگی دوباره در کانال جریان می گرفت و همه به تکاپو می افتادند.
💢هنگام اذان ابراهیم، آنهایی که هنوز اندک توانی در بدن داشتند خود را به دیوار کانال می رساندند تا به مدد و یاری دیوار از جا برخیزند و نماز را اقامه کنند.
💢مجروحین اما با حالتی ملکوتی تر به سختی خود را به سمت قبله می چرخاندند و پیشانی خونین و زردشان را به نشانه عشق وبندگی بر خاک کانال می گذاشتند.
💢به راستی که خداوند برای آفرینش چنین انسان هایی به فرشتگان خود مباهات می کرد.
💢در کانال بعد از اقامه نمازها شهید طاهری قرآن می خواند و حتی تفسیر می کرد.
💢بچه ها با شنیدن صوت زیبای قرآن سید دلشان دوباره گرم می شد و به حقانیت خود یقین پیدا می کردند.
💢بعضی از بچه ها که قرآن جیبی با خود داشتند همراه سید جعفر مشغول تلاوت می شدند و آرام آرام اشک می ریختند.
💢عده ای دیگر مداد یا خودکاری پیدا کرده بودند و بر روی هر چیزی که می توان نوشت وصیت نامه می نوشتند.
💢هرکس دعایی را در گوشه ای از کانال زمزمه می کرد و ناله می زد.
💢بعضی ها دعای توسل می خواندند و بعضی ها زیارت عاشورا، بعضی ها هم آرام آرام نوحه خوانی می کردند و اشک می ریختند.
💢یک اسیر سودانی در کانال داشتیم او وقتی قرآن خواندن بچه ها را دید، در کمال بهت و نا باوری گفت: مگر شما هم قرآن می خوانید؟! به ما گفته بودند شما به جنگ آتش پرستان می روید.
💢آن اسیر وقتی به مسلمان بودن بچه ها یقین پیدا کرد، با اصرار از بچه ها می خواست که او را به عقب جبهه ببرند می گفت: چه اشتباهی کرده ام.
#ادامه فردا ظهر 🕐
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
✍دستنوشته
#شهید_احمد_پلارک❤️ :
خدایا 🤲عملے ندارم که بخواهم به آن ببالم..
جز معصیت 🔥چیزے ندارم
والله 💫اگر تو کمک نمے کردے و تو یاریم نمےکردے به اینجا نمےآمدم🌈 و اگر تو ستارالعیوبے 🌤را بر مےداشتے میدانم که هیچ کدام از مردم پیش من نمےآمدند.⚡️
هیچ بلکه از من فرار🏃♂ مےڪردند حتے پدر و مادرم💞
خدایا 🤲به کرمت و مهربانیت ببخش آن گناهانیکه مانع از رسیدن بنده به تو مےشود.💗
#شهید_احمد_پلارک
#شهدا
شهید عطری🥀
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_سی_و چهارم مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطور با او صحبت کند؛ جواب داد: ــ
📜#رمان جانم میرود
🔹قسمت سی و پنجم
احمد آقا روبه مهیا گفت:
ــــ اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این مارا بردار. اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی!
مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت.
محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت.
محمد آقا روبه مریم گفت:
ــــ دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه...
مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت.
شهاب می خواست حرفی بزند؛ اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت.
مهیا روی تخت نشست.
مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد.
و با صدای لرزانی گفت:
ــــ خوبی؟!
همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت و هق هق اش را درونآغوش مریم خفه کرد...
شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد.
به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد...
مهیا از آغوش مریم بیرون آمد.
دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد. با خنده گفت:
ــــ من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟!
مریم خندید!
ـــ نگاه کن صداش رو!
ـــ همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم!
ـــ اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!!
***
مریم شرمنده گفت و ادامه داد:
ــــ میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده...
ـــــ آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور... من که میدونم از کجا سوخته!!!
ــــ از کجا؟!
ــــ بابا خره... این به داداشت علاقه داره!!
ــــ نرجس؟!؟نه بابا!!!
ـــ برو بینم. مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن!
ــــ خواهرم! درومورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها!
ــــ صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟
ــــ نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم!
ــــ آها! حالا درست شد.
مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند...
همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند.
مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت. شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود.
مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت...
شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد از گم شدن مهیا از کاری که نرجس کرد از شکستن دست مهیا تا سیلی خوردن مهیا هیچکدام برایش قابل هضم نبود
با صدای در به خودش آمد
ـــ بفرما
مریم وارد اتاق شد
صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت
ــــ شهاب حالت خوبه
شهاب دستی به صورتش کشید
ـــ نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته مخصوصا کاری که نرجس انجام داد
مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت
ـــ میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود
اما کاری که نرجس انجام داد
واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه
شهاب نیشخندی زد
ـــ انتظار دیگه ای از تک فرزند حاج حمید نداشته باش
ــــ شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم
شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد
ـــ مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار
مریم از جایش بلند شد
ـــ باشه شبت بخیر
مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد
مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید
ـــ مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری
مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد
ـــ مامان بی زحمت چراغو خاموش کن
با نشستن احمد آقا کنارش سرش را با تعجب سرش را بالا آورد
احمد آقا گونه اش را نوازش کرد
ــــ اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می می کردم
مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت
ـــ وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم
چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم
اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی
مهیا پدرش را درآغوش گرفت
ــــ شرمنده من نمی خواستم اینجوری بشه
احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت
ــــ دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
✨﷽✨
#مناظره
💠جواب دندان شکن استاد قرائتی به وهابی
یک ﻭﻫﺎﺑﯽ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻘﯿﻊ ﺑﻪ آقای قرائتی ﮔﻔﺖ:
ﭼﺮﺍ ﻓﺎﻃﻤﻪ، ﺣﺴﻦ و حسین ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﺪ؟!
در حالی که ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺧﺎﮎ شده اند!
آنگاه خودکاری را ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ زمین، ﻭ صدا زد:
ﺍﯼ ﺣﺴﻦ! ﺍﯼ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ! ای ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ! آن
قلم را به من بدهید!
بعد گفت: دیدی که پاسخ ندادند!
ﭘﺲ ﺍینها ﻣﺮﺩه اند و ﻫﯿﭻ ﻗﺪﺭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺭند!
آقای قرائتی خودکار را گرفت و دوباره انداخت
ﺯﻣﯿﻦ و گفت: ﯾﺎ الله! ﻗﻠﻢ ﺭا ﺑﻪ من ﺑﺪﻩ!
بعد رو به وهابی کرد و گفت: ﺩﯾﺪﯼ که
ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺩ!
پس با منطق تو ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻣﺮﺩﻩ است!
مگر ﻫﺮ که ﺯﻧﺪﻩ است ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻮﮐﺮ ﺗﻮ ﺑﺎشد؟!
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔴عاشق شدن جن زیبا وجوانی به نام عباس
یکی از بچه ها به نام عباس مرد متدین ودقیق در انجام تکالیف شرعی است که با مادر وهمسر خود زندگی می کند.روزی از محل کار خود خارج شده به سوی منزل میرود در بین راه صدای دختری به گوش میرسد که ایشان را با نام صدا میزند.وقتی که بر میگردد دختری زیبا با قیافه بسیار دلفریبی را مشاهده میکند آن دختر اظهار می کند عباس من عاشق تو شدم و در خواست ازدواج با تو را دارم .عباس با شنیدن این کلام در حالی که از اتهام مردم هراسان است که در کوچه با چنین دختری مشغول صحبت گردیده گفت : من همسر و مادری در تحت تکلف خود دارم و هیچ گونه توانایی اراده دو همسر ومادرم را ندارم .دختر اظهار میکند که من از شما توقع مخارج وغیره را ندارم بلکه نیازهای مادی شما را هم هرچه باشد برطرف خواهم کرد . عباس می گوید چون نمی خواستم در جایی که مردم متوجه بودند با او صحبت کنم تا مبادا آبرویم خدشه دار شود لذا بی اعتنایی کرده و به سوی منزل روانه شدم . وقتی به منزل رسیدم دیدم جلوتر از من آمده و در منزل نشسته است .گفتم:
من تا به امروز اصلا تو را ندیده ام تو چطور ندیده عاشق من شده ای؟ گفت : من از طایفه جن هستم انسان نیستم ولی چکنم عاشق و دلباخته تو شده ام از تو تقاضای ازدواج دارم و تمام زندگی ترا تضمین میکنم که با خوشبختی زندگی کنی .عباس میگوید او هرچه اصرار می کرد من مخالفت میکردم تا اینکه گفت : عباس من میروم تو تا فردا با مادر و همسرت مشورت کن. در همین حال مادر وهمسرم نشسته بودند گفتند : گویا تو با کسی صحبت میکنی ما که غیر از تو کسی را نمی بینیم من جریان را شرح دادم مادرم گفت : عباس جن زده نشده باشی؟ آن روز گذشت فردا من طبق معمول به دکان رفته مشغول کار شدم ودر وقت همیشگی به خانه بر گشتم وقتی که وارد شدم دیدم باز آن دختر نشسته و منتظر است . بعد از سلام و جواب گفت : عباس! با مادر وهمسرت مشورت کردی؟ گفتم: دیروز من به تو گفتم من نیازی به ازدواج دوم ندارم و خواهش میکنم که دست از من بردار. او گفت : من در عشق تو بیقرارم و می سوزم استدعا میکنم با من ازدواج کنی و همین طور اصرار میکرد .گفتم : خلاصم کن من ابدا به ازدواج دوم تن نخواهم داد باز دیدم رهایم نمی کند ناچار برای خلاصی خود سیلی محکمی به صورتش زدم . نگاه به من کرد وگفت: اگر من چنین سیلی به تو بزنم زنده نخواهی ماند .در همین حال وقتی از من مایوس شد یک سیلی به من زد .دیگر نفهمیدم جریان چه شد وقتی مادر وهمسرم می بینند من نقش زمین شدم مرا به
پزشک می رسانند . ولی چون کاملا لال شده بودم از معالجه من نا امید می شوند. عباس بعد از مدت مدیدی با همین حال که قادر به سخن نبود زندگی میکند تا اینکه روزی آرزو میکند که به زیارت امام رضا (ع) نائل آید و این آرزو را با اشاره به نزدیکان خود میفهماند . مادر وهمسر و برادری که در تهران زندگی میکرد به همراه عباس به مشهد مقدس عازم میشوند . یک هفته در مشهد میمانند و هر روز به زیارت مشرف میشوند تا اینکه روزی در منزل عباس امام رضا(ع) را در خواب میبیند و شفای کامل پیدا میکند.
💦🍂🍂💦
دعوت.mp3
4.51M
🔊 #صوت_مهدوی
🎵 #پادکست زیبای «دعوت»
👤 اساتید #شجاعی و #پناهیان
مگر خداوند قادر نیست، ظهور امام زمان را رقم بزند؟
چرا ما باید برای ظهور تلاش کنیم؟
مگر امام، محتاجِ قدمهای کوچک ماست؟
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و ششم روزهای غم🌺 💢تنها صدایی که سکوت مرموز کانال را می شکست نوای
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت چهل وششم👇👇👇
💢بچه ها با سرنیزه و حتی دست روی دیوار کانال می کندند پله هایی برای بالا رفتن می ساختند.
💢آنها برای نشان دادن قدرت خود به منظور جلوگیری از نزدیک شدن بعثی ها به کانال در بعضی از مواقع به سرعت از این پله ها بالا می رفتند و به سمت بعثی ها شلیک می کردند.
💢کاماندوهای بعثی هیکل های درشت و قد بلندی داشتند به گونه ای که هر بیننده ای از نگاه به آنها دچار وحشت می شد و هر وقت آنها می خواستند به سمت نیرو های ایرانی پیشروی کنند دشمن تمام آتش خود را به روی کانال متمرکز می کردند تا کاماندو ها در امنیت آتش ایجاد شده راحت تر به کانال نزدیک شوند.
💢این شدت آتش تیراندازی از لبه کانال را برای بچه ها بسیار سخت می کرد.
💢گاهی هم شیر بچه هایی پیدا می شدند که برای مقابله با کاماندوها از شیوه ابتکاری و در عین حال استشهادی استفاده می کردند.
💢آنها قبل از هجوم بعثی ها به صورت داوطلبانه از کانال بیرون می آمدند و حدود ۶۰ متر به سمت دشمن می رفتند سپس با مخفی شدن در کنار پیکر شهدا و منتظر آمدن کاماندو ها می شدند پس از آن در فرصتی مناسب به سمت مزدوران شلیک و یا نارنجک پرتاپ می کردند.
💢بدین ترتیب آنها را یکی یکی شکار یا مجبور به عقب نشینی می کردند حتی به این شیوه دو نفر دیگر را اسیر گرفتند و به داخل کانال آوردند.
💢با شیوه ای که نیروهای ما در دفاع از کانال داشتند پاتگ سنگین دشمن دفع شد.
💢بی شک تنها شجاعت ناشی از ایمان رزمندگان اسلام بود که آنها را قادر می ساخت یک گردان کماندوی ورزیده و مسلح بعثی را اینگونه وادار به عقب نشینی کنند.
💢با این حال پاتک بعثی ها به تعداد شهدا و مجروحین افزوده بود.
💢امداد رسانی به دلیل نبود وسایل امدادی بسیار سخت و در عین حال بی تاثیر بود.
💢بچه ها از چفیه برای بستن زخم ها استفاده می کردند. حتی به دلیل کمبود چفیه ناگزیر به استفاده از چفیه هایی شدند که بر روی شهدا کشیده بودند.
💢در بعضی از مواقع بستن دستی که فقط با یک تکه پوست به بدن مجروح متصل بود به دوش نوجوانی کم سن سال می افتاد!
💢زخمی ها مدام از فرط تشنگی ناله می زدند و آب طلب می کردند.
💢داخل کانال مرتب با خمپاره مورد هدف قرار می گرفت.
ادامه دارد.....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چراغ دلت روشن مادر
از اشک زلال چشم قاصد
فهمیده ای
بوی خوشی در راه است
پس از سالها انتظار
پیکر پاک پسرت برگشته به میدان
تا بی خبران بیدار شوند
روزگاری جنگ بود واهل ایمان
برای حفظ وطنشان رفتند به میدان
از جوانی و عافیت دوری جستند
به فرمان امامشان لبیک گفتند
شبهای قبل عملیات
کارشان دعا بود و غسل شهادت
برای ماندن تا بی نهایت
عبور کردند از پل شهادت
بعضی ها مثل پسرت
دیر برگشتند
تا ما بدانیم شهدا همیشه زنده هستند ..
#شهید_جواد_الله_کرم
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شب جمعه بخدا ساعت مجنون شدن است
ساعت عاشقی و ساعت بین الحرمین🍃
🌹قول مردانه دهم ، گر تو مرا اذن دهی
جان خود را بدهم بابت بین الحرمین❤
#سلام_آقا ✋
#شب_زیارتی_ارباب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
⚜
🔶عاقبت شوخی با نامحرم 😰
یکی از علمای مشهد می فرمود :
روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید .
گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم
و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت .
بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد .
بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم .
از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟
گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.
.
حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) :
یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که
برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند .
📚( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383 )
•┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈•
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹قسمت سی و پنجم احمد آقا روبه مهیا گفت: ــــ اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته
📜#رمان جانم میرود
🔹️قسمت_سی_و ششم
ـــ اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم
ـــ بس کن دختر بخواب
احمد آقا چراغ را خامو ش کرد
ـــ هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد
احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست
مهیا با لبخند به در بسته خیره شد
حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود
" موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته"
از صبح تا الان در خونه نشسته بودحوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت
مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد
با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد
ــــ آخ مامان پامم شکست
آرام از جایش بلند شد
ـــ کیه
ــــ مریمم
ـــ ای بمیری مری بیا بالا
مریم با در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست
ــــ چند بار گفتم بهم نگو مری
ـــ باشه بابا از خدات هم باشه
مریم وارد خانه شد
ـــ سلام
ـــ علیک السلام
مریم کوله مهیارو به سمتش پرت کرد
ــــ بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی
ـــ کوفت یه نگاه به پام بنداز
مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت
ــــ وا پات چرا قرمزه
ـــ اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم
مریم زد زیر خنده
ــــ رو آب بخندی چته
ــــ تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی
ـــ اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم
پایش را بالا اورد و نشان مریم داد
ـــ این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد
ــــ خوبت می کنیم
ـــ جم کن ، راستی مهیا پوسترم ؟؟
ــــ سارا گفت گذاشته تو کوله ات
مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید
ــــ پاشو اینو بزن برام تو اتاقم
ــــ عکس چیو
ــــ عکس شهید همتو دیگه
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
ـــ چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که
مریم لبخندی زد
ــــ چشم پاشو
به طرف اتاق رفتن
مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد
مریم با نگرانی به سمتش برگشت
ــــ چی شده
ــــ نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم
مریم محکم بر سرش کوبید
ــــ زهرم ترکید دختر گفتم حالا
چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه
ــــ عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد
ــــ کمتر حرف بزن اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه
مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت
و به یکی اشاره کرد
ــــ اینو بکن
مریم عکس را کند
و عکس شهید همت را زد
ـــ مرسی مری جونم
مریم چسب را به سمتش پرت کرد
مریم کنارش روی تخت نشست
سرش را پایین انداخت
ــــ مهیا فردا خواستگاریمه
مهیا با تعجب سر پا ایستاد
ــــ چی گفتی تو
مریم دستش را کشید
ــــ بشین .فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی
ــــ باکی
مریم سرش را پایین انداخت
ـــ حاج آقا مرادی
مهیا با صدای بلند گفت
ــــ محسن
مریم اخم ریزی مرد
ـــ من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی
ـــ جم کن برا من غیرتی میشه
واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی
ــــ تو شلمچه در موردش بهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن
ــــ وای حالا من چی بپوشم
مریم خنده ای کرد
ـــ من برم دیگه کلی کار دارم
ـــ باشه عروس خانم برو
ــــ نمی خواد بلند شی خودم میرم
ــــ میام بابا دو قدمه
بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت
چند نوع مربا و ترشی بود
دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت
عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت
کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت و لبخند زیبایی زد
روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟!
دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند. اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد.
ــــ مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد!
ــــ رفتم...
↩ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
جنازه ای که زنده شد❗️
حاج حسین گنابادی یکی از مردان خدا و نیروهای بهشت زهرا روایت میکرد که روزی یکی از همکارانم جهت انتقال جنازه ی مردی میان سال راهی روستای زرین دشت در اطراف تهران شد، ساعاتی بعد دستور آمد که برای مراسم غسل این مرد به غسالخانه بروم، من به همراه دوستم حاج محسن شمشکی راهی شدیم تا آن مرد را غسل داده و آماده ی تشییع کنیم، پسر و دخترش به همراه ما داخل غسالخانه بودند و به شدت گریه می کردند... برای غسل آماده شدم بعد از لخت کردن میت و خواباندنش آب را باز کردم و روی سینه اش ریختم، فشار آب بالا بود، برگشتم تا فشار آب رو کم کنم...
که صدای فریاد وحشتناکی همه جای غسالخانه را پر کرد، به طوری که ترس تمام وجودم را فرا گرفت و قلبم به شدت شروع به زدن کرد، جرات برگشتن و نگاه کردن را نداشتن، در حدود 30 سالی که در غسالخانه کار کرده بودم تا به امروز اینقدر وحشت نکرده بودم، صدایی در گوشم زمزمه میکرد،
گنابادی... گنابادی....!
صدای جیغ چنان مرا ترسانده بود که چیزی متوجه نمی شدم تا اینکه دستی از پشت بر شانه ام نشست...!
حاج شمشکی با چهره ای یخ زده و دستانی لرزان مرا صدا می کرد، سرم را برگرداندم و با ترس و لرز به چهره حاج شمشکی خیره شدم...
با لحنی لرزان و در حالی که به جنازه اشاره می کرد می گفت: حسین، جنازه زنده شد....!
سرم تیری کشید، نگاهی به جنازه کردم که چشمانش را باز کرده و به من خیره شده، همه فریاد می کشیدند، دخترش بیهوش شده بود، پسرش از ترس چهره اش گچ شده بود، منم با دیدن اوضاع بسیار آشفته شدم، سریع در غسالخانه را باز کردم و شروع کردم به فریاد کشیدن...
مرده زنده شد، جنازه زنده شد...
فشارم افتاد و کمی بعد دیگر ندانستم چه شد،
ساعتی بعد که به هوش آمدم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم، حاج شمشکی و شیخ آخوندی آخوند بهشت زهرا بالا سرم بودند، به محض اینکه هوشم سر جایش آمد ماجرا را پیگیر شدم...
حاج شمشکی شروع به روایت ماجرا کرد...
وقتی تو از هوش رفتی کمی بعد که آمبولانس تو را به بیمارستان رساند، پزشکان بالای سر جنازه حاظر شدند، و بعد از معاینات دیدیم که علائم حیاتی او بازگشته و به حالت عادی برگشته، او یک روز قبل شدیدا مریض می شود و فرزندانش به بیمارستان منتقل می کنند، چون قبلا مشکل قلبی داشت و داخل قلبش با عملی باطری گذاشته بودند در بیمارستان بعد از تزریق آمپول علائم حیاتی او از بین می رود، و پزشک به علت متوجه نشدن موضوع قلبش، نسخه ی مرگ او را میپیچد تا اینکه در غسالخانه با فشار آب سرد که روی سینه اش ریختی شوک وارد شده و باطری دوباره کار افتاد و علائم او برگشت و خدا رو شکر زنده شد....
من زبانم بند آمد و تا الان که سالها گذشته هنوز آن خاطره از ذهنم بیرون نرفته.
🔹حاج حسین یکتا:
🌹گاهی میری یه جا مهمونی؛ دیدی غذا کم میاد!
🌹صاحبخونه بین اون همه جمعیت؛ میاد بهت میگه: اگه میشه تو غذا کم تر بخور، بذار به دیگران برسه...آخه تو واسه مایی...ولی اونا غریبه ان...
وقتی واسه امام زمان باشی!
آقا میگه میشه کمتر بخوری!
میشه بیشتر سختی بکشی!
بذار دیگران استفاده کنن...
آخه تو واسه مایی... !!!❤️
🌹بچه ها کاری کنید؛ امام زمان برنامه هاشو روی ما پیاده کنه...
#مهدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
4_5884078081391460903.mp3
3.39M
🎵من لذت میخواهم!
🤔 سوال یک بیننده: چرا دین اینقدر جلوی لذتهای ما را در زندگی میگیرد ؟
🔻خدا این همه لذت را برای ما آفریده! چرا استفاده نکنیم؟
#استاد_پناهیان🎤
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل وششم👇👇👇 💢بچه ها با سرنیزه و حتی دست روی دیوار کانال می کند
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت چهل وششم👇👇👇
💢پس از آن که حجم آتش بعثی ها بر روی کانال کاسته شد ابراهیم چند نفر را به دو طرف کانال فرستاد تا با صدا زدن بچه ها همه را جمع کنند.
💢خیلی زود بچه ها در کنار دیوار کانال به دور ابراهیم حلقه زدند.
💢حالا تعداد افراد سالم بسیار کمتر شده بود.
💢ابراهیم گفت: دیگر کانال جایی برای ماندن نیست. باید هر جور شده امشب به سمت تپه های دو قلو عقب نشینی کنیم.
💢بعد ادامه داد: به دلیل اینکه کانال در محاصره است و میان ما و نیروهای خودی، موانع زیادی وجود دارد، باید یک نفر نیروی قدیمی با دو نفر دیگر بصورت یک گروه به فاصله از کانال بیرون آمده، به صورت سینه خیز به طرف تپه دو قلو عقب نشینی کنید.
💢ابراهیم پس از مشخص نمودن افراد گروه های سه نفره از نیروها خواست در محل های قبلی مستقر شده واز کانال و مجروحین مراقبت کنند تا هوا تاریک شود.
💢آن روز حدود هفتاد مجروح بد حال داخل کانال بودند که نمی توانستند به عقب بروند.
💢هنگامی که نیروها در حال پراکنده شدن بودند نوجوانی کم سن و سال از ابراهیم سوال عجیبی پرسید: آیا مجروحین نیز می توانند با ما به عقب بیایند؟! اگر آنها را نتوانیم به عقب ببریم سرنوشت آنها چه می شود ؟!
💢همه نفرات بهت زده یکدیگر را نگاه می کردند.
💢هیچ جوابی برای این پرسش نبود.
💢ابراهیم به آن نو جوان گفت: شما به مجروحین کاری نداشته باش، من خودم پیش آنها هستم.
💢آن نوجوان با صلابت خاصی گفت: پس من هم می مانم تا از مجروحین تا آخرین قطره خونم مراقبت می کنم.
💢تصمیم گیری سختی برای دیگران بود. چهار روز تشنگی، گرسنگی، خستگی،و محاصره توان همه را بریده بود.
💢یکی دیگر از گوشه ای از کانال گفت: من هم می مانم.
💢یکباره تمام افراد یک صدا فریاد ماندن سر دادند.
💢ابراهیم که انگار از این تصمیم بچه ها خوشحال شده بود گفت: همه مرد و مردانه می مانیم و مقاومت می کنیم.
💢بعد مکثی کرد و ادامه داد: ولی بچه ها شاید تا آخرین لحظه نتواند کسی کمک ما بیاید. فکر همه چیز را کرده اید؟
💢انگار جان دوباره ای به نیرو ها بخشیده شد ایثار و مردانگی، فضای کانال را پر از عشق و معرفت کرد.
💢همه متفق القول می خواستند بر عهدی که بستند وفادار بمانند.
💢حتی در کانال آنهایی که جراحت کمتری داشتند حاضر به عقب نشینی نبودند.
💢آنها نمی خواستند مجروحین بد حال را تنها بگذارند و می گفتند: بی وفایی در مرام ما جایی ندارد. ما هم اینجا می مانیم تا زمانی که مجروحان را به عقب نبرده ایم، از این جا تکان نمی خوریم.
🗣یکی از بازماندگان کانال
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#دًرْسًّخِوَنَدُنًُِبّهٍّسًبَکٌَشًهٌدٌاٌ🌹
👤میـگفت :
شـما سراغ خـواب نروید!!✖️
اونقـدر کار و مطالعـہ کنید تا خستـه بشید و خـواب به سـراغ شما بیاید :))📖...
.
.
🌺شهیـد رسـول هلالی
#بہ_وقت_امتحانات
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆