eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_سی_وهشتم ــــ شرمنده کار من بود! همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید. پدر محسن
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_سی_ونهم سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد. ـــ چـ...چرا دروغ گفتید؟! ــــ دروغ نگفتم، فقط اگر این چیز رو بهشون نمی گفتم؛ ول کن این قضیه نبودند. مهیا سری تکان داد. ـــ ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر... شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد. ــــ نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با تلفن صحبت کنید. غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگری در اتاق نبود. مهیا نمی دانست، که چرا استرس گرفته بود. کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود. نمی دانست سوالش را بپرسد، یا نه؟! لبانش را تر کرد و گفت: ــــ میشه یه سوال بپرسم؟! شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هایش بود؛ گفت: ــــ بله بفرمایید. ــــ این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟! شهاب دست هایش از کار ایستادند...به طرف مهیا برگشت. ـــ شم،ا از کجا میدونید؟! مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب را نداشت، سرش را پایین انداخت. ــــ اون روز که چفیه را به من دادید؛ مریم برایم تعریف کرد. شهاب با خود می گفت، که آن مهیای گستاخ که در خیابان با آن وضع دعوایم می کرد کجا(!)؛ و این مهیای محجبه با این رفتار آرام کجا! به طرف عکس رفت... و از روی پاتختی عکس را برداشت. ــــ آره... این مسعوده... دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی حضرت زینب(س) طلبیده بودش... اون رفت و من جا موندم... مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد. ــــ یعنی چی جاموندید؟! شهاب، نگاهی به عکس انداخت. مهیا احساس می کرد، که شهاب در گذشته سیر می کند... ـــ این عملیات، به عهده ما دو تا بود، نقشه لو رفته بود... محاصره شده بودیم... اوضاع خیلی بد بود... مهماتمون هم روبه اتمام بودند... مسعود هم با یکی از بچه ها مجروح شده بودند! شهاب نفس عمیقی کشید. مهیا احساس می کرد، شهاب از یادآوری آن روز عذاب می کشید! ــــ می خواستم اول اون رو از اونجا دور کنم، اما قبول نکرد. گفت: اول بچه ها... بعد از اینکه یکی از بچه ها رو از اونجا دور کردم تا برگشتم که مسعود رو هم بیارم، اونجا دست دشمن افتاده بود. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت؛ و قطره ی اشکی، از چشمانش، بر گونه اش سرازیر شد. ـــ یعنی اون... ــــ بله! پیکرش هنوز برنگشته! شهاب عکس کوچکی از یک پسر بچه را از گوشه ی قاب عکس برداشت. ــــ اینم امیر علی پسرش... مهیا نالید: ـــ متاهل بود؟! شهاب سری تکان داد. ــــ وای خدای من... مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست. شهاب، دستی به صورتش کشید. بیش از حد، کنار مهیا مانده بود. نباید پیشش می ماند و با او آنقدر حرف می زد. خودش هم نمی دانست چرا این حرف ها را به مهیا می گفت؟؟! دستی به صورتش کشید... و از جایش بلند شد. ـــــ من دیگه برم، که شما راحت باشید. شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد. ـــ ببخشید... نمی خواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید. ــــ نه... نه... مشکلی نیست! شهاب از اتاق خارج شد. مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین آمد. مهمان ها رفته بودند. مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی را جمع کردند. ــــ نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟! مهیا، به مریم نگاهی انداخت. به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟!:) ــــ خیلی بدی مهیا... مهیا و سارا شروع به خندیدن کردند. ـــ والا... دروغ که نگفتم. مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید. ـــ مریم، عموت برا چی اون حرف رو زد؟! ـــ میدونم ناراحت شدی، شرمندتم. ـــ بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود. مریم روی صندلی نشست. ــــ زن عموم، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی اون اصلا هم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما باهم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود. منم که جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عموم و زن عموم، سعی در به هم زدن مراسم خواستگاری من می کنند. ↩ادامه دارد... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۱۱ خرداد ۱۳۹۹
رفیقِ‌خُدایی |•°🕊🍃 وَقتی‌ببینه‌داری‌‌غَـرق‌میشی -نِجـاتت‌میـده..، بی‌منت.. رفاقتمون‌روخدایی‌ڪنیم:)☺️ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۱۲ خرداد ۱۳۹۹
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل و هفتم👇👇👇 💢رزمندگان کمیل با تمام وجود مقاومت می کردند اما خ
ادامه قسمت چهل و هفتم👇👇👇 💢شب چهارم محاصره هم داشت کم کم از بچه ها خداحافظی می کرد. 💢از یک طرف غربت پیکرهای دوستان لحظه ای آرامشان نمی گذاشت و از سویی دیگر عطش و تشنگی رمقی برایشان باقی نگذاشته بود. 💢بیابان فکه و کانال دوم آن با تمام دقت جزئیات حادثه ای را که در آن شب ها اتفاق می افتاد در خود ثبت و ضبط می کرد. 💢من هم در کنار آنها در گوشه کانال در جمع مجروحین نشسته بودم. گاهی خوابم می برد و گاهی بیدار می شدم. 💢در آن اوضاع دلخوشی ما به ابراهیم بود. او بزرگتر ما به حساب می آمد. 💢یکی از بچه ها به زحمت خودش را به ابراهیم رساند و با صدایی نسبتا بلند با او حرف زد. 💢یکباره خواب از چشمانم پرید و به آنها خیره شدم. او به ابراهیم گفت: به خدا تا حالا هیچ کس نتوانست توانمان را ببرد، نه دشمن و نه آتش بی امانش اما حالا تشنگی امانمان را بریده. یه کم آب به ما برسد دمار از روزگار دشمن در می آوریم. 💢نمیدانم چرا یک لحظه یاد کربلا افتادم. 💢یاد علی اکبر علیه السلام وقتی که از میدان به سراغ پدرش آمد و گفت: یا ابتا عطش قد قتلنی... 💢یاد شرمندگی امام حسین علیه السلام.. 💢من می دانستم که ابراهیم از همه تشنه تر است. همین امروز وقتی قمقمه ها را تقسیم کرد برای خودش چیزی نماند! 💢ابراهیم سرش را پایین انداخت و با شرمندگی فکر کرد. 💢او تصمیم گرفت هر طور شده خودش از کانال بیرون برود و برای عطش بچه ها کاری بکند. 💢در همان نیمه شب ابراهیم از کانال بیرون رفت. در حالی که از شرمندگی با هیچ کس حرف نزد. 💢حوالی صبح بود هوا در حال روشن شدن بود ناراحت بودم که نکند ابراهیم.. همه ناراحت بودند. او تمام دلخوشی ما به حساب می آمد. 💢یکباره دیدم یک نفر از بالای کانال خودش را به پایین انداخت. 💢همه خوشحال شدند ابراهیم با چند قمقمه پر از آب برگشت. تمام رزمندگان و مجروحین خوشحال شدند. 💢به ابراهیم گفتم: دیر کردی ترسیدیم؟ 💢ابراهیم گفت: برای پیدا کردن آب تا نزدیک تپه های دو قلو رفتم. نیروهای خودی رو هم در حال جنگ با بعثی ها دیدم. 💢با تعجب گفتم تا اونجا رفتی؟ خُب... 💢ابراهیم بلند شد و رفت به نیروها سر بزند. 💢در تپه دوقلو هر شب در گیری بود. تپه چند بار بین بچه ها و بعثی ها دست به دست شد. شب هنگام با حمله نیروهای ایرانی به دست رزمندگان اسلام می افتاد و در روزها بعثی ها با پاتک گسترده آن را پس می گرفتند. 💢ابراهیم تا نزدیک نیروهای خودی رفته بود. او می توانست دیگر به کانال نیاید اما آمده بود با چند قمقمه آب. 💢کسی چه می دانست؟! شاید او هم به رسم ادبِ آقا و مولایش حضرت عباس علیه السلام با یاد لب های خشکیده از عطش بچه ها لب به آب نزده بود. 💢بچه ها همواره به روح بلند او غبطه می خوردند و او را می ستودند. 🗣یکی از بازماندگان @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۱۲ خرداد ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ❣استخوانـــے آمده از یوسفــی ❣مـــادر غم دیده را یاری ڪنی 🔸️بعد از ۴ سال انتظار و دوری مادر بزرگوار شهید پیکر مطهر (تفحص شده) پسرش آقا جواد را در آغوش گرفت.😭 جای پدرت خالی آقا جواد... 🔹️شهادت:اردیبهشت ماه سال نود و پنج خانطومان سوریه 🕊 (س) @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۱۲ خرداد ۱۳۹۹
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Shahadat3133 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
۱۲ خرداد ۱۳۹۹
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_سی_ونهم سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_چهلم مهیا، نفس عمیقی کشید. باورش نمی شد، عموی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش را بکند؛ علیه او عمل می کرد. کارهایشان تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد و به طرف خانه شان راه افتاد. موبایلش را روشن کرد، و آیفون را زد. ـــ کیه؟! ـــ منم! در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. پیام را باز کرد. ــــ سلام! مهرانم. فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش! مهیا هم باشه ای برایش ارسال کرد. و از پله ها بالا رفت... نگاهی به آدرس انداخت. ــــ آره خودشه... سرش را بالا آورد و به رستورانی مجلل نگاهی کرد. موبایلش را درآورد و پیامی به مهران داد. ــــ تو رستورانی؟؟؟ منتظر جواب ماند. بعد از یک هفته چادر سر کردن، الآن با مانتو، کمی معذب بود. هی، مانتویش را پایین می کشید. نمی دانست چرا این همه سال چادر نپوشیدن، او را معذب نکرده بود ولی الآنن...!! با صدای پیامک، به خودش آمد. ــــ آره! بیا تو... به سمت در رفت. یک مرد، که کت و شلوار پوشیده بود، در را برایش باز کرد. تشکری کرد و وارد شد. گارسون به طرفش آمد. ــــ خانم رضایی؟! ــــ بله! گارسون، با دست به میزی اشاره کرد. ــــ بله بفرمایید... آقای صولتی اونجا منتظر هستند. مهیا، دوباره تشکری کرد و به سمت میزی که مهران، روی آن نشسته بود، رفت. مهران سر جایش ایستاد. ــــ سلام! مهران، با تعجب به دست شکسته مهیا نگاهی کرد. ــــ سلام...این چه وضعیه؟! مهیا با چهره ای متعجب و پر سوال نگاهش کرد. ــــ چیزی نیست... یه شکستگیه! مهران سر جایش نشست. ــــ چی میخوری؟! ـــ ممنون! چیزی نمی خورم. فقط جزوه ام رو بدید. مهران با تعجب به مهیا نگاه کرد. ــــ چیزی شده مهــ... ببخشید، خانم رضایی؟! ـــ نه! چطور؟! مهران، به صندلیش تکیه داد. ــــ نمی دونم... بعد دو هفته اومدی... دستت شکسته... رفتارت... با دست، به لباس های مهیا اشاره کرد. ـــ تیپت عوض شده... چی شده؟!خبریه به ماهم بگو... مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به بازی با دستبندش، کرد. ــــ نه! چیزی نشده... فقط لطفا جزوه رو بدید. دستش را به سمت مهران دراز کرد، تا جزوه را بگیرد؛ که مهران، دست مهیا را در دستانش گرفت. مهیا، دستش را محکم از دست مهران کشید. تمام بندنش به لرزش افتاده بود. مهران، دستش را جلو برد تا دوباره دستش را بگیرد... که مهیا با صدای بلندی گفت: ــــ دستت رو بکش عوضی! نگاه ها، همه به طرفشان برگشت. مهران، به بقیه لبخندی زد. ـــ چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند. ـــ بگزار نگاه کنند...به درک! ـــ من که کاری نمی خواستم بکنم، چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی! مهیا فریاد زد: ــــ تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت! کیفش را از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید... قدم های تند و بلندی برمی داشت. احساس بدی به او دست داده بود. دستش را به لباس هایش می کشید. خودش هم نمی دانست چه به سرش آمده بود! وقتی که مهران دستش را گرفته بود؛ حساس بدی به او دست داده بود. با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت. آب سرد بود. دستانش را زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستانش را شست. دستانش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند. آن ها را در جیب پالتویش گذاشت. وبه راهش ادامه داد. نمی دانست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت... ↩ادامه دارد... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۱۲ خرداد ۱۳۹۹
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Majnon_135
۱۲ خرداد ۱۳۹۹
Panahian-Clip-Chikar Konim Emamzaman Biyaad.mp3
1.67M
🎵 چکار کنیم امام زمان(عج) بیایند؟ 🔻 رفتی یک گوشه برای خودت خوب شدی؟! اینجوری که نمیشه... 💠استاد پناهیان @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۱۳ خرداد ۱۳۹۹
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل و هفتم👇👇👇 💢شب چهارم محاصره هم داشت کم کم از بچه ها خداحافظی
قسمت چهل و هشتم روزهای آخر🌺 💢صبح روز ششم نبرد و روز حضور ما در کانال مصادف با ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱ بود. 💢بعثی ها فشار خود را افزایش دادند ولی تعداد اندکی که باقی مانده بودند مقاومت می کردند. 💢نزدیک ظهر تقریبا مهمات ما تمام شد. 💢 بچه های بی رمق کانال را در گوشه ای جمع کرد و برایشان صحبت کرد: بچه ها غصه نخورید حالا که مردانه تصمیم گرفتید و ایستادید اگر همه هم شهید شویم تنها نیستیم. 💢مطمئن باشید مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها می آید و به ما سر می زند. 💢بغض بچه ها ترکید. بسیجی های خسته به پهنای صورت اشک می ریختند. 💢ابراهیم ادامه داد: غصه نخورید اگر در غربت هم شهید شویم مادرمان ما را تنها نمی گذارد. 💢بچه هایی که گرسنگی تشنگی و جراحت بسیار خم به ابرویشان نیاورده بود دیگر تاب و قرار از کف داده بودند و زار زار می گریستند. 💢همه با صدایی گرفته و لب هایی ترک خورده مادر را صدا می کردند و به صورت هایشان سیلی می زدند. 💢ذکر مصیبت های مادر که شروع شد آتش بعثی ها نیز کاملا قطع شد! 💢نیم ساعتی منطقه در سکوت کامل فرو رفت و فقط ذکر "مادر ،مادر" بچه ها بود که از درون کانال به گوش می رسید. 💢پنج روز از محاصره بچه ها در کانال گذشت. در این مدت آفتاب روز، سرمای شب، غربت وتنهایی، جراحت، تشنگی و گرسنگی همه و همه تمرین مقام صبر و رضای یاران خمینی بود. 💢تا فنای فی الله شدن راهی نمانده بود. بچه ها جانانه ایستاده و مقاومت می کردند. 💢تقریبا تمام بچه ها زخمی بودند. حتی دیگر چفیه و زیر پوشی برای بستن زخم ها پیدا نمی شد. زخم های پیکر بچه ها دهان باز کرده بود. 💢عرصه بر بچه ها تنگ شده و دشمن مصمم بود تا با تنگ تر کردن حلقه ی محاصره و ریختن آتش شدید تر کانال را یکسره کند. 💢ابتدا کاماندوهای بعثی و بچه های حنظله در کانال های سوم که از شب قبل محاصره شده بودند حمله کردند. 💢بعد از یک ساعت درگیری شدید بچه های آنجا را قتل عام کردند و بعد از چند طرف به سمت کانال کمیل سرازیر شدند. 💢تعداد نیروهای دشمن بسیار زیاد بود. 💢بچه ها آخرین تیرهای خود را نیز شلیک کردند دیگر چیزی نبود که با آن بشود مقاومت کرد. 💢یکی از کاماندوهای دشمن توانست خودش را به بالای کانال برساند. 💢او با آرپی جی به سمت نیروهای بدون سلاح در داخل کانال شلیک کرد. 💢گلوله آرپی جی به نزدیک سید جعفر طاهری منفجر شد. یکباره سر و دست سید جعفر از پیکرش جدا شد و چند متر عقب تر افتاد! 💢همین چند روز پیش بود که او سهمیه آب خودش را به یک اسیر عراقی بخشید. حالا با لب های خشکیده از عطش در میان خاک وخون جان می داد. ادامه دارد.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۱۳ خرداد ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی🎥 از لحظات شهادت🕊 (کمیل) وقتی شهید نوید صفری بالای سر او بود|بهمن۹۴|❤🍃 🌸 همسر شهید نوید صفری: از همین زمان بود که دیگر طاقت ماندن نداشت.... دلش بی تاب پرواز بود. 🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۱۳ خرداد ۱۳۹۹
تست آنلاین کرونا بدهید: https://test.corona.ir با آروزی سلامتی نظام پزشکی - هلال احمر
۱۳ خرداد ۱۳۹۹
🌹 زنان، ایثارگران همیشگی 🏴 فرازی از وصیت‌نامه‌ی امام خمینی رحمةالله علیه: «ما مکرر دیدیم که زنان بزرگواری زینب گونه- علیها سلام الله- فریاد می‌زنند که فرزندان خود را از دست داده و در راه خدای تعالی و اسلام عزیز از همه چیز خود گذشته و مفتخرند به این امر؛ و می‌دانند آنچه به دست آورده‌اند بالاتر از جنات نعیم است، چه رسد به متاع ناچیز دنیا.» @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۱۳ خرداد ۱۳۹۹
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_چهلم مهیا، نفس عمیقی کشید. باورش نمی شد، عموی مریم به جای اینکه طرفداری د
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_چهل_ویکم کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش کرد. وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار شد. با برخورد چشمش به مناره ها، قطره های اشک در چشمانش نشستند. قدم های آرامی برمی داشت. با ورودش به امامزاه، آرامشی در وجودش می نشست. قسمت خلوتی را پیدا کرد و آنجا، نشست. سرش را به کاشی سرد، چسباند. صدای مداحی در فضا پیچیده بود، چشمانش را بست؛ و به صدای مداح گوش سپرد. دل بی تاب اومده... چشم پر از آب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... دلی بی تاب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... لشکر مشکی پوشا ؛ سینه زن های ارباب... شب همه شب میخونن؛ نوحه برای ارباب... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... از صدای قشنگ و دلنشین مداح؛ لبخندی روی لبانش نشست؛ و چشمه اشک هایش، جوشید و گونه هایش، خیس شد. با صدای تلفنش به خودش آمد. هوا، تاریک شده بود. پیامکی از طرفش مادرش بود. ــــ مهیا جان کجایی؟! ـــ بیرونم، دارم میام خونه... از جایش بلند شد. اشک هایش را پاک کرد. پسر جوانی، سینی به دست، به سمت مهیا آمد. مهیا، لیوان چایی را از سینی برداشت و تشکری کرد. چای دارچین؛ آن هم در هوای سرد؛ در امامزاده، خیلی می چسبید. از امامزاده خارج شد؛ که صدای زنی او را متوقف کرد. ـــ عزیزم! چادر را پس بده. مهیا نگاهی به چادر انداخت. آنقدر احساس خوبی با چادر به او دست می داد؛ که یادش رفته بود، آن را تحویل بدهد. دوست نداشت، این پارچه را که این چند روز برایش دوست داشتنی شده بود؛ از خود جدا کند. چادر را به دست زن سپرد؛ و به طرف خیابان رفت. دستش را برای تاکسی تکان داد. اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلویش رد می شدند. با شنیدن کسی که اسمش را صدا می کرد به عقب برگشت. ـــ مهیا خانم! با دیدن شهاب، با لباسهای مشکی که چفیه ی مشکی را دور گردنش بسته بود؛ دستش را که برای تاکسی بالا برده بود را پایین انداخت. ـــ سلام... ـــ سلام... خوب هستید؟! مهیا، خودش را جمع و جور کرد. ـــ خیلی ممنون! ـــ تنها هستید؟؟ یا با خانواده اومدید؟! ـــ نه! تنها اومده بودم امام زاده. ـــ قبول باشه! مهیا سرش را پایین انداخت. ـــ خیلی ممنون! ـــ دارید می رید خونه؟! ـــ بله! الان تاکسی می گیرم میرم. ــــ لازم نیست تاکسی بگیرید، خودم می رسونمتون. ـــ نه... نه! ممنون، خودم میرم. شهاب دزدگیر ماشین را زد. ـــ خوب نیست این وقت شب تنها برید. بفرمایید تو ماشین، خودم می رسونمتون. شهاب مهلتی برای اعتراض کردن مهیا نگذاشت و به طرف دوستانش رفت. مهیا استرس عجیبی داشت. به طرف ماشین رفت و روی صندلی جلو جای گرفت. کمربند ایمنی را بست و نفس عمیقی کشید. شهاب سوار ماشین شد. ـــ شرمنده دیر شد. ـــ نه، خواهش میکنم. شهاب ماشین را روشن کرد. قلب مهیا بی تابانه به قفسه سینه اش می زد. بند کیفش را در دستانش فشرد. صدای مداحی فضای ماشین را پر کرد. ـــ منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین... ببین که خیس شدم... عرق نوکریت این... دلم یه جوریه... ولی پر از صبوریه... چقدر شهید دارند... میارند از تو سوریه... مهیا، یواشکی نگاهی به شهاب انداخت. شهاب بی صدا مداح را همراهی می کرد. ــــ منم باید برم...آره برم سرم بره... نزارم هیچ حرومی، طرف حرم بره... سریع نگاهش را به کفش هایش دوخت. ترسید، شهاب متوجه شود. ↩ادامه دارد... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۱۳ خرداد ۱۳۹۹
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Majnon_135
۱۳ خرداد ۱۳۹۹
پیغام یار.mp3
4.48M
🔊 🎵 داستان صوتی «پیغام یار» 💢 ماجرای تشرف خدمت امام زمان و توصیه ی مهم ایشان @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۱۴ خرداد ۱۳۹۹
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و هشتم روزهای آخر🌺 💢صبح روز ششم نبرد و روز حضور ما در کانال مصادف
ادامه قسمت چهل و هشتم👇👇👇 💢یادم افتاد که سید همان روز قبل از طلوع آفتاب با شش نفر از بچه ها به بیرون کانال رفت. 💢آنها در میان شهدا خوابیدند و منتظر آمدن کماندوها شدند. 💢با آمدن کاماندوها درگیری سختی میان آنها اتفاق افتاد. 💢سه نفر از رزمندگان در همان جا به شهادت رسیدند. سید جعفر با دو نفر دیگر به کانال بازگشت. 💢محمد شریف از دیگر بچه های شجاع بود. او دلیرانه می جنگید. در این هنگام به سختی مجروح شد. 💢او در لحظه شهادتش به دوستش گفت: به مادرم بگو برود شاه عبدالعظیم و مرا دعا کند. 💢بعد دستش را بالا گرفت و با صدای لرزان اما با حالت عرفانی خاصی فریاد زد مهدی جان دستم را بگیر. 💢بچه ها دیدند که در لحظه شهادتش چگونه چهره معصومانه او از شادی شکفت. او به نقطه ای خیره شد و چشمانش برق زد. 💢حال همه نیرو ها منقلب بود. هر لحظه منتظر حضور نیروهای دشمن بالای سر خودمان بودیم. 💢در این لحظات خبر رسید که دشمن از انتها وارد کانال شده به سمت انتهای کانال دوید. 💢یکباره از همان سمتی که ابراهیم رفت چندین انفجار قوی رخ داد. 💢لحظاتی بعد یکی از بچه ها از انتهای کانال به سمت ما دوید و فریاد زد: ابراهیم هم شهید شد.😭 💢رنگ از چهره ام پرید. دیگر امیدم را از دست دادم. 💢لحظه آخر مقاومت بچه ها در کانال بود یکی با بیسیم توانست با فرماندهان در عقبه تماس بر قرار کند. 💢او گفت: سلام ما را به اماممان برسانید. از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم ماندیم و تا نفر آخر جنگیدیم. 💢یکباره چندین لوله سلاح عراقی ها را بالای کانال دیدیم. کاماندوهای عراقی به بالای کانال رسیدند. صدها لوله اسلحه به سمت ما نشانه رفت. 💢از مسیری که حالت راه پله بود یک افسر به همراه یک سرباز بعثی وارد کانال شد. 💢همه مجروح روی زمین افتاده بودیم. 💢 افسر نگاهی به جمع ما انداخت 💢آنها آمده بودند تا انتقام این چند روز را از انسان هایی بدون سلاح و مجروح بگیرند. 💢افسر بعثی اسلحه اش را مسلح کرد. به هر کسی می رسید با تیر خلاص ملکوتی اش می کرد. 💢لحظاتی بعد افسر بعثی از کانال خارج شد. بعد به افرادی که بالای کانال بودند دستور شلیک داد. 💢آنها بی رحمانه داخل کانال را به رگبار بستند و فرزندان غیرتمند خمینی رحمت الله را به خاک و خون کشیدند. 💢نزدیکی های ظهر جمعه ۲۲ بهمن ماه ۱۳۶۱ بود که عراق کار کانال را یکسره کرد. 💢آنها به هر جنبنده ای که در کانال بود شلیک کردند و پس از اطمینان از اینکه دیگر کسی زنده نیست، منطقه را از نیرو های خود تخلیه و به عقب رفتند. 💢حالا کانال قتلگاهی شده بود با پیکر های قطعه قطعه و غرق در خون! 💢سکوت مطلق در کانال بر قرار بود. هر از چند گاهی صدای باد در کانال می پیچید. ادامه دارد... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۱۴ خرداد ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️اعتقاد امام خمینی به آیه «و ما رمیت إذ رمیت...» 🎥 معظم انقلاب: امام خمینی امام تحول بود اما همه ی تحولات را از خدا می دانست. ⚫ سالروز رحلت معمار کبیر انقلاب،حضرت امام خمینی(ره)تسلیت باد.🏴 (ره) @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۱۴ خرداد ۱۳۹۹
👤سپهبد قاسم سلیمانی: خدایا سپاس که سرباز خمینی کبیر شدم❤ 🌹بخشی از وصیت‌نامه شهید سپهبد قاسم سلیمانی درباره (ره) 🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۱۴ خرداد ۱۳۹۹
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_چهل_ویکم کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش کرد. وارد صحن امام زا
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_چهل_ودوم سرش را به طرف بیرون چرخاند و به مداحی گوش سپرد. تا رسیدن به خانه، حرفی بینشان زده نشد. مهیا در را باز کرد. ـــ خیلی ممنون! شرمنده مزاحم شدم. اما تا خواست پیاده شود، صدای شهاب متوقفش کرد. ــــ مهیا خانم... ـــ بله؟! شهاب دستانش را دور فرمون مشت کرد. ـــ من باید از شما عذرخواهی کنم. بابت اتفاقات اون روز، هم جا موندنتون هم دستون، هم... دستی به صورتش کشید. ـــ... اون سیلی که از پدرتون خوردید. اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع می کردم، این اتفاق نمی افتاد. ــــ تقصیر شما نیست؛ تقصیر دیگری رو نمی خواد گردن بگیرید. ـــ کاری که نرجس خانم... مهیا، اجازه نداد صحبتش را ادامه بدهد. ــــ من، این موضوع رو فراموش کردم...بهتره در موردش حرف نزنیم. شهاب لبخندی زد. ـــ قلب پاکی دارید؛ که تونستید این موضوع رو فراموش کنید. مهیا، شرم زده، سرش را پایین انداخت. ـــ خیلی ممنون! سکوت، دوباره فضای ماشین را گرفت. مهیا به خودش آمد. از ماشین پیاده شد. ـــ شرمنده مزاحمتون شدم... ـــ نه، اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید. ـــ سلامت باشید؛ شب خوش... مهیا وارد خانه شد. به محض بستن در، صدای حرکت کردن ماشین شهاب را شنید. به در تکیه داد. قلبش، در قفسه سینه اش، بی قراری می کرد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد... ــــ پس چته؟! آروم بگیر...!! امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان بروند وگچ دستش را باز کنند. بلند ترین مانتویش را انتخاب کرد و تنش کرد. اینطور کمی بهتر بود. کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. ـــ مهیا مادر...بزار منم بیام باهات؟! احمد آقا، پیشقدم شد و خودش جواب همسرش را داد. ـــ خانم داره با مریم میره، تنها نیست که... مهلا خانم با چشمانی نگران، به مهیا که در حال تن کردن پالتویش بود، نگاه می کرد. موبایل مهیا زنگ خورد. ـــ جانم مریم؟! ــ دم درم بیا... ـــ باشه اومدم. مهیا، بوسه ای بر گونه ی مادرش کاشت. ـــ من رفتم... تند تند، از پله ها پایین آمد. در را بست و با برگشتنش ماشین شهاب را دید. اطراف را نگاه کرد؛ ولی نشانی از مریم ندید. در ماشین باز شد و مریم پیاده شد. ــــ سلام! بیا سوار شو... مهیا، چشم غره ای به او رفت. به طرف در رفت. ـــ با داداشت بریم؟! خب خودمون می رفتیم... ـــ بشین ببینم. در را باز کرد و در ماشین نشست. ـــ سلام! ـــ علیکم السلام! ـــ شرمنده مزاحم شدیم. ـــ نه، اختیار دارید. ماشین حرکت کرد. مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. با ایستادن ماشین به خودش آمد. با خود گفت: ـــ یعنی رسیدیم؟! خاک به سرم... خوابم برد. از ماشین پیاده شدند. شهاب ماشین را پارک کرد و به سمتشان آمد. پا به پای هم، وارد بیمارستان شدند. شهاب، به طرف پیشخوان رفت و نوبت گرفت. بعداز یک ربع نوبت مهیا، رسید. مهیا کمی استرس داشت. مریم که متوجه استرس و ترس مهیا شده بود؛ او را همراهی کرد. بعد از سلام واحوالپرسی؛ دکتر، کارش را شروع کرد. مهیا، با باز شدن گچ دستش، نگاهی به دستش انداخت. ــــ سلام عزیزم... دلم برات تنگ شده بود. مریم خندید. ـــ خجالت بکش... آخه به تو هم میگن دانشجو!!! خانم دکتر لبخندی زد. ـــ عزیزم تموم شد. تا یه مدت چیز سنگین بلند نکن و با این دستت زیاد کار نکن. مریم، به مهیا کمک کرد تا بلند شود. ـــ نگران نباشید خانم دکتر، این دوست ما کلا کار نمیکنه! ـــ حالا تو هم هی آبروی ما رو ببر! مهیا بلند شد. بعد از تشکر از دکتر، از اتاق خارج شدند. ـــ سلام مهیا! ↩ادامه دارد... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۱۴ خرداد ۱۳۹۹
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Majnon_135
۱۴ خرداد ۱۳۹۹
✨﷽✨ ⭕️ تمام نقاط حرم (ع) در ایتا 🕌 پخش_زنده گنبد مطهر👇 b2n.ir/716010?eitaafly 🕌 پخش_زنده ضریح مطهر👇 b2n.ir/780435?eitaafly 🕌 پخش_زنده صحن انقلاب👇 b2n.ir/840352?eitaafly 🕌 پخش_زنده صحن جامع رضوی👇 b2n.ir/941603?eitaafly 🕌 پخش_زنده صحن آزادی👇 b2n.ir/024062?eitaafly 🕌 پخش_زنده صحن گوهرشاد👇 b2n.ir/460076?eitaafly 🕌 پخش_زنده شبکه رضوی👇 b2n.ir/791236?eitaafly _________
۱۵ خرداد ۱۳۹۹
پیش اقا امام زمان بودم....... اقا داشت کارامو و گناهامو میدید گریه میکرد.... 💔 گفتم:اقا... اقا گفت:جان اقا؟؟؟؟ به من نگو اقا بگو بابا... سرمو انداختم پایین .... گفتم:بابا....شرمندم از گناه....😔 اقا گفت: نبینم سرت پایین باشه ها عیب نداره بچه هر کاری کنه پای باباش مینویسن.... 😔 گناه میکنم و جورش را میکشی.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۱۵ خرداد ۱۳۹۹
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل و هشتم👇👇👇 💢یادم افتاد که سید همان روز قبل از طلوع آفتاب با ش
ادامه قسمت چهل هشتم👇👇👇 💢ساعتی از رفتن عراقی ها می گذشت. 💢من با بدنی غرق خون، در کنار پیکر چند شهید افتاده بودم. شاید برای همین به سمت من تیر خلاص شلیک نکردند. 💢چشمانم را باز کردم. نور خورشید درست توی چشمانم بود. با سختی نشستم. بدنم زخمی وخسته بود. به هر زحمتی بود از جا بلند شدم. هیچ جنبنده ای در اطرافم نمی دیدم. سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود. 💢کمی به اطراف رفتم. متوجه شدم یکی از بچه های مجروح تکان می خورد. یکی هم آن طرف از لابه لای مجروحین بلند شد با وجود تمام اقدامات وحشیانه بعثی ها تعدادی از بچه ها به لطف خداوند از تیر خلاص آنها در امان ماندند. 💢تا زمان تاریکی هوا صبر کردیم. حالا تعداد کسانی که زنده مانده بودیم ده نفر بود. 💢با همدیگر قرار گذاشتیم هر طور شده از همان روشی که ابراهیم گفته بود استفاده کنیم و به عقب برگردیم. 💢با تاریک شدن هوا چند نفر از بچه های گردان حنظله هم به ما اضافه شدند. و با کمک آنها چند مجروح بدحال را نیز با خود حرکت دادیم. 💢آخرین لحظات بود. همه را از مسیر راه پله ای که به بیرون کانال منتهی می شد عبور دادم. 💢بار دیگر برگشتم به داخل کانال نگاه کردم. پیکر های پاره پاره شهدا در سراسر کانال پخش شده بود. 💢نمیدانم واقعا نمیدانم که این پنج روز را چگونه باید توصیف کرد. 💢من هم باید می رفتم اما چرا ماندم؟ من در خودم این لیاقت را نمی دیدم خدا خواست که چند روز را مهمان شهدا باشم تا از آنها درس وفا و ایثار بیاموزم. 💢برای آخرین بار نگاهی به کانال کمیل کردم. به شهدا قول دادم که برگردم. گفتم: که بر می گردم تا خاطرات شما را برای تمام آیندگان بگویم. 💢حرکت ما به سختی آغاز شد. دیگری خبری از رگبار وشلیک و.. نبود. گویی همه چیز دست به دست هم داده بود تا این چند نفر برگردند. تا راز کانال کمیل در دل این صحرا گم نشود. 💢ساعتی بعد به کانال اول رسیدیم. سنگر های کمین عراقی هنوز در مسیر ما دیده می شد اما کسی از آنها فکر نمی کردند که نیروهای ایرانی زنده باشند. 💢در تاریکی به حرکت خود ادامه دادیم برخی نیرو ها چهار دست و پا و برخی کشان کشان می آمدند. دیگر رمقی در بدن ها نبود. 💢بعد به تپه دو قلو رسیدیم با دور زدن تپه به نیروهای گردان یاسر رسیدیم در آنجا مستقر بودند. 💢آنها به محض اینکه چهره های ما دیدند جلو آمدند و گفتند: شما کی هستید؟ کجا بودید؟ 💢گفتیم: از گردان کمیل هستیم. 💢من به محض اینکه به نیروهای خودی رسیدیم افتادم و از هوش رفتم. بقیه هم شبیه من بودند. 💢بلافاصله برانکارد آوردند و.. 💢روز بعد در بهداری لشکر در حوالی چنانه در حالی که سِرُم به من وصل بود به هوش آمدم. 💢هرکس می آمد از ما سوال می کرد که شما کجا بودید؟چه می کردید؟ بقیه کجا هستن؟ 💢آری قرار بود ما بمانیم تا آیندگان بدانند که و رزمندگان در محاصره چه حماسه ای را خلق کردند. 🗣یکی از بازماندگان کانال @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۱۵ خرداد ۱۳۹۹
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Shahadat3133 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
۱۵ خرداد ۱۳۹۹