eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
ما اون برنامه رو قسمتی توی کانال گذاشتیم
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
چه لحظات سختی رو گذروندید واقعا صبری زینبی میخواد ،تحمل اون شرایط
از سختی های بعد شهادتشون برامون میفرمایید؟ شما هم شاهد زخم زبانهای یه عده بودید حتما درسته؟
برای هم‌ نسلهای خودتون و نوجوونهای الان چه توصیه ای دارید به عنوان همسر شهیدی که برای دفاع از حرم اهلبیت جان شیرینش رو فدا کرده و مطمئننا شما هم در این جهاد ایشون شریک هستید
اگه حرفی باقی مونده با گوش جان میشنویم
اللهم صلی علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
خیلی ممنونم که وقت گذاشتین. ان شاءالله که در همه مراحل زندگیتون موفق و سربلند باشید و در ظلّ توجهات آقا امام زمان عاقبت بخیر باشید. یاعلی
دوستانی که اهل استان تهران و حومه هستن روز پنجشنبه ۱۹ تیر ماه مراسم سالروز تولد شهید بزرگوار در بهشت زهرا و کنار مزارشون با حضور خانواده عزیزشون و جمعی از خانواده شهدا برگزار میشود.
حکایتی جالب و خواندنی در ازدواج💍💍💓 دو تا برادر بودند یکى تاجر، یکى مسگر. تاجر یک دختر داشت. مسگر یک پسر. دختر و پسر همدیگر را دوست داشتند امّا مرد تاجر مخالف ازدواج آنها بود. مى‌گفت:”من تاجرم. دخترم را به پسر یک مسگر نمى‌دم.“  پسر وزیر پادشاه آمد خواستگارى دختر. پسر عمو وقتى این موضوع را شنید آمد پیش دختر و گریه‌کنان گفت:”تو را دارند به پسر وزیر مى‌دهند و سر من بى‌کلاه مى‌ماند.“ دختر گفت:”گریه نکن. من از پسر وزیر نوشته‌اى مى‌گیرم که بتوانم شب عروسى بیایم پیش تو، شاید هم با هم فرار کردیم.“  بساط عقد را براى پسر وزیر و دختر چیدند. وقتى مى‌خواستند از دختر بله بگیرند. دختر به پسر وزیر گفت:”یک نوشته به من بده که شب اول عروسى خواسته مرا انجام دهی. وگرنه بله نمى‌گویم.“ پسر وزیر نوشته‌اى به دختر داد. دختر هم بله را گفت.  شب عروسى که شد، وقتى که عروس و داماد را دست به دست دادند و آنها تنها شدند دختر نوشتهٔ پسر را به او نشان داد و گفت:”من و پسر عمویم همدیگر را دوست داشتیم. چون پدرش مسگر است پدرم راضى نشد مرا به او بدهد. اما من قول داده‌ام که شب عروسى اول پیش او بروم.“ حالا خواهشم این است که اجازه بدهى یک ساعت پیش او بروم.“داماد هم قبول کرد.  وقتى که عروس از در خانه بیرون آمد. دزدى جلویش را گرفت و گفت:”حالا هر چى جواهر همرات دارى بده بیاد.“ دختر قصهٔ خودش را براى او تعریف کرد و گفت:”همان جور که پسر وزیر به من دست نزد و اجازه داد بروم، تو هم مردانگى کن و دست به جواهرات من نزن تا بروم و برگردم. وقتى برگشتم، جوهراتم مال تو.“ دزد قبول کرد.  دختر همین جور که مى‌رفت یک شیر جلویش درآمد، دختر دستى به یال شیر کشید، قصه‌اش را براى او تعریف کرد و به او هم قول داد وقتى برگردد مى‌تواند او را بخورد.  دختر وقتى به خانهٔ پسر عمویش رسید، دید او سرش را روى زانو گذاشته و گریه مى‌کند. دختر را که دید گفت:”چطور توانستى سر داماد را کلاه بگذارى و به اینجا بیائی؟“ دختر گفت:”نوشته‌اى از او گرفته بودم و امشب از او خواستم که اجازه دهد من پیش تو بیایم. او هم قبول کرد. در بین راه هم یک دزد و یک شیر دیدم آنها وقتى ماجراى مرا شنیدند از مال و جان من گذشتند.“ پس فکرى کرد و گفت:”نه! آن داماد بیچاره مردانگى کرده و به تو اجازه داده، درست نیست که کاسه سالم او را من بشکنم.“ دختر را به خانه روانه کرد @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❣ 🥀رحمت بہ.. روح "صائب" شیرین‌سخن ڪہ گفت:👇 «عالم پر است ..، از تـــــو.....😍 و خالے است جاے تو»😓 💚الّلہـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌤 🤲 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 فدایے حســــــــین❣ من باورم شده ڪہ فداے تو میشوم🥀 سخت است بگذرم من از این باورم حســــــــین....🌹 🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
. مادر بزرگ مے گفت:↓↓ مدت طولانے بعد شہادتش اومد بہ خوابم🕊 بہش گفتم:چرا دیر ڪردے⁉️ منتظرت بودم! گفت:دیر کردیم... طول ڪشید تا از بازرسی ها رد شدیم 🚧 گفتم :چہ بازرسے؟! گفت:بیشتر از همہ سر بازرسی وایستادیم... بیشتر از همہ درباره "نماز صبح" میپرسند...☝️ ⚠️ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡♥️✧❥꧁♥️꧂❥✧♥️♡ ( ⚠️) اگـه‌ میبینے‌👀 داره‌‌ ; به‌ راه‌ میره ‌باید بشے؛🚸 به‌عنـوان‌ مسئولے وگرنه‌ روز پاٺ‌گـیره..! اگه‌‌ 🔕 و.. همیـن‌آدم‌ ڪھ داره‌ میاد میگه: ‌ٺوڪھ من‌دارم‌ چــرا‌بهـم‌ نڪردے؟! چرا نگرفٺے‌!!🤝 [یـوم‌الحسـرٺ..]😥 ... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺بسـم ربـــ الشـہدا و الصـدیقـین🌺 . 💢با عرض سلام و احترام خدمت همراهان عزیز 🔴بدلیل شیوع ویروس کرونا از اعضا محترم خواهشمندیم جہت حفط سلامت خود و خانواده ازحضور در بهشت زهرا خوددارے کرده و مراسم تولد شہید نوید صفرے که به صورت مجازی برگزار میشه از طریق ایتا یا اینستا ما راهمراهے کنن .
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜# رمان جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد _و چهارم ــ خب، این همه فرار کردی، جواب تلفنم رو ندادی، بهم بی م
📜# رمان جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد _و پنجم مهیا، با تعجب به او نگاه کرد. به ذهنش رسید، که این داستان چقدر شبیه داستان زندگی نازنین بود. مخصوصا آن قسمت افسردگی و زندانی شدنش در خانه و ... ــ زیاد فکر نکن! آره! اون احمق من بودم! نازنین از جایش بلند شد و به سمت مهیا رفت. ــ واون سنگدلی که منو عاشق خودش کرد؛ شهاب... شوهر توِعه... مهیا، از شوکی که به او وارد شد، احساس می کرد تمام بدنش یخ کرده است. نمی توانست این چیز ها را هضم کند. ــ تعجب نکن! من خر، عاشق جناب سرگرد، پاسدار، شهاب مهدوی، شدم. خندید و رو به مهیا گفت: ــ مسخره است! نه؟! شروع کرد به قدم زدن. ــ ولی من میتونستم، بیشتر بهش نزدیک بشم؛ ولی تو نزاشتی. آره! اینجوری نگام نکن. تو نزاشتی؛ بعد چاقو خوردن شهاب به خاطر تو! با رفت وآمدای خانوادگیتون برای من زنگ خطر به صدا در اومد. باید دست به کار میشدم. از بابام پول دزدیدم. به یکی سپردم که بهت پیام بده و یه جورایی مخت رو، بزنه! ولی اون بی عرضه! پولم رو بالا کشید و رفت. دیگه ناامید شده بودم و دست به دامان، مهران شدم. مهران، که البته پول بیشتری می خواست؛ اما بهتر از اون ساسان احمق، میتونست کاری کنه. بعد رفتنت به راهیان نور و قضیه جاموندت، دیگه نظرم رو نسبت به قضیه عوض کرد. قبلا فقط می خواستم تو رو از اون جدا کنم، ولی بعد از اون، فقط می خواستم تو رو، تو چشم شهاب و خانوادش، بد کنم. مهیا، سرش را پایین انداخت و هق هق می کرد. شنیدن این حرف ها برایش خیلی سخت بود. باور نمی کرد؛ دوست صمیمیش، این همه برای بدبخت کردنش، تلاش کرده بود. ــ گریه کن... آره... گریه کن... با عصبانیت داد زد: ــ وقتی فهمیدم تو با شهاب عقد کردی؛ بیشتر از تو گریه کردم! هنوز داشتم از کاری که اون عوضی با من کرد، عذاب میکشیدم؛ که خبر عقدت رو، زهرا بهم داد... نازنین، اشک هایش را محکم از روی گونه هایش پاک کرد و عصبی به سیگار پکی زد. ــ تو... زندگیم رو نابود کردی! فقط می خوام بدونم، چطور میتونی با آرامش زندگی کنی؟! ها؟! عصبی فریاد زد. ــ آشغال چطور میتونی با کسی که دوستت عاشقش بود، زندگی کنی؟! ها؟! به مهیا پشت کرد. ــ بگو که همه چیزایی که گفتی دروغه... بگو نازی... بگو داشتی شوخی می کردی... بگو که مهران رو، تو نفرستادی. عوضی اون داشت منو با ماشین زیر میگرفت. فریاد زد: ــ میدونم! ولی شهاب نجاتت داد. کاشکی زیرت می گرفت و از دستت خلاص می شدم! مهیا، چشمانش را، محکم روی هم فشار داد. سر درد شدیدی گرفته بود. از گریه ی زیاد؛ نمی توانست چشمانش را باز کند. آرام، چشمانش را باز کرد؛ که نازی را ندید. با ترس به اطراف نگاهی انداخت. ــ نازی... نازی... بلند داد زد: ــ نازی کجایی؟! با شنیدن صدای حرکت کردن ماشینی، پی به قضیه برد. چشمانش را محکم روی هم فشار داد. حالش اصلا مساعد نبود. این موقع شب و موندن در این ساختمان، ترس بدی در وجودش ایجاد کرده بود.‌ یاد شهاب افتاد، سریع به سمت کیفش رفت. موبایلش را درآورد؛ و شماره شهاب را گرفت. شهاب، جواب نمی داد. دیگر ناامید شد. تا می خواست قطع کند، صدای شهاب در گوشی پیچید. ــ جانم؟! شهاب، برگه ها رو داخل پوشه گذاشت. ــ خب، خسته نباشید آقایون! فعلا تا اینجا کافیه اگه سوالی در مورد ماموریت داشتید؛ بپرسید. اگه هم ندارید، یاعلی(ع)! همه از جایشان بلند شدند. تلفن شهاب زنگ خورد. با دیدن اسم، حاج خانوم، لبخندی زد. گوشی را برداشت. منتظر ماند، همه از اتاق خارج شوند؛ تا جواب دهد. همزمان با بستن شدن در، دکمه اتصال رو لمس کرد. ــ جانم؟! شهاب با شنیدن صدای گریه مهیا، با نگرانی پرسید: ــ مهیا؛ چرا گریه می کنی؟! مهیا که از ترس، تسلطی بر لرزش صدایش و گریه کردنش نداشت؛ با گریه ادامه داد. ــ شهاب... توروخدا بیا... منو از اینجا ببر... ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
شهیدی که مسئول کمیته ازدواج است بسم رب شهدا شهید علی حاتمی یکی از بچه‌های اردبیل تعریف می‌کند: آن روز کنار مزار شهید می‌نشینم و به‌جای روضه و گریه برایش جوک می‌گویم؛ وقتی برمی‌گردم از او خواستم که مشکل ازدواجم را حل کند. هنوز یک ماهی نگذشته که مشکلش حل می‌شود؛ به سه نفر از دوستانش می‌سپارد، آن‌ها هم به همین روال مشکلشان حل می‌شود؛ می‌گفت اردوی اردبیلی‌ها وقتی می‌آیند مستقیم می‌پیچند به سمت مزار این شهید بزرگوار؛ «شهید علی حاتمی.» شهیدی که مسئول کمیته ازدواج است! بچه‌ها نقشه می‌کشند که بعد از صحبت‌ها حتماً سری به این شهید عزیز بزنند؛ می‌گویند شهدا کمیته شده‌ اند رفتیم سر قبر شهید علی حاتمی سر قبر شلوغ بود همه هم دختر دم بخت ما هم عکاس و فیلمبردار دو نفری یهو بالای سرشان سبز شدیم! آقای شفیعی به من گفت: میدانی که برای این شهید جک بگویی مشکل ازدواجت را حل میکند! خندیدم و شروع کردیم به عکاسی و ایشان هم فیلمبرداری دیدیم دو تا دختر خانوم بازم نشستن سر مزار شهید حاتمی فکری به ذهنم رسید رفتیم جلو به اون دوتا دختر خانوم گفتم ، درسته این شهید حاجت ازدواج میده؟ اون دوتا خانوم گفتن بله گفتم شما هم همین حاجتو دارید؟ دو تاشون به هم نگاه کردن و ریز لبخند زدن چیزی نگفتن هیچی منم گفتم خانومهای محترم منو دوستمو میپسندید ؟اون بیچاره ها مات و مبهوت به ما نگاه میکردن 🤦‍♂🤦‍♂ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ ناگهان بیچاره خانمها الفرار! همگی رفتند گفتم خوب شد فرصت خوبی است شهیدی که رییس کمیته ی ازدواج است جکی گفتم و قسمش دادم هرچند بی مزه است بخندد! به قول دوستی: شهدا کمیته کمیته شده‌اند و دردهای مردم را بررسی می‌کنند و حل می‌کنند؛ کمیته ازدواج فکر کنم فعال‌ترین و پر رفت و آمدترین کمیته‌ها باشد. خب من هم مجرد ، شهید هم مسئول رفع تجرد ما! @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣در مسلخ {عشق} جز نڪو را نڪشند ❣روبہ صفتان زشت خود را نڪشند 👤: 🌸اگر جورے حرڪت ڪرده باشیم تو جامعہ و..... شہادت میاد تو ڪالبد ما🍃🕊 از مرگ نترسیم هرجاهم بریم میاد یقہ مارو میگیره👌 💓 🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆