eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 . من به «قد قامت» یاران نرسیدم، ای کاش... لااقل رکعت آخر به جماعت برسم!🙃 سیب سرخی سر نیزه است، دعا کن من نیز... این‌ چنین کال نمانم، به برسم🥀 🌸🍃 🌱 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸🍃 📜یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا ... و امان از آن روزے ڪہ زمین مےدهد ... و آن زمـــین.. خاکِ مقدس جبهه باشد ...🌱 🌸🍃 🌱 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸🍃 . 🍃هرکه به من می رسد 🍃بوی قفس می دهد 🍃جز تو که پَر می دهی 🍃تا بِپَرانی مرا 🌸🍃 🌱 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸هوالعشـــق🌸 📜 💟 -سمانه بدو دیگه سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت ،سر بلند کرد و چشم غره ای به صغری رفت -صغری یکم صبر کن میبینی دارم وسایلم و جمع میکنم - به خدا گشنمه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت -بیا بریم هر دو از دانشگاه خارج شدند .امروز همه خونه ی عزیز برای شام دعوت شده بودند دستی برای تاکسی تکان داد که با ایستادن ماشین سوار شدند سمانه نگاهی به دختر خاله اش انداخت که به بیرون نگاه می کرد انداخت اورا به اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به خاطر داشتنش خدا را شکر میکرد -میگم‌سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟ سمانه آرام خندید و گفت: -خجالت بکش صغری تو که شکمونبودی -برو بابا -تا رسیدن حرفی دیگر نزدند سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغری به طرف خانه ی عزیز رفتند زنگ در را زدند که صدای دعوای طاها و زینب برای اینکه چه کسی در را باز کند به گوش سمانه می رسید بالاخره طاها بیخیال شد و زینب در را باز کرد که با دیدن سمانه جیغ بلندی زد و در آغوش سمانه پرید : -سلام عمه جووونم صغری چشم غره ای به زینب رفت و گفت : -منم اینجا بوقم و به سمت طاها پسر برادرش رفت سمانه کنار زینب زانو زد و او را در آغوش گرفت و به خنده رو به صغری گفت : - حسود بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها و زینب از سمانه جدا شد، که این بار طاها به سمتش آمد و ناراحت سلام کرد: - سلام خاله - سلام عزیزم چرا ناراحتی ؟؟ - زینب اذیت میکنه سمانه خندید و کنارش زانو زد: - من برم سلام کنم بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم ؟! به بقیه که دور هم نشسته بودند نزدیک شد صدای بحثشان بالا گرفته بود مثل همیشه بحث سیاسی بود و دو جبهه شده بودند. سید محمود ،پدرش ،آقا محمد و محسن و یاسین یک جبهه و کمیل و ارش جبهه ی مقابل.... سلامی کرد و کنار مادرش و خاله سمیه و عزیز نشست و گوش به بحث های سیاسی آقایون سپرد . نگاه گذرایی به کمیل و ارش که سعی در کوبیدن نظام و حکومت را داشتند انداخت . . همیشه از این موضوع تعجب میکرد که چگونه پسر دایی اش ارش با اینکه پدرش نظامی و سو هستم است اینقدر مخالف نظام باشد و بیشتر پسرخاله اش که فرزند شهید است و برادر بزرگترش یاسین که پاسدار است. . به شدت مخالف نظام بود و همیشه در بحث های سیاسی در جبهه ی مقابل می ایستاد. . صدای سمیه خانم سمانه را از فکر خارج کرد و نگاهش را از آقایان به سمت خاله اش سوق داد: - نمیدونم دیگه با کمیل چیکار کنم ؟ چی دیده که انقدر مخالف نظامه. خیر سرش پسر شهیده ،برادرش پاسداره دایی اش سرهنگه شوهر خاله اش سرهنگه پسر خاله اش سرگرده .یعنی بین کلی نظامی بزرگ‌ شده ولی چرا عقایدش اینجوریه نمیدونم؟! نویسنده : فاطمه امیری .. @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
سلام علیکم🌹 💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇 🔹️@pelak_shohadaa 💠با موضوع: شمردن نماز
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
{•°🕊💚°•} پدر ندبه هاے دلتنگے .. اے که چشمت همیشه شبنم داشتـــــ ماجرای |ظهور| تو هر بار، سیصد و سیزده نفر کم داشتـــــ ...💔 ماییم باعث غم های شما یا صاحب الزمان عج این جمعه را خودت دست به دعا بگیر... ⛅️ 🌱 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌿فکرایی که تو ذهنت میاد رو شناسایی کن🔍 ببین این فکر برا خودته یا هوای نفست🤔 👈🏻 مثلا اگه یه حسی بهت گفت برو نامحرم چت کن بگو این فکر مال من نیست،،هوای نفسِ😈 👈🏻یا گفت برو فلان فیلم،عکس رو ببین بگو این فکر مال من نیست این هوای نفسِ👍 ❌ سریع باهاش برخورد کن✊ بگو تو غلط میکنی که میخوای منو بدبخت کنی😡 غلط میکنی که میخوای آبروی منو پیش خدا ببری😡 غلط میکنی که میخوای منو از چشم امام زمانم بندازی😕 بگو اگه موقع انجام گناه مرگم رسید چی؟؟ اگه دیگه وقت نشد توبه کنم چی؟؟ عمرااااا بهت لذت بدم...حالا بیا ببین😒👍 خلاصه اونقدر باهاش دعوا کن اونقدر بترسونش👊 تا مجبور شه کوتاه بیاد👌 یادت باشه اگه بهش لذت بدی بدبختت میکنه👍 😌 ✬ ҉ . @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
جدیدترین نوشته خود آورده است: "چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند... آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود. اخلاق‌شان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که... از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود... دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست! باید از راه دیگری وارد می‌شدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد... سپردم به خودشان و شروع کردم. گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم! خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟ گفتم: آره!!! گفتند: حالا چه شرطی؟ گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هرچه شما بگویید. گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!! اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم. دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و... در طول مسیر هم از جلف‌بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم... می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است... از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!! به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند. کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید... برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و... تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد... همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم ... به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند. هنوز بی‌قرار بودند... چند دقیقه‌ای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند... پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند. سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعه‌الزهرای قم رفته‌اند ... آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند ..." .
🍃 نیاز سینمای جامعه ی فعلی⤵️ کاش کسانی بتوانند مثل شهیدآوینی روایت کنند این جهاد عظیم و عمومی را. همچنان‌که شهیدآوینی با آن بیانِ شیرین و زیبا و اثرگذارِ خودش توانست جزئیات جبهه را برای ما روایت بکند و آن را ماندگار بکند، کاش کسانی بتوانند این کار را بکنند، هم در گفتار و هم در نوشتار و هم در کارهای هنری و نمایشی‌ها و پدیده‌های هنری.» ⚠️ 🎦 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشـــق🌸 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_اول -سمانه بدو دیگه سمانه در حالی که کتاب هایش را در کی
🌸هوالعـشق🌸 . 📜 💟 فرحناز دست خواهرش را می گیرد و آرام دستش را نوازش میکند؛ - غصه نخور عزیزم نمیشه که همه مثل هم باشن ،درست میگی کمیل تو یه خانواده ی مذهبی و نظامی بزرگ شده و همه ی مردا و پسرای اطرافش نظامین اما دلیل نمیشه خودشو ارش هم نظامی باشن - من نمیگم نظامی باشن میگم این مخالفتشون چه دلیلی داره؟؟؟الان ارش میگیم بچه است تازه دانشگاه رفته جوگیر شده ،اما کمیل چرا بیست و نه سالش داره تموم میشه ،نمیدونم شاید بخاطر باشگاهی که باز کرده باشه ،معلوم نیست کی میره کی میاد ! - حرص نخور سمیه خداروشکر پسرت خیلی با حیا است ،چشم پاک نماز روزه اش رو هم میگیره خدا تو شکر کن. سمیه خانم آهی می کشد و خدایا شکرت را زیر لب زمزمه می کند . سمانه با دیدن سینی مرغ های به سیخ کشیده در دست زهره زندایی اش از جایش بلند می شود و به کمکش می رود . کمیل مثل همیشه کباب کردن مرغ هارا به عهده می گیرد و مشغول آماده کردن منقل می شود سمانه سینی مرغ ها را کنارش می گذارد: - خیلی ممنون سمانه خواهش میکنم آرامی زیر لب می گوید و به داخل ساختمان و اتاق مخصوص خودش و صغری که عزیز برای آنها معین کرده بود رفت. چادر رنگی را از کمد بیرون آورد و به جای چادر مشکی سرش کرد.رو به روی آینه ایستاد و چادر را روی سرش مرتب کرد . با پیچیدن بوی کباب نفس عمیقی کشید و در دل اعتراف کرد که کباب هایی که کمیل کباب می کرد خیلی خوشمزه هستند ،با آمدن اسم کمیل ذهنش به سمت پسر خاله اش کشیده شد. . کمیل که خیلی به رفتارش مشکوک بود .حیا و مذهبی بودنش با مخالف نظام و ولایت اصلا جور در نمی آمد. . با اینکه در این ۲۵ سال هیچ رفتار بدی از او ندیده بود . اما اصلا نمی توانست با عقاید او کنار بیاید و در بعضی مواقع بحثی بین آنان پیش می آمد . به حیاط برگشت و مشغول کمک به بقیه شد . فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش را دوست داشت ، با صدای کمیل که خبر از آماده شدن کباب ها میداد. همه دور سفره ای که خانوم ها چیده بودند، نشستند. سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش اومد .که با تشر سید محمود ،همه در سکوت شام را خوردند. بعد صرف شام ،ثریا زن برادر سمانه همراه صغری شستن ظرف ها به عهده گرفتند و سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند ، سمانه به جای بازی بیشتر انها را تشویق میکرد با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید -خاله توپ و شوت کن سمانه ضربه ای به توپ زد که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارک شده بود اصابت کرد . سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت: - شرمنده حواسم نبود اصلا -این چه حرفیه اشکال نداره سمانه برگشت و چشم غره ای به او دو وروجک رفت! با صدای فرحناز خانم، مادر سمانه که همه رابرای نوشیدن چای دعوت میکرد به طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد و کنار صغری نشست ، که با لحنی با نمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد: -انشاءالله چایی خواستگاریت ننه سمانه خندید و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد ، با تعجب به سمت صغری برگشت وگفت: -کمیل داره میخنده یعنی شنید؟؟؟ نویسنده : فاطمه امیری ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Shahidanehhh
🌷 🌻در دوره بسیج، یک شب رسول، من را کنار کشید، حالا آن موقع سیزده ساله بود، گفت: آقا شما آدم خوبی هستید و من به شما اعتماد دارم، یک چیزی می‌خواهم بگویم، فقط از شما می‌خواهم که به هیچ کس نگویید، تاکید کرد که به پدرم نگویید، 🌻به نگویید، به برادرم روح الله نگویید، من اول فکر می‌کردم یک کار خطایی کرده یا از او سر زده، گفتم: خوب بگو، گفت: آقا مرتضی شما آدم و مومنی هستید، دعایتان هم مستجاب می‌شود، دعا 🤲کنید ما بشویم، من همانجا چشمم پر اشک 😢شد، رفتم پشت چادرها و شروع کردم به گریه، که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما گرفته. 🌷 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃🌸 🌱 ◽در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست. 🔻آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد. آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن دارد از جیبش درآورد، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت گفت: «حرف حساب یعنی این!» و چاقو را نشان داد. ⚡خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی می خندد. با مهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند. 🌷بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردانهای لشگر! 🙃 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
|°•🕊🥀•°| شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود... نظرات شما عزیزان در ارتباط با زیارت نیابتی شهدای تهران در روز پنجشنبه 🌱 سپاس از همراهی و محبت شما بزرگواران 🙏 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعـشق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_دوم فرحناز دست خواهرش را می گیرد و آرام دستش را نوازش میک
🌸هوالعـشق🌸 . 📜 💟 فرحناز دست خواهرش را می گیرد و آرام دستش را نوازش میکند؛ - غصه نخور عزیزم نمیشه که همه مثل هم باشن ،درست میگی کمیل تو یه خانواده ی مذهبی و نظامی بزرگ شده و همه ی مردا و پسرای اطرافش نظامین اما دلیل نمیشه خودشو ارش هم نظامی باشن - من نمیگم نظامی باشن میگم این مخالفتشون چه دلیلی داره؟؟؟الان ارش میگیم بچه است تازه دانشگاه رفته جوگیر شده ،اما کمیل چرا بیست و نه سالش داره تموم میشه ،نمیدونم شاید بخاطر باشگاهی که باز کرده باشه ،معلوم نیست کی میره کی میاد ! - حرص نخور سمیه خداروشکر پسرت خیلی با حیا است ،چشم پاک نماز روزه اش رو هم میگیره خدا تو شکر کن. سمیه خانم آهی می کشد و خدایا شکرت را زیر لب زمزمه می کند . سمانه با دیدن سینی مرغ های به سیخ کشیده در دست زهره زندایی اش از جایش بلند می شود و به کمکش می رود . کمیل مثل همیشه کباب کردن مرغ هارا به عهده می گیرد و مشغول آماده کردن منقل می شود سمانه سینی مرغ ها را کنارش می گذارد: - خیلی ممنون سمانه خواهش میکنم آرامی زیر لب می گوید و به داخل ساختمان و اتاق مخصوص خودش و صغری که عزیز برای آنها معین کرده بود رفت. چادر رنگی را از کمد بیرون آورد و به جای چادر مشکی سرش کرد.رو به روی آینه ایستاد و چادر را روی سرش مرتب کرد . با پیچیدن بوی کباب نفس عمیقی کشید و در دل اعتراف کرد که کباب هایی که کمیل کباب می کرد خیلی خوشمزه هستند ،با آمدن اسم کمیل ذهنش به سمت پسر خاله اش کشیده شد. . کمیل که خیلی به رفتارش مشکوک بود .حیا و مذهبی بودنش با مخالف نظام و ولایت اصلا جور در نمی آمد. . با اینکه در این ۲۵ سال هیچ رفتار بدی از او ندیده بود . اما اصلا نمی توانست با عقاید او کنار بیاید و در بعضی مواقع بحثی بین آنان پیش می آمد . به حیاط برگشت و مشغول کمک به بقیه شد . فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش را دوست داشت ، با صدای کمیل که خبر از آماده شدن کباب ها میداد. همه دور سفره ای که خانوم ها چیده بودند، نشستند. سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش اومد .که با تشر سید محمود ،همه در سکوت شام را خوردند. بعد صرف شام ،ثریا زن برادر سمانه همراه صغری شستن ظرف ها به عهده گرفتند و سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند ، سمانه به جای بازی بیشتر انها را تشویق میکرد با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید -خاله توپ و شوت کن سمانه ضربه ای به توپ زد که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارک شده بود اصابت کرد . سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت: - شرمنده حواسم نبود اصلا -این چه حرفیه اشکال نداره سمانه برگشت و چشم غره ای به او دو وروجک رفت! با صدای فرحناز خانم، مادر سمانه که همه رابرای نوشیدن چای دعوت میکرد به طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد و کنار صغری نشست ، که با لحنی با نمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد: -انشاءالله چایی خواستگاریت ننه سمانه خندید و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد ، با تعجب به سمت صغری برگشت وگفت: -کمیل داره میخنده یعنی شنید؟؟؟ نویسنده : فاطمه امیری ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa
🌼 🌼 قرنها منتظر يار غائب ايم بر ديوِ يأس با صبر غالب ايم درپشت ابر خورشيدديده ايم شب تاسحر منتظر صبح صاحب ايم 🌻تعجیل درفرج صلوات🌻 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♥️ 💞 همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت ! بارها به من می گفت: طوری زندگی و رفاقت ڪن ڪہ احترامت را داشته باشند مے گفت:👇👇👇 💞این دعواها و مشڪلات خانوادگی را ببین بیشتر به خاطر اینه ڪه ڪسی گذشت نداره ! بابا دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا ڪاری کنه ارزش داره. خدای خوب ابراهیم @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆