♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشـق🌸 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_شانزدهم سمانه با صدای گوشی ، سریع کیفش را باز کرد و گوشی را
🌸هوالعشـق🌸
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_هفدهم
- ببخشید اذیتت کردم
- نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم
بعد ثریا گفت دانشگاهی بیام دنبالت ،زینب هم گفت میاد.
- سمانه دوباره بوسه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود زد .
با رسیدن به خانه سمانه همراه زینب وارد خانه شدند و بعد از احوالپرسی ، به کمک ثریا و فرحناز خانم رفت
سفره را پهن کردند و در کنار هم شام خوشمزه ای با دستپخت ثریا خوردند.
یاسین به محسن زنگ زده بود و از او خواست خودش را به محل کار برساند
بعد خداحافظی ثریا و یاسین ،زینب قبول نکرد که آن ها را همراهی کند و اصرار داشت که امشب را کنار سمانه بماند و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت.
سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت:
- زینب عمه بخواب دیر وقته
گوشیش را نشان زینب داد و گفت:
- نگا عمه ساعت ۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم
نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود
زینب ، عمه به چی خیره شدی؟؟
- عمه این آقا مرد بدیه؟؟
سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس مقام معظم رهبری بود، نگاهی انداخت
- نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه، چرا پرسیدی؟
- آخه اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری، یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل
- خب
- بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه بعد منو دید زود خاموشش کرد
ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!!
- عمه چیزی به عمو نگو، من قول دادم که چیزی نگم.
- باشه عمه ، بخواب دیگه
سمانه دیگر کلافه شده بود، باور نمی کرد کمیل در جمع ضد رهبری صحبت می کرد و مخفیانه سخنرانی های رهبر را گوش می داد.
نفس عمیقی کشید و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر لب گفت:
- فضول خانم ، چقدم سر قولش مونده لبخندی زد و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند.
– حواست باشه، دعوایی چیزی شد دخالت نکن
– چشم مامان، الان اجازه میدید برم
- برو به سلامت مادر
- راستی مامان من شب میرم خونه خاله سمیه، کار داریم به خاطر وضعیت پای صغری، میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم
بی زحمت به بابایی بگو رفتید رای بدید لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله
- باشه عزیزم، جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم
- چشم عزیزم
سمانه بوسه ای بر گونه ی مادرش گذاشت و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه خارج شد.
با صدای گوشی دوربینش را کناری گذاشت؛
- جانم رویا
- کجایی سمانه
- بیرون
- میگم آقایون نیستن، سیستم خراب شده، جان من بیا درستش کن کارامون موندن
- باشه عزیزم الان میام
در عرض ربع ساعت خودش را به دانشگاه رساند ، یا دیدن رویا کنار دفتر با لبخند به طرفش رفت:
- اوضاع انتخابات چطوره؟
سمانه ناراحت سری تکون داد و گفت:
- اوضاع به نفع ما نیست ، ولی خداروشکر شهر آرومه
- خداروشکر ، بیا ببین این سیستم چشه؟؟ فک کنم ویندوز پریده
- من یه چیزی از اتاقم بردارم بیام
- باشه
سمانه سریع به سمت اتاقش رفت وسایلش را روی میز گذاشت و سریع چند Cdبرداشت و به اتاق رویا رفت.
کار سیستم نیم ساعتی طول کشید اما خداروشکر درست شد.
- بفرمایید اینم سیستم شما
- دستت درد نکنه عزیزم ،لطف کردی
- کاری نکردم خواهر جان من برم دیگه
به سمت اتاقش رفت که آقای سهرابی را دید، با تعجب به سهرابی که مضطرب بود نگاهی کرد و در دل گفت "مگه رویا نگفت آقایون نیستن"
- سلام آقای سهرابی
- سلام خانم حسینی، با اجازه من اومدم یه چیزیو بردارم و برم
- بله بفرمایید
سمانه خسته از روز پرکار و پر دردسری که داشت از تاکسی پیاده شد.
گوشیش را بیرون آورد و پیامی برای مادرش فرستاد تا نگران نشود ، مسیر کوتاه تا خانه ی خاله اش را طی کرد
دکمه آیفون را فشرد که بعد از چند ثانیه بعد با صدای مهربان خاله اش لبخند خسته ای بر لبانش نشست.
بعد از اینکه در باز شد وارد خانه شد ، طبق عادت همیشگی، سمیه خانم کنار در ورودی منتظر خواهرزاده اش مانده بود.
نویسنده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
|°•🌱🦋•°|
نوکر حلقه به گوشیم و اسیر حسنیم
گره کور نداریم فقیر حسنیم
نسل در نسل همه خاک مسیر حسنیم
کشته و مرده فرزند صغیر حسنیم
#دوشنبه_های_امام_حسنی 🌱
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
VID_20200928_105523_951_a01.mp3
3.08M
💽 « چرا امام حسین علیه السلام قیامکرد؟ چرا سایر ائمه قیام نکردند»
#استاد_رائفی_پور
#اربعین
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
•°|🍃🌸🍃|•°
#شهدایی🌱
دفاع مقدس وسیلهای شد ،
برای اینکه استعدادهای مکنون
در انسانها به شکل عجیبی بُروز کند
مثلاً #شهید_حسن_باقری
بلاشک یک طراح جنگی است
کِی ؟ در سال ۶۱
کِی وارد جنگ شده؟ در سال ۵۹
این مسیرِ حرکت از یک سرباز صفر
به یڪ استراتژیست نظامـی ،
یک حرکت۲۰ ساله ، ۲۵ ساله است
این جوان در ظرف دو سال
این حرڪت را ڪرده !!
اینها معجزهی انقلاب هستند
.
#دفاع_مقدس
#امام_خامنه_ای
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ده سال بعد از ازدواج!
هیچ کس نمیگه کاش مامان من
خوشکل تر بود...
نوع نگاهمون چجوریه⁉️
#خانواده
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشـق🌸 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_هفدهم - ببخشید اذیتت کردم - نه بابا این چه حرفیه مامان گ
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_هجدهم
- سلام خاله جان
- سلام عزیزم، خسته نباشی عزیزم
سمانه بوسه ای بر روی گونه خاله اش گذاشت و گفت:
- ممنون عزیزم
- بیا داخل
سمانه وارد خانه شد که با کمیل روبه رو شد سلامی زیر لب گفت ، که کمیل هم جوابش را داد.
- سمانه خاله میگفتی، کمیل میومد دنبالت و تو این اوضاع خطرناکه تنها بیای
- نه خاله جان نمیخواستم مزاحم کار آقا کمیل بشم، با اجازه من برم پیش صغری
- برو خاله جان، استراحت کن ،برا شام مژگان و خواهرش میان
سمانه سری تکان داد و از پله ها رفت .
سمانه کنار صغری نشسته بود و عکس هایی که صغری موقع رای دادن با پای شکسته گرفته بود را به سمانه نشان می داد و ارام میخندیدند
مژگان کنار خواهرش نیلوفر، که برای چند روزی از شهرستان به خانه ی مژگان امده بود، مشغول صحبت با سمیه خانم بودند
البته نگاه های ریز گانه ی نیلوفر به کمیل که به احترام مژگان در جمع نشسته بود، از چشمان سمانه و صغری دور نمانده بود
صغری و سمانه از اولین برخورد حس خوبی به نیلوفر نداشتند.
کمیل عذرخواهی کرد و با اجازه ای گفت و به اتاقش رفت، سمانه متوجه درهم شدن قیافه ی نیلوفر شد و نتوانست جلوی اخم هایش را بگیرد
بی دلیل اخمی به نیلوفر که خیره به پله ها بود کرد، که نیلوفر با پوزخندی جوابش را داد که سمانه از شدت پرو بودن این دختر حیرت زده شده
مژگان، با خوابیدن طاها ، عزم رفتن کرد، همان موقع کمیل پایین آمد و با دیدن ، نیلوفر که سعی می کرد طاها را بلند کند گفت
- خودم بلندش میکنم اذیت میشید
زن داداش بفرمایید خودم میرسونمتون
سمانه با اخم به نیش باز نیلوفر نگاه کرد و سری به علامت تاسف تکان داد
بعد از خداحافظی با مژگان و نیلوفر، همراه کمیل بیرون رفتند
صغری به اتاق رفت، سمانه پا روی پله گذاشت تا به دنبال صغری برود که با صدای سمیه خانم برگشت
- جانم خاله
- میخواستم در مورد موضوعی باهات صحبت کنم
- جانم
- سمانه خاله جان، تو میدونی چقدر دوست دارم، و همیشه آرزوم بود عروس کمیلم بشی اما
ناراحت گونه ی سمانه را نوازش کرد و گفت:
- مثل اینکه قسمت نیست، فقط ازت یه خواهشی دارم، هیچوقت به خاطر این مسئله با من غریبگی نکنی
ازم دور نشی ، نبينم بهمون کمتر سر بزنی
- خاله ، قربونت برم این چه حرفیه، مگه میشه از شما دست کشید؟؟
ها نگران نباش قول میدم هر روز خونتون تلپ بشم، خوبه؟؟
سمیه خانم لبخندی زد و سمانه را محکم در آغوش فشرد .
سمانه نگاهش را از حیاط گرفت و به صغری که سریع در حال تایپ ہود ، دوخت.
یک ساعتی گذشته بود ولی کمیل برنگشته بود، نمی دانست چرا دیر کردن کمیل عصبیش کرده بود، کلافه پوفی کرد و چشمانش را برای چند لحظه بست
که با صدای ماشین سریع چشمانش را باز کرد و به کمیل که ماشین را قفل می کرد خیره شد
کمیل روی تخت گوشه ی حیاط نشست و کلافه بین موهایش چنگ زد
سمانه از بالا به کمیل نگاه می کرد. خیالش راحت شده بود خودش حالش بهتر از کمیل نبود، نمی دانست چرا از آمدن کمیل خیالش راحت شده بود
کلافه از کارهایش پرده را محکم کشید و کنار صغری نشست و به بقیه کارش ادامه داد
- سمانه خاله برا چی میری، الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه، خیابونا غلغله میشه، خطرناکه
سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت:
- فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش ، چیزی نمیشه، باید برم کار دارم
بی زحمت به آژانس بگیر برام
- خودم میرسونمتون
سمانه به طرف صدا برگشت با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد
اخمی ہین ابروانش نشست و تا خواست اعتراضی کند کمیل گفت:
- خیابونا الان شلوغه ، منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم
سمانه تا می خواست اعتراض کند ، متوجه نگاه خاله اش شد که با التماس به او نگاه می کرد.
می دانست هنوز امیدش را از دست نداده، نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه خاله اش گفت:
- پس دیگه آژانس زنگ نزن، با آقا کمیل میرم
سمیه خانم ذوق زده به سمت سمانه رفت و بوسه ای بر روی پیشانی اش کاشت
- قربونت برم منتظرتم زود برگرد
- نمیتونم باید برم خونه، شنبه خونه آقای محبی میان باید برم کمک مامان
سمائه می دانست با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید اما باید سمیه خانم باور می کرد که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند
بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند
نویسنده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد.....
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
•●🥀🕊●•
ای نفسِ صبحدم ،گر نهـے آنجا قدم
خستہ دلم را بجو،در شِکنِ موی دوست
جان بِفِشانم زشوق ،در ره باد صبا
گربرساند بہ ما،صبح دمے بوی دوست
#صبحتون_شهدایی🌷
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زماݩ(عج) منتظر هستند...
#کلیپ_مهدویت
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆