eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.6هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 دیگ‌نیـازنیسـت‌...✋🏻 صبـــ🌞ـــح‌تاشـــ🌜ـــب‌دنبـال‌ ‌بگردی... ببیـن‌خـادمیـن‌شهـد‌‌ا‌چـھ‌کردن😍 یھ‌ڪانال‌آوردم‌ڪھ‌ازواجبـــــات‌ایتــــاست👌 هرچـی‌بخـواۍ‌اینجـاهسـت😎 💯 ⓙⓞⓘⓝ⇨https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
↯∞↯ ✉ شمـا‌دعـوت‌شدین‌بـه‌يھ ‌دورهمی‌شھدایے🕊🕊 ماایـنجـا‌بـرا‌حاجت‌روایی‌هـم‌ روزانه‌ڪلےذڪرمیگیم📿 دلـت‌میـخواد‌توام‌بیـای‌کنـارمـا؟!! زودعضوشوتالینـکشوبرنداشتم... ختم‌ذکـر👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 ختم‌قرآن👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c 💯
↻↯ چقـدربـھ‌شــ🕊ـهـــدا‌خدمت‌کࢪدے؟!! تـونـسـتے‌راهشـونـو‌ادامھ‌بدے؟!!! اصن‌چقدࢪشـــ🕊ــھدا را میشناسے؟!!! اگ‌بࢪا‌شھدا‌کـم‌گذاشتے... اینجا‌جبࢪان‌ڪن👇🏻 ⓙⓞⓘⓝ‌‌‌‌⇨http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f 💣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°°°‌♡‌°°° گنـبـــ🕊ـــدت‌دل‌میـبࢪد↯ ۅقـٺ‌ملاقــــاٺے‌بـده... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
°°°‌♡‌°°° گنـبـــ🕊ـــدت‌دل‌میـبࢪد↯ ۅقـٺ‌ملاقــــاٺے‌بـده... #امام‌_رضا #شهادت_امام‌_رضا
↻∞↯ سفـࢪه‌ۍ‌دلــ♥ــ ‌ࢪا نڪࢪدم‌بــاز‌مـن‌بـھـࢪڪسے یڪ‌نـفـࢪ‌بـا‌دࢪد‌مـن‌‌هسـت‌آشنـا ‌آن‌‌هـم‌تۅیے... ‌•••السلام‌علیک‌یاعلی‌‌بن‌موسی‌الرضا‌•••
`⏳‌‌‌↯ بـھـتـرین‌دوسـت ‌ڪسےاسـت‌ڪه ‌یـادآور"نمــاز"باشـد... ﴿عجلوابالصلاة﴾
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 #امام_رضا #شهادت_امام_رضا °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinc
•••‌♥••• کـ🕊ـبوتࢪم‌هــوایی‌شـدم ببیـن‌عجب‌گــدایےشـدم دعـ🤲ـای‌مــادرم‌بوده‌ڪه منــم‌امـام‌ࢪضــایےشـدم
شهیدهادی.attheme
40.9K
🌱🌿 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
°•●•° رفقا‌ساعات‌آخرماه‌صفرِ⌛️ پروندھ‌ها‌ یڪےیڪے محضر‌حضرت‌زهرا‌مے‌رسہ... تا‌میتونید‌نوڪری‌کنید روسیاه‌نشیم‌یوقت...💔 ‌°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•┄••✾📿✾••┄• نماز غذاێ ࢪۅح اسٺ ۅ هماݩ طۅࢪ ڪہ بهتڕیݩ غذا آݩ است ڪہ جذب بدݩ شۅد. بهتڔیݩ عبادٺ هم نمازۍ اسٺ ڪہ جذب ڕۅح شۅد یعنۍ با نشاط ۅ حضۅࢪ قلب انجام گێرد ۅ آثاࢪ آݩ دڔ ڕفتاڕ نمازگزاڔ ظاهࢪ شۅد. ⇦نمـاز‌اۅل‌ۅقتتـۅن‌سࢪد‌نشهツ
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_ششم نگاهش را به بیرون دوخته بود، همه جا را دید می زد
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 زهره با خنده مشتی بر بازویش زد - جمع کن خودتو دختر برا پسرم نمیگیرمتا صغری با حالت گریه کنان لبه ی چادر زهره را گرفت و با التماس گفت: - زهره جونم توروخدا نگو، من به امید پسرت دارم نفس میکشم سمانه و فریبا با صدای بلند میخندیدند، که کمیل یا الله گویان به آشپزخونه آمد. با تعجب به صغری و سمانه نگاهی انداخت - چی شده؟ به چی میخندید شما دو نفر سمانه از اینکه کمیل توجهی به نیلوفر نکرد خوشحال شد و با خنده گفت: از خواهرتون بپرسید کمیل سوالی به صغری نگاهی انداخت، که صغری با گریه گفت: داداش ببین زندایی میخواد اکسیژنمو ازم بگیره زهره که دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ظرف خورشت را به کمیل داد و گفت: - خدا نکشتت دختر کمیل سرس به علامت تاسف تکان داد - ما که ندونستیم چی شد ولی خدا شفاتون بده و تا سمانه و صغری می خواستند لب به اعتراض باز کنند کمیل از آشپزخانه بیرون رفت. کمیل با کمک محسن و یاسین مشغول چیدن سفره بودند ، با شنیدن خنده های سمانه خوشحال شده بود، دوست داشت هر چه زودتر سمانه این روزها را فراموش کند و زندگیش را شروع کند. خانما بقیه غذاها را آوردند و در سفره چیدند با صدای محمود آقا که همه را برای صرف غذا دعوت می کرد کم کم همه بر روی سفره نشستند همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند. صغری دست از غذا خوردن کشید و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت: - سمانه سمانه لیوان دوغ را برداشت و قبل از اینکه بنوشد گفت: - جانم - اینی که ازت بازجویی کرد، چطوری شکنجه ات کرد ، حتما آدم بی رحمی بود.  دوغ در گلوی سمانه پرید و شروع کرد به سرفه کردن سمیه محکم بر کمر سمانه می زد ، محمد که خنده اش گرفته بود به داد سمانه رسید - سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد. سمانه که بهتر شده بود ، نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند. انداخت. - چی میگی صغری، مگه ساواک گرفته بودن؟ صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت: - از کجا میدونم، یه چیزایی شنیده بودم - از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی اینبار سمیه خانم لب به اعتراض گشود - بگم خدا چیکارشون کنه، خاله جان به نگاه به خودت بنداز رنگ و رو نمونده برات، معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشوفتشون سمانه که خنده اش گرفته بود "خدا نکنه ای "آرام گفت. - خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید نیست محمد به داد سمانه و کمیل رسید و با صدای بلندی گفت: - میزارید غذا بخوریم یانه ؟؟ خانمم این همه زحمت کشیده ها قدر نمیدونید چرا؟ زهره با عتراض محمدی زیر لب گفت و خجالت زده سرش را پایین انداخت دیگر کسی حرفی نزد. سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت و ریز خندید کمیل سر را بلند کرد و با سمانه چشم در چشم شد ، خودش هم خنده اش گرفت. بیچاره مادرش نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند سمانه که خنده ی کمیل را دید هر دو خندیدند ، همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند، اما آن ها سر به زیر میخندیدند. - به چی می خندید مادر؟ کمیل با اخمی رو به مادرش گفت: - هیچی مادر شما به نفرین کردنتون برسید سمانه اینبار نتونست نخندد برای همین اینبار برنج در گلویش پرید، که یاسین لب به اعتراض باز کرد ای بابا ، بزارید این دختر غذاشو بخوره سمانه با دست اشاره کرد که چیزی نیست کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت. دیگر کسی حرف نزد کم کم همه قصد رفتن کردند، در عرض ربع ساعت خانه سید محمود که از صبح غلغله بود در سکوت فرو رفت. سمانه نگاهی به خانه و آشپزخانه انداخت همه جا مرتب و ظرف ها شسته شده بودند و حدسش زیاد سخت نبود می دانست کار زهره و ثریا و مژگان است به اتاقش رفت، دلش برای گوشه گوشه ی اتاق و تک تک وسایل این اتاق تنگ شده بود، روی تختش نشست و دستی بر روتختی نرم کشید به عکس بزرگ دو نفره ی خودش و صغری خیره شد و این عکس را در شلمچه گرفته بودند، محو چشمان سرخ از گریه شان شده بود این عکس را یاسین بعد از دعای عرفه از آن ها گرفته بود، به یاد آن روز لبخندی بر لبش نقش بست تقه ای بر در اتاق خورد، سمانه نگاهش را از عکس گرفت و "بفرمایید "ای گفت حدس می زد مادرش باشد اما با باز شدن در آقا محمود وارد اتاق شد به سمت دخترش رفت و کنارش نشست - چیه فکر میکردی مادر ته؟ آره - میخواست بیاد ولی نزاشتمش بهش گفتم اینجوری اذیت میشی و تا خوابید من اومدم پیشت سمانه ریز خندید نویسنده:فاطمه امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f.👆
سلام علیکم🌹 💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f 💠با موضوع: رضا (ع)
•••♥‌••• فـࢪدا‌به‌عشـاق‌‌حسین، زهـࢪا‌دهـد‌مزد‌عــزا یڪ‌عـده‌ࢪا‌دࢪمان‌دهد‌،‌ یڪ‌عده‌بخشش‌دࢪجزا °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
•••♥‌••• فـࢪدا‌به‌عشـاق‌‌حسین، زهـࢪا‌دهـد‌مزد‌عــزا یڪ‌عـده‌ࢪا‌دࢪمان‌دهد‌،‌ یڪ‌عده‌بخشش‌دࢪجزا °•°•°
↯↯ فࢪدا‌به‌عشــاق‌حسیـن، زهـࢪا‌دهـد‌مز‌د‌عــــزا یڪ‌عده‌ࢪا‌مشـھـد‌بࢪد، یڪ‌عده‌ࢪادیداࢪحج باشد‌ڪه‌مزد‌ماشود... تعجیل‌دࢪ‌امرفرج♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
【-"•✿✎📖 】↷ ◌اماݥ‌ࢪضـا؏ : ﴿هࢪڪس‌اندوه‌مؤمنے‌ࢪا‌بزداید ‌خداوند‌در‌روز‌قیامت‌غم‌از‌دلش‌مے‌زداید﴾ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🌸🍃🌸 هرقدر که نمازهایت منظم و اول وقت باشد, امور زندگیت هم تنظیم خواهدشد👌🏻 مگر نمی دانے ڪه رستگارۍ و سعادٺ با نماز قریــن شده است.❤ آیت‌الله بهجت (ره)🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【 🕊💚 】↯ مثل‌اون‌پهڵوونے‌‌ڪہ‌توے‌ظڵمت جڵو‌دشمن‌اذان‌صبح‌میگفتہ...🗣"° شهید‌ابࢪاهیم‌هادی❥(: http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°♢بســـــم‌‌ࢪب‌الشـھـدا‌والصـدیقیـن♢°• 📦 ⇦دࢪخواست‌همکاࢪی‌ازنیکوکاࢪان‌و خیࢪین‌بࢪای‌کمک‌ࢪسانی‌ فوࢪی،آگاهانه‌ومستقیم 📌در راستای پیشرفت‌وگسترش مجموعه‌وبرنامه‌های‌فرهنگےنیـازبه ‌تبلیغات‌بزرگ‌وگسترده‌هست➣ 🚺 لذا ازهمراهان‌عزیز خواهشنمدیم به‌نیت‌برآورده‌شدن‌حوائج‌ در‌حد‌توان‌ کمک‌های‌نقدی‌خودرا‌به‌ شماره‌حساب‌زیر‌واریز‌نمایند.↯ ‌‌‌⇦‏6037-9972-9127-6690 💳 ‌‌‌> اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
○●🌸✨🕊●○ سࢪ دوراهے گناه ولذت‌هاے زودگذࢪ،😍 بہ حُبِّ شـهادت فكࢪكن؛☝️🏻 بہ نگاه ودلِ امام زمانت‌بیـندیش،💔 ببين مےتوانے از گناه بگذࢪے؟! از گناه كہ گذشتے،ازجانت هم✨ مےگذࢪےومیتوانےامیدوار بہ شهادت🕊 وسࢪبازے مولایت باشے😊 💡 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌°•●○•° بزࢪگتࢪهـا‌‌جۅان‌هـاࢪا‌"ازدواج"دهید... ‌⇦سه‌اثر‌مـھـم‌ازدۅاج` °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
⊱ ⃟ ⃟‌🕋●•° 📍نمـاز: مڵاقاٺ با خداسݓ! 💡بࢪاۍ ایݩ مݪاقات آݦاده شۆ عطڕێ بزڹ ݪباسے عۅض ڪݩ مسۆاڪۍ بزݩ سجاده قشنگے پهݩ ڪݩ آࢪاسـ🌸ـتہ ۅ شیـ🎀ـك ٺۆۍ ایݩ جݪسہ ێ دۅنفڕه حاضࢪ شۆ ⊹⊰{عجلوباصلاة‌}⊰⊹
‌•••‌♥‌••• ماجرای عکس شهید حججی به گزارش مشرق، یکی از فعالان فرهنگی در مطلبی نوشت: محسن از بچه‌های موسسه شهید کاظمی در نجف آباد بود. همان انتشارات شهید کاظمی که کتاب‌های من را منتشر می‌کند. القصه! آن روز زنگ زدم به حمید خلیلی، مدیر انتشارات. گفت: «حالم خوب نیست! یکی از بچه‌های‌مان اسیر داعش شده‌. دعا کن براش» سر ظهر دوباره زنگ زدم. گفت « داعش یه فیلمی ازش منتشر کرده! می‌تونی روی فیلم یه آهنگی بزاری؟! ازش یه عکس هم بنداز، میخوام بگذارم در کانال موسسه‌» گفتم: «حاجی من تو متروام» فکر کنم همان شب بود که ناگهان دیدم خبر ۲۰:۳۰ عکسی را نشان می‌دهد که از همان فیلم گرفته شده بود! عجب عکسی! دود و آتش و خیمه و دشنه حرامی و ... درست تداعی قتلگاه عصر عاشورا بود. زنگ زدم به خلیلی گفتم «این عکس را چطور انتخاب کردید؟» با گریه گفت «نمی‌دانم والا! همین ‌طوری یه جایی از فیلم رو استپ زدیم! می‌بینی خدا چه عزتی داد به این بچه؟» عکس جهانی شد و میلیون‌ها قلب گریست! صدها شعر بیت در وصفش سروده شده! ده‌ها هزار توییت و دل‌نوشته در رثای سر بریده‌اش نگاشته شد. میلیون چشم، خیره صلابت چشم‌های او شد. ده‌ها هزار نفر را به تشییع پیکر بی‌سرش کشاند حتی رهبری را! ایران تمام قد برای این نخلِ بی‌سر به خروش آمد تا سردار به حلقوم بریده او قسم یاد کند که داعش را نابود خواهد کرد. اما کسی قصه این عکس را نمی‌داند! نوشتم که ثبت شود که هیچ طراحی رسانه‌ای پشت این عکس نبود! هیچ سازمان و ارگانی صحنه‌گردانِ نمایش این تراژدی تلخ نبود.این عکس هیچ کارگردانی نداشت! و هیچ دکوپاژی نشده بود! در پسِ این دگرگونیِ قلب‌ها، هیچ رسانه‌ای نبود! ممکن بود من آن روز در مترو نبودم و لحظه‌ای دیگر از فیلم را استپ می‌کردم که این نمادها در آن نباشد. اما آن روز کارگردان خدا بود. او بود که تصویر جوانی شهرستانی را دست به دست و به پهنای قلب‌های دنیا چرخاند. او بود که دلش خواست این لحظه از فیلم، در تاریخ ثبت شود تا لحظه عاشورای ۱۴۰۰ سال پیش را در عصر مدرنیته برای ما زنده کند. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_هفتم زهره با خنده مشتی بر بازویش زد - جمع کن خودتو
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 - مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سید جان اقا محمود خیره به صورت خندان دختر کش ماند سمانه می دانست آن ها نگران بودند با لبخندیگ دلنشینی دستان پدرش را در دست گرفت و گفت: - بابا، باور کن حالم خوبه، اونجا اصلا جای بدی نبود، چند تا سوال پرسیدن، و الا هیچ چیز دیگه ای نبود - میدونم بابا،وزارت اطلاعاته ساواک که نیست، میدونم کاری به کارت نداشتن اما نگرانم این اتفاق تو روحیه ات تاثیر بزاره یا نمیدونم سمانه اجازه نداد پدرش ادامه دهد  - به نظرتون الان من با سمانه قبلی فرقی میکنم، یا باید یکم اتیش بسوزونم یا زنتو حرص بدم تا باور کنید با دیدن لبخند پدرش بوسه ای بر دستانش گذاشت و ارام زمزمه کرد - باور کنید مسئول پروندم خیلی آدم خوبی بود، خیلی کمکم کرد اگه نبود شاید اینجا نبودم - خدا خیرش بده، من چیزی از قضیه نمیپرسم چون هم داییت برام تعریف کرد و اینکه نمیخوام دوباره ذهنتو مشغول کنم - ممنون بابا - بخواب دیگه، شبت بخیر - شب بخیر محمود آقا بوسه ای بر سر دخترکش نشاند و از اتاق بیرون رفت، سمانه روبه روی پنجره ایستاد. باران نم نم می بارید و پنجره را باز کرد و دستش را بیرون برد، از برخورد قطرات باران بر دستش لبخندی عمیقی زد. دلش برای خانه شان اتاقش و این پنجره تنگ شده بود، این دلتنگی را الان احساس می کرد خودش هم نمی دانست چرا در این چند روز دلتنگی را احساس نمی کرد، شاید چون کمیل همیشه کنارش و تکیه گاه اش بوده. کمیل دیگر برایش آن کمیل قدیمی نبود، او الان کمیل واقعی را شناخت.او کم کم داشت با شخصیت کمیل آشنا می شد ، شخصیتی که کمیل از همه پنهان کرده بود. با یاد آوردی بحث سر سفره، نفرین های خاله سمیه و حرص خوردنای کمیل آرام خندید. نفس عمیقی کشید که بوی باران و خاک تمام وجودش را پر کرد، آرام زیر لب زمزمه کرد - خدایا شکرت... - یعنی چی مامان فرحناز خانم دیگ را روی اجاق گاز گذاشت و با عصبانیت رو به سمانه گفت: - همینی که گفتم، چادر تو از روی سرت در بیار، بیا پیشم بشین - مامان میخوام برم کار دارم - کار بی کار ، پا تو بیرون از این خونه نمی زاری سمانه کیف را روی میز کوبید و گفت: - کارم مهمه باید برم - حق نداری پاتو بیرون از خونه بزاری، فهمیدی؟؟ - اما کارام.. - بس کن کدوم کاراها، همین کارات بود پاتو کشوندن تو اون خراب شده سمانه با صدای معترضی گفت: -امامان، اونجا وزارت اطلاعاته خراب شده چیه دیگه بعدشم چیکارم کردن اونجا مگه؟ چند تا سوال پرسیدن همین فرحناز خانم روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفتوگ و زیر لب زمزمه کرد - تا فردا هم بشینی از اونا دفاع کنی من نظرم عوض نمیشه.الانم برو تو اتاقت سمانه دیگر حرفی نزد ، می دانست بیشتر طولش دهد سردرد مادرش بدتر می شود. برای همین بدون حرف دیگری به اتاقش رفت به در و دیوار اتاق نگاهی انداخت. احساس زندانی را داشت. آن چند روز برایش کافی بود و نمی توانست دوباره ماندن در چهار دیواری را تحمل کند. گوشیش را از کیف دراورد. نمی دانست به چه کسی زنگ بزند ، روی اسم صغری را لمس کرد.اما سریع قطع کرد. صغری که از چیزی خبر نداشت، به پدرش هم بگوید حتما مادرش را همراهی می کرد . فکری به ذهنش رسید، سریع شماره کمیل را گرفت. بعد از چند بوق آزاد پشیمان شد که تماس گرفته، اما دیر شده بود. صدای خسته و نگران کمیل در گوشش پیچید - الو سمانه خانم  سمانه که در بد وضعیتی گیر افتاده بود آرام گفت: - سلام، خوب هستید - خوبم ممنون شما خوب هستید؟ اتفاقی افتاده - نه نه اتفاقی نیفتاده - خب خداروشکر سمانه سکوت کرد ، نمی دانست چه بگوید، محکم بر پیشانی اش کوبید و در دل به خودش غر می زد که چرا به او زنگ زده بود. - چیزی شده؟ - نه نه، چطور بگم آخه - راحت باشید بگید چی شده - مثل اینکه دایی و محسن خیلی برای مامانم بد توضیح دادن دستگیر شدن منو - خب؟ - مامانم نمیزاره برم بیرون - خوب کاری میکنه سمانه که اصلا فکر نمی کرد کمیل همچین جوابی بدهد، حیرت زده پرسید - یعنی چی؟  - یعنی که نباید برید بیرون سمانه عصبی گفت: - متوجه هستید دارید چی میگید؟ من به خاطر چند نفر که هنوز دستگیر نشدن باید تو خونه زندانی بشم کمیل نفس عمیقی کشید تا حرفی نزد که سمانه ناراحت شود. - هرجور راحتید، زنگ زدید اینو گفتید منم جوابمو گفتم - اصلا تقصیر من بود که تماس گرفتم . خداحافظ  نیم ساعت از تماسش با کمیل می گذشت ولی هنوز عصبی به گوشی که در دستش بود خیره بود، و با پایش بر زمین ضربه می زدو آرام زیر لب غر میزد نویسنده:فاطمه امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f.👆
✨‌°•°~°•°✨ ایڹ‌روزهااڳردݪهاڳرفت،،،💔 تن ۅ ڔۅحماڹ‌را‌بہ‌یادخداآغشتہ کنیݥ،،،🕊 تاسیاهۍدݪمان‌بہ‌یادݥحبوب‌دݪها شستہ‌شود،، 🌈 ✨°•°~°•°✨ ‌°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨn http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
○●🌺🍃●○ مهدی جان ♥️ مے نویسَم زِ ٺـو کـہ داروندارَم شدهـ اے بیقرارٺ شدمـو صَبـروقَـرارَم شدهـ اے مَݩ کـہ بے ٺـاب ٺوأم اے هَمهـ ٺـاب و ٺبم ٺوهمهـ دلخوشے ݪیݪ وڹَـهارمــ شدهـ اے 🌱 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f