011.mp3
6.8M
- منۍڪہ
عمریہنوڪرم
سایہۍعشقتوروسَرَم!.. -ヅ
•.
#هیئت_مجازی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
همـراهـانعـزیـز🌱 ســـــلام🖐🏻 بالاخـرهروزشـروع#چله_ازدواج فـرارسیـد... قـراره از امروز تـا ۲۲
♥Γ∞
『امامصادق﴿؏﴾』
هࢪکہازترستنگدستۍ
ازدواجنکند،همانآبہخداوندسوءظنداࢪد𔓘
روزهفتم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشـود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
10.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امـٰااثرےنیسټ... ):
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
امـٰااثرےنیسټ... ):
°𖦹 ⃟♥️°
بےٺوهࢪلحظہمرا↯
بیمفࢪوریخٺناست
مثلشهرےکہروےگسلزلزلہهاست...!`
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
CQACAgQAAx0CVBp6RAACCAJfzxiwUYggITsiYV0GcbIbsHzzTQACVgcAAqigUVIdxseSljLicx4E.mp3
9.06M
بیتو،ایعشقو،ایتمامِوجودم(:
یاصاحبَالزمان💔
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
بیتو،ایعشقو،ایتمامِوجودم(: یاصاحبَالزمان💔
•♢• ⃟𝄞
"بۍتــ💔ـویڪلحظہرمـق
دردلودرجانـمنیسٺ(:''
بیقـرارمنڪنۍ
طاقٺهجـرانمنیسٺ''!🥀
#اللهمعجللولیکالفرج
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
اےنامِتــۅآرامشمَنـ ∞ヅ
⇝❥ ⃟❁
ـ با همین چادرمشڪی
شدھامهمسفࢪتـღ
اے بھ قربانتویـارم
تاظھورباهم💕⇣₎
#مخاطبخاص
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_دوم آیه خنده ای کرد و گفت: پس این سالن میکآپ واسه اینه که حضرتشان دوساعت
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_سوم
روی کاناپه دراز کشیدن و مچاله شدن هم لذتی
داشت ... آنقدر که میشد ساعتها یک خواب خوب
را تجربه کرد ! آیه بود دیگر ! جلسه معارفه شروع شد و آیه نیامد!مریم دل
توی دلش نبود! دکتر والا پشت تریبون رفت و
آیه نیامد! مریم با خودش عهد کرد که دیگر کارهای این موجود بی فکر برایش مهم نباشد
برعکس برنامه پیش بینی شده جلسه بیشتر از
یک ساعت طول نکشید و...آیه نیامد
مریم تبدیل به یک انبار باروت شده بود!بی حرف
و با حرص به سمت اتاق پرستاران رفت
در را با صدا باز کرد و آیه را مچاله شده گوشه
کاناپه پیدا کرد! دلش میخواست جیغ بکشد و تا میتواند این حجم بیخیال را زیر کتک بگیرد!
دنبال چیزی میگشت خودش هم نمیدانست چه
چیزی...ولی باید چیزی پیدا میکرد
چشمش به
گلدان نرگسها افتاد به سرعت سمتش رفت و
نرگس ها را در آورد و گوشه پنجره گذاشت! و مستقیم به سمت آیه رفت و ناگهانی آب گلدان را
روی صورتش ریخت
آیه ترسیده از جا پرید و فقط به اطرف نگاه کرد!
تقریبا شوکه شده بود بعد باهراس از مریم
پرسید:
_چه خبر شده؟
مریم نمیدانست با دیدن این قیافه بخندد یا
فریاد بکشد با صدای تقریبا بلندی گفت:
_بی فایده است! تو هیچ وقت عوض نمیشی آیه
همیشه اینقدر بیخیالی تو هیچ وقت آدم نمیشی
آیه با چشمانی که کمی از حدقه هایش فاصله
گرفته بود گفت:
_چی شده مریم؟ بگو دیگه
مریم گلدان را روی میز گذاشت و تقریبا روی
کاناپه ول شد و آرامتر از قبل گفت:
_آیه امروز دکتر
والا اومد! کلی حرف درست درمون که به درد من
و تو بخوره زد! ولی تو مثل خرس اینجا خوابیدی!
آخه تو چرا اینقدر بی خیالی! کل بیمارستان
4ماهه انتظار همچین روزی رو میکشن بعد تو
جنازتو اینجا انداختی؟ من چقدر حرص بخورم
آیه نفس راحتی کشید و با آرامش تکیه داد و
گفت:
_جهنم خدا بر تو باد مریم!ترسیدم گفتم
چی شده!! وای خدا بگم چیکارت کنه !!!
بعد از جایش بلند شد روبه آینه دستمال به دست
درحالی که خیسی صورتش را پاک میکرد گفت:
_مریم جان بعد من به کسی اینطور انتقاد نکن!
و بعد برگشت سمت مریم و با لبخند گفت:
_الهی
فدات بشم من خیلی خوشحالم که تو اینقدر به
فکرمی آره همه جوره حق باتو ولی من واقعا
خسته بودم اگه این میزان نمیخوابیدم واقعا یه
بلایی سرم میومد! من و تو آدم زیر دستمونه !اگه خودمون مریض باشیم که دیگه هیچی!
حالا چی چی میگفت؟ مغز و اعصاب یا قلب و
عروق که به درد من و تو نمیخوره!! میخوره؟؟
مریم چپ چپی نگاهش کرد گفت: _نه هیچی به
درد من و تو نمیخوره و بعد از جایش بلند شد تا
برود آیه آنی فکر کرد و آنی تصمیم گرفت :
_ مریم
صبر کن
مریم کلافه ایستاد و با اخم برگشت... آیه لبخند
منحصر به فردش را به صورتش پاشید و گفت:
_امشب من به جات شیفت وای میستم!!
مریم متعجب گفت شوخی میکنی؟ داری جدی
میگی؟
لبخند آیه پر رنگ تر شد و گفت: نه شوخی
نیست به پای حرصی که امروز واس ما زدی!!
اینکارو کردم که بعدا اگه جوش در آوردی نگی
تقصیر اونروزی بود که به خاطرت حرص خوردم!
مریم گویی همه چیز را فراموش کرده با شوق به
سمت آیه آمد و شالاپ شالاپ گونه هایش را بوسید و با ذوق گفت:
_وای مرسی مرسی آیه
جبران میکنم تو خیلی خوبی!
آیه دستهای حلقه شده مریم دور گردنش را باز
کرد و درحالی که خودش را عقب میکشید زیر
فشار دستهای مریم گفت:
_میدونم میدونم خوبم
حالا ولم کن خفه شدم!
مریم دستهایش را باز کرد و آیه موهایش را
مرتب کرد و در همان حین گفت:نامزد بد بخت تو
گناه نکرده زن پرستار گرفته! خواهشا این فرصتو خراب نکن و یه شب درست براش بساز!
باز رگ
کِنِسیت گل نکن پاشید برید پس کوچه های
جمهوری دم ساندویچی رستم کثافت بندری
بخورید! مثل یه زوج متشخص برید یه رستوران
معمولی حالا نمیخواد زیاد هم رویایی باشه!!
اوکی؟
مریم که این حال خوش را مدیون آیه بود چشم
بلند و کشیده ای گفت و بایک بوسه دیگر اتاق را
ترک کرد
آیه لبخند عریض تر از قبل خود را حفظ کرده بود
و همانطور که در آینه لباس و مقنعه اش را چک
میکرد زیر لب زمزمه کرد:
_اینم از صدقه ای که
امروز یادمون رفت بدیم و دادیم...
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
بےیاد تــۅ هࢪجاڪهنشستم تۅبه💔
•-🕊⃝⃡♡-•
اݪایاایُّها المَھــدے
مدامُ اݪوَصلناوِلها؛
ڪھ دࢪدورانِھجرانت
بَسےاُفتادمُشڪِݪھا🌱!_
روزهشتم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#عکسمهدوی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
شناخت امام زمان - قسمت دوازدهم.mp3
3.02M
📝 موضوع: #شناخت_امام_زمان¹²
⤎عـٰاشقهمیشِہبہیادمعشوقِہ؛
بـٰایدعاشقِامامزمانبشیم...♡
🎙┆استـادمحمۅدی
#سلسله_مباحث_مهدوی
#پادکست
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ