به نام خدا
یادم هست ابراهیم هدیه تهیه میکرد و به من می گفت: «به دوستانت که تازه نماز را شروع کرده اند وحجاب را رعایت میکنند هدیه بده».
این رفتار را در چهل سال پیش انجام می داد! زمانی که کسی به این مسائل توجه نمی کرد. اینقدر شخصیت محبوبی در زندگی ما بود که حرفهایش را بدون دلیل قبول میکردیم.
اگر میگفت چادر سرت کن بدون دلیل قبول می کردیم اما برای ما استدلال می آورد.
🌸وقتی میخواستیم از خانه بیرون برویم خیلی دوستانه میگفت: «چادر برای زن یک حریم است. یک قلعه و پشتیبان است. از این حریم خوب نگهبانی کنید».
حتی یکبار زمانی که سن من کم بودم میخواستم جوراب رنگی بپوشم و از خانه بیرون بروم. ابراهیم غیر مستقیم گفت∶ «حریم زن با چادر حفظ میشود؛ حالا اگر جوراب رنگی به پا کنی، باعث میشود که جلب توجه کنی و حریم چادر هم از بین برود. جوراب رنگی جلوی نامحرم جلب توجه میکند»....
🍃راوی: خواهر شهید🍃
📚کتاب سلام بر ابراهیم۲
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و چهارم شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن میکردم و
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت بیست و پنجم
دیگر نه زور من به او میرسید نه محمد حسین، تا نگذاریم از خانه بیرون برود. چاره اش این بود که بنیاد چند سرباز با امبولانس بفرستد. تلفنی جواب درست نمیدادند. رفتم بنیاد گفتند:
_اگر سرباز میخواهید، از کلانتری محل بگیرید.
فریاد زدم،
_کلانتری؟
صدایم در راهرو پیچید،
_شوهر من جنایتکار است؟ دزدی کرده؟ به ناموس مردم بد نگاه کرده؟ قاچاقچی است؟ برای این مملکت جنگیده. اونوقت من از کلانتری سرباز ببرم؟ من که نمیخواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمیرسد. چون اگر جلویش را نگیرم، کار دست خودش میدهد. چون کسی به فکر درمان او نیست.
بغض گلویم را گرفته بود. چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد.
ایوب که مرخص شد، برایم هدیه خریده بود. وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود. لبخند زد و گفت،
_برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمیرسد. نه پولی داریم، نه خانه ای. هیچی.
کمی فکر کرد و خندید،
_من میگویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو.
خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر میشد. شوخی تلخی کرده بود. هیچ کس را نمیتوانستم بع اندازه ی ایوب دوست داشته باشم. فکرش را هم نمیکردم از این مرد جدا شوم.
با اخم گفتم،
_برای چی این حرف ها را میزنی؟
خندید،
_خب چون روز های اخرم هست شهلا. بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم. دم دست بگذارش. لازمت میشود بعد من.
-بس کن دیگر ایوب
-بعد از من مخارجتان سنگین است. کمک حالت میشود.
-تو الان هجده سال است داری ب همن قول میدهی، امروز میروم، فردا میروم. قبول کن دیگر ایوب، تو نمیروی.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
سرش را تکان داد،
_حالا تو هی به شوخی بگیر. ببین من کی بهت گفتم.
عاشق طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را میشناخت.
توی راه کلیسای جلفا بودیم. ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد. بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی. ایوب گفت،
_حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید بببنید اینجا چه بهشتی میشود.
در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم. باد پیچید توی ماشین. به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم. ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان. بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود. ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا.
هرچه به مرز نزدیک تر میشدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر میشد. ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود.
گفت،
_شهلا فکرش را بکن. یک روز محمد حسین و محمد حسن هم سرباز میشوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آنها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم. بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده. نگاهش کردم. اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین. نگاهم کرد،
_نه شهلا. میدانم. تمام این زحمت ها گردن خودت است. من انوقت دیگر نیستم.
⭕️ادامه_دارد...
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر هفدهم.....
✍ تنها از یک "قلب بیمار"، گم کردن ردپای تو، انتظار می رود.
بیماری دلم، یک سو... و گم کردن های مکرر تو، از سوی دیگر... تمام حجم دلم را، به درد، آلوده کرده است.
❄️هر دم که نگاهم، از آسمان کنده می شود. چاره ای ندارد،جز آنکه، بر پهنای وجود خاکی ام، سایه بیندازد.
و آنوقت، من بجای روی ماه تو... فقط سایه ای از خودم را می بینم، که دائماً بر گستره دلم، سنگینی می کند!
❄️سنگین شده ام.... دلبرم
اصلا دیگر دلی برایم نمانده، که تو دلبرش باشی...
و این سنگینی، شرح حال دل بیماریست، که چشمانش، تو را از خاطر برده اند.
❄️تا چشمانم، به خودم، می افتند... به چشم بر هم زدنی،تو را گم می کنم.
و تازه میفهمم، که فاصله مــن تا تــو فقط همیــن یک قدم است؛ خودِ خودِ خودم!
✨پا روی خودم که بگذارم... بی پرده تو را در آغوش خواهم کشید.
💢سحر هفدهم... عجیب از بوی طبابت تو، پر شده است.
میدانی..!؟
انقدر دلم را قرص کرده ای، که هرگاه دلم بیمار می شود، هراسی از آن، مرا احاطه نمی کند.
زیرا به اعجاز سرانگشتانِ طبیبم، ایمان دارم.
❄️امشب، کتاب نسخه های تو را باز می کنم.
تا نسخه ای برای درد دلم پیدا کنم.
اما، یادم می آید؛
تمام سطر سطرِ نسخه های تو... شفاي سینه های بیماریست که بدنبال نور، سَرَک می کشند.
طبیب من...
درد دلــ💔ـم را... سـامـان می دهی؟
🇮🇷 @Ebrahimhadi
@EbrahimHadi1527879357488.mp3
زمان:
حجم:
1.8M
#صوت 🌙سحر هفدهم...
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
@EbrahimHadi1527895590999.mp3
زمان:
حجم:
2.9M
📎جزء هفدهم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi