#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔹 اشک قیمتی است
✍ زمانی که بررسی اعمال من انجام می شد و نقایص کارهایم را می دیدم، گرمای شدیدی از سمت چپ به سوی من می آمد! حرارتی که نزدیک بود تمام بدنم را بسوزاند. اما...
این حرارت تمام بدنم را می سوزاند، طوری که قابل تحمل نبود. همه جای بدنم می سوخت، #بجز صورت و سینه و کف دستهایم!
برای من جای تعجب بود. چرا این سه قسمت بدنم نمی سوزد؟! لازم به تکلم نبود. جواب سؤالم را بلافاصله فهمیدم.
من از نوجوانی در هیئت و جلسات فرهنگی مسجد محل حضور داشتم.
پدرم به من توصیه می کرد که وقتی برای آقا امام حسین علیه السلام و یا حضرت زهرا (س) و اهل بیت (ع) اشک می ریزی، قدر این #اشک را بدان.
اشک بر این بزرگان، قیمتی است و ارزش آن را در قیامت میفهمیم. پدرم از بزرگان و اهل منبر شنیده بود که این اشک را به سینه و صورت خود بکشید و این کار را می کرد.
من نیز وقتی در مجالس اهل بیت السلام گریه می کردم. اشک خود را به صورت و سینه ام می کشیدم. حالا فهمیدم که چرا این سه عضو بدنم نمیسوزد!
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌹🍃شهیدی که باطنش زیباتر از ظاهرش بود
شهیدی که به ظاهرش میرسید اما از باطنش غافل نبود.
📝قسمتی از وصیتنامه شهید بابک نوری:
✅«به تو حسادت میکنند، تو مکن. تو را تکذیب میکنند، آرام باش. تو را میستایند، فریب مخور. تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن. مردم از تو بد میگویند، اندوهگین مشو. همه مردم تو را نیک میخوانند، مسرور مباش…
آنگاه از ما خواهی بود.( امام محمدباقر علیهالسلام)
حدیثی بود که همیشه در قلب من وجود داشت...»
📙برگرفته از کتاب مدافعان حرم.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#سلام_بر_ابراهیم
همراه با شهید ابراهیم هادی به سمت مقر سپاه میرفتیم تا وسایل لازم را برای رزمندگان تحویل بگیریم. صدای اذان ظهر که آمد، ماشین را در مقابل یک مسجد نگه داشت. گفتم: آقا ابراهیم، بیا زودتر بریم مقر، همونجا #نماز رو میخونیم. ما که بیکار نیستیم. داریم کار رزمنده ها رو انجام میدهیم. این هم مثل نمازه.
با لبخندی بر لب نگاهم کرد و گفت: تموم این کارها بازیه. هدف از جنگ و جبهه و ... اینه که نماز زنده بشه. هدف تمام کارهای ما اینه که ما عبد خدا و اهل #نماز_اول_وقت بشیم. انشاءاللّه اثر اهمیت به نماز اول وقت رو تو زندگی خودت میبینی.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5906882549551991131.mp3
3.2M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۱۳۹
موضوع: لحظات سخت جان دادن
سخنران: شهید شیخ احمد کافی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۱۳۹
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت پانزدهم: کنار هم نشسته بودیم. ایوب آستینش را بال
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت شانزدهم:
نامه اش از انگلیس رسید.
"خبر بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد.
همسر عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم. خیلی نگران حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان می ترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود."
بعد از دو ماه ایوب برگشت.
از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد.
می گفت: "عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با آن همه پرستار و امکانات راحت نبودم"
با لبخند نگاهش کردم.
تکیه داد به پشتی
_ شهلا ؟
این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟
چشم هایم را ریز کردم.
+ چشمم روشن!! کدام خانم ها؟
_ خانم های اینجا و آنجا که بودم.
خنده ام گرفت.😄
+ نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند.
_ خب، تو چرا نمی کنی؟
+ چون خرج داره حاج آقا.
فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم.
خیلی خوشش آمد
گفت:
_ "قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا..."
آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم.
چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود جبهه
+ کجا به سلامتی؟
_ میروم منطقه...
+ بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته.
_ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم.
از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم که به چیز با ارزشی تری دل بسته است.
و اگر راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید مانعش بشوم.
موقع به دنیا آمدن محمد حسین، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان
محمد حسین که به دنیا آمد پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد.
دکترها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم، برای قلب ایوب برویم خارج ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود. خرج عمل قلب خیلی زیادبود.
آنقدر که اگر همه زندگیمان را میفروختیم، باز هم کم می آوردیم.
اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد، بنیاد خرج سفر را تقبل می کرد. ایوب قبول نکرد.
گفت: " وقتی میخواستم جبهه بروم، امضا ندادم. برای نماز جمعه هایی که رفتم هم همینطور وقتی توی هویزه و خرمشهر هم محاصره بودید، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم که مقاومت کنیم. با اراده خودمان ایستادیم."
فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدن آنجا تعهد می گرفت.
خانه و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمد حسین هم همراهش رفتیم.
توی فرودگاه کنار ساکش نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت:
"این ها خواهر برادرند"
به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می شدند. به هم سلام کردیم.
_ بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی دارد. خلاصه تا انگلیس همسفریم.
ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود.
برایش فرقی نمی کرد ایران باشیم یا کشور غریب.
همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم. گفت: "شهلا خودت را آماده کن که اینجا هر صحنه ای را ببینی. خودت را کنترل کن."
لبخند زد☺️
- من که گیج می شوم ،وقتی راه میروم نمی دانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی و پایین پایم، مجله های آنچنانی
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 چرا گاهی مواقع با توسل به
امام زمان (عج) حاجت روا نمیشویم؟
🎙 بیانات استاد مسعود عالی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
خوشبختتر از آسمان نبود،
آنگاه که هر صبح و شام
چشم مےگشود بر این
#لباس_خاکیها...
پس خرده مگیر،
غبار روزهای پساجنگ را..
شاید دلتنگ لباسهای خاکی شده!
#هفته_بسیج_بر_لباس_خاکیها_مبارک🌷🌱
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
ما افسانه نیستیم
دخترم در کلاسهای تابستانی شهرک محل سکونت ما یعنی شهرک ارتش تهران شرکت می کرد.
یک روز یک گل سینه هدیه گرفت که عکس شهیدی روی آن بود.
آخر شب، گل سینه روی زمین افتاده بود. پایم رفت روی سوزن آن و حسابی خون آمد.
بعد از پانسمان، گل سینه را برداشتم و باعصبانیت انداختم توی سطل زباله.
آخر شب طبق روال هرشب سریال ترکیه ای را دیدم و خوابیدم.
من اگر هر کار اشتباهی انجام دهم اما نمازم را سر وقت می خوانم.
صبح حدود ساعت پنج بود. بعد از نمازصبح مشغول تسبیحات بودم که احساس کردم یک جوان روبروی من نشسته!!
نفهمیدم خوابم یا بیدار اما آن جوان که صورتش پیدا نبود به من گفت: سریالهایی که می بینی افسانه است. اما ما افسانه نیستیم. ما با شما هستیم.
باتعجب گفتم: شما کی هستی؟
گفت: تصویر من روی گل سینه بود که انداختی توی سطل.
دویدم و رفتم داخل سطل را گشتم.
تصویر یک شهید بود که زیر آن نوشته بود: شهید ابراهیم هادی
خیلی برایم عجیب بود. به طور اتفاقی رفتم سر کمد کتابخانه.
دیدم کتابی به نام سلام بر ابراهیم لابه لای کتابها ست. کتابی در مورد همین شهید.
مشغول مطالعه شدم. خیلی جالب بود.
شوهرم را صدا زدم و پرسیدم که این کتاب کجا بوده؟
گفت: چند روز پیش توی اداره به ما هدیه دادند.
هر دو جلد کتاب را آن روز خواندم. خیلی عالی بود.
صبح روز بعد؛ بعد از نماز به بهشت زهرا رفتیم. ساعتی را در کنار مزار یادبود او بودم.
حالا او حقیقت زندگیم شده. دیگر سراغ افسانه های ماهواره نمی روم. حجاب و نمازم نیز کاملا تغییر کرده.
📙یاران ابراهیم
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#شهید_مهدی_زینالدین:
در زمان غیبت کبری به کسی منتظر گفته میشود و کسی میتواند زندگی کند که منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور #امام_زمان (عج) .
خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت طلبی میخواهد.
💐هرکسی در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا نیز در نزد سیدالشهدا او را یاد خواهند کرد.
#شب_جمعه با شهدا
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5911349156626040365.mp3
5.73M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۱۴۰
موضوع: نگاه به نامحرم
سخنران: حجت الاسلام رفیعی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۱۴۰
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت شانزدهم: نامه اش از انگلیس رسید. "خبر بچه دار شد
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت هفدهم:
روز تعطیل رسیده بود و نمی شد دنبال خانه بگردیم.
با همسفرهایمان یک اتاق را گرفتیم و بینش یک پرده زدیم.
فردایش توی یک ساختمان دو اتاق گرفتیم.
ساختمان پر از ایرانی هایی بود که هرکدام به علتی آنجا بودند.
همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛ خواهرش با من باشد و برادر با ایوب.
ایوب آمد.
نزدیک من و گفت: "من این جوری نمیخواهم شهلا. دلم می خواهد پیش شما باشم."
+ خب من هم نمیخواهم، ولی رویم نمی شود. آخه چه بگوییم؟؟
ایوب محمد حسین را بهانه کرد و پیش خودمان ماند.
چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم، با پولی که داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند.
ناگهان در زدند.
ایوب پشت در بود.
با سر و صورت کبود و خونی. 😰
جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟"
آوردمش داخل خانه
"هیچی،کتک خوردم...."
هول کردم
"از کی؟ کجا؟"
_ توی راه منافق ها جمع شده بودند، پلاکارد گرفته بودند دستشان که ما را توی ایران شکنجه می کنند. من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید که ریختند سرم
آستینش را بالا زدم
+ فقط همین؟
پلک هایش را از درد به هم فشار می داد.
_ خب قیافه ام هم تابلو است که بسیجی ام و خندید.
دستش کبود شده بود.
گفتم:
+ باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی
ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد.
خدا رو شکر عمل موفقیت آمیز بود.
چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم. میخواست همه جای لندن را نشانم بدهد
دوربین عکاسیش را برداشت📷
من هم محمد حسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم. توی راه بستنی خریدیم. تنها خوراکی بود که می شد با خیال راحت خورد و نگران حلال و حرام بودنش نبود.
منافق ها توی خیابان بودند.
چند قدمی مسیرمان با مسیر راهپیمایی آنها یکی می شد.
رویم را کیپ گرفتم و کالسکه را دنبال ایوب هل دادم، ما را که دیدند بلندتر شعار دادند.
شیطنت ایوب گل کرد دوربین را بالا گرفت که مثلا عکس بگیرد، چند نفر آمدند که دوربینش را بگیرند. ایوب واقعا هیچ عکسی نیانداخته بود. 😯
وقتی برگشتیم ایران، ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود جبهه.
دوباره عملش کردند.
از اتاق عمل که آمد صورتش باد کرده بود. دور سر و صورتش را باند پیچی کرده بودند.
گفتم محمد حسین خیلی بهانه ات را می گرفت.
_ حالا کجاست
+ فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در آورده باشد.
رفتم محمد حسین را بگیرم صدای گریه اش از طبقه پایین می آمد.
تا رسیدم گفت: خانم بیا بچه ات را بگیر
نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد.
+ زحمت کشیدید آقا
اشک هایش را پاک کردم.
+ بابا ایوب خیلی سلام رساند، بالا مریض های دیگر هم بودند که خوابیده بودند. اگر می آمدی آنها را بیدار می کردی.
صدای ایوب از پشت سرم آمد
_ سلام بابا
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
❣ #سلام_امام_زمانم❣
خودم را به تـ♥️ــو
منسوب می دانم با لفظ #شیعه...
نمی دانم این انتساب را
از جنس یعقوب بدانم
یا از جنس برادران یوسف⁉️
منتظر دل سوخته ات💔 هستم؟
یا باعث و بانیِ
به چاه #غیبت افتادنت!
ادعای #انتظارت را دارم
اما در مواقع اضطرار به "غیر از تو"
پناه می برم!!!
#وای_بر_من اگر اینگونه باشم😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفـرج🌸🍃
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
[ لَاتُدْرِكُهُالْأَبْصَارُوَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ]
🦋چشمها او را نمی بینند؛
ولے او همهی چشمها را مےبیند . . .
/#انعام_۱۰۳/
🌴وقتی نگاهت به نامحرم افتاد و
اون وقتایی ڪه توخلوت و تنهایۍ
چشمت به صفحهۍ گوشۍ افتاد...
و فڪرِ گناه و وسوسههایِ شـیطان
به جــان و دلت افتاد،🍂🍁
یادِ این #آیه باش ڪه تو نمیبینی؛
اما همون لحظهای ڪه گرمِ گناهی،
#چشمهاۍمولاجانمانمهدۍعج...
خیره میشه به چشماے تو !
+رفیقدلتمــــیادچشمتوچــــشمِ
امامزمان باشے و گناه ڪنی؟!💔
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
دلم تــ❤️ــو را میخواهد...
دوباره با نگاه مهربانت، دستانم رابگیری و از لجنزار خودم بیرون بکشی...
پاکم کنی...
نفهمم چگونه اما دوباره مرا به دیار خودت ببری و بنشانیم یک گوشه ی آرام!
گوشه ای که همان هوا باشد و همان خاک...
و همان من...
☘بنشینی کنارم و چشم خوانی کنی تمام حرفهای دلم را... .
ای تویی که نمیدانمت!
نمیخوانمت!
نمیبینمت!
میدانم بدم و میدانم بارها گذشته ام از گذشت هایی که نباید می گذشتم اما...
عاجزانه از تو میخواهم
به قیمت گناهانم از من نگذری...
🌸عمری است دست های ما را گرفته ای... رها مکن🙏
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💖امام زمانم!
نامه ای که برای شیخِ مفید نوشته بودید به دست ما هم رسید که فرمودید:
👈آنچه میان ما و شیعیانمان فاصله می اندازد، اعمالی است که انجام می دهند و ما از آنها انتظار نداریم...
😔ای وای بر ما! که "اللّهم عجّل لولیک الفرج"
تنها لقلقه زبانمان شده است، بزنگاه گناه که می رسد انگار نه انگار که از نزدیک ترین فاصله ما را مشاهده می کنید...
اگرچه ما با چشمانی که گناه کورشان کرده
از دیدن رویِ ماهتان محروم هستیم!
🥀می گویند یوسف مصر از بد کرداری زلیخا
چند سالی به زندان افتاد، اما سرانجام زلیخا پشیمان و توبه کنان به ریسمان الهی چنگ زد.
💔شما بگویید فصل پشیمانی ما کی از راه می رسد و آن توبه ی مردانه ی نصوح کی قرار است اتفاق بیفتد؟ باز هم رحمت به زلیخا که نادم گشت و پشیمان،
ما که...
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج❤️
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🏴يا فاطِمَةُ الزَّهْراءُ، يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ، يَا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ، يَا سَيِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكِ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكِ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهَةً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِي لَنا عِنْدَ اللّٰه.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
✅ ببخشیم تا بخشیده شویم ...
🔸 آیت الله مجتهدی تهرانی:
یکی از کار های جاهلانه "انتقام گرفتن" است، به شکرانه ی اینکه خدا بهت قدرت داده و میتونی انتقام بگیری، شکرش اینه که انتقام نگیری و عفوش کنی..
حالا او به شما یک بدی کرده ...
شما صرف نظر کن
اگر صرف نظر کنی
خدا هم در قیامت صرف نظر میکنه
🔹ما این همه گناه کردیم توقع داریم خدا ما را ببخشه و از ما بگذره اما کسی که به ما بدی کرده و اومده عذر خواهی هم میکنه حاضر نیستیم ببخشیم
❗️انسان باید گذشت داشته باشه
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💠 خواهر شهید #ابراهیم_هادی می گفت:
🟡آخرین باری که ابراهیم به تهران آمده بود کمتر غذا میخورد. وقتی با اعتراض ما مواجه میشد میگفت: باید این بدن را آماده کنم.
🟢 در شب های سرد زمستان بدون بالش و پتو میخوابید و میگفت: این بدن باید عادت کند روزهای طولانی درخاک بماند.
🔵 میگفت: من از این دنیا هیچ نمیخواهم حتی یک وجب خاک. دوستدارم انتقام سیلی حضرت زهرا (س) را بگیرم. دوستدارم بدنم در راه خدا قطعه قطعه شود و روحم در جوار خانم حضرت زهرا (س) آرام گیرد.
#یادش_با_صلوات 🌹
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5922275038030988570.mp3
4.15M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۱۴۱
موضوع: شبیه امام زمان(عج)
سخنران: حجت الاسلام ماندگاری
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۱۴۱
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت هفدهم: روز تعطیل رسیده بود و نمی شد دنبال خانه ب
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت هجدهم:
برگشتم، ایوب به نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می آمد.
صدای نگهبان بلند شد.
- آقا کجاا؟؟
محمدحسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب که جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از آن معلوم نبود.
محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد.
ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد.
_ بابایی،من برای اینکه تو را ببینم این همه پله را آمدم پایین، آنوقت تو از من میترسی؟
محمد حسین بلند بلند گریه می کرد.
نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود.
رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود. 😔
از آموزش و پرورش برای ایوب نامه آمده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان خسارت بدهی.
پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود.
گفتم:
+ بالاخره چه کار میکنی؟
_ برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر، می رویم روستا
اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم قره چمن، روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت.
ایوب یا بیمارستان بود یا جبهه
یا نامه می فرستاد یا هر روز تلفنی صحبت می کردیم.
چند روزی بود از او خبری نداشتیم.
تنهایی و بی هم زبانی دلتنگیم را بیشتر می کرد. هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم.
از صدای مارشی، که تلویزیون پخش می کرد معلوم بود عملیات شده.
شب خواب دیدم ایوب می گوید "دارم می روم مشهد"
شَستم خبر دار شد دوباره مجروح شده.
صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم.
خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام.
نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای
"عیال، عیاااااال" گفتن ایوب به خودم آمدم.
تمام بدنش باندپیچی بود.
حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند.
+ چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟
_ میدانستم هول می کنی، داشتند مرا می بردند بیمارستان مشهد. گفتم خبرش به تو برسد نگران می شوی، از برادرها خواستم من را بیاورند شهر خودم، پیش تو..
شیمیایی شده بود با گاز خردل
مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت.
توی بیمارستان آمپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتاً نابینا شده بود.
پوستش تاول داشت و سخت نفس می کشید.
گاهی فکر می کردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت ندارد و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید.
برای ایوب فرقی نمی کرد.
او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و خدا ذره ذره از او می گرفت. 😔
نفس های ثانیه ای ایوب جزئی از زندگیمان شده بود.
تا آن وقت از شیمیایی شدن فقط این را می دانستم که روی پوست تاول های ریز و درشت می زند.
دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را می خورد ولی خارش تاول ها بیشتر شده بود.
صورتش زخم می شد و از زخم ها خون می آمد.
ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند.
وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود.
گفت:
"مردم چه ظاهر بین شده اند، می گویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا؟؟" 😔
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت هجدهم: برگشتم، ایوب به نرده ها تکیه زده بود و از
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت نوزدهم:
بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود.
از اتاق عمل که بیرون می آوردنش نیمه هوشیار شروع می کرد به حرف زدن:
"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس می شود. بگذار خوب بشوم، می رویم آنجا و من بالاخره پزشکی می خوانم."
عاشق پزشکی بود. شاید از بس که زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود.
چند بار پیش آمد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده.
یک بار بهش گفتم:
+ ایوب نگو، چیزی از عملت نگذشته صبر کن شاید گرفت.
سرش را بالا انداخت.
مطمئن بود.
دکتر که آمد بالای سرش از اتاق آمدم بیرون تا نماز بخوانم.
وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود.
بدون اینکه ایوب را بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود.
وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون...
ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود.
ایوب از حال رفته بود که پرستارها برای تزریق مسکن قوی آمدند. 😢
دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد.
مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد.
ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه کتاب بود.
از هر موضوعی،کتاب می خواند. یک کتاب دو هزار صفحه ای به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه هم آن را زمین نگذاشته بود.
گفتم:
+ دیر وقت است نمیخوابی؟
سرش را بالا انداخت
+ مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی کتاب بود.
_ باید این را تا صبح تمام کنم.
صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود.
با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود.
تا دوساعت بعد هنوز جای دو تا فرورفتگی کوچک، بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود
با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد.
آن روزها در دانشگاه آزاد تبریز زبان انگلیسی می خواند.
گفتم:
+ تو استعدادش را داری که دانشگاه دولتی قبول شوی.
ایوب دوباره کنکور داد
کارنامه قبولیش که آمد برای زهرا پستش کردم.
او برای ایوب انتخاب رشته کرد.
ایوب زنگ زد تهران
_ چه خبر از انتخاب رشته ام؟
+ تو کاری نداشته باش داداش ایوب، طوری زده ام که تهران قبول شی.
قبول شد.
مدیریت دولتی دانشگاه تهران
بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و آمد بین تهران و تبریز تمام شد.
برای درس ایوب آمدیم تهران.
ایوب مهمان خیلی دوست داشت.
در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود.
دوستان و فامیل برای دیدن ایوب آمده بودند.
ایوب با هیجان از خاطراتش می گفت.
مهمانها به او نگاه می کردند و او مثل همیشه فقط به من...
قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش معذب می شوم و احساس می کنم با این کارش به باقی مهمان ها بی احترامی می کند.
چند بار جابه جا شدم، فایده نداشت.
آخر سر با چشم و ابرو به او اشاره کردم.
منظورم را متوجه شد.
یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من
از خجالت سرخ شدم.
بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه
دوست داشت مخاطب همه حرف هایش من باشم
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
من دیدم که هر چه دیگران را بخشیدهام، باعث بخشش گناهان خودم شده و همین مطلب، بار مرا سبک کرده است.
📚 برگرفته از کتاب شنود
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi