هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
#شهیدی که در آغوش اباعبدالله به شهادت رسید☘🌹 🇮🇷 @Ebrahimhadi بخوانید👇
#شهیدی که در آغوش اباعبدالله به شهادت رسید☘🌹
ابراهیم شهید شد، اما هیئت که یادگارش بود در محل برقرار ماند. در همان ایام دفاع مقدس، یکبار ابراهیم را در حالت رویا مشاهده کردم. او در یک باغ زیبا حضور داشت و برخی از دوستانش در کنار او بودند.
جلو رفتم و سلام کردم، میخواستم حرفی بزنم و بپرسم که ثمره ی آن همه هئیت رفتن چه شد؟!! قبل از اینکه چیزی بگویم خودش جلو آمد و گفت: سیدعلی زمانی که #شهید شدم و افتادم، آقا #اباعبدالله آمدند و مرا در آغوش گرفتند و....
🎤راوی: سیدعلی شجاعی
✷تلگرام: T.me/Ebrahimhadi
✷گپ: Gap.im/Ebrahimhadi
✷سروش: Sapp.ir/Ebrahimhadi
✷ایتا: Eitaa.com/Ebrahimhadi
«برای دوست شهیدم» را در بازار اندروید ببین:
http://cafebazaar.ir/app/?id=com.puzzley.ebrahimhadi40595&ref=share
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت چهاردهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مش
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت پانزدهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
نمی دونستم چی بگم. بدحور گیرافتاده بودم. زندگیم رفته بود روی هوا. تمام پس انداز و سرمایه یک سالم.
- من یه کم پول پس انداز کردم. می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم. از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم.
- چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟
- 1256 دلار
مثل فنر از روی مبل پرید،
_با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟ تو حداقل 300 هزار دلار پول لازم داری
اعصابم خورد شد،
_تو چه کار به کار من داری. اومدم بیرون، پولت رو بگیر.
خندید،
_من نگفتم کی پول رو پس میدی. پرسیدم چطور پسش میدی؟
- منظورت چیه؟
- می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی یا اینکه پول رو پس بدی. انتخابت چیه؟
خوشحال شدم،
_چه کاری؟
کار سختی نیست. دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست،
_اون کتاب رو برام بخون.
خم شدم به زحمت برش دارم که، قرآن بود. دوباره اعصابم بهم ریخت.
- من مجبور نیستم این کار رو بکنم. تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه.
- پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود، نه اجبار خدا؟
جا خوردم. دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه. نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه. خم شدم از روی میز قرآن رو برداشتم.
_خیلی آدم مزخرفی هستی.
خندید،
_پسرم هم همین رو بهم میگه.
تعجب کردم،
_مگه پسر داری؟ پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد؟
همون طور که به پشتی مبل تکیه داده بود، گفت،
_از اینکه پسر منه و توی یه خانواده مسلمان، راضی نیست. ترجیح میده یه نوجوان امریکایی باشه تا مسلمان.
خنده تلخی زد،
_اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم.
چشم هاش بسته بود اما می تونستم غم رو توی وجودش حس کنم. همیشه فکر می کردم آدم بی درد و غمیه.
قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن. اما تمام مدت حواسم به اون بود. حس می کردم غم سنگینی رو تحمل می کنه و داشت از درون گریه می کرد.
من از دستش کلافه بودم. از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی اومدم. حرف هاش من رو در دوگانگی شدید قرار می داد و ذهنم رو بهم می ریخت. طوری که قدرت کنترل و مدیریت و تصمیم رو از دست می دادم.
من بهش گفتم مزخرف. اما فقط عصبی بودم. ترجیح می دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من. اما پسر اون یه احمق بود. فقط یه احمق می تونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه. یه احمق که اونقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین نعمتی رو نداشت.
از صفحه 40 به بعد، حاجی رفته بود اما من تمام روز و شب، قرآن رو زمین نگذاشتم. 18 ساعت طول کشید. نمی دونستم هر کدوم از اون جملات، معنای کدوم یکی از اون کلمات عربی بود. اما تصمیم گرفته بودم، اونو تا آخر بخونم.
این انتخاب من بود. اما تنها انتخابم نبود.
فردا صبح، مرخص شدم. نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم. حس عجیبی به حاجی داشتم.
پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم. دبیرستانی بود و حدسم در موردش کاملا درست. شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد. توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود. تنها نقطه مثبت این بود، "خلافکار و گنگ نبودن."
از دید خیلی از خانواده های امریکایی تقریبا می شد رفتارشون رو با کلمه بچه ان یا یه نوجوونه و اصطلاح دارن جوانی می کنن، توجیح کرد. تفننی مواد مصرف می کردن. سیگار می کشیدن. به جای درس خوندن، دنبال پارتی می گشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد و ...
این رفتارها برای یه نوجوون 16 ساله امریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه. اما برای یه مسلمان، نه.
من مسلمان نبودم. من از دید دیگه ای بهش نگاه می کردم. یه نوجوون که درس نمی خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست و آینده ای نداره.
حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود. حتی اگر می خواست یه آمریکایی باشه، باید یه آدم موفق می شد نه یه احمق.
چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم. من یکی به حاجی بدهکار بودم.
رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم. ازش ماشین و اسلحه اش رو امانت گرفتم. مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه و جمعه رفتم سراغ احد.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
Part16_@Ebrahimhadi.mp3
5.95M
📚 #کتاب_صوتی سلام بر ابراهیم۲
📌قسمت۱۶: باشگاه
🎧با هدفون گوش دهید
🇮🇷 @Ebrahimhadi