هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
Part16_@Ebrahimhadi.mp3
5.95M
📚 #کتاب_صوتی سلام بر ابراهیم۲
📌قسمت۱۶: باشگاه
🎧با هدفون گوش دهید
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
۩هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد سیدالشهدا(ع) یاد میکنند.
🔅بیاد دوست شهیدم ابراهیم هادی
شادی روحش صلوات
Gap.im/Ebrahimhadi
Sapp.ir/Ebrahimhadi
Eitaa.com/Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت پانزدهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) نمی دونستم چی بگم. بدحور گیرافتاده بو
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت شانزدهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
دم در دبیرستان منتظرش بودم. به موبایل حاجی زنگ زدم. گوشی رو برداشت،
_زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم. من به تو اعتماد کردم، می خوام تو هم بهم اعتماد کنی. هیچی نپرس. قسم می خورم سالم برش می گردونم.
سکوت عمیقی کرد،
_به کی قسم می خوری؟ به یه خدای مرده؟
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم،
_من تو رو باور دارم. به تو و خدای تو قسم می خورم. به خدای زنده تو.
منتظر جواب نشدم. گوشی رو قطع کردم. گریه ام گرفته بود. صدای زنگ مدرسه بلند شد. خودم رو کنترل کردم. نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم.
بین جمعیت پیداش کردم. رفتم سمتمش،
- هی احد
برگشت سمت من،
- من دوست پدرتم. اومدم دنبالت با هم بریم جایی. اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی.
چند لحظه براندازم کرد. صورتش جدی شد،
_من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم. تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی. دلیلی هم نمی بینم باهات بیام.
نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد. دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من. احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه.
آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم.
_ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم. یا با پای خودت با من میای یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا. اون وقت بعدش با من میای. انتخاب با خودته.
- شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو.
خندیدم. سرم رو بردم جلوتر،
_شاید. هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه. فقط شک نکن وسط خط آتشی.
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم.
چشم هاش دو دو می زد. نگهبان اولی به ما رسید. اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود.
اومد جلو. در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود. رو به احد کرد و گفت،
_مشکلی پیش اومده؟
رنگ احد مثل گچ سفید شده بود. اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم. تمام بدنش می لرزید.
- نه. مشکلی نیست.
- مطمئنید؟ این آقا رو می شناسید؟
- بله. از دوست های قدیمی پدرمه.
با خنده گفتم. اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید.
باور نکرد. دوباره یه نگاهی به احد انداخت. محکم توی چشم هام زل زد.
_قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم.
یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم. اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط. آروم زدم روی شونه احد.
- نیازی نیست آقای هالورسون. من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست. قرار بود پدرم بیاد دنبالم. ایشون که اومد فقط جا خوردم.
سوار ماشین شدیم. گفت :
_با من چی کار داری؟ من رو کجا می بری؟
زیر چشمی حواسم بهش بود. به زحمت صداش در می اومد. تمام بدنش می لرزید. اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه.
با پوزخند گفتم:
_می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد. چون، ذاتا آدم مزخرفیه. چشم هاش از وحشت می پرید.
چند بار دلم براش سوخت. اما بعد به خودم گفتم ولش کن. بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
Dua_ahd_@Ebrahimhadi.mp3
9.05M
🎧 #صوت #دعای_عهد
درون کوچه چشم انتظاری...
محاسن شد سفید و روز ما رفت
بگو یابن الحسن پس کی می آیی؟
🇮🇷 @Ebrahimhadi