شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت بیست و پنجم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) از خواب پریدم. گلوم به شدت می سوخت
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت آخر (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
_حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم. قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم. اما، تمام پولی رو که بری ماه عسل گذاشته بودم، دیگه ندارمش.
به زحمت آب دهنم رو قورت دادم. خنده اش گرفت.
_شوخی می کنی؟
یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد.
_شوخی نمی کنی. چرا استنلی؟ چی شد که همه اش رو خرج کردی؟
ملتمسانه بهش نگاه می کردم. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _حسنا، یه قولی بهم بده. هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم.
مکث عمیقی کرد،
_شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟
- برای من گفتنش خیلی سخته. اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته.
بدجور بغض گلوش رو گرقته بود،
_پس تو هم بهم یه قولی بده. هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی. کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه.
به زحمت بغضش رو قورت داد. با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت:
_فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم. تا بعد خدا بزرگه.
اون شب تا صبح توی مسجد موندم. توی تاریکی نشسته بودم.
- خدایا! من به حرفت گوش کردم. خیلی سخت و دردناک بود. اما از کاری که کردم پشیمون نیستم. کمترین کاری بود که در ازای رحمت و لطفت نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم. اما نمی دونم چرا دلم شکسته. خدایا! من رو ببخش که اطاعت دستورت بر من سخت شده بود. به قلب من قدرت بده و از رحمت بی کرانت به حسنا بده و یاریش کن. به ما کمک کن تا من رو ببخشه و به قلبش آرامش بده.
نمی دونستم چطور باید رفتار کنم. رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست. اون اولین خانواده من بود. کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه. خیلی می ترسیدم. نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم.
بالاخره مراسم شروع شد. بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن. چند نفر هم به عنوان هدیه، گل آرایی کرده بودند. هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود. عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد. کنارم نشست و خوندن خطبه شروع شد. همه میومدن سمتم. تبریک می گفتن و مصافحه می کردن. هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم. بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند. حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود. حتی اگر بهشتی وجود نداشت. قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم.
دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد. دست کرد توی جیبش و یه پاکت در آورد. داد دستم و گفت:
_شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود.
پیشانیم رو بوسید و گفت: ماشاء الله.
گیج می خوردم. دست کردم توی پاکت. دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود.
پ.ن: جهت رفع شبهه احتمالی، حاج آقا، درد دل استنلی رو با خدا شنیده بوده.
اولین صبح زندگی مشترک مون، بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد. گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت. من ایستاده بودم و نگاهش می کردم. حس داشتن خانواده. همسری که دوستم داشت. مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه. چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود. بهش نگاه می کردم. رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود. حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود. بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم. من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت. چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم. صندلی رو برام عقب کشید. با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت. با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش. من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم. با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه اشک از چشمم پایین اومد. بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم.
حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد،
_استنلی چی شده؟ چه اتفاقی افتاد؟ من کاری کردم؟
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت. احساس و اشک ها به اختیار من نبودن. با چشم های خیس بهش نگاه می کردم. به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم،
- حسنا، تا امروز، هرگز تا این حد لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم. تمام زندگیم، این زندگی، تو رحمت خدایی حسنا.
دیگه نتونستم ادامه بدم. حسنا هم گریه اش گرفته بود. بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت. دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم.
قصد داشتم برم دانشگاه. با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد. من تجربه پدر داشتن رو نداشتم. مادر سالم و خوبی هم نداشتم. برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم.
اما امروز خوشحال و شاکرم و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم. من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم. مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم. چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن. زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته. اما من آرامم. قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه.
من و همسرم، هر دو کار می کنیم و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم. وقتی همسرم از سر کار برمی گرده، با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها. برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه.
من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن، می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟
و من این جواب منه
_نه. هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست.
اتحاد، عدالت، خودباوری. من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست.
◤ @EBRAHIMHADI ◢
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
🔸اینطوری از مردم میشم...🔸
اوایل انقلاب بود. ابراهیم در کمیته مشغول فعالیت بود. من به کمیته ای که ابراهیم در آنجا مشغول فعالیت بود رفتم.
✳️چند اتاق کنار هم بود و در هر اتاق یک میز قرار داشت و مسئولین کمیته پشت میز جوابگوی مردم بودند.
💯وارد اتاق ابراهیم شدم. برخلاف اتاق ها میز کار پشت سرش بود و صندلی جلوی میز قرار داشت. صندلی مراجعین هم روبه روی صندلی ابراهیم بود.
💢پرسیدم اینجا چرا فرق داره؟!
گفت: پشت میز که نشستم احساس غرور بهم دست داد و اینطوری از مردم میشم. برای همین صندلی خودم رو آوردم اینطرف تا به مردم نزدیک تر باشم!
📚سلام بر ابراهیم۲
🌐 @Ebrahimhadi
#پرسشهای_مهم_زندگی 4
سوال❓❗
بهترین عمل، کدام عمل است؟
پاسخ 📩
بهترین عمل آن است که مورد قبول خدا واقع شود، هر کاری که باشد؛ کوچک یا بزرگ. نوع کار مهم نیست قبولی آن مهم است.
هنگامی که حضرت ابراهیم (علیه السلام) پایههای کعبه را با همکاری فرزندش اسماعیل بالا برد، دعا کرد و گفت: ربنا تقبل منا ( سوره بقره، آیه 127.) خدایا! از ما بپذیر.
با آنکه محل کار، مکه، نوع کار ساختن کعبه، بنای آن پیامبر اولوا العزمی همچون حضرت ابراهیم و کارگرش پیامبری دیگری به نام اسماعیل، هدف آن مرکز عبادت برای نسل بشر، طواف گاه انبیا، فرودگاه جبرئیل و زادگاه حضرت علی (علیه السلام) است، با همه این ارزشها، مهم آن است که خداوند قبول کند و لذا فرمود: ربنا تقبل منا
آری ساختن کعبه هم اگر مورد قبول خدا واقع نشود، ارزشی ندارد.
#استاد_قرائتی
🌐 @Ebrahimhadi