🌱امـام باقر می فرمایند:
وقتی مهـدی (عج) وارد کوفه می شود، برفراز منبر قرار می گیرد، سخن آغاز می کند، درحالی که مردم از شدت شوقِ دیدارش آنچنان می گِریَنـد که از شدت گریـه نمی فـهمند امام چه می فرماینـد...
|اعلام الوری| ص۲۷۱
🆔 @Ebrahimhadi
چنین فرموده است مولا و رهبر
بخوانم این کتاب، اول به آخر...
زبس بود این کتاب جذاب و شیرین
نرفته در کنار و هست در بر...
💠رهبر انقلاب:
🌸جاذبهی شخصیت شهید ابراهیم هادی انسان را مثل مغناطیس به خودش جذب میکند.
⚠️تا کتاب شهید ابراهیم هادی را خواندم، تا مدتی دلم نمیآمد از روی میز بگذارم در کتابها...
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 وکیل مقابل در حالی که از شدت خشم چشم هاش می لرزید و صورتش سرخ شده بو
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
اون روز توی دفتر مشغول کار بودم که پدر و مادرش وارد شدن، خبر کشته شدن پسرشون رو توی اخبار دیده بودم ؛ پسرشون به خاطر یه برنامه، تا نزدیک غروب توی مدرسه مونده بود،داشته برمی گشته که پلیس به خاطر رنگ گندمی پوستش و کوله بزرگ دوشش و نزدیک بودن به محل جرم ، بهش شک می کنه ...
اونها بلافاصله با ماشین جلوی اون می پیچن ، محمد به شدت وحشت زده میشه ، که ماشین دوم هم از پشت سر، راهش رو می بنده ،پلیس ها فریاد زنان از ماشین بیرون میان و در حالی که فریاد می زدن دست هات رو ببر بالابه سمت اون شلیک می کنن ...
با 26 گلوله،بدون لحظه ای مکث و تردید بدن محمد رو سوراخ سوراخ کرده بودن ،بچه وحشت زده ای که هرگز نفهمید چرا اون رو به گلوله بستن؟ سلاح گرم یا هیچ کدوم از اشیای مسروقه توی وسایل محمد پیدا نشده بود،طبق تصاویر پزشکی قانونی از جسد، چند گلوله به زیر کتف و بغلش اصابت کرده بود ،این فقط در شرایطی می تونست اتفاق افتاده باشه که اون بچه به نشانه تسلیم دست هاش رو بالا برده باشه ...
یعنی اونها، به کسی شلیک کرده بودن که تسلیم شده ، این چیزی بود که تمام شاهدهای صحنه به زبان آورده بودن؛ - اون بچه با وحشت و در حالی که می لرزید کوله اش رو انداخت و دستش رو بالا برد ...
هیچ کسی از اون پلیس ها سوالی نکرد ، هیچ کدوم توبیخ نشدن ، رئیس پلیس بدون ساده ترین کلمات عذرخواهی اعلام کرد هر روز انسان های زیادی در دنیا جان شون رو از دست میدن و کشته شدن محمد هم مثل اونها، فقط یه تراژدیه اما پلیس ها به اینکه ،اون بچه مسلح هست یا نه ، شک کردن و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود محسوب می شده و اونها هیچ اشتباهی مرتکب نشدن...
26 گلوله برای دفاع از خود ، حتی دیدن چهره پدر و مادرش هم تمام وجودم رو آتش می زد، هیچ کسی بهتر از من، حس اونها رو درک نمی کرد؛ اونها حرف می زدن ،من حرف های اونها رو می نوشتم و زیرچشمی به دست علیل و دردناکم نگاه می کردم هر چند اونها هم سفیدپوست بودن اما قسم خوردم هر کاری از دستم برمیاد براشون انجام بدم ...
چند روزی می شد که مردم با شنیدن این خبر به خیابون اومده بودن از تحصن جلوی اداره پلیس گرفته تا تظاهرات خیابانی، تظاهراتی که عموما باخشونت پلیس تمام می شد ...
هیچ پلیسی در این دادگاه حاضر نشد حتی زمانی که از اونها جهت پاسخ به سوالات، رسما درخواست قانونی کردم، فقط یه وکیل به نمایندگی از همه اونها، اونجا حضور داشت و در نهایت دادگاه رای تبرعه اونها رو صادر کردو این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود اعلام شد، 26 گلوله برای دفاع در برابر یه آدم غیر مسلح ؛ قاضی رای خودش رو اعلام کرد و سه مرتبه روی میز کوبید؛ ختم دادرسی...
مادر محمد با صدای بلند گریه می کرد ، پدرش می لرزید و اشک می ریخت و من، ناخودآگاه می خندیدم و سرم رو تکان می دادم اون قدر بلند که قاضی فکر کرد دارم دادگاه رو مسخره می کنم ...
یه نفر داشت زنده زنده، قلبم رو از سینه ام بیرون می کشید، سوزشش رو تا مغز استخوانم حس می کردم ، سریع وسایلم رو جمع کردم، من باید اولین نفری باشم که با خبرنگارها حرف می زنه من باید صدای مظلومیت محمد و مرگ عدالت رو به گوش دنیا می رسوندم ...
از در سالن دادگاه که خارج شدم ، چند نفر از گارد دادگاه دوره ام کردن،آقای ویزل، شما باید با ما بیاید بعد از چند ساعت حبس شدن توی یه اتاق ،بالاخره یکی در رو باز کرداز شدت خشم، تمام بدنم می لرزید ...
- چه عجب ! اونقدر به در زدم و صدا کردم که گلوم داشت پاره می شد حداقل با یه فنجون قهوه می اومدید ...
در رو بست و اومد سمتم ،شما حس شوخ طبعی جالبی دارید آقای ویزل، حتی در چنین شرایطی ! نشست مقابلم ؛ - ولی من اینجام که در مورد مسائل جدی با هم صحبت کنیم، به پشتی تکیه داد ، یه راست میرم سر اصل مطلب ، شما حق ندارید در مورد این پرونده با هیچ شخصی یا هیچ خبرگزاری ای صحبت کنید، این پرونده از این لحظه محرمانه است ، اگر تخلف کنید به جرم افشای مدارک محرمانه، مجرم شناخته شده و به شدت مجازات می شید ...
به زحمت می تونستم خودم رو کنترل کنم ، تمام بدنم می لرزید،بدتر از همه، وقتی عصبی می شدم دستم به شدت درد می گرفت و می سوخت ، محکم توی چشم هاش زل زدم حتی اگر دهن من رو با تهدید ببندیدبا پدر و مادرش چکار می کنید؟
با پوزخند خاصی از جاش بلند شد،اینجا کشور آزادیه آقای ویزل ، اونها هر چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن ...
✍🏻 نویسنده: شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🌿ازش پرسیدن:
ابراهیم؟! چرا همراه بقیه رزمنده ها به دیدن امام نرفتی ؟
✨جواب داد:
ما رهبر را برای تماشا نمیخواهیم. ما رهبر را میخواهیم برای اطاعت کردن.
ـ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️
یکی در جبهه گفتا نزد هادی
رها کن جبهه و برگرد وادی
ببین اندر جماران چهره ی یار
بدادی حرف او را گوش صد بار
جوابش داد هادی بس چه زیبا
امام خود بجویم من در اینجا
نخواهم رهبری بهر تماشا
اطاعت از امام باید به هرجا
چه بسیار از شهیدانی که رفتند
اویس عصر ما، نادیده رفتند
ندیدند چهره ی محبوب آن یار
ولی از جان گذشتند در ره یار
کند جبران خدای حی دادار
رساند هر اویسی را به دلدار
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
✨ آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):
💠 برای اینکه بدانید اعمالی را که انجام می دهید مورد قبول خداوند قرار میگیرد یا نه، ببینید بعد از هر عمل چه کاری را انجام می دهید:
1⃣ الطاعه بعد الطاعه دلیل علی قبول الطاعه
🍃 اگر طاعت پشت طاعت انجام می دهید دلیلی بر مورد قبول قرار گرفتن طاعت های شماست.
2⃣ الطاعه بعد المعصیه دلیل علی غفران المعصیه
🍃 اگر بعد از معصیت و گناه، طاعتی انجام می دهید دلیلی بر بخشیده شدن آن معصیت است.
3⃣ المعصیه بعد الطاعه دلیل علی رد الطاعه
🍃 اگر بعد از طاعتی، گناه و معصیتی انجام دهید، دلیلی بر عدم پذیرش و رد شدن آن طاعت شماست.
4⃣ المعصیه بعد المعصیه دلیل علی خذلان العبد
🍃 اگر همینطور گناه و معصیت پشت گناه و معصیت انجام شود، "وای به حال آن بنده که در زیانکاری وحشتناکی است.
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
دلم،
به مشبک های ضریحت
چه محتاج است ...
#امام_رضای_دلم🖤
🆔 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 اون روز توی دفتر مشغول کار بودم که پدر و مادرش وارد شدن، خبر کشته شد
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
با پوزخند خاصی از جاش بلند شد ، اینجا کشور آزادیه آقای ویزل ، اونها هر چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن ، مهم تیتر روزنامه های فرداست و از در اتاق خارج شد . حق با اون بود،مهم تیتر روزنامه های فردا بود ،دادگاه رای بی گناهی پلیس ها رو صادر کرد مدال شجاعت، در انتظار پلیس های قهرمان ...
فردای روز دادگاه، مدام گوشی تلفن و موبایلم زنگ می خورد اما حس جواب دادن به هیچ کدوم شون رو نداشتم ، چی می تونستم بگم؟ با شجاعت فریاد می زدم، محمد بی گناه کشته شد؟ یا اینکه مثل یه ترسو، حرف های اونها رو تایید می کردم ، اصلا کسی صدای من رو می شنید و اهمیت می داد؟ مهم یه جنجال بود،یه جنجال که ذهن مردم بین شلوغ بازی های اون گم بشه و نفهمن دولت چکار می کنه ...
شب بود که صدای در بلند شد ، پدر محمد بود نمی تونستم توی چشم هاش نگاه کنم ، فکر می کردم الانه که ازم بخواد دوباره اقدام کنیم و به رای اعتراض کنیم یا با رسانه ها درباره حقیقت حرف بزنیم ، اما اون در عین دردی که توی چشم هاش موج می زد با آرامش بهم نگاه کرد ...
- آقای ویزل ، اومدم اینجا تا از زحمات شما تشکر کنم ، شما همه تلاش تون رو انجام دادید، هم برای تشکر اومدم و هم اینکه بقیه حق وکالت شما رو پرداخت کنم ؛ خیلی تعجب کرده بودم ، با شرمندگی سرم رو پایین انداختم،نیازی نیست ، من توی این پرونده شکست خوردم و مثل یه ترسو، تمام روز رو اینجا قایم شدم ...
دستش رو گذاشت روی شونه ام،نه پسرم ، زمانی که هیچ کسی حاضر نشد از حق ما دفاع کنه ، تو پشت سر ما ایستادی حداقل، مردم صدای مظلومیت محمد من رو شنیدن ،من از اول می دونستم شکست می خوریم ، یعنی مطمئن بودم؛با شنیدن این جمله شوک شدیدی بهم وارد شد ...
پس چرا اینقدر تلاش کردید و مبارزه کردید؟ اونها هم پسر شما رو کشتن و هم شما رو مجبور کردن که هزینه دادگاه و دادرسی رو بپردازید، اگر مطمئن بودید چرا شروع کردید؟ سکوت سنگینی بین ما حاکم شد،برای چند لحظه از پرسیدن این سوال شرمنده شدم ، با خودم گفتم ، شاید این حرف فقط یه دلگرمی برای خودش بود که درد کمتری رو حس کنه ، این چه سوالی بود که ...
- پسر من یه مسلمان بود، نمی خواستم با ننگ دزدی و حمل سلاح گرم، دفنش کنم، هر چقدر هم که اونها دروغ بگن ، خیلی ها شاهد بودن و الان همه می دونن پسر من، نه دزد بود، نه مسلح ، من از دینم دفاع کردم ، نه پسرم ! برای بچه ای که اون رو از دست دادم ، دیگه کاری از دست من برنمیاد اما نمی خواستم با نام پسر من، دین خدا لکه دار بشه ...
پاسخش به شدت ذهنم رو بهم ریخت ، این جوابی نبود که انتظارش رو داشتم و جوابی نبود که برای من قابل درک یا قابل پذیرش باشه ، نمی خواستم قلبش رو بشکنم اما نمی تونستم این حرف رو بی جواب بگذارم، اون داشت، زندگیش رو بر مبنای اعتقادات احمقانه ای می چید ...
- دین خدا لکه دار هست ، لکه های سیاه، وسط دنیای سفید،یا لکه های سفید وسط دنیای سیاه ، این دنیا به حدی لکه داره که دیگه سیاه و سفیدش مشخص نیست ، هیچ عدالت و انسانیتی وجود نداره ، و خدا هم ، اگر وجود داشته باشه ، مثل یه تماشاچی فقط نگاه می کنه هر چند، خیلی ها میگن خدا بعد از خلق جهان، مرده ...
پ.ن: دوستان عزیز ، یکی از اعتقادات رایج در کشورهای غربی، "مرگ خدا" است که کلیسا هم در رد اون داره خیلی تلاش می کنه ، با دیدن این جمله دچار شوک نشوید !...
✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🌷 آیـت الله مجتهــدی تهرانی (ره) :
☝️ هیچ دعایی را کوچک نشمارید، شاید استجابت در همان دعا باشد.
🔹بعد از هر نماز دست خود را بلند کن و حاجت از خدا بخواه، هرکس بعد از نماز یک دعا پیش خدا دارد که حاجت بگیرد،آن وقت بلند می شود و میرود.
🔸تا نماز خود را خواندی بلند نشو، برو و تعقیبات بخوان،دعا بخوان.
🔹همانطور که بادبادک بدون دنباله بالا نمی رود،نمازم بدون تعقیبات بالا نمی رود.
🔸بعد از نماز حتما تعقیبات بخوان، بنشین در ِ خانه خدا و گدایی کن و حاجت بخواه،شاید همین امشب دعایت گرفت.
🔹انسان باید در گدایی از خدا سماجت کند، خود خدا می فرماید: «اُدعوُنی اَستَجِب لَکُم»
🔸شما بخوانید مرا، من دعایتان را مستجاب می کنم..
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 با پوزخند خاصی از جاش بلند شد ، اینجا کشور آزادیه آقای ویزل ، اونها
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
چند لحظه سکوت کرد،نگاه پر معنا و محبتی که قادر به درک عمق اون نبودم؛ - خدا به قوم حضرت موسی، نعمت های فراوان داد ، دریا رو پیش چشم اونها شکافت، از آسمان برای اونها غذا فرستاد و اونها بدون اینکه ذره ای زحمت کشیده باشن از تمام اون نعمت های استفاده کردن زمانی که حضرت موسی، 40 روز به طور رفت ، اونها که رسما وجود خدا رو با چشم هاشون دیده بودن ، گوساله پرست شدن ، یه گوساله از طلا درست کردن و چون فقط از توش صدا در می اومد جلوش سجده کردن ، خدا باز هم اونها رو بخشید ، اما زمانی که بهشون گفت وارد این سرزمین بشید ، اونها خودشون رو کنار کشیدن و به حضرت موسی گفتن : موسی، تو با خدات به جنگ اونها برو وقتی جنگ تموم شد بیا ما رو خبر کن ، می دونی چرا این طوری شد؟
داستان عجیبی بود که هرگز نشنیده بودم ، سرم رو به علامت نه تکان دادم ، نمی دونم،شاید احمق بودن! تلخ، خندید ،اونها احمق نبودن ، انسان ها زمانی برای چیزی ارزش قائل میشن و به چشم نعمت بهش نگاه می کنن که براش زحمت کشیده باشن ، اونها هیچ زحمتی نکشیده بودن ، خدا بدون دریغ به اونها روزی داد،خدا به جای اونها با دشمن اونها جنگید،فرعون رو غرق کرد و اونها رو نجات داد ،حتی لازم نبود برای به دست آوردن غذاشون تلاش کنن ، اونها دیگه نعمت های خدا رو نمی دیدن ، مثل بچه یه خانواده پولدار که از فرط ثروت زیاد با 100 دلاری سیگار درست می کنه و آتیشش میزنه ، از دید اون، تک تک اون دلارها بی ارزشه چون از روز اول، بی حساب بهش دادن ، اما از دید یه آدم فقیر، تک تک اونها جواهره،خدا به بشر نشان داد که ما باید برای نعمت ها سختی بکشیم ، بجنگیم و تلاش کنیم تا قدر اونها رو بدونیم،آدمی که هر روز بدون مشکل، نفس می کشه،هرگز به اون نفس ها و اکسیژن به چشم نعمت نگاه نمی کنه و هیچ وقت ارزش اونها رو نمی فهمه تا زمانی که اون نعمت رو از دست بده ، مثل اون ماهی که غرق در آبه و مفهوم دریا رو نمی فهمه ...
بعد از رفتن پدر محمد ، من ساعت ها روی اون حرف ها فکر می کردم ، شاید اولش عجیب بودن اما وقتی خوب بهشون فکر کردم دیگه عجیب نبودن ، ولی تک تکش حقیقت داشت ...
کم کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد ، من اعتقادی به خدا نداشتم ، خدا از دید من، خدای کلیسا بود ، خدای انسان های سفید ،مرد سفیدی، که به ما می گفت: زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه و من هر بار که این جملات رو می شنیدم توی دلم می گفتم :خودت زجر بکش ، اگر راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن ...
زجر کشیدن برای کلیسا یه افتخار محسوب می شد، درهای آسمان و تطهیر اما به جای حمایت از ما که قشر زجر کشیده بودیم ، از اشراف و ثروتمندان حمایت می کرد و اصلا شبیه انسان های زجر کشیده نبودن ،اینجا بود که تازه داستان من و خدا، داشت شکل می گرفت، من شروع به تحقیق کردم در جستجوی خدا، هر کتابی که به دستم می رسید؛ می خوندم ، عرفان ها و عقاید مختلف ، اونها رو کنار هم می گذاشتم و تمام ساعت های بی کاریم رو فکر می کردم ،قرآن، آخرین کتابی بود که خوندم ...
مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم ،اما چیزی که قلبم رو به حرکت در آورد، دیدن دو تا تصویر بود ،تصویری از حج ، انسان هایی با پارچه های سفید و یه شکل خودشون رو پوشانده بودن، سفید و سیاه ، با پاهای برهنه دور خانه ای ساده می چرخیدند ، خانه ای که با پارچه سیاهی پوشیده شده بود ،توی اون لباس ها اصلا مشخص نمی شد کی ثروتمنده و کی فقیر ، این مصداق عملی برابری بود و تصویر دوم، تصویری بود که با همون پارچه های سفید سیاه و سفید، روی زمین و بی تکلف و تفاخر، کنار هم غذا می خوردن ...
با دیدن این دو تصویر، قلبم از جا کنده شد، ناخودآگاه با صدای بلند خندیدم ،خنده ای از سر حظ و شادی ؛ شاید این تصاویر برای یه انسان سفید، ساده بود اما برای من، نعمت محسوب می شد برای من که تمام زندگیم به خاطر بومی بودن، سیاه بودن و فقیر بودن ، تحقیر شده بودم و برای ساده ترین حقوق انسانیم زجر کشیده بودم؛ نعمت برابری ، خدایی که سفید و سیاه در برابرش، یکسان بودن بدون صلیب های طلا و جواهرنشان این خدا، قطعا خدای من بود ...
✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
✨شهید سید مجتبی نوابصفوی وسط سخنرانی اش گفت :
🌸برام یه شمع بیارین. شمع رو که آوردند روشن کرد و گفت: در اتاق رو کمی باز کنین. درِ اتاق که باز شد؛ شعله ی شمع با وزش باد کمی خم شد.
🌸شهید نواب گفت : مؤمن مثل این شعله شمع است و معصیت و گناه حتی اگه به اندازه وزش نسیمی باشه ؛ مؤمن رو به طرف چپ و راست منحرف کرده و از صراط الهی دور می کنه ...
#یادش_با_صلوات🌹
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠
#گذشتازبهترینچیزها
🌸وقتی ابراهیم تسبیح شاه مقصود زیبایی می خرد، یکی از رزمندگان به او می گوید تسبیحت را به من می دهی؟ ابراهیم همانجا تسبیح را به آن رزنمده می دهد چون او به این چیز ها دل نبسته بود و راحت از آن گذشت می کرد ...
#شبیه_ابراهیم_باشیم
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 چند لحظه سکوت کرد،نگاه پر معنا و محبتی که قادر به درک عمق اون نبودم؛
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم شیعه، سنی، وهابی ، هر کدوم چندین فرقه و تفکر ، هر کدوم ادعای حقانیت داشت ، بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن،بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت ، به شدت گیج شده بودم، نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم ،کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد ، اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به اسلام هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد ...
خسته شدم،چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولو شدم ؛ - شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره ، شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم ، مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره،خدایا! اصلا وجود داری؟
بدون اینکه حواسم باشه ، کاملا ناخودآگاه ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که فکر می کردم اصلا وجود نداره اما حقیقت این بود بعد از خوندن قرآن باور وجود خدا در من شکل گرفته بود؛همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم ، به خودم گفتم ، کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن،داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی ، اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن ، آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن و به جای تلاش، منتظر بشن یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه ؛ فراموشش کن ...
و فراموش کردم،همه چیز رو، و برگشتم سر زندگی عادیم ، نبرد با دنیای سفید برای بقا ، از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم ، از طرف دیگه سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم ،گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم،بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم ، اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن ، مبارزه تنها راه برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود ...
کم کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد می شد،من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم ، پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم ،اما انگیزه من برای تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبودمبارزه ای تا آخرین نفس ...
کار سختی بود اما تعداد ما داشت زیاد می شد، حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم ، از هر 1000 بومی استرالیایی، 40 نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد،شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید به آینده رو داشت،نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن ...
سال 2008 ، یکی از مهمترین سال های زندگی من بود ، زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود ؛عذرخواهی کرد ، زمانی که نخست وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما پوزش خواست؛همون سال، اوباما ، اولین رئیس جمهور سیاه پوست امریکا در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید ، اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم ، با خودم گفتم: امروز، صدای آزادی در امریکا بلند شده فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین ...
نوری در قلب من تابیده بود ، نور امید و آینده روشن ، سرزمین زیبای متمدن من،داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد اما این توهمی بیش نبود ، هرگز چیزی تغییر نکرد، سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود ، آی دنیا ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم ! این تنها جلوه سخنان نخست وزیر بود ...
من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم ، گاهی به شدت مایوس می شدم ، آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح دنیا وجود داشت؟ ناامیدی چاره کار نبود ، من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم،برای همین شروع به تحقیق کردم ، دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم ، توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم،فراتر از مرزهای استرالیا ...
✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁