eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.3هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
717 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃يَا خَيْرَ مَنْ دُعِيَ لِكَشْفِ الضُّرِّ...🍃 میگن #رفیق خوب رو باید؛ تو سختی‌ها شناخت! و تو بهترین رفیقی در اوج سختی‌ها... @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
اگر میخواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد،ببینید به چه چیزی عشق مےورزد: کسی که عشقش ماشینش است ارزشش به همان میزان است اما کسی که عشقش #خداست ارزشش اندازه خداست🌹 #علامه_جعفری(ره) @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
⭕️ وقتے ضارب، علی رو زد، ما اون رو به گوشه ای از خیابون کشیدیم؛ یک پیرمرد اومد گفت: خوب شد همینو می خواستی؟ به تو چه ربطی داشت که دخالت کردی؟ ❤️علی با همان بدن بی جان گفت: حاج آقا فکر کردم دختر شماست، من از ناموس شما دفاع کردم. #شهید_امربه_معروف #شهید_علی_خلیلی🌹 @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
💠ـــــــ قسمت بیستو پنجم ـــــــ💠 ‌ 🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷 #پیشنهاد_مطالعه📚 🆔 @Ebrahimhadi ✨🍃✨🍃✨🍃✨
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 به شدت جا خوردم ، من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم ولی این رفتا
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم ، که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ، مکث کوتاهی کرد ، مشکلی پیش اومده؟ بدجور هول شدم و گفتم نه ، و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم ، اعصابم خورد شده بود ، لعنت به تو کوین ، بهترین فرصت بود ،چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم ... - منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم ، خندید، فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود ؛ - نخند ، سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد ! هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه؛ جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد ، سرش رو انداخت پایین ، چند لحظه در سکوت مطلق گذشت ... - اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی ، باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی؛ - افتخار؟ ... یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟ منتظر جوابش نشدم،پوزخندی زدم و گفتم ،هر چند، چرا نباید خوشحال بشی؟ اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمک شون میری ، اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی ،طرف مقابله ! - مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم؛ همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد ، ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است ،به چی فکر می کرد؛ نمی دونم اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم ، می تونستم بدون کوچیک کردن خودم ، دوباره دفتر رو ازش بگیرم ،اما ... همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد ، اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند،به زبون آوردم ، - لعنت به توی احمق ! سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد با دست بهش اشاره کردم و گفتم:((با تو نبودم !)) و بلند شدم از اتاق زدم بیرون ... تابستان تموم شد ،بچه ها تقریبا برگشته بودن ،به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد و من هنوز با عربی گلاویز بودم ، تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود و ناخواسته سکوت بین ما شکست ؛ توی تمام درس ها کارم خوب بود، هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه و با اصطلاحات زیاد، سخت بود اما مثل عربی نبود رسما توش به بن بست رسیده بودم ،دیگه فایده نداشت ، دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی ... - اون دفتری که اون دفعه بهم دادی ...! نگذاشت جمله ام تموم شه ،سریع از جاش بلند شد ، صبر کن الان میارم ، بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد ،عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم ، دفتر رو گرفتم و رفتم ؛ واقعا کمک بزرگی بود اما کلی سوال جدید برام پیش اومد، دیگه هیچ چاره ای نداشتم ، داشت قلمش رو می تراشید ، یکی از تفریحاتش خطاطی بود ، من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه ، یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم عزمم رو جزم کردم ، از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف، با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد ، نگاهش خیلی خاص شده بود ... - من جزوه رو خوندم ، ولی کلی سوال دارم ، مکث کوتاهی کردم ، مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟ خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد ،دستی به صورتش کشید و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت ، _شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود ! با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد،تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد ، تدرسیش عالی بود ! ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعا برام سخت بود، شدید احساس حقارت می کردم ، حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم ، من از خودم خجالت می کشیدم و ازرفتاری که در گذشته با هادی داشتم ... ✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی ♻️ .... 🆔 @Ebrahimhadi 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
ای که قشنگی آسمان در چهرت یافتم! با من بگو؛ راز پرواز #سمت_خدا را ...🕊 ای روشنای مسیر دلدادگی رحمان ابراهیم..🌹 @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
#تقوا_یعنی 👇 ‌ ❤ آیت الله مجتهدی (ره): ‌ ✅ #تقوا یعنی اینکه اگر یک هفته مخفیانه از همه کارهای ما فیلم گرفتند و گفتند اعمال هفته گذشته ات در تلویزیون پخش شده، ناراحت نشویم...! @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
🔻حاج حسین یڪتا می‌گفت: 💫درعالم رویا به شهید گفتم چرا برای ما دعا نمی‌ڪنید ڪه شهید بشیم؟! میگفت: ما دعا می‌ڪنیم؛ براتون شهادت مینویسن؛ ولی گناه می‌ڪنید پاڪ میشه... @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
💠ـــــــ قسمت بیستو ششم ـــــــ💠 ‌ 🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷 #پیشنهاد_مطالعه📚 🆔 @Ebrahimhadi ✨🍃✨🍃✨🍃✨
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه ر
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 کم کم داشتم فراموش می کردم ، خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود! رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد ،هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت ، اون صبورانه با من برخورد می کرد ، با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت و با همه متواضع بود، حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن، تفاوت قائل بشم ، مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود ، برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم ،سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست و در میان مخروبه درون من ،داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت ... با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد، این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها ، این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم ، این حس غریب صمیمیت ؛ دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد، اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد ، خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد! داستان های کوتاه اسلامی و بعد از اون، سرگذشت شهدا ؛ من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم ، چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم ... کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم، تغییر رفتار من شروع شد ، تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن ، اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن، هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم ، تا اینکه ، آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست؛هادی کلا آدم خوش خوراکی بود ، اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید، غذا هم قرمه سبزی ، وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم؛ هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود ، یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت بقیه اش رو نمی خوری؟! سری تکان دادم و گفتم ، نه ! برق چشم هاش بیشتر شد ، _من بخورم؟ بدجور تعجب کردم ! مثل برق گرفته ها سری تکان دادم،اشکالی نداره ولی... با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد، من مبهوت بهش نگاه می کردم ،در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد ، چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده ، حتی یه بار یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم ! حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد ! وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون ،گریه ام گرفته بود، قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... حال عجیبی داشتم ! حسی که قابل وصف نبود ، چیزی درون من شکسته شده بود ، از درون می سوختم ، روحم درد می کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد ؛ تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد ، تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود ، احساس سرگشتگی عجیبی داشتم، تمام عمر از درون حس حقارت می کردم ، هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد، از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن ، بیشتر متنفر می شدم ،هر چه این حس حقارت بیشتر می شد، بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم ، من از همه شما بهتر و برترم اما به یک باره این حس در من شکست... برای اولین بار ، قلبم به روی خدا باز شد، برای اولین بار ، حس می کردم منم یک انسانم!برای اولین بار ! دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم وجودم رنگ خدا گرفته بود ،یه گوشه خلوت پیدا کردم ، ساعت ها ،بی اختیار گریه می کردم ، از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم، شب ، بلند شدم و وضو گرفتم، در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم ، به رسم بندگی ، سرم رو پایین انداختم ، و رفتم توی صف نماز ایستادم ، بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن ، اون نماز ، اولین نماز من بود ... برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود ، من با قلبم خدا رو پذیرفتم،قلبی که عمری حس حقارت می کرد، خدا به اون ارزش بخشیده بود ، اون رو بزرگ کرده بود ، اون رو برابرکرده بود و در یک صف قرار داده بود،حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم ؛ بندگی و تعظیم کردن ، شرم آور نبود ، من بزرگ شده بودم ، همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود ... ✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی ♻️ .... 🆔 @Ebrahimhadi 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
بد نیست حسابی کنیم ... ⁉️آیا آنقدر که منتظر وصل شدن اینترنت بودیم، انتظار او را کشیدیم!؟ شرمنده ایم آقا...😔 @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
🌹شهیدحسن تهرانی مقدم: ⭕️ڪاری که انجام میدهید،حتی نایستید ڪه ڪسی بگوید خسته نباشید! ازهمان در پشتی بیرون بروید. چون اگر تشڪر کنند،تو دیگر اجرت را گرفته و چیزی برای آن دنیایت باقے نمیماند @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••