eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
714 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان🌙 🇮🇷 @Ebrahimhadi
📎جزء بیست و یکم: قرائت روزانه یک جزء قران کریم هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷 🇮🇷 @Ebrahimhadi
Juz21_@Ebrahimhadi.mp3
4.89M
📎جزء بیست و یکم: قرائت روزانه یک جزء قران کریم هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا اگر ابراهیم با شخصی دوست میشد که آن شخص اشتباهاتی داشت، دیگران به او اعتراض میکردند. اما ابراهیم نقاط مثبت رفتاری شخص مقابل را مطرح میکرد و نقاط ضعف را مطرح نمیکرد. ✅ ابراهیم بدون اینکه حرفی بزند و امر و نهی کند، با عمل، کاری میکرد که طرف مقابل، اشتباهاتش را ترک کند. ابراهیم به این دستور اهلبیت دقیقا عمل میکرد که میفرمایند: «مردم را به وسیله ای غیر از زبان، به سوی خدا دعوت کنید.» 📚سلام بر ابراهیم2 🇮🇷 @Ebrahimhadi
یک عمر دنبال رفیق گشتم ,اما هیچ ... تا اینکه در « جوشن کبیر » پیدایش کردم... " یا رفیقَ مَن لا رفیقَ لَه " و اینجا بود که تازه فهمیدم . . . یه رفیق دارم ; ... " اسمش خداست" 🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید 🇮🇷 @ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و نهم آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض الود نب
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت سی ام توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید، اجازه نداد حرف بزنم. با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم. _ارام باشید خانم. حال ایشان.. چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم، _به من دروغ نگو. هجده سال است، دارم میبینم هر روز ایوب آب میشود. هر روز درد میکشد. میبینم که هر روز میمیرد و زنده میشود. میدانم که ایوب رفته است. گردنم را کج کردم و ارام پرسیدم، _رفته؟ دکتر سرش را پایین انداخت وسرد خانه را نشان داد. توی بغل زهرا وا رفتم. چقدر راحت پرسیدم "ایوب رفته؟" امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد. از فکر زندگی بدون ایوب مو به تنم سیخ میشد. ایوب چه فکری درباره من میکرد؟ فکر میکرد از اهنم؟ فکر میکرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟ چی فکر میکرد که آن روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت، _حواست باشد بلند بلند گریه نکنی. سر وصدا راه نیاندازی. یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود. حجاب هدی، حجاب خواهر هایم،کسی صدای انها را نشنود. مواظب باش به اندازه مراسم بگیرید. به اندازه گریه کنید. زهرا اخرین قطره های آب قند را هم داد بخورم. صدای داد و بیداد محمد حسین را میشنیدم. با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود. خواستم بلند شوم. زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمد حسین آمد جلو. صورت خیس من و زهرا را که دید، اخم کرد، _مامان، بابا کجاست؟ زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود. محمد حسین داد کشید، _میگویم بابا ایوب کجاست؟ رو کرد به پرستار ها. آقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت اقا، _بابا ایوب رفت؟ اره؟ رگ گردنش بیرون زده بود. با عصبانیت به پرستار ها گفت، _کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم،کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من مرده. شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟ دست اقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون. سرم گیج رفت. نشستم روی صندلی. آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید. وسط خیابان محمد حسین را گرفت توی بغلش. محمد خشمش را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی اقا نعمت زد. اقا نعمت تکان نخورد، _بزن محمد جان. من را بزن. داد بکش. گریه کن محمد. محمد داد میکشید و اقا نعمت را میزد. مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند. محمد نشست روی زمین و زبان گرفت، _شماها که نمیدانید. نمیدانید بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی میلرزید شما ها که نبودید. همه جا تاریک و سرد بود. همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم و اتش زدم تا گرم شود. سرش را گرفتم توی بغلم. بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد، _سر بابام توی بغلم بود که مرد. بابا  ایوبم توی بغل من مرد. ایوب را دیدم به سرش ضربه خورده بود. رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمد حسین ایوب را توی قزوین درمانگاه میبرد تا امپولش را بزند. بعد از امپول، ایوب به محمد میگوید حالش خوب است و از محمد میخواهد که راحت بخوابد. هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ میشود. ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون. دکتر گفت، _پشت فرمان تمام شده بوده. از موبایل اقا نعمت زنگ زدم به خانه. بعد از اولین بوق، هدی گوشی را برداشت، _سلام مامان. گلویم گرفت، _سلام هدی جان، مگر مدرسه نبودی؟ -ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادند بیایم خانه، پیش دایی رضا و خاله. مکث کرد، _بابا ایوب حالش خوب است؟ بینیم سوخت و اشک دوید به چشمانم، _اره خوب است دخترم. خیلی خوب است. اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه م. صدای هدی لرزید، _پس چرا اینها همه اش گریه میکنند؟ صدای گریه ی شهیده از ان طرف گوشی می امد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف میزد، _بابا ایوب رفته؟ اه کشیدم، _اره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت. خیلی خسته شده بود. حالا حالش خوب خوب است. هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد. هق هق میکرد، _مامان تو را به خدا بیاورش خانه، تهران، پیش خودمان. -نمیشود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید. بیایید تبریز. -ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان. ⭕️ ادامه دارد... 🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر بیست و دوم... 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🌙سحر بیست و دوم ✍ سحر بیست و دوم... اولین سحر بدون علی است. و قلب زمین، برای هضم نداشتَنَش، در انقباضی سخت، درگیر شده است. ❄️دیروز...آئینه ی خدا روی زمین، ترک خورده است... و دیگر هیــچ کس نیست، که چهره کاملی از خدا را، برایمان رونمايي کند. ❄️زمیــن؛ بی علی، فقیرترین مخلوق خداست. بیچاره زمیـ🌎ــن! من مانده ام، دردهای عظیمی را که به خود دیده است...چگونه او را از گردش روزمره اش، باز نداشته است؟ ✨همه درد زمین یک سو... فــراقِ علــی... یک سو... و انتظار هزار ساله پسر علی، از سوی دیگر، سرگیجه به جانش انداخته است. و من... در این درد زمین، همیشه، با او شریک بوده ام. ❄️آخرین لیلةالقدر در پیش است. و من، برای تسکین همه دردهای اهل زمین، قنـــوت می گیرم. اما... عظیم ترین غصه اش، همان آینه ترک خورده ایست، که باید ترمیم شود. ❄️تا زمیــن، "پسر علی" را رو نکند. هیچ آينه ای، توان ترسیم چهره خدا را، نخواهد داشت. ❄️باید برای عظیم ترین درد اهل زمین، دعا کنیم. برای ثروتـی که داریــم، اما دستمان به او نمی رسد. ❄️باید تقدیرات زمین را، با دستان رو به آسمانمان عوض کنیم. زمین، با پسر علی، دیگر فقیرترین مخلوق خدا، نخواهد بود! 💠برای غربت پسر علی، دعا کنیم.... 🇮🇷 @Ebrahimhadi
1528311793409.mp3
1.77M
🌙سحر بیست و دوم... 🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔 عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم 🍃دعای سلامتی امام زمان (عج) به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹 🇮🇷 @Ebrahimhadi