eitaa logo
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
72 فایل
﷽ •تا خودرا نسـازیم و تغییر ندهیـم، جــــامعــــه سـاخــتـه نـمــی‌شـود!• ــــ ـــــــــــــــــ https://daigo.ir/secret/3637729215 لینک پیام ناشناس قرارگاه ________ ‌ -ارتباط با ادمین ‌ [ @ADMINHADI ]
مشاهده در ایتا
دانلود
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب#شهدا✨ 🗯داستانی از کتاب"سلام بر ابراهیم": 📌همه گردان ها از محورهای خودشان پیشروی کردندو م
بسم الرب ✨ 🗯داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم"ادامه پارت قبل: 📌آهسته و سینه خیز به سمت جلو رفتم و خودم را به آن سنگر رساندم... -یکدفعه ابراهیم ضربه ای به صورت آن بسیجی زد و اسلحه را از دستش گرفت وبعد هم آن بسیجی را بغل کرد جوان که انگار تازه به حال خودش آمده بود گریه کرد🥀! ابراهیم مرا صدا زد و بسیجی را به من تحویل داد و گفت: «تا حالا تو صورت کسی نزده بودم اما اینجا لازم بود🕊» بعد هم به سمت تیربار رفت... -چند لحظه بعد نارنجک اول را انداخت ولی فایده ای نداشت و بعد بلند شد و به سمت بیرون سنگر دوید نارنجک دوم را در حال دویدن پرتاب کرد!!! " لحظه ای بعد سنگر تیربار منهدم شد بچه ها با فریاد الله اکبر از جا بلند شدند و به سمت جلو آمدند🌿🕊" -ابراهیم غرق خون روی زمین افتاده بود اسلحه ام را انداختم و به سمت او دویدم... درست در همان لحظه انفجار یک گلوله به صورت (داخل دهان) و یک گلوله به پشت پای او اصابت کرده بود خون زیادی از او می رفت😔💔! با یکی از بچه ها و با یک ماشین ابراهیم و چند مجروح دیگر را به بهداری ارتش در دزفول رساندیم خون زیادی از بدنش رفت و حالا معلوم نیست بتواند مقاومت کند:))) ادامه داستان درپارت بعد... 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 🗯داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم"ادامه پارت قبل: 📌آهسته و سینه خیز به سمت جلو رف
بسم الرب ✨ 🗯داستانی از کتاب'سلام بر ابراهیم'ادامه پارت قبل: 🔸پزشک بهداری دزفول گفت:گلوله ای که به صورت خورده به طرز معجزه آسائی از گردن خارج شده و به جایی آسیب نرسانده، اما گلوله ای که به پا اصابت کرده قدرت حرکت را گرفته و استخوان پشت پا خورد شده...😢 برای معالجه باید به تهران منتقل شود!): ابراهیم به تهران منتقل شد و یک ماه در بیمارستان نجمیه بستری بود!.. چندین عمل جراحی انجام داد و چند ترکش ریز و درشت راهم از بدنش خارج کردند🥺 _ابراهیم در مصاحبه با خبرنگاری که در بیمارستان به سراغش آمده بود گفت: با اینکه بچه ها برای این عملیات ماها زحمت کشیدند اما با عنایت خداوند؛ ما درفتح المبین عملیات نکردیم‼️ ما فقط راهپیمایی کردیم و شعارمان یا زهرا(س) بود🙃🍃 آنجا هرچه که بود نظر عنایت خود خانم'حضرت صدیقه طاهره' بود...✨ ادامه داد: وقتی در صحرا بچه ها را به این طرف و آن طرف می بردیم و همه خسته شده بودند.... سجده رفتم و توسل پیدا کردم به امام زمان(عج)🌿 وقتی سر از سجده برداشتم... _بچه ها آرامش عجیبی داشتند، نسیم خنکی هم می وزید. من در مسیر آن نسیم حرکت کردم، چیز زیادی نرفتم که به خاکریز اطراف مقر توپخانه رسیدم...😊 در پایان هم وقتی خبرنگار پرسید: آیا پیامی برای مردم دارید⁉️ گفت:«ماشرمنده این مردم هستیم،از شام شب خود می زنند و برای رزمندگان می فرستند، خود من باید بدنم تکه تکه شود تا بتوانم نسبت به این مردم ادای دین کنم🌝🍃🖐» _ابراهیم به دلیل شکستگی استخوان پا قادر به حرکت نبود و پس از مدتی بستری در بیمارستان به خانه آمد و حدود شش ماه از جبهه ها دور بود...🥲 اما در این مدت از فعالیت های اجتماعی و مذهبی در بین بچه های محل و مسجد غافل نبود✨🌱 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 🗯داستانی از کتاب'سلام بر ابراهیم'ادامه پارت قبل: 🔸پزشک بهداری دزفول گفت:گلوله ای
بسم الرب ✨ 💭داستانی از کتاب "سلام برابراهیم": 📌ابراهیم در دوران دبیرستان به همراه دوستانش هیئت جوانان وحدت اسلامی را برپا کرد..✨🌱 او منشاء خیر برای بسیاری از دوستان شد، بارها به دوستانش توصیه می کرد که برای حفظ روحیه دینی و مذهبی از تشکیل هیئتی ک در آن سخنرانی محور اصلی آن باشد عافل نشوید...🙃 🔸یکی از دوستانش نقل می کرد که: سال ها پس از شهادت ابراهیم در یکی از مساجد تهران مشغول فعالیت فرهنگی بودم، روزی در این فکر بودم که با چه وسیله ای ارتباط بچه ها را با مسجد و فعالیت های فرهنگی حفظ کنیم⁉️🤔 _همان شب ابراهیم را در خواب دیدم،تمامی بچه تای مسجد را جمع کرده و می گفت: از طریق تشکیل هیئت هفتگی، بچه ها را حفظ کنید🖐😊 و بعد درمورد نحوه کار توضیح داد... ماهم این کار را انجام دادیم، فکر نمی کردیم موفق شویم ولی ، با گذشت سال ها هنوز از طریق هیئت هفتگی با بچه ها ارتباط داریم✨🌿 مرام و شیوه ابراهیم در برخورد با بچه های محل نیز به همین صورت بود،🌝) او پس از جذب جوانان محل به ورزش، آن ها را به سوی هیئت و مسجد سوق میداد و می گفت: " وقتی دست بچه ها توی دست امام حسین(ع) قرار بگیره مشکل حل میشه، خود آقا نظر لطفش را به آن ها خواهد داشت😊🍃» ادامه داستان در پارت بعد... 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 💭داستانی از کتاب "سلام برابراهیم": 📌ابراهیم در دوران دبیرستان به همراه دوستانش هی
بسم الرب ✨ 💭داستانی از کتاب'سلام بر ابراهیم'ادامه پارت قبل: _ابراهیم مصداق حدیث نورانی امام رضا(ع) بود که می فرماید:"هرکس برای مصائب ما گریه کند و دیگران را بگریاند، هرچند یک نفر باشد اجر او با خدا خواهد بود"🍃 هرکه در مصیبت ما چشمانش اشک آلود شود و بگرید، خداوند اورا با ما محشور خواهد کرد)😊 _ابراهیم هرجایی که بود آنجا را کربلا می کرد...! گریه ها و ناله های ابراهیم شور عجیبی ایجاد می کرد🥺 نمونه آن در اربعین سال ۱۳۶۱ در هیئت عاشقان حسین(ع) بود... او شور عجیبی به مجلس داده بود، بعد هم از حال رفت و غش کرد! _ابراهیم درمورد مداحی حرف های جالبی می زد، می گفت: 'مداح باید آبروبب اهل بیت را درخواندنش حفظ کند، هر حرفی نزند، اگر در مجلسی شرایط مهیا نبود روضه نخواندو...✨🍃' او هیچقوت خودش را مداح حساب نمی کرد، ولی هرجا که می خواند شور و حال عجیبی را ایجاد می کرد😊🌿 وذکر شهدا را هیچوقت فراموش نمی کرد... _شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداری با شکوهی برگزار شد، ابراهیم خوب سینه می زد اما بعد، دیگر اورا ندیدم‼️ سینه زنی بچه ها طولانی شد و مجلس ساعت دوازده شب به پایان رسید...🍃 موقع شام گفتم: عجب عزاداری باحالی بود، بچه ها خیلی خوب سینه زدند... ابراهیم نگاه معنا داری به بچه ها کرد و گفت: عشقتان را برای خودتان نگه دارید!!! وقتی چهره های متعجب مارا دید ادامه داد: این مردم آمده اند تا در مجلس قمربنی هاشم خودشان را برای یکسال بیمه کنند🥲 وقتی عزاداری شما طولانی می شود این ها خسته می شوند، شما بعد از مقداری عزاداری شام مردم را بدهید.!!! بعد هرچه می خواهید سینه بزنید "نگذارید مردم در مجلس اهل بیت احساس خستگی کنند🌝🍃" 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 💭داستانی از کتاب'سلام بر ابراهیم'ادامه پارت قبل: _ابراهیم مصداق حدیث نورانی امام
بسم الرب ✨ 💭داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم": 📌به جلسه مجمع الذاکرین در مسجد حاج ابوالفتح رفته بودیم؛ درجلسه اشعاری در فضایل حضرت زهرا(س) خوانده شد! 🙃 اخر جلسه حاج علی انسانی شروع به روضه خوانی کرد...ابراهیم ازخود بی خود شده بود و با صدایی بلند گریه می کرد🥺 از این رفتار ابراهیم خیلی تعجب کردم!!! جلسه تمام شد، در بین راه ابراهیم گفت: " آدم وقتی به جلسه حضرت زهرا وارد می شود باید حضور ایشان را حس کنه، چون جلسه متعلق به حضرت است🕊🌝" _یک شب به اصرار من به جلسه عیدالزهرا(س) رفتیم، فکر می کردم ابراهیم که عاشق حضرت صدیقه است خیلی خوشحال شود... 😁 مداح جلسه، مثلا برای شادی حضرت زهرا حرف های زشتی را به زبان آورد🙄 اواسط جلسه با اشاره ابراهیم از جلسه خارج شدیم... در راه گفتم: فکر میکنم ناراحت شدید؟🥲 ابراهیم در حالی که آرامش همیشگی را نداشت روبه من با عصبانیت گفت: «توی این مجالس خدا پیدا نمی شه، همیشه جایی برو که حرف از خدا و اهل بیت باشه✨🍃» چند بار هم این جمله را تکرار کرد... بعدها وقتی نظر علما را درمورد این مجالس و ضرورت حفظ وحدت مسلمین مشاهده کردم به دقت نظر ابراهیم بیشتر پی بردم🙃🌱 ادامه داستان در پارت بعد... 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 💭داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم": 📌به جلسه مجمع الذاکرین در مسجد حاج ابوالفتح ر
بسم الرب ✨ 🔸داستانی از کتاب'سلام بر ابراهیم'ادامه پارت قبل: _در فتح المبین وقتی ابراهیم مجروح شد، او را به دزفول منتقل کردیم و درسالنی که مربوط به بهداری ارتش بود قراردادیم...✨ مجروحین زیادی درآنجا بودند و آه و ناله می کردند...😢هیچکس آرامش نداشت! پرستار ها زخم گردن و پای ابراهیم را پانسمان کردند؛ در آن شرایط اعصاب همه بهم ریخته بود و صدای مجروحین بسیار خیلی زیادبود... ناگهان ابراهیم باصدایی رسا شروع به خواندن کرد‼️🤔 شعر زیبایی در وصف حضرت زهرا(س) که رمز عملیات هم نام ایشان بود خواند... چند دقیقه سکوت عجیبی سالن را فرا گرفت، هیچ مجروحی ناله نمی کرد گوئی همه چیز ردیف و مرتب شده بود! 🌿🙃 قطرات اشک بود که از چشمان مجروحین و پرستارها جاری می شد، همه آرام شده بودند❗ یکی از خانم دکتر ها که حجاب درستی هم نداشت جلو آمد، خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود... 🥲 آهسته گفت: توهم مثل پسرمی!! فدای شما جوون ها، بعد نشست و سر ابراهیم را بوسید...😅 قیافه ابراهیم دیدنی بود...😂 گوش هایش سرخ شد و بعد هم از خجالت ملافه را روی صورتش انداخت! 🤭 ابراهیم همیشه می گفت:(بعد از توکل به خدا، توسل به حضرات معصومین مخصوصا حضرت زهرا حلال مشکلات است✨🌱) _برای ملاقات ابراهیم به بیمارستان نجمیه رفته بودیم... دور هم نشسته بودیم، ابراهیم اجازه گرفت و شروع به خواندن روضه حضرت زهرا کرد! 🥺 دونفر از پزشکان از دور نگاهش می کردند. باتعجب پرسیدم: چیزی شده⁉️ گفتند: ما در هواپیما همراه ایشان بودیم، مرتب از هوش می رفت و به هوش می آمد اما در آن حال هم با صدایی زیبا در وصف حضرت مداحی می کرد...🙂✨🍃 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 🔸داستانی از کتاب'سلام بر ابراهیم'ادامه پارت قبل: _در فتح المبین وقتی ابراهیم مجروح
بسم الرب ✨ 🗯داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم": 📌ابراهیم در تابستان ۱۳۶۱ که بخاطر مجروح شدن تهران بود... پیگیر مسائل آموزش و پرورش شد🌱 با عصای زیر بغل از پله های اداره کل آموزش و پرورش بالاو پایین می رفت🙄 گفتم: اقا ابرام چی شده؟! اگ کاری داری بگو من انجام میدم⁉️ گفت: نه، کار خودمه... بعد به چند اتاق رفت و امضاگرفت. میخواست از ساختمان خارج شود که، پرسیدم: این برگه چی بود،چرا اینقد خودتو اذیت کردی...🤔 گفت: یک بنده خدا دوسال معلم بوده اما هنوز مشکل استخدام داره، کار اورا انجام دادم✨🙃🌿 پرسیدم: ازبچه های جبهه است⁉️ گفت: فکر نمیکنم، اما از من خواست برایش این کار را انجام دهم من هم دیدم این کار از من ساخته است، برای همین آمدم😅 ادامه داد: آدم هرکاری که می تواند باید برای بنده های خدا انجام دهد،" مخصوصا این مردم خوبی که داریم😊✨" نشنیدی که حضرت امام فرمودند:(مردم ولی نعمت ما هستند.) _ابراهیم را درمحل همه می شناختند، همیشه خانه ابراهیم پر از رفقا بود😁🌱 یک روز صبح امام جماعت مسجد محمدیه نیامده بود، مردم به اصرار ابراهیم را جلو فرستادند و پشت سر او نماز خواندند🕊🌝 .............. ابراهیم را دیدم با عصا زیر بغل در کوچه راه می رفت و چند بار آسمان را نگاه کرد و سرش را پایین انداخت‼️ رفتم جلو و پرسیدم:اقا ابرام چی شده؟! با اصرار من جواب داد: هرروز تا این موقع حداقل یکی از بندگان خدا به ما مراجعه می کرد و هرطور شدی مشکلش را حل می کردیم✨🌿 اما امروز از صبح کسی به من مراجعه نکرده! می ترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد🥺🖐 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
بسم الرب ✨ 🗯داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم": 📌منزل ما نزدیک خانه ابراهیم بود،آن زمان من ۱۶ سال داشتمـ... هرروز با بچه ها داخل کوچه والیبال بازی می کردیم، بعد هم مشغول کفتر بازی بودم🥲✨در آن زمان ۱۷۰کبوتر داشتم! 🙄 _موقع اذان برادرم به مسجد می رفت اما من اهل مسجد نبودم!.. _عصر بود و مشغول والیبال بودیم...ابراهیم جلوی در منزلشان ایستاده بود و با عصای زیر بغل مارا نگاه می کرد‼️ .. در حین بازی توپ به سمت اقا ابراهیم رفت... من رفتم توپ را بیاورم؛ ابراهیم توپ را روی انگشت شصت با زیبایی چرخاند و گفت:بفرمایید آقا جواد! 😊🍃 از این که اسم مرا می دانست تعجب کردم😳و تا اخر بازی همش در این فکر بودم که اسم مرا از کجا می داند....🤔 _چند روز بعد مشغول بازی بودیم... آقا ابراهیم جلو امد و گفت: رفقا! مارو بازی می دید؟! گفتم: اختیار دارید، مگه والیبال هم بازی می کنید⁉️ گفت: خب اگه بلد نباشیم از شما یاد میگیریم😅 عصا را کنار گذاشت و لنگ لنگان شروع به بازی کرد... تا آن زمان ندیده بودم کسی اینقدر قشنگ بازی کند😊🌿 او با این که مجروح بود اما خیلی خوب ضربه می زد✨ _شب به برادرم گفتم: این اقا ابراهیم رو می شناسی؟! عجب والیبالی بازی میکنه❗😁 خندید و گفت: تو هنوز او را نشناختی، ابراهیم قهرمان والیبال دبیرستان ها و قهرمان کشتی هم بوده🥲 گفتم: جدی میگی؟! پس چرا چیزی نگفت گفت: نمیدونم فقط بدون که آدم بزرگیه😊 _چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم که ابراهیم باز هم با ما بازی کرد...😁 اخر بازی بود، از مسجد صدای اذان ظهر آمد، ابراهیم توپ را نگه داشت و گفت: بچه ها می آیید بریم مسجد؟!🤔 قبول کردیم و باهم رفتیم نماز جماعت. چند روز گذشت... ادامه داستان در پارت بعد... 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 🗯داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم": 📌منزل ما نزدیک خانه ابراهیم بود،آن زمان من ۱
بسم الرب ✨ 💭داستانی از کتاب'سلام بر ابراهیم'ادامه پارت قبل: 🔸حسابی دلداده آقا ابرام شدیم... بخاطر او میرفتیم مسجد، یکبار هم ناهار ما رو دعوت کرد و کلی باهم صحبت کردیم! 😊🌿 اگر یک روز اورا نمی دیدم دلم برایش تنگ میشد(((: خلاصه حسابی عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم🙃او با روش محبت و دوستی مارا به سمت نماز و مسجد کشاند✨🌱 _اواخر مجروحیت ابراهیم بود، میخواست برگرده جبهه...😢 یک شب توی کوچه نشسته بودیم، برای من از بچه های سیزده، چهارده ساله در عملیات فتح المبین می گفت.... همیطور صحبت می کرد تا اینکه با یک جمله حرفش را زد: «آن ها با این که سن و هیکلشان از تو کوچکتر بود ولی با توکل به خدا چه حماسه هایی آفریدند🌝🌿» توهم اینجا نشستی و چشمت به آسمانه که کفترهات چه می کنند🙄 فردای آن روز همه کبوترهارو رد کردم و عازم جبهه شدم🙃 _از آن ماجرا سال هاگذشت، حالاکه کارشناس مسائل آموزشی هستم میفهمم که ابراهیم چه دقیق و صحیح کار تربیتی خودش رو انجام می داد😁 _او چه زیبا امر به معروف و نهی ازمنکر می کرد، ابراهیم انقدر زیبا عمل می کرد که الگویی برای مدعیان امر تربیت بود... آن هم زمانی که هیچ حرفی از روش های تربیتی نبود😊🍃 ادامه داستان در پارت بعد... 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 💭داستانی از کتاب'سلام بر ابراهیم'ادامه پارت قبل: 🔸حسابی دلداده آقا ابرام شدیم...
بسم الرب ✨ 🗯داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم" ادامه پارت قبل: 📌نیمه شعبان بود، با ابراهیم وارد کوچه شدیم... بچه های محل انتهای کوچه جمع شده بودند؛✨ وقتی به آن ها نزدیک شدیم همه مشغول ورق بازی و شرط بندی و... بودند🙄🌱 _ابراهیم خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت، من جلو آمدم و ابراهیم را معرفی کردم و گفتم: ایشان از دوستان بنده و قهرمان والیبال و کشتی هستند،😊 بچه ها هم با ابراهیم سلام و احوالپرسی کردند... 🌿 _بعد طوری که کسی متوجه نشه... ابراهیم به من پول داد و گفت: برو ده تا بستنی بگیر و سریع بیا... ‼️ آن شب ابراهیم با تعدادی بستنی و حرف زدن و گفتن و خندیدن با بچه های محل ما رفیق شد🌝 درآخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت. وقتی از کوچه خارج میشدیم تمام کارت ها پاره شده و در جوب ریخته شده بود!✨🍃 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 🗯داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم" ادامه پارت قبل: 📌نیمه شعبان بود، با ابراهیم و
بسم الرب ✨ 💭داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم": 📌از خیابان ۱۷ شهریور عبور میکردیم، من روی موتور پشت سر ابراهیم بودم که... ناگهان موتور سواری دیگر با سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد و پیچید جلوی ما🙄‼️ جوان موتور سوار که قیافه و ظاهر درستی هم نداشت داد زد: هو! چیکار میکنی⁉️ایستاد و با عصبانیت مارو نگاه کرد🙄 میدانستیم که او مقصر است... ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت در جوابش گفت: سلام، خسته نباشید😊🌱 موتور سوار یکدفعه جا خورد، انگار توقع چنین برخوردی نداشت😳 کمی مکث کرد و گفت: سلام، معذرت میخوام شرمنده...!🙃 بعد هم حرکت کرد و رفت... _در راه سوالی که در ذهنم ایجاد شده بود رو جواب داد: دیدی چه اتفاقی افتاد؟! با یک سلام عصبانیت طرف خوابید؛ تازه معذرت خواهیم کرد🥲 حالا اگر میخواستم من هم داد بزنم و دعوا کنم جز اینکه اعصابم را بهم بریزم هیچ کار دیگه ای نمی کردم! 😁🍃 روش امر به معروف و نهی از منکر در نوع خود بسیار جالب بود✨ ادامه داستان در پارت بعد... 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 💭داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم": 📌از خیابان ۱۷ شهریور عبور میکردیم، من روی مو
بسم الرب ✨ 🗯داستانی از کتاب'سلام بر ابراهیم' ادامه پارت قبل: 📌یکی از رفقای ابراهیم گرفتار چشم چرانی بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار غیر اخلاقی می گشت،😢 در آن شرایط کمتر کسی آن را تحویل می گرفت. اما ابراهیم خیلی با او گرم گرفته بود‼️ حتی اورا با خودش به زورخانه می آورد وبه او احترام می گذاشت🥲🌱 _مدتی بعد، ابراهیم با او صحبت کرد، ابتدا اورا غیرتی کرد و گفت: اگر کسی به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آن ها را اذیت کند چه کار میکنی؟!🙄 آن پسر با عصبانیت گفت: چشماش رو در میارم😡 ابراهیم با آرامش گفت: خب پسر، تو که برای ناموس خودت اینقدر غیرت داری چرا همان کار اشتباه را انجام میدی⁉️ ادامه داد: ببین اگر هرکسی به دنبال ناموس دیگری باشد جامعه از هم میپاشد و سنگ روی سنگ بند نمی شود! 🙃🌿 بعد حدیث پیامبر اکرم را گفت که فرمودند: «چشمان خود را از نامحرم ببندیدتا عجایب را ببینید(:» بعد گفت: تصمیم خودت را بگیر! اگر میخوای با ما رفیق باشی باید این کار ها را ترک کنی!!🙂 ادامه داستان درپارت بعد... 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 🗯داستانی از کتاب'سلام بر ابراهیم' ادامه پارت قبل: 📌یکی از رفقای ابراهیم گرفتار چش
بسم الرب ✨ 🔸داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم"ادامه پارت قبل: _برخورد خوب ابراهیم و دلایل خوب او باعث کلی تغییر در رفتارش شد✨ او به یکی از بچه های خوب محل تبدیل شد🙃🌱 این پسر نمونه ای از افراد بود که ابراهیم با برخورد خوب، آن هارا متحول کرده بود😁 " نام این پسر هم اکنون بر روی یکی از کوچه های محله ما نقش بسته است🕊🌝" ••••••••••••• _پاییز سال ۱۳۶۱ بود، با موتور به سمت میدان آزادی می رفتیم، میخواستم ابراهیم را برای عزیمت به جبهه به ترمینال غرب برسانم🙃🌿 یک ماشین مدل بالا از کنار ما رد شد، خانمی کنار راننده بود که حجاب درستی نداشت‼️ نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد😐 ابراهیم گفت: سریع برو دنبالش...! با خودم گفتم این دفعه حتما دعوا میشه! اتوموبیل ایستاد... منتظر برخورد ابراهیم بودم ابراهیم بعد کمی مکث: با راننده سلام و احوالپرسی گرمی کرد😳 بعد از جواب سلام، ابراهیم گفت: من خیلی معذرت میخوام، خانم شما فحش بدی به بنده و همه ریش دار ها دادین‼️ میخوام بدونم که....راننده حرف ابراهیم را قطع کرد و گفت: خانم بنده غلط کرد، بیجا کرد🙄... _ابراهیم گفت: نه آقا اینطوری صحبت نکن! من فقط میخوام بدانم ایا حق از ایشان گردن بنده است؟! یا من کار نادرستی کردم که با من اینطور برخورد کردند🤔🥲 ادامه داستان درپارت بعد... 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 🔸داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم"ادامه پارت قبل: _برخورد خوب ابراهیم و دلایل خوب
بسم الرب ✨ 💭داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم"ادامه پارت قبل: 📌راننده اصلا فکر نمی کرد ما اینگونه برخورد کنیم😅 از ماشین پیاده شد، صورت ابراهیم را بوسید و گفت: نه دوست عزیز، شما هیچ خطایی نکردی...😊 ما اشتباه کردیم، خیلیم شرمنده ایم و بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد...✨ این رفتار ها و برخورد های ابراهیم، آن هم در آن مقطع زمانی برای ما خیلی عجیب بود🌝🌿 " اما با این کارها درست برخورد کردن با مردم را به ما نشان می داد🥲🌱" همیشه میگفت: «در زندگی، آدمی موفق تر است که در برابر عصبانیت دیگران صبور باشد✨☺️» کار بی منطق انجام ندهد و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود. نحوه برخورد او مرا به یاد این ایه می انداخت: 'بندگان، رحمان کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر زمین راه می روند و هنگامی که جاهلان آنان را مخاطب سازند، به آن ها سلام می گویند! 🌿✨' 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 💭داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم"ادامه پارت قبل: 📌راننده اصلا فکر نمی کرد ما این
بسم الرب ✨ 💭داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم": 📌ساعت ده شب بود، تو کوچه فوتبال بازی می کردیم... مشغول بازی بودیم، دیدم شخصی از سر کوچه با عصای زیر بغل به سمت ما می آید‼️ اسم اقا ابراهیم را شنیده بودم اما تاحالا اورا ندیده بودم؛'از محاسن بلند و پای مجروحش فهمیدم خودش است🍃🙃' ایستاد و بازی مارا تماشا کرد. یکی از بچه ها گفت: اقا ابرام بازی میکنی⁉️😁 گفت: من که با این پا نمی تونم، اما اگر بخواهید تو دروازه می ایستم😊 _بازی من خیلی خوب بود اما هرکار کردم نتونستم گل بزنم😕مثل حرفه ای ها بازی می کرد!! نیم ساعت بعد وقتی توپ زیرپایش بود گفت: بچه هافکر نمی کنید الان دیر وقته، مردم می خوان بخوابن🥲؟ _توپ و دروازه رو جمع کردیم و همه دور اقا ابراهیم نشستیم و ازش خواستیم که از خاطرات جبهه تعریف کند😁🍃 آن شب خاطره عجیبی شنیدم که هیچ وقت فراموش نمی کنم؛ ✨🍃 آقا ابراهیم می گفت: در منطقه غرب با جواد افراسیابی رفته بودیم شناسایی، نیمه شب بود و ما نزدیک سنگرهای عراقی مخفی شده بودیم.... ادامه داستان در پارت بعد... 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 💭داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم": 📌ساعت ده شب بود، تو کوچه فوتبال بازی می کردیم
بسم الرب ✨ 🗯داستانی از کتاب'سلام بر ابراهیم'ادامه پارت قبل: 📌هوا روشن شد، مامشغول تکمیل شناسایی مواضع دشمن شدیم.✨ همینطور که مشغول بودیم، یکدفعه مار بزرگی درست به سمت مخفیگاه ما آمد!😥 مار به آن بزرگی تاحالا ندیده بودم، نفس در سینه ما حبس شده بود‼️ اگر به سمت مار شلیک میکردیم عراقی ها می فهمیدند، اگر هم فرار می کردیم عراقی ها مارا می دیدند😢 درحالی که ترسیده بودم نشستم و چشمانم را بستم. گفتم: "بسم الله و بعد خدارو به حق زهرای مرضیه قسم دادم🍃✨" چند لحظه بعد جواد زد به دستم، چشمانم را باز کردم. با تعجب دیدم که مار تا نزدیک ما آمده و بعد مسیرش را عوض کرده و از ما دور شده😳 _آن شب آقا ابراهیم چند خاطره خنده دارهم برای ما تعریف کرد😁خیلی خندیدیم. بعد هم گفت: سعی کنید آخر شب که مردم می خواهند استراحت کنند بازی نکنید! 😊🌿 از فردا هرروز دنبال آقا ابراهیم بودم... تاثیر آقا ابراهیم روی من و بچه های محل تا حدی بود که" نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود🌝🌱" مدتی بعد وقتی ایشان راهی جبهه شد ماهم نتوانستیم دوریش را تحمل کنیم و راهی جبهه شدیم🙃) 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 🗯داستانی از کتاب'سلام بر ابراهیم'ادامه پارت قبل: 📌هوا روشن شد، مامشغول تکمیل شناس
بسم الرب ✨ 🗯داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم": 📌معمولا کسی از کارهایش مطلع نمی شد، بجز کسانی که همراهش بودند و خودشان کارهایش را مشاهده می کردند!! یکی از ویژگی های ابراهیم بود🙃✨🌱 او جز مواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمی زد. همیشه هم به نکته اشاره می کرد: کاری که برای رضای خداست، گفتن نداره✨ " مشکل کارهای ما این است که برای رضای همه کار می کنیم به جز خدا🥲🍃" حضرت علی (ع) می فرماید:«هرکس قلبش و اعمالش را از غیر خدا پاک ساخت، مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت! ✨🌱» _عرفای بزرگ نیز در سرتاسر جملاتشان به این نکته اشاره می کنند: 'اگر کاری برای خدا بود ارزشمند می شود'🙃 _در دوران مجروحیت ابراهیم به یکی از زورخانه های تهران رفتیم و در گوشه ای نشستیم(: با وارد شدن هر پیشکسوت صدای زنگ مرشد به صدا در می آمد و کار ورزش چند لحضه قطع میشد...‼️ ابراهیم با دقت به حرکات مردم نگاه می کرد، برگشت و آرام به من گفت:این هارا ببین که چطور از صدای زنگ خوشحال می شوند😁🌿 ادامه داد: بعضی از آدم ها عاشق زنگ زورخانه اند، این ها اگر اینقدر که عاشق این زنگ هستند، عاشق خدا می شدند، دیگر روی زمین نبودند✨بلکه در آسمان ها راه می رفتند...🥲🍃 ادامه داستان در پارت بعد... 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 🗯داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم": 📌معمولا کسی از کارهایش مطلع نمی شد، بجز کسانی
بسم الرب ✨ 💭داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم"ادامه پارت قبل: 🔸بعد گفت: دنیا همین است، تا آدم عاشق دنیاست و به این دنیا چسبیده حال روزش همین است🙃🍃 _اما اگر انسان سرش را به سمت بالا بیاورد و کارهایش را برای رضای خدا انجام دهد مطمئن باش زندگیش عوض میشود و تازه معنی زندگی کردن را می فهمد!!((: ادامه داد: توی زورخانه خیلی ها می خواهند ببینند چه کسی از بقیه زورش بیشتر است و چه کسی هم زودتر خسته میشد🥲 اگر روزی میاندار ورزش شدی تا دیدی کسی خسته شده، برای رضای خدا سریع ورزش را عوض کن...🌿 _ابراهیم می گفت:" انسان باید هرکاری حتی مسائل شخصی خود را برای رضای خدا انجام دهد🌝🕊" (آگاه باش عالم هستی زبهر توست،غیر از خدا هر آنچه بخواهی شکست توست✨🌱) ............ نزدیک صبح جمعه بود... ابراهیم با لباس های خون آلود به خانه آمد‼️🤔 لباس هایش را عوض کرد و بعداز خواندن نماز، به من گفت: عباس، من میرم طبقه بالا بخوابم🖐😁! _نزدیک ظهر بود که صدای در خانه آمد؛ کسی به در می کوبید!!! مادر ما رفت و در را باز کرد، زن همسایه بود، بعد از سلام با عصبانیت گفت: این ابراهیم شما مگه همسن پسر منه؟! دیشب پسرم رو با موتور برده بیرون، تصادف کردند و پاش شکسته ‼️😳 ادامه داد: ببین خانم، من پسرم رو بردم بهترین دبیرستان نمیخوام با آدم هایی مثل پسر شما رفت و آمد کنه😐🙄 مادر ما از همه جا بی خبر معذرت خواهی کرد و با تعجب گفت: من نمی دانم شما چه می گویی ولی چشم به ابراهیم میگم...🥲 من که حرف های او را شنیدم دویدم طبقه بالا... ادامه داستان در پارت بعد... 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
بسم الرب ✨ 🗯داستانی از کتاب"سلام بر ابراهیم": 📌با ابراهیم از ورزش صحبت می کردیم، می گفت: وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می رفتم، همیشه با وضو بودم🍃🙃 همیشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نمار می خواندم پرسیدم: چه نمازی🤔 گفت: "دو رکعت نماز مستحبی! از خدا میخواستم یک وقت تو مسابقه حال کسی را نگیرم🙃✨🌱" _ابراهیم به هیچ وجه گرد گناه نمی چرخید. برای همین الگویی برای تمام دوستان بود، حتی جایی که حرف از گناه زده میشد سریع موضوع را عوض می کرد🥲🍃 هروقت می دید بچه ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می گفت: صلوات بفرست یا بحث را عوض می کرد✨😁 هیچگاه از کسی بد نمی گفت مگر به قصد اصلاح کردن!!! _هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمی پوشید، بارها خودش را به کار های سخت مشغول می کرد🌿 زمانی هم که علت آن را سوال می کردیم می گفت: 'برای نفس آدم، این کارها لازمه! 🙃🍃' شهید جعفر جنگروی تعریف می کرد: پس از اتمام هیئت دور هم نشسته بودیم داشتیم با بچه ها حرف می زدیم(: ابراهیم در اتاق دیگری تنها نشسته و توی حال خودش بود‼️🤔 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 🗯داستانی از کتاب"سلام بر ابراهیم": 📌با ابراهیم از ورزش صحبت می کردیم، می گفت: وقت
بسم الرب ✨ 🔸داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم"ادامه پارت قبل: _بچه ها که رفتند پیش ابراهیم آمدم هنوز متوجه حضور من نشده بود... با تعجب دیدم هر چند لحضه، سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش می زند!!!!! با تعجب گفتم: چیکار میکنی داش ابرام‼️😳 تازه متوجه حضور من شد از جا پرید و از حال خودش خارج شد؛ بعد مکثی کرد و گفت: هیچی، هیچی، چیزی نیست🥲! گفتم: به جون ابرام نمیشه، باید بگی برای چی سوزن زدی تو صورتت🤔 خیلی آرام مثل ادم هایی که بغض کرده اند گفت: سزای چشمی که به نامحرم بیفته همینه😓❗ _آن زمان نمی فهمیدم که ابراهیم چه می کند و این حرفش چه معنی دارد... ولی بعد ها وقتی تاریخ زندگی بزرگان را خواندم، دیدم آن هابرای جلو گیری از آلوده شدن به گناه خودشان را تنبیه می کردند✨🌿 _از دیگر صفات برجسته شخصیت او دوری از نامحرم بود. اگر میخواست با زنی نامحرم حتی از بستگان صحبت کند به هیچ وجه سرش را بالا نمی گرفت🙃❗🍃 به قول دوستان: ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت 😅 و چه زیبا گفت امام محمد باقر(ع):«از تیرهای شیطان، سخن گفتن با زنان نامحرم است!🌱» 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 🔸داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم"ادامه پارت قبل: _بچه ها که رفتند پیش ابراهیم آم
بسم الرب ✨ 💭داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم": 📌بزرگان دین توصیه می کنند:برای رفع مشکلات خود، تا می توانید مشکل مردم را حل کنید و به مردم اطعام کنید و اینگونه بسیاری از گرفتاری هایتان را برطرف سازید✨🌱 _غروب ماه رمضان بود، ابراهیم به خانه ما آمد و بعد از احوال پرسی یک قابلمه از من گرفت..! به داخل کله پزی رفت، دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه برای افطاری؟عجب حالی می ده؟!😁 _گفت: راست میگی😊 ولی برای من نیست❗ کله پاچه رو گرفت، وقتی بیرون آمد ایرج با موتور رسید، ابراهیم سوار شد و خداحافظی کرد⁉️🤔 با خودم گرفتم: لابد چندتا رفیق جمع شدند باهم افتاری بخورن؛ از اینکه به من تعارف نکرد ناراحت شدم... 🥲 _فردای آن روز ایرج را دیدم... پرسیدم: دیروز کجا رفتید؟! گفت: پشت پارک چهل تن، انتهای کوچه منزل کوچکی بود که در زدیم و کله پاچه را به آن ها دادیم✨🍃' چندتا بچه و پیرمردی که دم در آمدند خیلی تشکر کردند((: آن ها ابراهیم را کامل می شناختند...🌝🌱 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 🔸داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم"ادامه پارت قبل: _بچه ها که رفتند پیش ابراهیم آم
بسم الرب ✨ 🗯داستانی از کتاب"سلام بر ابراهیم": _دی ماه بود... ابراهیم خیلی با قبل فرق کرده بود، دیگر از او حرف های عوامانه و شوخی ها کمتر دیده می شد‼️ او حتی محاسنش را کوتاه کرده بود. _آرزوی شهادت که آروزی همه بچه ها بود برای ابراهیم حالت دیگری داشت✨🍃 ........ _در تاریکی شب با ابراهیم قدم میزدیم پرسیدم:آروزی شما شهادته، درسته؟!🙃 _جواب داد: شهادت ذره ای از آرزوی منه، من میخواهم چیزی از من نماند، مثل ارباب بی کفن حسین(ع) قطعه قطعه شوم دوست ندارم جنازه من برگردد... می خواهم گمنام شوم🌝🌱 _فردا ظهر رفتیم منزل ابراهیم؛قبل از ناهار ابراهیم را فرستادیم جلو و نماز جماعت خواندیم(:🍀 _او در نماز حالت عجیبی داشت انگار در این دنیا نبود و در ملکوت سیر می کرد! 🕊🌝 _یکی از رفقا برگشت گفت: ابراهیم خیلی عجیب شده،تاحالا ندیده بودم اینطور در نماز اشک بریزه!!🌿 _در هیئت، توسل ابراهیم به حضرت صدیقه طاهره بود و در ادامه می گفت: 'به یاد همه شهدای گمنام✨' "صلوات" 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 🗯داستانی از کتاب"سلام بر ابراهیم": _دی ماه بود... ابراهیم خیلی با قبل فرق کرده
بسم الرب ✨ 🗯داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم": 📌اواسط بهمن بود. ساعتای ۹ شب صدای کسی را شنیدم، لب پنجره آمدم،ابراهیم و علی نصرالله را دیدم که داخل کوچه بودند😁 دم در رفتم ابراهیم و بعد هم علی را بوسیدم و داخل خانه آمدیم🙃🍃 _شام که خوردیم گفتم بچه ها اگر کاری ندارید همینجا بمانید، کرسی هم به راهه؟😉 _گفتم: داش ابرام تو این سرما با شلوار کردی راه میری؟! سردت نمیشه⁉️ _خندید وگفت: نه، اخه چهارتا شلوار پام کردم😳😂 _رفتیم زیر کرسی؛ با علی شروع به صحبت کردم...نفهمیدیم کی ابراهیم خوابش برد!! یکدفعه از جا پرید🤔 به صورتم نگاه کرد و گفت:حاج علی جان من راست بگو، تو چهره من شهادت می بینی؟!🍃 _با آرامش گفتم:'بعضی بچه ها موقع شهادت حالت عجیبی دارند، اما ابرام جون تو همیشه این حالت رو داری😊✨🌱' _ابراهیم بلند شد و به علی گفت: پاشو باید سریع حرکت کنیم... گفتم: کجا اقا ابرام⁉️ گفت: باید سریع بریم مسجد، حاضر شدند و باعلی رفتند🙃🌿 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 🗯داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم": 📌اواسط بهمن بود. ساعتای ۹ شب صدای کسی را شنید
بسم الرب ✨ 💭داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم": 📌گردان کمیل، خط شکن محور جنوبی و سمت پاسگاه بود... یکی از فرماندهان لشکر برای بچه های گردان شروع به صحبت کرد:امشب برای عملیات والفجر به سمت منطقه فکه حرکت می کنیم🙃 مسیر شما یک راه باریک در میان میدان های مین خواهد بود!.. _صحبت های فرمانده که تمام شد... بلافاصله ابراهیم شروع به مداحی کرد🥺 مثل همیشه نبود، خیلی غریبانه روضه می خواند ✨🥲 روضه حضرت زینب را شروع کرد(: اولین بار بوداین بیت را شنیدم: " امان از دل زینب چه خون شد دل زینب" _در پایان روضه گفت:بچه ها امشب یابه دیدار یار می رسید یا باید مانند عمه سادات، اسارت را تحمل کنید 🥺🍃 بچه ها در حالی که صورت هایشان خیس از اشک بود بلند شدند و نماز مغرب و عشاء را خواندیم...🙂🌱 _من به همراه ابراهیم یکی از پل های سنگین و متحرک را روی دست گرفتیم و به همراه نیرو ها حرکت کردیم...🌿 🔻ادامه داستان در پارت بعد... 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST
قرارگاه‌‌شهیدابراهیم‌هادی˹
بسم الرب #شهدا✨ 💭داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم": 📌گردان کمیل، خط شکن محور جنوبی و سمت پاسگاه ب
بسم الرب ✨ 💭داستانی از کتاب "سلام بر ابراهیم"ادامه پارت قبل: 📌حرکت روی خاک رملی فکه بسیار زجر آور بود، آن هم با تجهیزاتی به وزن بیش از بیست کیلو برای هر نفر!!!🥲 _حدود دوازده کیلو متری حرکت کردیم و به اولین کانال در جنوب فکه رسیدیم✨ سکوت عجیبی در منطقه حاکم بود؛ عراقی ها حتی گلوله ای شلیک نمی کردند‼️ _یک ربع بعد به کانال دوم رسیدیم... چند دقیقه ای نگذشته بود که به کانال سوم رسیدیم.🙃🌱 ابراهیم هنوز مشغول بود و به بچه ها در کنار کانال دوم کمک می کرد...🌿 اعلام شروع عملیات... اما فرمانده گردان بچه هارا نگه داشت و گفت: طبق آنچه در نقشه است، باید بیشتر راه می رفتیم اما خیلی عجیبه زود رسیدیم از پاسگاه ها هم خبری نیست‼️🤔 _یکدفعه آسمان فکه مثل روز روشن شد😳 مثل اینکه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده؛ از توپخانه و خمپاره گرفته تا تیر بار ها از همه طرف به سوی ما شلیک میشد...😢 _تعداد کمی از بچه ها وارد کانال سوم شدند... اطراف مسیر پر از مین بود🙄 ابراهیم این را می دانست، به سمت کانال سوم دوید و با فریاد اجازه رفتن به اطراف را نمی داد🙃🍃 همه روی زمین خیز برداشتند... 🔻ادامه داستان در پارت بعد 🇮🇷@EBRAHIMHADI_MARVAST