eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
10.2هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
5.2هزار ویدیو
64 فایل
﷽ کاری کن اگه خداتورودیدخوشش بیاد،نه مردم ــــ ــ ــــــــــــــــــــــ قرارگاه جهادیشهیدابراهیم هادی •ایجادکارگاه‌هایتولیدی جهت اشتغال •کمک به نیازمندان •فعالیت های جهادیوفرهنگی 09136729200 کریمی فروشگاه • @Ebrahim_Store خادم: • @S_Karimi9200
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سه روز می شد که چشم روی هم نگذاشته بود. گوشی بی سیم به دست، خوابش برد. صدای بی سیم را آوردم پایین ، آرام صحبت می کردم تا کمی هم که شده استراحت کند.
 اسماعیل صادقی این طور خواست. ده دقیقه ، یک ربع نشده بود، سراسیمه از خواب پرید.
 رفت بیرون و چند دقیقه ای قدم زد .
 بعد هم آمد وبا ناراحتی گفت:چرا گذاشتید بخوابم؟
 بچه های مردم توی خط زیر آتیش دشمنن ، اون وقت من این جا راحت گرفتم خوابیدم .! 
طوری به خودش نهیب می زد، انگار نه انگار که سه روز است نخوابیده.💚🌿
شهید مهدی زین الدین
@ebrahimhadi_yazd
باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود!✨ ¦ @ebrahimhadi_yazd
یکی از آشنایان، خوابِ شهید احمد پلارک رو دید و از ایشون تقاضای شفاعت کرد. شهید پلارک بهش‌ گفت: من نمی‌تونم شما رو شفاعت کنم! فقط وقتی می‌تونم شما رو شفاعت کنم که نماز بخوانید و به آن توجه کنید و همچنین زبانتان را نگه دارید؛ در غیر این صورت هیچ‌کاری از من بر نمی‌آید. @ebrahimhadi_yazd
محمد رضا که از جبهه که می اومد و واسه چند روز خونه بود ، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم . میدیدم نماز شب میخونه و حال عجیبی داره ! یه جوری شرمنده خداست و زاری میکنه که انگار بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده . یه روز صبح ازش پرسیدم : چرا انقدر  استغفار میکنی؟ از کدام گناه می نالی؟ جواب داد: همین که اینهمه خدا بهمون نعمت داده؛ وما نمیتونیم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای شرمندگی داره ... •❤️• شهید محمدرضا تورجی زاده @ebrahimhadi_yazd
.. • می‌گفت : بچه‌ها برام دعا کنید .. اگه شهید شم خیلی دستم بازتر میشه ، بیشتر می‌تونم کار فرهنگۍ کنم . _شهیدمصطفیٰ‌صدرزاده @ebrahimhadi_yazd
ابراهیم گفت: «عیبی نداره این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده، مطمئن باش با امام‌حسین(ع)کہ‌ رفیق‌ بشه‌ تغییر می‌کنه؛ ما هم اگر این بچه‌ها را مذهبی کنیم هنر کردیم 🌿!» ¦ @ebrahimhadi_yazd
هر روز می‌دیدم یوسف گوشه‌ای از سنگر نشسته و نامه می‌نویسد. با خودم می‌گفتم یوسف که کسی را ندارد! برای چه کسی نامه می‌نویسد؟ آن هم هر روز. یک روز هنگام برگشتن از فاو گفتم: یوسف نامه‌ات را پست نمی‌کنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد؛ نامه را از جیبش درآورد، ریز ریز کرد و توی آب ریخت! چشمانش پُر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می‌نویسم، کسی را ندارم که..💔🌊 .. شادی روح شهید غواص یوسف قربانی صلوات @ebrahimhadi_yazd
آن روز به مسجد نرسیده بود؛ برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا می‌کردم؛ حالت عجیبی داشت، انگار خدا در مقابلش ایستاده بود! طوری حمد و سوره می‌خواند مثل اینکه خدا را می‌بیند؛ ذکرها را دقیق و شمرده ادا می‌کرد. بعدها در مورد نحوه‌ی نماز خواندنش ازش پرسیدم، گفت: اشکال کار ما اینه که برای همه وقت می‌ذاریم، جز برای خدا. نمازمون رو سریع می‌خونیم و فکر می‌کنیم زرنگی کردیم! اما یادمون میره اونی که به وقت‌ها برکت میده، فقط خودِ خداست.✨💛 شهید علیرضا کریمی @ebrahimhadi_yazd
شهید حسین خرازی با لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد. آنقدر اتوبوس تکان می‌خورد که کودک کُردی که همراه پدرش کنار او نشسته بود، دچار تهوع شد.. او کلاه زمستانی‌اش را زیر دهانِ کودک گرفت و کلاه کثیف شد. پدر بچه خواست بچه‌اش را تنبیه کند اما حسین خرازی با لبخند مانع شد و گفت: کلاه است می‌شوییم، پاک می‌شود. ☺️ مدت‌ها بعد در عملیاتی سردار خرازی و رفقایش محاصره شدند و کاری از دستشان بر نمی‌آمد! رئیس گروهِ دشمن که با نیروهایش به آن‌ها نزدیک شده بود، ناگهان اسلحه‌اش را کنار گذاشت! سردار خرازی را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: من پدرِ همان بچه‌ام.. با رفتار آن روزت مرا شیفته خودت کردی. حالا فهمیدم که شما دشمنِ ما نیستی 🤝 🧔🏻‍♂ شهید حسین خرازی @ebrahimhadi_yazd
وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود 1 و 45 بود و به کلاس نمی‌رسیدم و صف غذا طولانی بود. دنبال آشنایی می‌گشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم. شخصی را دیدم که چهره‌ای آشنا داشت و قیافه‌ای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد. بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟ گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمی‌گردم و برای خودم غذا می‌گیرم. این لحظه‌ای بود که به او سخت علاقه‌مند شدم و مسیر زندگی‌ام تغییر کرد. @ebrahimhadi_yazd
پارچه‌ی لباس پلنگی خریده بود. به یکی از خیاط‌ها داد و گفت: یک دست لباس کُردی برایم بدوز. روز بعد لباس را تحویل گرفت و پوشید. بسیار زیبا شده بود. از مقر گروه خارج شد. ساعتی بعد برگشت. با لباس سربازی! پرسیدم: لباست کو؟! گفت: یکی از بچه‌های کُرد از لباس من خوشش آمد. من هم هدیه دادم به او! ساعتش را هم به یک شخص دیگر داده بود. آن شخص ساعت را پرسیده بود و ابراهیم ساعت را به او بخشیده بود! این کارهای ساده باعث شد بسیاری از کردهای محلی مجذوب اخلاق ابراهیم شوند و به گروه اندرزگو ملحق شوند. ابراهیم در عین سادگی ظاهر، به مسائل سیاسی کاملا آگاه بود. جریانات سیاسی را هم خوب تحلیل می‌کرد. @ebrahimhadi_yazd
به نقل از پدر شهید: یک روز محمدرضا، علی‌‌رضا را تهدید کرد و گفت: اگر کوتاه نیای، به بابا میگم توی مدرسه چیکار می‌کنی! آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و من با شنیدن این حرف، کمی نگران شدم.. مدتی بعد، محمدرضا را کشیدم کنار و گفتم: بابا، علی‌رضا توی مدرسه چیکار می‌کنه؟ گفت: با پول ‌تو جیبی که بهش میدی، برای بچه‌هایی که خانواده‌‌هاشون فقیرن دفتر و مداد میخره. 📚✏️ •شهید علیرضا موحد دانش @ebrahimhadi_yazd