📌 کارگاه| روایت منطقهی ما
🔹کارگاه روایت منطقه ما ویژهی برخی از خواهران مبلغه و کنشگران مدرسهی فلسطین (جهت ارائه به زائران اربعین )برگزار شد.
🔸همراه با اهدای بستهی فرهنگی ویژهی کنشگران
🖇منبع انتقال پیام:
@madaranetar
قم
#تبیین
#روایت
#بانوی_میدان
🇮🇷║بانوی میدان║🇮🇷
📌 روایت |زینبها «انتخاب» میکنند
اصلاً به موضوع برنامه فکر نکرده بودم. برایم همین بس بود که فرصتی برای دیدار پیش آمده و میشود بعد از این همه نگرانی و دلتنگی برای لحظاتی دل و دیده را روشن کرد. روح حسینیه اما چیزهای بیشتری میگفت.
از همان کوچه پس کوچههای اطراف تفاوت فضا پیدا بود. آدمها اغلب خانوادگی سمت ورودیها میرفتند و قابهای ریز و درشت در دستها میچرخید. هر خانوادهای دور عکس شهیدی جمع شده بود و میرفت تا خودش را زودتر به مراسم برساند.
داخل حسینیه غوغا بود. شوق و دلتنگی میجوشید و خوف و رجا باهم گلاویز بودند؛ «نکند آقا نیاید؟»، «از این فاصله میشود آقا را دید؟»، «آقا سخنرانی هم میکنند؟».
مادرها اما بیشتر شور بچههایشان را میزدند. خانم جوانی نوزاد به بغل بود و به خادم حسینیه میگفت: «خودم همینجا هستم میشود دخترم جلوتر بنشیند؟ بیتاب دیدن آقاست». برگشتم به طرفش. عکس همسر شهیدش نصفه پیدا بود. مثل صدها عکس دیگر که میرفت و میآمد. راستش من هیچوقت این تعداد خانواده شهید را یکجا ندیده بودم.
بعضی چهرهها را میشناختم؛ دختر شهید باقری، همسر شهید سلامی، همسر شهید حاجیزاده. به دوستی گفتم باورم نمیشود اینها همین آدمهای چند هفته قبل هستند، چهرهها چقدر شکستهتر از قبل است. اما چقدر آرام... ترکیب عجیبی بود.
کنار دستم خانمی با دختر و پسرش نشسته بود. به قاب عکس در دستش نگاه کردم: شهید حاج جابر بیات بود. پرسیدن نداشت. از چهره پسر پیدا بود که فرزند شهید است. برگشتم سمت مادرش. خواستم دهان باز کنم که که کلامم خشک شد. مات پرسیدم: «شما باردارید؟» لبخند زد و گفت «بله. به زودی به دنیا میاد. ولی خب باباش... ». چشمهایم پر شد. طاقتم رفت. گفتم: «بگردم… چقدر سختتان شد». لبخندش برگشت، بعضش را پس زد. مصمم گفت: «خودم انتخاب کردم. از همان بیست سال پیش که عقد کردیم میدانستم چه راهی را انتخاب کردم. دیگر گلهای نیست. آخرش از اول معلوم بود. من هم خواستم. انتخاب کردم!».
کلمهٔ انتخاب در مغزم پژواک میشود. ذهنم میرود سر وقت درسهای قبلی. پیش این فرازهای درخشان: اینکه گفته میشود در عاشورا، در حادثهی کربلا، خون بر شمشیر پیروز شد - که واقعاً پیروز شد - عامل این پیروزی، حضرت زینب بود؛ والّا خون در کربلا تمام شد.» ۱۳۸۹/۰۲/۰۱
حالا چرا؟ این عظمت از کجاست؟ «ارزش و عظمت زینب کبریٰ بهخاطر موضع و حرکت عظیم انسانى و اسلامى او بر اساس تکلیف الهى است. کار او، تصمیم او، نوع حرکت او، او را اینجور عظمت بخشید... بخش عمدهى این عظمت از اینجا است. اوّلاً موقعیّت را شناخت... و طبق هر موقعیّتى یک انتخاب کرد. این انتخابها زینب را ساخت.» ۱۳۷۱/۰۷/۲۲
حالا انگار این زن در این حسینیه انتخابش را سر دستش گرفته بود و پیش معلمش درس پس میداد. روضهخوان شروع کرده بود. صدای دختربچهای از کمی آن طرفتر میامد: «آقای خامنهای؟ کجایی؟» زنها قربان صدقهاش میرفتند. یک نفر داد زد: «آقا آمدند!» جمعیت ذکر گویان بلند شد. دوباره هجوم اشکها و لبخندها... .
برای لحظهای پشت سرم را نگاه کردم. صحنه پشت سر در زیبایی چیزی از روبرو کم نداشت. بیشتر از آن که صورت آدمها پیدا باشد قاب عکسها قد بلند کرده بودند. انبوه و پر تعداد. انگار آن قابها کارنامه آدمها بود؛ گزارش انتخابهایشان.
همسر شهید طیب مسعود زیر عکس توی دستش نوشته بود: «شهیدم تقدیم به رهبرم». این یکی از رمزهای شهادت بود که پیش چشمم گشوده میشد. برای بیشتر این آدمها شهید چیزی نبود که از دست رفته. برعکس! همان چیزی است که به دست آمده است. من پشت سرم فقدان نمیدیدم. سرمایه میدیدم؛ یا به تعبیر دقیقتر «دست پر ایران را»...
✍️فاطمه رایگانی
- منتشر شده در پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار آیتالله خامنهای
🖇 منبع انتقال پیام:
https://eitaa.com/raviya_pishran
http://ble.ir/raviya_pishran
#روایت
#بانوی_میدان
🇮🇷║بانوی میدان║🇮🇷
پادکست جان و جهان _ بیغم.mp3
زمان:
حجم:
49.56M
📌 پادکست |بی غم
دوازده سیزده ساله بودم که نتیجهی قطعی و مسلّمی که موکولش کرده بودم به بزرگسالی، گرفتم: «از روضه و هیئت و عزاداری خوشم نمیآید.»
.
.
«روضه خودش را به خانهمان رسانده بود، از همان روز اول!»
.
.
دیگر فهمیده بودم که برای حسین(ع) مهم نیست که دیوانهاش نیستم... .
نویسنده: م.د
گوینده، تنظیم و تدوین: فاطمه امیدی
🖇منبع انتقال پیام:
https://eitaa.com/janojahanmadarane
#روایت
#بانوی_میدان
🇮🇷║بانوی میدان║🇮🇷
📌 روایت | روزی که آمریکا به قتل عام ۲۰۰ هزار نفر افتخار کرد
فریبکاری آمریکایی و خاکسترنشینی ژاپنی
در بخشی از کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» ماجرای بمباران اتمی آمریکا به هیروشیما و ناکازاکی توسط خانم کونیکو یامامورا اینگونه روایت شده است:
🔹 «روزها به سختی میگذشت تابستان داغ ۱۹۴۵ میلادی رسید؛ من و چند نفر از دوستانم برای ماهیگیری به ساحل رودخانه رفته بودیم وقتی برگشتیم، قیافه همه اعضای خانواده گرفته و درهم بود. خبری را از رادیو شنیده بودند: «هیروشیما در کمتر از یک دقیقه در آتش سوخت و خاکستر شد هیچکس نمیدانست بمب اتم چیست و چه میکند؟ مردمی که کیلومترها از هیروشیما فاصله داشتند آن روز طلوع خورشید را دو بار دیدند. چهار روز بعد خبر مشابه دیگری رسید: شهر ناکازاکی هم مثل هیروشیما با یک بمب سوخت و خاکستر شد.
🔹 با انفجار هیروشیما و ناکازاکی ترس و وحشت مثل هیولا بر جان همه پنجه زد. ما با هیروشیما فاصله زیادی نداشتیم. حالا باید یا ما به آشیا میرفتیم تا پدر و برادرم تنها نمانند یا آنها باید به روستا میآمدند که اگر قرار بود بمیریم همه با هم بمیریم مادر و خواهرانم در کشوقوس ماندن در روستا یا برگشتن به آشیا بودند که مادربزرگم همه را جمع کرد. قرار بود خبر مهمی را رادیو از زبان امپراتور به مردم بگوید. دور رادیو نشستیم و به صدای امپراتور، هیروهیتو که تا آن زمان صدایش را نشنیده بودیم گوش کردیم امپراتور با زبان رسمی و کلاسیک ژاپنی سخن گفت و پایان حضور ژاپن در جنگ جهانی دوم را اعلام کرد. این سخنان به معنی تسلیم شدن امپراتور در مقابل خواست آمریکا و متحدانش بعد از بمباران هیروشیما و ناکازاکی بود، سخنانی که بسیاری از ژاپنیهای متعصب که برای امپراتور مرتبه خدایی قائل بودند، جگرسوز و حتی تحمل ناپذیر بود. شماری از مردان به نشانه وفاداری به امپراتور به شیوه سنتی هاراگیری با شمشیر شکم خود را پاره کردند. شنیدم شماری از زنان و دختران جوان برای اینکه به دست آمریکاییها نیفتند به داخل غاری در دل یک کوه رفتند و دستهجمعی خودکشی کردند.
🔹 آمریکاییها از اینکه به خاطر نابودی هیروشیما و ناکازاکی کینه و خشم را در چهره ژاپنیها میدیدند توجیهی فریبکارانه برای افکار عمومی مردم ساختند و از شیرینی پایان جنگ سخن گفتند و سعی کردند تلخی بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی را در شیرینی پایان جنگ پنهان کنند و همه گناهها را به گردن امپراتور انداختند و گفتند اگر از بمب اتم استفاده نمیشد، امپراتور هیروهیتو هرگز تسلیم نمیشد و جنگ جهانی دوم پایان نمییافت. مردم به این توجیهات بیاعتنایی کردند اما از سویی خوشحال بودند که جنگ به پایان رسیده است و میتوانند خانههایشان را از نو بسازند.
🔹 تکلیف خانواده ما هم معلوم بود همه ما میتوانستیم به آشیا که کمتر از کوبه بمباران شده بود، برگردیم اما خالهام به خاطر دلبستگی به من اصرار داشت تا مدتی همچنان در روستا بمانم؛ بالاخره، مادرم را راضی کرد مادر و مادربزرگم با خواهرانم به آشیا برگشتند و من تا قبل از شروع سال تحصیلی کنار او ماندم.»
📚 این بخش از کتاب، به مناسبت هفتاد و نهمین سالروز حمله اتمی آمریکا به هیروشیما و ناکازاکی بازخوانی شد.
🖇 منبع انتقال پیام:
farsi.khamenei.ir/book-content?id=60847
#بمب_اتم
#روایت
#بانوی_میدان
🇮🇷║بانوی میدان║🇮🇷
📌 روایت | دشمن آشکار
نویسنده: دیمزن
زنگ زد که یک خانواده لبنانی چندساعتی مهمان مان هستند. شما هم بیایید. از خدا خواسته قبول کردیم.
وقتی رسیدیم که آنها قبل از ما آمده بودند. توی ماشین چندتا جمله عربی با خودم ساخته بودم که وقتی با مهمان شان مواجه شدم لال نشوم. ولی شدم! همین که جلو آمد و دست داد، همه جمله هایم پرید. شاید برای اینکه به انگلیسی حرف می زد. تا مغزم از عربی به فارسی برگردد و بعد دوباره به انگلیسی برود چند ثانیه طول کشید و من فقط داشتم لبخند می زدم! بالاخره عملیات تغییر زبان سیستم با موفقیت انجام شد و با هدی سر شام هم صحبت شدیم. متولد و بزرگ شده کانادا بود. خودش و همسرش تحصیلات بالایی داشتند. بچه هایشان هم آنجا مدرسه می رفتند. اما از سه سال پیش تصمیم گرفته بودند برگردند لبنان و آنجا زندگی کنند! در تمام طول جنگ هم لبنان را ترک نکرده بودند! درباره حادثه پیجر ها و سفرم به لبنان و جنگ ایران و اسرائیل با هم حرف زدیم. آن قدر با کسی که اولین بار بود می دیدمش حرف مشترک داشتم که ممکن بود با اعضای فامیل خودمان نداشته باشم. تا لحظه آخری که خداحافظی کردند حرف می زدیم. از این جمله اش هم خیلی خوشم آمد. می گفت: حمله به ایران یکی از احمقانه ترین کارهایی بود که اسرائیل می توانست انجام دهد. چون دشمن را از جایگاه مبهمی که برای بعضی مردم داشت درآورد و آشکارش کرد. دشمن آشکار داشتن خیلی غتیمت است. آدم ها می توانند تصمیم شان را واضح بگیرند. یا با ما هستند و یا با دشمن. دسته ی سومی وجود ندارد.
🖇منبع انتقال پیام:
https://eitaa.com/raviya_pishran
http://ble.ir/raviya_pishran
#روایت
#بانوی_میدان
🇮🇷║بانوی میدان║🇮🇷
📌 پویش|خاتون زینبی
▪️پویش روایت نویسی بانوان افغانستانی
♦️محورها:
🔸حضرت زینب(س) الگوی نقش آفرینی زنانه
🔸 غزه، کربلای امروز
🔸مکتب حسینی فراتر از ملیتها
🔸 اربعین، الگوی حریت و عزت ملتها
🔸 همسرنوشتی ملتها در منطقهی ما
#اربعین
#روایت
#بانوی_میدان
🇮🇷║بانوی میدان║🇮🇷
بانوی میدان
📌 روایت| از مرجعیت علمیِ ایران، میترسند 🔅گفتاری از شهید دکتر محمدمهدی طهرانچی
📌 روایت| از مرجعیت علمیِ ایران، میترسند
🔅گفتاری از شهید دکتر محمدمهدی طهرانچی
🔸علم و تکنولوژی در ایران تا مقطع پیش از انقلاب اسلامی، یک فناوری کاریکاتوری بود؛ یعنی مثلاً در حوزهی فناوری هستهای، مجتمع امیرآباد و تکنولوژی آن را از خارج وارد میکردند و فن را میخریدند. بعد از انقلاب اسلامی، طبیعتاً با رویکردی که حتی در بند دو قانون اساسی و اصول مختلف این سند آمده است، استفاده از علم و فناوری پیشرفته مورد تأکید قرار میگیرد. این راهبرد بعد از پایان جنگ، اجرایی شد و همان دانشجویانی که زمانی در جبههها میجنگیدند، این بار کارشان را در صحنه علم رقم زدند.
🔸پیشرفتهای ما در این سالها اعجابانگیز بوده است، اما این دستاوردها برای عامه مردم ملموس نیست و نشانههایش را کمتر میفهمند. اتفاقا یکی از نشانههای روشن پیشرفت در عرصهی هستهای است؛ چون الحقوالانصاف در تکنولوژی هستهای، بهویژه در استفادهی صلحآمیز که ما روی آن متمرکز هستیم، ایمنی و اصول استانداردِ کار بسیار بالاست. غربیها هم با اینکه خودشان میدانستند مسیر هستهای ما مسیر صلحآمیز است، ولی شلوغ کردند.
🔸غربیها یک جملهی اساسی دارند که میگویند جلوی اقتدار علمی ایران را باید گرفت. این جمله کاری به هستهای ندارد؛ خیلی صریح گفتهاند که باید با تحریم و اغتشاشات سیاسی، جلوی حرکت و پیشرفت علمی ایران را گرفت، وگرنه ایران قطب علمی میشود. حوزهی علم بسیار برای آنها مهم است؛ چون آنها قدرت خود را از علم گرفتند و به اهمیت علم بهخوبی واقفاند. قدرتِ امروز، قدرت شمشیر و سپاه نیست، حتی لشکرکشی آنها هم امروز علمی است؛ توانمندیهای نظامیشان هم امروز علمی است و اساساً بعد از جنگ جهانی، همهی رویکردهای آنها مبتنی بر علم است.
🔻کشورهای غربی چون خودشان این راه را رفته و پیشرفت کرده بودند، این برایشان خطرناک بود که جمهوری اسلامی ایران هم بهعنوان یک کشور مستقل و الهامبخش در منطقه و برخوردار از یک تفکر نو، حالا بیاید پرچم علم را بلند کند. به همین خاطر، با همهی قوا آمدند برای اخلال وارد کردن در مسیر و در توان علمی ایران؛ چون ایران کشور سلطهپذیری نبود و مستقل عمل میکرد و درعینحال داشت به نمادهای مرجعیت علمی هم دست مییافت. «پیشرفت هستهای» و «پیشرفت فضایی» و «فناوری اطلاعات و سایبری» نمادهای مرجعیت علمی ایران است و به همین دلیل هم پیشرفت ایران را خطرناک میدانند.
✍️ برگرفته از مصاحبه شهید در حاشیه دیدار رمضانی اساتید دانشگاه با رهبر انقلاب در سال ۱۳۹۷
🖇 منبع انتقال پیام:
@khaneh_pishraft
#روایت
#بانوی_میدان
🇮🇷║بانوی میدان║🇮🇷
📌کارگاه | روایت فتح جنگ تحمیلی اخیر
ویژه فعالان فرهنگی و رسانه ای
✅ با حضور استاد علی جهانشاهی
فعال رسانه جبهه مقاومت و بین الملل
✅ و آقای ابراهیم نور محمدی
مسئول قرارگاه ملی مردمی تحول اجتماعی
🗓دوشنبه ۳ شهریور ماه
⏰ ساعت ۱۴ تا ۱۹
📌مکان: مسجد حضرت سیدالشهدا.
میدان باران، خیابان سهیل، خیابان شهید عیسی بیگلو، خیابان امام خمینی، مسجد حضرت سیدالشهدا.
#روایت
#جنگ_تحمیلی
#بانوی_میدان
🇮🇷║بانوی میدان║🇮🇷
15.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 کلیپ | حاضری مهریهات رو ببخشی؟
یه چالش زنونه
حاضری مهریه ات رو ببخشی ⁉️
#روایت
#بانوی_میدان
🇮🇷║بانوی میدان║🇮🇷
📌 روایت | با ویلچر تا عمود صد؛ خادمی از دل رؤیا
شروع پیاده روی ما به سمت کربلا از کوفه بود، همسفرمون مریض شده بود و به خاطر اوضاع جسمی بدش مجبور شد به مطب دکتر عراقی بره و سرم بزنه.
کمی حالش که بهتر شد راهی مشایه شدیم اما بازم توان راه رفتن نداشت.قدمها رو کوتاه و نزدیک هم برمیداشتیم.
حسین ابن حیدر، پسر خوش رو و مهربون عراقی رو دیدم که با یه ویلچر کهنه اومد جلوم، با لبخند همراه با خواهش، گفت: «سوار میشی؟»
گفتم «نه ممنونم.»
برگشتم به سمت دوستمو گفتم: «شما سوار میشی؟»
گفت: «از خُدامه....»
دوستم عربی رو روان به لهجه بلد بود؛
بعد اینکه سوار شد گفتم:« ازش بپرس ایده خدمتت متفاوته! چی شد که به ذهنت رسید زوار رو سوار ویلچر کنی؟»
گفت: «پدرم به خاطر مشکل مالی افتاده زندان و خودمو برادرم سرپرست خونه شدیم💔
اما با وجود این اوضاع سخت مالی خیلی دلم میخواست خدمت به زوار اباعبدالله (ع) بکنم...
یه شب در خواب دیدم فردی بهم میگه ویلچر بخر و زوار رو تا صد عمود همراهی کن...
اما من که پولی نداشتم!!
برای همین یکسال با برادرم بنایی کردیم تا علاوه بر خرج زندگی بتونم با پول خودم یه ویلچره دست دوم بخرم....»
حالا حسین با عشق به اباعبدالله (ع)، از غروب تا سحر به زائر پیر و جوان خدمت میکنه...
اینطوری شد که هم اسم حسین ابن حیدر در دفتر خدام خاص اباعبدالله (ع) ثبت شد و هم در دل ما....🌱
✍️عطیه گودرزی
#اربعین
#روایت
#بانوی_میدان
🇮🇷║بانوی میدان║🇮🇷
📌 روایت | مهمانی متفاوت
زنگ زده بود به همه رفقای قدیمی که "سر آقایان شلوغ است و خیلی وقت است دورهم جمع نشده ایم. زنانه بیایید منزل ما به صرف عصرانه." عصرهای طولانی بهار جان میداد برای دورهمی زنهایی که سی و اندی سال بود همدیگر را میشناختند و از حال هم خبر داشتند. زنهایی که همه یک ویژگی مشترک داشتند: "علمِ زیاد همسرانشان!" چیزی که آنها را شایسته لقب دانشمند میکرد. آن هم دانشمند هستهای. شش هفت خانواده بودند که تقریبا همزمان ازدواج کرده و بچههایشان با هم به دنیا آمده و قد کشیده و گاها ازدواج کرده بودند. مریمِ ذوالفقاری هم چند ماه پیش ازدواج کرده بود ولی چون به درخواست پدرش عروسی نگرفته بودند،کسی برایش کادو نخریده بود. این شد که وقتی خانم ذوالفقاری زنگ زد و برای عصرانه دعوت کرد بقیه یک گروه «کادو برای مریم» درست کردند و نصف روز دور از چشم خانم ذوالفقاری سر اینکه کادو چی بخرند چک و چانه زدند و عاقبت به این نتیجه رسیدند که پول هایشان را روی هم بگذارند و یک تکه طلا بخرند که ماندگار باشد. خانم مینوچهر دندانپزشک بود. دندان های همه اعضای گروه با دست های خانم مینوچهر خاطره داشتند. اما دست به طلا خریدنش هم خوب بود. قرار شد او برود و از طرف همه چیزی بخرد و همان روز بیاورد مهمانی.
آن عصرِ موعود خانم ذوالفقاری همه سلیقهاش را روی میز ریخته بود. انواع مرباها و دلمه برگ مو که هر کدامشان اندازه نصف انگشت بودند، تحسین همه را برمیانگیخت. «چه حوصلهای داریا خانم ذوالفقاری! این همه دلمهی این قدری رو چه طوری پر کردی!» و خانم ذوالفقاری خندیده بود که زن های ترک برای غذا همیشه حوصله دارند. جعبه دستبندی که برای مریم خریده بودند کیف به کیف بین مهمانها چرخیده بود که همه ببینند چه شکلی است و دست آخر داده شده بود دست مریم که سال اول رزیدنتی جراحی مغر و اعصاب بود و برادرش محمد هم تازه دانشجو شده بود.
دو ماه بعد از آن روز اسرائیل یک راکت انداخت توی همان خانه تمیز و باسلیقه. چند دقیقه به اذان صبح مانده بود. خانم ذوالفقاری نماز شبش را خوانده بود و با چادرنماز روی تخت دراز کشیده بود و منتظر اذان بود. شاید هم داشته ذکرهای سحرگاهیاش را میخوانده. موج انفجار او را با همان تشک تخت برده بود تا خانه ی همسایه و عروقش را از داخل دچار خونریزی کرده بود. بدن دکتر ذوالفقاری را سالم از زیر آوار بیرون آوردند. از محمد که فقط یک پا پیدا شد. یک راکت هم خانه دکتر مینوچهر افتاد. خانم دکتر دندانپزشک طلاشناس هم از دنیا رفت. خانه خانم عسگری هم همان شب راکت خورد و به همراه همسرش و دختر و نوهاش زیر آوار ماندند. خانه خانم عباسی هم منفجر شد و گرچه خودش مجروح شد و نجات پیدا کرد ولی همسرش را شهید کردند. بقیه مهمانها هم به همان شکل شهید شدند. تنها کسانی که آن روز در آن مهمانی عصرانه بودند و خانه شان سالم ماند خانم فخری زاده و خانم شهریاری بودند که قبلا همسرانشان را تقدیم انقلاب کرده بودند.
خاطره آن مهمانی که انگار مهمانی خداحافظی بود را در حضور مریم ذوالفقاری و از زبان خانم دکتر شهریاری شنیدیم. وقتی که پشت بندش خاطره شهادت همسر خودش را هم تعریف کرد و گفت: خداوند صحنه کربلا را با آن عظمت چید و دردانه اش اباعبدالله را قربانی کرد فقط برای اینکه راه را برای ما روشن کند و خوب و بد را به ما نشان بدهد. وگرنه ما از کجا میفهمیدیم که بالاتر از غم ما هم میتواند غمی باشد و به جز سوگواری میشود رفتار دیگری هم کرد و چه طور یک زن میتواند دشمن را با صبر خودش بیچاره کند.
حرفها که تمام شد اشکهایم را پاک کردم و زیر لب گفتم:
*خیلی حسین زحمت ما را کشیده است.*
✍️#فائضه_غفارحدادی
🖇منبع انتقال پیام:
https://ble.ir/dimzan
#روایت
#بانوی_میدان
🇮🇷║بانوی میدان║🇮🇷
📌 دوره آموزشی | نوشــتن در زمانهٔ بحــــران
قرار است قلم به دست بگیریم و امید را در دل بحرانها روایت کنیم.🌱
🔻جنگها و بحرانها میآیند و میروند، اما روایت آنها هیچوقت تمام نمیشوند! روایتها معنا میسازند و نگاه آدمها را به اتفاقها دگرگون میکنند...
👤 مدرس:
استاد محمدرضا جوان آراسته
💻 شیوهٔ برگزاری:
آفلاین و در بستر پایگاه دانه
https://daneh.ir/demo2/course/view.php?id=5260
🔖 تعداد جلسات:
هفت جلسه
📆 زمان آغاز دوره:
شنبه، ۸ شهریورماه
🖇منبع انتقال خبر:
ble.ir/join/462kgy89eU
#آموزش
#روایت
#بانوی_میدان
🇮🇷║بانوی میدان║🇮🇷