#داستان_آموزنده
🔆پیامبر و مرد جوان
روزى جوانى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و با كمال گستاخى گفت : اى پيامبر خدا آيا به من اجازه مى دهى زنا كنم ؟
با گفتن اين سخن فرياد مردم بلند شد و از گوشه كنار به او اعتراض كردند، ولى پيامبر با كمال ملايمت و اخلاق نيك به جوان فرمود:
نزديك بيا، جوان نزديك آمد و در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نشست . پيامبر از او پرسيد: آيا دوست دارى كسى با مادر تو چنين كند؟ گفت : نه فدايت شوم .
فرمود: همينطور مردم راضى نيستند با مادرشان چنين شود. بگو ببينم آيا دوست دارى با دختر تو چنين كنند؟ گفت : نه فدايت شوم . فرمود: همينطور مردم درباره دخترانشان راضى نيستند.
بگو ببينم آيا براى خواهرت مى پسندى ؟ جوان مجددا انكار كرد (و از سوال خود پشيمان شد).
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دست بر سينه او گذاشت و در حق او دعا كرد و فرمود: (خدايا قلب او را پاك گردان و گناه او را ببخش و دامن او را از آلودگى بى عفتى حفظ كن )
از آن به بعد، زشت ترين كار در نزد اين جوان ، زنا بود.
📚داستانها و پندها 3/137 - تفسير المنار ذيل آيه 104 آل عمران
#داستان_آموزنده
🔆قاتل يحيى زنا زاده بود
زمان حضرت يحيى پيغمبر پادشاهى بود به نام (هيروديس ) كه به يحيى علاقه مند و او را مرد عادل ، و رعايت حال او را مى نمود.
وقتى پادشاه با زنى زانيه رابطه داشت آن زن كه كمى پير شد دختر خود را آرايش كرد و نزد شاه جلوه مى داد تا عاشق او شد، خواست با او ازدواج كند. از يحيى پيغمبر سوال كرد ايشان طبق دين مسيح آنرا جايز ندانست . از اينجا كينه يحيى به دل زن رسوخ كرد.
مادر دختر وقتى پادشاه را مست شراب ديد، دختر را آرايش كرده بنزدش فرستاد و پادشاه از او كام خواست او گفت : به شرط آنكه سر يحيى را از بدنش جدا كنى و شاه قبول كرد بدستورش سر از بدن يحيى جدا كردند.
طبق نقل ديگر پادشاه قصد داشت با دختر خواهر يا دختر برادرش به نام (هيروديا) ازدواج كند كه يحيى نهى كرد، و حاجت دختر از پادشاه قتل يحيى بود.
امام باقر فرمود: قاتل يحيى فرزند زنا بود همانطور كه قاتل على عليه السلام و حسين بن على عليه السلام زنازاده بودند.
چون يحيى به قتل رسيد، خداوند بخت النصر (يا كردوس از پادشاهان بابل را) بر بيت المقدس مسلط كرد و هفتاد هزار نفر از آنان را كشت تا خون يحيى از جوشش ايستاد.
📚تاريخ انبياء 2/284
✾📚
#داستان_آموزنده
🔆جواب امام زمان را چه بدهم
شيخ زين العابدين مازندرانى از شاگردان صاحب جواهر و شيخ انصارى ساكن كربلا بوده است در مورد سخاوت و انفاق او نوشته اند: تا مى توانست قرض مى كرد و به محتاجان مى داد، و هر چند وقت كه بعضى از هند به كربلا مى آمدند قرضهاى او را مى دادند.
روزى بينوائى به در خانه او رفت و از او چيزى خواست . شيخ چون پولى در بساط نداشت ، باديه مسى منزل را برداشت و به او داد و گفت : اين را ببر و بفروش .
دو سه روز بعد كه اهل منزل متوجه شدند كه باديه نيست فرياد كردند كه : باديه را دزد برده است . صداى آنان در كتابخانه به گوش شيخ رسيد؛ فرياد برآورد كه : دزد را متهم نكنيد، باديه را من برده ام .
در يكى از سفرها كه شيخ به سامرا مى رود، در آنجا سخت بيمار مى شود. ميرزاى شيرازى از او عيادت مى كند و او را دلدارى مى دهد. شيخ مى گويد: من هيچگونه نگرانى از موت ندارم وليكن نگرانى من از اين است كه بنا به عقيده ما اماميه وقتى كه مى ميريم روح ما را به امام عصر عليه السلام عرضه مى كنند. اگر امام سئوال بفرمايند: زين العابدين ما به تو بيش از اين اعتبار و آبرو داده بوديم كه بتوانى قرض كنى و به فقرا بدهى ، چرا نكردى ؟ من چه جوابى به آن حضرت مى توانم بدهم ؟!
گويند ميرزاى شيرازى پس از شنيدن اين حرف متاءثر مى شود به منزل مى رود هر چه وجوهات شرعى در آنجا داشته ميان مستحقين تقسيم مى كند.
📚سيماى فرزانگان ص 357.
✾📚✾
#داستان_آموزنده
🔆دزد نابيناى قرآن خوان
علام بن الثمان مى گويد: در بصره خدمت شخص بازرگانى مى كردم . روزى پانصد درهم در كيسه پيچيدم و از بصره به (ابله ) خواستم بروم ، بر لب جله آمدم و كشتى كرايه كردم و چون از منطقه (مسمار) درگذشت ، نابينائى بر لب آب قرآن مى خواند و به صورت حزين آواز داد كه اى كشتيبان مى ترسم شب مرا حيوانات از بين ببرند، مرا در كشتى بنشان .
ملاح و نابينا هر دو خود را برهنه كردند كه ما مال تو را نگرفتيم ، دست از ايشان كشيدم و گفتم خدايا صاحب اين مال مرا از بين خواهد برد. هزاران فكر و خيال آن شب و آن روز به ذهنم رسيد و به گريه و زارى مشغول بودم .
در راه مردى به من رسيد و علت گريه را پرسيد و جريان دزدى پول بازرگان را نقل كردم . گفت : راهى به تو نشان مى دهم برو نان و طعام خوب تهيه كن و به التماس نزد زندانبان برو و در زندان نزد ابوبكر نقاش برو غذا را نزدش بگذار، او از تو مى پرسد گرفتاريت چيست ، جريان را بگو.
من همان دستور را انجام دادم و ابوبكر نقاش در جواب حاجتم گفت : الان به قبيله بنى هلال برو و در دروازه خانه اى بسته است در آن بازكن و داخل شو و دستمالهايى آنجا آويزان است بكى بر كمر ببند، و در گوشه اى بنشين . جماعتى آيند و شراب خورند تو هم پياله اى بگير و بگو به سلامتى دائى ام ابوبكر نقاش ، و بخور. آنان چون اسم من شنوند از تو حال مرا پرسند بگو ديروز پول خواهرزاده من را برده اند و به او رسانيد و آنان را تسليم كنند.
من هم آنچه گفته بود عمل كردم و آنان همان دم كيسه پول را به من دادند بعد خواهش كردم بگوئيد چطور به سرقت رفته است . بعد از بگو مگو خلاصه يكى گفت : مرا مى شناسى ؟ ديدم آن نابينا كه قرآن مى خواند مى باشد و ديگرى هم ملاح بود. گفت : يكى از ياران ما درون آب است ، چون قرآن خوانده شود مسافر فريفته صدا شود و ما كيسه پول درون آب اندازيم و آن يار درون آب شنا كند پول به ساحل برد و روز ديگر بهم رسيم قسمت كنيم . امروز نوبت قسمت كردن بود، چون فرمان استاد ما ابوبكر نقاش رسيد مال را به تو تسليم كرديم . من مال خود را گرفتم و خداى را شكر كردم كه از اين گرفتارى نجات پيدا كردم .
📚جوامع الحكايات ص 357.
@eeshg1💠
@zendegi18💠
#داستان_آموزنده
🔆شتر اعرابی
شيخ طاووس الحرمين گويد: وقتى در مكه معظمه در مسجدالحرام ايستاده بودم ، اعرابى را ديدم كه بر شتر نشسته مى آيد وقتى به درب مسجد رسيد، از شتر فرود آمد و شتر را خوابانيد و هر دو زانويش را بست و آنگاه سر به سوى آسمان بلند كرد و گفت :
بار خدايا اين شتر و باربر او را به تو سپردم ، بعد داخل مسجدالحرام شد. طواف كرد و نماز خواند و سپس از مسجد بيرون آمد و شتر را نديد. رو به سوى آسمان بلند كرد و گفت :
الهى در شرع مقدس آمده كه مال را از آن كس طلب مى كنند كه به او امانت سپرده باشد، اكنون من شتر را به تو سپردم ، تو به من بازرسان .
چون اين بگفت ، ديدم كه از پشت كوه ابوقبيس كسى مى آيد و مهار شترى به دست چپ و دست راستش بريده و در گردنش آويخته است . نزديك اعرابى آمد و گفت : اى جوان شتر خود را بگير.
اعرابى گفت : تو كيستى و چطور به اين حالت گرفتار شدى ؟
گفت : من مردى درمانده بودم و به خاطر احتياج شتر را به سرقت بردم ، ناگاه در پشت كوه ابوقبيس رفتم و سوارى را ديدم مى آيد، بانگى بر من زد و گفت : دستت را جلو بيار دست را جلو بردم با شمشيرى دستم را بريد و بر گردنم آويخت و گفت : اين شتر را زود به صاحبش برسان
📚 سعادت 2 / 272 - خلاصه الاخبار ص 526.
@eeshg1💠
@zendegi18💠
✾
#داستان_آموزنده
🔆پيش بينى و اهمّيت تعيين امام
شخصى به نام ابوالا ديان حكايت نمايد:
مدّتى خدمت گزار مولايم امام حسن عسكرى عليه السلام بودم و از طرف حضرت ، پيام ها و نامه هاى او را به شهرهاى مختلف براى اشخاص مى بردم و تحويل مى دادم .
در آن هنگام كه حضرت را مسموم كردند و در بستر بيمارى بود، خدمت ايشان شرفياب شدم ، نامه هائى را تحويل من داد و فرمود: اين نامه ها را به شهر مدائن مى برى و به دست صاحبانش مى رسانى .
و سپس در ادامه فرمايش خود افزود: رفت و برگشت تو مدّت پانزده روز طول مى كشد، هنگامى كه به شهر سامراء بازگردى ، متوجّه غوغائى خواهى شد كه مردم و دوستان ما در حال شور و شيون مى باشند و چون به منزل وارد شوى جنازه مرا روى سكوئى براى غسل و كفن مى بينى .
ابوالا ديان گويد: به حضرت عرضه داشتم : اى سيّد و اى سرورم ! چنانچه خداى نخواسته چنين شود، به چه كسى مراجعه نمايم ؟
امام عليه السلام فرمود: هركس كه مطالبه نامه هاى مرا از تو نمايد و خصوصيّات آن ها را بيان كند، او حجّت خدا و جانشين من خواهد بود.
عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! نشانه اى ديگر بفرما؟
حضرت فرمود: هركس بر جنازه ام نماز بخواند.
گفتم : علامتى ديگر بفرما؟
فرمود: بدون آن كه كيسه و هميان را مشاهده كند به تو خبر مى دهد كه در آن چيست و چه مقدار مى باشد.
و من در آن موقعيّت از هيبت و عظمت حضرت واهمه كردم و ديگر چيزى سؤ ال نكردم و به همراه نامه ها عازم شهر مدائن شدم و نامه ها را به دست صاحبان آن ها رساندم و جواب آن ها را دريافت كرده و روز پانزدهم به شهر سامراء وارد شدم .
و چون نزديك منزل امام حسن عسكرى عليه السلام رسيدم ، غوغاى عجيبى را مشاهده كردم و مردم در اطراف منزل حضرت در حال شيون و گريه بودند.
وقتى وارد منزل رفتم جنازه مطهّر حضرت را در حال كفن پوشاندن ديدم و برادر حضرت - به نام جعفر كذّاب - جلوى درب منزل امام حسن عسكرى عليه السلام ايستاده بود و مردم اطراف او تجمّع كرده اند.
من با خود گفتم : اگر اين شخصى كه من او را به عرق خوارى و قماربازى مى شناسم ، امام و رهبر مسلمين گردد هيچ ارزشى نخواهد داشت .
به هر حال جلو آمدم ؛ و پس از سلام ، تسليت گفتم .
ولى او چيزى از اموال و نامه ها را مطرح نكرد.
پس از گذشت مدّتى ، عقيل غلام و پيش خدمت حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام آمد و گفت : برادرت را كفن پوشانديم و آماده نماز است .
جعفر به همراه عدّه اى از شيعيان و دوستان وارد منزل شدند، در حالى كه جنازه مطهّر حضرت عسكرى عليه السلام در گوشه اى نهاده بود.
جعفر جلو رفت و آماده نماز شد؛ و چون خواست اوّلين تكبير نماز را بگويد، ناگهان كودكى زيبا روى و گندمگون با موهاى كوتاه كه بين دندان هاى جلوى دهانش فاصله بود، وارد شد و عباى جعفر را گرفت و كنار كشيد و سپس اظهار داشت :
اى عمو! عقب برو، چون كه من سزاوار نماز بر پدرم مى باشم و آن كودك نماز را بر جنازه مطهّر پدرش اقامه نمود.
📚الخرايج و الجرايح : ج 3، ص 1101، ح 23، ينابيع المودّة : ج 3، ص 326، ح 12.
https://eitaa.com/eeshg1
✾📚📚✾
#داستان_آموزنده
🔆نوشيدن آب رحيل و آخرين وضو
مرحوم شيخ طوسى و برخى ديگر از بزرگان ، به نقل از قول اسماعيل بن علىّ - معروف به ابوسهل نوبختى - بعد از بيان تاريخ ميلاد حضرت مهدى موعود صلوات اللّه عليه و اشاره به نام مبارك و نيز اسم مادر آن حضرت ، حكايت كنند:
در آن روزهائى كه امام حسن عسكرى عليه السلام در بستر بيمارى قرار گرفته بود - كه در همان مريضى هم به شهادت نائل آمد - به ملاقات و ديدار حضرت رفتم .
پس از آن كه لحظه اى در كنار بستر آن امام مظلوم با حالت غم و اندوه نشستم و به جمال مبارك حضرتش مى نگريستم .
ناگاه ديدم حضرت ، خادم خود را (كه به نام عقيد معروف و نيز سياه چهره بود) صدا كرد و به او فرمود: اى عقيد! مقدارى آب - به همراه داروى مصطكى - بجوشان و بگذار سرد شود.
همين كه آب ، جوشانيده و سرد شد، ظرف آب را خدمت امام حسن عسكرى عليه السلام آورد تا بياشامد.
موقعى كه حضرت ظرف آب را با دست هاى مبارك خود گرفت ، لرزه و رعشه بر دست هاى حضرت عارض شد، به طورى كه ظرف آب بر دندان هاى حضرت مى خورد و نمى توانست بياشامد.
آب را روى زمين نهاد و به خادم خويش فرمود: اى عقيد! داخل آن اتاق برو، آن جا كودكى خردسالى را مى بينى كه در حال سجده و عبادت مى باشد، بگو نزد من بيايد.
خادمِ حضرت گفت : چون داخل اتاقى كه امام عليه السلام اشاره نمود، رفتم كودكى را در حال سجده مشاهده كردم كه انگشت سبّابه خود را به سوى آسمان بلند نموده است ، بر او سلام كردم ، پس نماز و سجده خود را خلاصه و كوتاه نمود.
پس به محضر ايشان عرض كردم : مولايم فرمود نزد ايشان برويم ، در همين لحظه ، صقيل مادر آن فرزند عزيز آمد و دست كودك را گرفت و پيش پدرش برد.
ابوسهل نوبختى گويد: هنگامى كه كودك - كه بسيار زيبا و همچون ماه نورانى بود - نزد پدر آمد، سلام كرد و همين كه چشم پدر به فرزند خود افتاد، گريست و به او فرمود: اى پسرم ! تو سيّد و بزرگ خانواده ما هستى ، من به سوى پروردگار خود رحلت مى نمايم ، مقدارى از آن آب مصطكى را با دست خود بر دهانم بگذار.
چون مقدارى از آن آب مصطكى را تناول نمود، فرمود: مرا كمك كنيد تا نماز به جا آورم ، پس آن كودك حوله اى را كه در كنار پدر بود، روى دامان امام عليه السلام انداخت و سپس پدرش را وضوء داد.
و چون حضرت ابومحمّد، امام عسكرى عليه السلام نماز را با آن حال مريضى انجام داد، خطاب به فرزند خويش نمود و فرمود:
اى فرزندم ! تو را بشارت باد، كه تو صاحب الزّمان و مهدى اين امّت هستى ، تو حجّت و خليفه خدا بر روى زمين مى باشى ، تو وصىّ من و نيز خاتم ائمّه و اهل بيت عصمت و طهارت خواهى بود.
و جدّت ، پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله تو را هم نام خود معرّفى نموده است .
راوى در پايان سخن افزود: در همين لحظات حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام به وسيله آن سمّ و زهرى كه توسّط معتصم به او خورانيده شده بودرحلت نمود و به شهادت رسيد.
📚 كتاب الغيبة شيخ طوسى : ص 271، ح 237، بحارالا نوار: ج 52، ص 16، ح 14.
https://eitaa.com/eeshg1
✾📚 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆همگانى شدن دانش بفرموده امام صادق (علیه السلام )
جابر بن حيان از حضرت صادق عليه السلام پرسيد: ممكن است روزى بيايد كه علم همگانى شود؟
امام : روزى فرا مى رسد كه نوع بشر خواهد فهميد كه تمام مردم لازم است دانشمند شوند و وسائلى فراهم خواهد نمود تا اينكه همه تحصيل كنند و دانش فرا گيرند (آنروز امروز است )
جابر: حتما در آنروز تمام افراد بشر دانشمند خواهند شد؟
امام : نه ، حتى در آنروز هم همه مردم دانشمند نمى شوند زيرا استعدادهاى افراد متفاوت خواهد بود در اين صورت هر چند فرا گرفتن دانش براى همه فراهم است ولى باز گروهى بخاطر نداشتن استعداد تحصيل را رها كرده و رشته ديگر پيش مى گيرند و لذا در هيچ دوره وضعى پيش نخواهد آمد كه همه مردم بتوانند دانشمندانى شوند ولى با اين وصف عوام به شكل امروز وجود نخواهد داشت زيرا هر كس در آنروز تا حدودى تحصيل كرده و لااقل سواد دارد، و لذا دانشمندان مى توانند حقايق دين را به آنها بفهمانند... و من اميدوارم روزى فرا رسد كه اگر تمام مردم به حقايق دين اسلام آگاه نباشند اكثريت آنها حقايق را درك نمايند.
📚مناظره درباره مسائل ايدئولوژيك نوشته محمدى رى شهرى ص 66 نقل از مغز متفكر شيعه .
@eeshg1💠
@zendegi18💠
✾📚 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆شناخت دينار گمشده
مرحوم إ ربلى و ديگر بزرگان رضوان اللّه عليهم به نقل از اصبغ بن موسى آورده اند:
روزى به قصد زيارت ، امام موسى كاظم عليه السلام حركت كردم ، يكى از آشنايان كيسه اى - كه مقدارى سكّه درون آن بود - تحويل من داد تا با مقدار وجهى كه از خود داشتم ، تحويل حضرت دهم .
همين كه وارد مدينه منوّره شدم ، خود را شستشو دادم ؛ و نيز سكّه هائى را كه همراه داشتم شستم و با مشگ و عطر خوشبو نمودم ؛ و چون سكّه هاى دوستم را شمارش كردم ، 99 عدد بود، لذا يكى از خودم بر آنها افزودم ؛ و سپس شبانه محضر مبارك آن حضرت شرفياب شدم .
چون مقدارى نشستم و صحبتهائى با حضرت انجام گرفت ، در نهايت عرض كردم : فدايت گردم ، هديه اى تقديم حضورتان مى كنم ، اميد وارم قبول فرمائيد.
امام عليه السلام اظهار داشت : آنچه هست ، بياور.
سكّه هاى خود را تقديم حضرت كردم و سپس عرضه داشتم : فلانى - كه از شيعيان و از دوستان شما است - نيز كيسه اى را براى شما فرستاده است .
حضرت فرمود: آن را هم بياور، پس كيسه دوستم را نيز تحويل امام عليه السلام دادم .
حضرت كيسه را گرفت و آن را باز نمود و سكّه ها را روى زمين ريخت ؛ و با دست مبارك خود آنها را پخش كرد و سپس آن سكّه خودم را كه درون كيسه انداخته بودم تا صد عدد كامل شود برداشت ، و به من داد و فرمود:
فلانى سكّه ها را با وزن براى ما فرستاده است ، نه با عدد و همان 99 عدد درست بوده است .
📚كشف الغمّة : ج 3، ص 49، بحارالا نوار: ج 48، ص 32، س 9.
✾📚 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆برخورد با دشمن نادان
ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبيّين خود آورده است :
روش و اخلاق امام موسى كاظم عليه السلام چنين بود كه اگر كسى پشت سر حضرتش حرفى زشتى مى زد و بدگوئى مى كرد، امام عليه السلام اظهار ناراحتى نمى كرد، بلكه هديه اى برايش مى فرستاد.
همچنين مورّخين در كتابهاى مختلفى آورده اند:
يكى از فرزندان عمر بن خطّاب هرگاه امام كاظم عليه السلام را ملاقات مى كرد، به امام علىّ عليه السلام دشنام و ناسزا مى گفت و بدين شيوه حضرت را مورد آزار و اذيّت قرار مى داد. و مرتّب دوستان و اطرافيان حضرت مى گفتند: يا ابن رسول اللّه ! اجازه فرمائيد تا او را مجازات و نابود كنيم ، و ليكن امام عليه السلام از اين كار جلوگيرى مى نمود؛ و مانع مجازات او مى گرديد. روزى حضرت از دوستان خود پرسيد: محلّ كار اين شخص كجاست ؟ و چه مى كند؟
عرضه داشتند: در اطراف مدينه مزرعه اى دارد، روزها در آنجا مشغول كشاورزى است . حضرت سوار مركب الاغ خود شد و به سوى مزرعه آن شخص بد زبان ، رهسپار گشت ؛ و چون به مزرعه رسيد، با الاغ وارد زراعتها و محصول او گرديد.
آن شخص با ديدن چنين صحنه اى ، فرياد كشيد: زراعت ما را لگدمال نكن ؛ ولى حضرت به راه خود ادامه داد تا نزديك او رسيد و سپس از الاغ پياده شد و كنارش نشست و با او مشغول شوخى و مزاح گرديد؛ و بعد از آن فرمود: چقدر براى اين زراعت هزينه كرده اى ؟
گفت : صد دينار، حضرت فرمود: براى درآمد و سود از آن ، چه مقدار آرزو و اميد دارى كه بهره ببرى ؟
در پاسخ گفت : علم غيب نمى دانم ، حضرت فرمود: پرسيدم : چه مقدار آرزومندى ؟
آن شخص گفت : دويست دينار. امام عليه السلام سيصد دينار به او داد و با ملاطفت فرمود: درآمد زراعت هم مال خودت باشد. ناگاه آن شخص با مشاهده چنين برخورد، تعجّب كرده ؛ و پيشانى حضرت را بوسيد و از جسارتهاى گذشته خود عذرخواهى كرد.
و چون شب هنگام نماز فرا رسيد و مردم به مسجد آمدند، ديدند آن شخص پشت سر امام عليه السلام نماز جماعت مى خواند.
پس از آن ، حضرت به دوستان خود فرمود: حال اين كار و روش صحيح بود، يا آنچه كه شما پيشنهاد مى داديد؟!
📚 ارشاد: 297، س 1، اءعيان الشّيعة : ج 2، ص 7، بحارالا نوار: ج 48، ص 102، ح 7، مناقب ابن شهرآشوب : ج 4، ص 319، دلائل الا مامة : ص 311، س 1، كشف الغمّة : ج 2، ص 288، مدينة المعاجز: ج 6، ص 192، ح 1936.
@eeshg1💠
@zendegi18💠
✾📚
#داستان_آموزنده
🔆ارتباط و نجات حتمى
روزى از روزها حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام مشغول نماز بود؛ و فرزندش محمد باقر سلام اللّه عليه - كه كودكى خردسال بود - كنار چاهى كه در وسط منزلشان قرار داشت ، ايستاده بود و چون مادرش خواست او را بگيرد، ناگهان كودك به داخل چاه افتاد.
مادر فريادزنان ، بر سر و سينه خود مى زد و براى نجات فرزندش كمك مى طلبيد، و مى گفت : ياابن رسول اللّه ! شتاب نما و به فريادم برس كه فرزندت در چاه افتاد، بچّه ات غرق شد و... .
امام سجّاد عليه السّلام با اين كه داد و فرياد همسر خود را مى شنيد، امّا دركمال آرامش و متانت به نماز خود ادامه داد؛ و لحظه اى ارتباط خود را با پروردگار متعال و معبود بى همتاى خويش قطع و بلكه سست نكرد.
همسر آن حضرت ، چون چنين حالتى را از شوهر خود ملاحظه كرد، با حالت افسردگى و اندوه گفت :
شما اهل بيت رسول اللّه چنين هستيد! و نسبت به مسائل دنيا و متعلّفات آن بى اعتنا مى باشيد.
پس از آن كه حضرت با كمال اعتماد و اطمينان خاطر، نماز خود را به پايان رسانيد، بلند شد و به سمت چاه حركت كرد و چون كنار چاه آمد، لب چاه نشست و دست خود را داخل آن برد و فرزند خود، محمد باقر عليه السّلام را گرفت و بيرون آورد.
هنگامى كه مادر چشمش به فرزند خود افتاد كه مى خندد و لباس هايش خشك مى باشد؛ آرام شد و آن گاه امام سجّاد عليه السّلام به او فرمود: اى زن ضعيف و سست ايمان ! بيا فرزندت را بگير.
زن به جهت سلامتى بچّه اش ، خوشحال ولى از طرفى ، به جهت سخن شوهرش غمگين و گريان شد.
امام سجّاد عليه السّلام فرمود: من تمام توجّه و فكرم در نماز به خداوند متعال بود؛ و خداى مهربان بچّه ات را حفظ كرد و از خطر نجات داد.
📚جامع الا حاديث الشّيعة : ج 5، ص 42، ح 50، بحارالا نوار: ج 81، ص 245، ح 36.
https://eitaa.com/eeshg1
✾📚📚✾
#داستان_آموزنده
🔆ديدار از مريض بهشتى
✨حضرت اميرالمؤ منين ، امام علىّ عليه السلام حكايت نمايند:
روزى ابوذر غفارى دچار تَب و لرز شديدى شده بود، من به محضر مبارك رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله آمدم وگفتم : يا رسول اللّه ! ابوذر غفارى مبتلا به مرض سختى شده است .
حضرت فرمود: با يكديگر به عيادت و ديدار او مى رويم ، پس من به همراه پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله حركت كردم و چون وارد منزل ابوذر غفارى شديم ، كنار بستر او نشستيم .
پس از آن پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله خطاب به ابوذر كرد و فرمود: در چه وضعيّتى هستى ؟
✨ابوذر عرض كرد: يا رسول اللّه ! در تب شديد و حالتى كه مشاهده مى فرمائى به سر مى برم .
حضرت رسول صلوات اللّه عليه فرمود: اى ابوذر! گويا تو را در يكى از باغات بهشت مى بينم .
و سپس افزود: تو غرق در امور دنيوى و مادّى گشته بودى و با اين عارضه و ناراحتى كه بر تو وارد شده است ، خداوند متعال لغزش ها و خطاهاى تو را مورد مغفرت قرار داد؛ پس اى ابوذر! تو را بر اين رحمت و مغفرت بشارت باد.
✨حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله در حديثى ديگر فرمود: بسيار تعجّب مى كنم از آن مؤ منى كه براى مريضى خود، جزع و ناراحتى مى كند؛ چنانچه انسان مؤ من ، موقعيّت خود را در پيشگاه خداوند بداند، همانا دوست دارد كه هميشه مريض باشد تا مرگ ، او را دريابد و به ملاقات خداوند مهربان برود.
📚مستدرك الوسائل : ج 2، ص 56، ح 19 بحار الا نوار: ج 81، ص 210، ح 25.
https://eitaa.com/eeshg1
✾📚 📚✾