#رحلت_پیمبر_(ص)
به مناسب ایام سوگواری رحلت پیامبر اسلام (ص)
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
باز دوباره ام سفر سوی مدینه آرزوست
تا که ز کام دل زنم بوسه به خاک پای دوست
کی ها تا حالا نرفته اند مدینه...
از سراپای مدینه گِل غم می ریزد
اشک از دیده غم بار حرم می ریزد
از نگاه نگران غم به دلم می ریزد
خوب پیداست که باران ستم می ریزد
آه آرامش زهراست به هم می ریزد ...
ای امان امان ... آه دیگه غمهای فاطمه(س) شروع شد... گریه های شبانه فاطمه(س) کم کم شروع میشه... روزهای خوش فاطمه(س) دیگه تموم شد... فاطمیه کم کم شروع میشه...
سایه خنده از این گلکده کم کم برود
یا قرار است که پیغمبر اکرم برود
نور از خنده لبهای تَرَش می بارید
از گرفتاری امت به جزا می ترسید
پیغمبر رحمة للعالمین چقدر به فکر امتش بود ... با اینکه فرمود بیشترین آزار و اذیت در میان همه پیمبران به من رسید اما حتی یک بار هم نفرین نکرد... در حالی که پیمبران سلف نفرین کردند... با این حال فرمود در مقابل این زحمت و رنج پیامبری چیزی از شما نمی خواهم ... «قل لا اسئلکم علیه اجرا الا المودة فی القربی» اما بعد از پیغمبر چه کردند...
در به در در پی ارشاد بشر می گردید
مثل او هیچ رسولی غم و اندوه ندید
اما حال فاطمه زهرا(س) این شبها چگونه است...
در دلم شور عجیبی است نمی دانم چیست
در گلو بغض غریبی است نمی دانم چیست
دل بریدن ز تو بابا بخدا آسان نیست
بعد تو واسطه وحی خدا با ما کیست؟...
دخترت زار به سر می زند ای وای دلم
در دلم غصه شرر می زند ای وای دلم
پدرم حرف سفر می زند ای وای دلم
حرف از داغ پسر می زند ای وای دلم
یک نفر آمده در می زند ای وای دلم... ای وای...
فاطمه زهرا(س) با دیدن حال پیغمبر خیلی بی تابی می کرد گریه می کرد... دختر علاقه عجیبی به پدر داره... بخصوص فاطمه زهرا(س) که از سه سالگی مادرش رو از داده و همه زندگیش پیغمبره ... اما اون لحظه ای که خیلی ناآرامی می کرد پیغمبر فاطمه(س) رو صدا کرد... دخترم بیا... یه چیزی در گوش فاطمه(س) گفت، دیدند حال فاطمه زهرا(س) تغیر کرد... گریه اش تمام شد... چهره خوشحال... بعدا که سوال کردند... فرمود پدرم به من گفت؛ اولین کسی که از اهل بیت من به من ملحق میشه تویی دخترم... آه بمیرم...
پدرم حرف سفر می زند ای وای دلم
حرف از داغ پسر می زند ای وای دلم
یک نفر آمده در می زند ای وای دلم... خوب گوش بده... یک جوانی آمده در می زنه...
این جوان کیست که از دیدن رویش در دل
غصه داخل شده و خنده زلب شد زائل
جوان رعنا و زیبا رویی پشت در بود... «فاطمه زهرا(س) صدا زد کیستی... گفت با رسول خدا کار دارم... حضرت فاطمه(س) فرمود؛ حال پیغمبر مساعد نیست برو بعدا... (روایت میگه چند بار قضیه تکرار شد) پیغمبر فرمود فاطمه جان در را باز کن ... برادرم عزرائیل است» حضرت قابض الارواحِ ... در را باز کرد... آمد کنار پیغمبر نشست... عزرائیل درب این خانه رو در میزنه بی اذن وارد نمیشه... «ملک الموت»
این جوان کیست که از دیدن رویش در دل
غصه داخل شده و خنده زلب شد زائل
آه یا رب، شده انگار صبوری مشکل
گفت با لحن غریبانه ولی چون سائل
با اجازه بگذارید بیایم داخل
با ادب آمد و در پیش پدر زانو زد
پرده از چهره پوشیده خود یک سو زد
مژده ای رحمت رحمان که سحر نزدیک است ای رسول مدنی وقت سفر نزدیک است
شب بیچارگی نسل بشر نزدیک است
به علی هم برسان روز خطر نزدیک است
وقت آتش زدن یاس، تبر نزدیک است
پدر آماده رفتن به سماوات ولی
نگران است برای غم فردای علی
تکیه بر دست علی زد گل باغ ایجاد
نظری کرد به زهرا و دوباره افتاد
آه از سینه افلاک برآمد هیهات
به علی فاطمه را باز امانت می داد
داشت اما خبر از قصه زهرا ای داد
این همه بی کسی ای وای ای وای...
او زفردای حسین و حسنش داشت خبر
از خزان گشتن باغ و چمنش داشت خبر
از به آتش زدن یاسمنش داشت خبر
از غم حیدر خیبر شکنش داشت خبر
از حسین و بدن بی سر او داشت خبر
اشک از دیده فرو ریخت و روحش پر زد
پر زد و دختر مظلومه او بر سر زد
ادامه روضه: درب خانه وحی .. خانه رسول خدا... فرشته های خدا حضرت عزرائیلل بدون اجازه وارد نمی شدند «این خونه خیلی حرمت داشت» اما هنوز امام علی (ع) مشغول کفن و دفن پیغمبر بود که عده ای بی دین آمدند به قول خودشون خلیفه مسلمین رو تعین کردند... هنوز کفن پیغمبر خشک نشده بود که آمدند درب همون خونه، هیزم آوردند، آتش زدند... درب نیم سوخته شد . اون نامرد با لگد چنان به در زد که در شکست و به پهلوی فاطمه خورد پهلوی دختر پیغمبر رو شکستند... محسن شش ماهش شهید شد... میخ در به سینه فاطمه وارد شد... علی رو کشان کشان برای بیعت به مسجد بردند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#کانال_نوحه_یازینب_سلام_الله_علیها