هدایت شده از ❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
سلام رفقا،خوبید!🙂👋
یه خبر خوب😋😋🤫
امشبمیخوایمرمانبذاریمااا😁😁درتاریخ11/2🙂♥️
موضوع رمان چیه؟؟؟🧐🧐
پسر بسیجی و دختر قرتی🤪😌😍
تایم پارت گذاری در کانال؟🧐🧐
هر شب ساعت 19🕖👆😉
روزی چند تا پارت بارگذاری میشه؟🧐🧐
روزی 3 تا پارت بارگذاری میشه😉📚📩
❗️توجه❗️ ❗️توجه❗️
اکثر کانال ها این پارت رو گذاشتن اما شخصیت هاشو نشون ندادن🤚😐 شما میتونید عضو کانال ما بشیدامروز ساعت 19 قبل از شروع پارت گذاری فیلم میفرستم شخصیت های اصلی رمان رو ببینم و رمان رو شروع کنیم به خوندن و ،وقتی که سه پارت بارگذاری شد ناشناس میذارم نظرتون رو بگید😁👌🌸
مثلا بشیم 930😶🌹✨
━━━━❰・🌸・❱━━━━
https://eitaa.com/mazhabijdn/7383838399229929393993
━━━━❰・🌸・❱━━━━
منتظرتم بیای.....☺️☘♥️
#تباهیات 🌱
در روایت است وقتی تلقین بھ بعضی مردگان خوانده میشود و میگویند:
اِسمَع اِفهَم..
ملائکھ میخندند که این زنده بود نفهیمد!
الان چگونھ بفهمد؟! خدا کند ما از این دسته نباشیم که ملائکه به ما بخندند...
#آیت_الله_مجتهدی
#شهیدانہ 🌱
-میگفت
اگردختری"حجـابش"رارعایتڪند،
وپسری"غیـرتش"راحفظ ڪند،
وهرجوانیکه"نمازاولوقت"را درحدتوان شروعڪند؛
اگردستمبرسدسفارششرابهمولایم امامحسین«؏»خواهمڪردواورادعامیکنم!
#شھید_حسین_محرابی
♦️ #اینالرجبیون
رجب ...
بهانه دوستی
و خدایی که ...
در این نزدیکیست
♥️ #خداجوندوستتدارم
هدایت شده از نگارخونهیِرستاء | خوشنویسی
- و در این ازدحام ِ بغض ..
ما آغشته به لبخندیم .
هدایت شده از نگارخونهیِرستاء | خوشنویسی
جھنمپرمذهبیهاییهکہفکرمیکننازامامو ولیفقیہشونبیشترمیفهمن !
YEKNET_IR_vahed_2_shahadat_hazrat_roghayeh_1399_07_01_nariman_panahi.mp3
4.89M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#نریمان_پناهی🎙
- بزرگتریݩآزمونِایمان ..
زمانیاسٺڪہچیزیڪہمیخواهیدرابہدستنمیآورید ..!'
حاجاسماعیلِدولابی
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #سی_وسه
✨روزهای خوش من
.
.
راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم …
اون شب، دو رکعت #نمازشکر😍✨خوندم …
خیلی خوشحال بودم …
اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه …
هیچی ازم نپرسید… تنها چیزی که بهم گفت این بود …
.
.
– چشم هات دیگه چشم های یه دختر بچه نازپرورده نیست… چشم های یه آدم بالغه …
.
.
شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود …☺️😍
.
.
پدرم کم کم سمت آرتا رفت …
اولین بار، یواشکی بغلش کرد… فکر می کرد نمی بینمش …
اما واقعا صحنه قشنگی بود …
روزهای خوشی بود … روزهایی که زیاد طول نکشید …
.
.
طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد … اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت … .😱😨
.
پدرم سکته کرد …
و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم …😥
.
.
فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند … پدرم زمین گیر شده بود …
تنها شانس ما این بود …
بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن …
.
.
نمی دونم چرا …
اما یه حسی بهم می گفت … #من مسبب تمام این اتفاقات هستم … 😢
و همون حس بهم گفت …
باید هر چه سریع تر از اونجا برم … قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته …
.
.
و من … رفتم …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #سی_وچهار
✨با هر بسم الله
.
.
پدرم به سختی حرکت می کرد …
روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم … روی مبل، کنار شومینه نشسته بود … اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم …😢
.
.
– آنیتا … چند روز قبل از اینکه برگردی خونه … اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود … خواب دیدم موجودات سیاهی … جلوی کلیسای بزرگ شهر … تو رو به صلیب کشیدن …✝
.
.
به زحمت، بغضش رو کنترل کرد …
.
.
– مراقب خودت باش دخترم …
.
.
خودم رو پرت کردم توی بغلش … .
.
– مطمئن باش پدر … اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته … من، اون روز جانم رو با #خدا معامله کردم …
و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود …😭
.
.
خواب پدرم برای من مفهوم داشت … روزی که اون مرد گفت…
روی استقامت من شرط می بنده … اینکه تا کی دوام میارم …😭🤲
.
.
آرتا👦🏻 رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم … .
.
توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کارجوان تحصیل کرده وارد می کنه …
من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن …
با مدرک دانشگاهی … توی یه شهر صنعتی … برای گذران زندگی …
داشتم …
زمین، پنجره و توالت های یه شرکت دولتی رو می شستم …!
.
.
🌟با هر بسم الله،
وارد شرکت می شدم …
🌟و با هر الحمدلله
از شرکت بیرون می اومدم …
اما تمام اون یک سال و نیم … #لحظه ای #ازانتخابم پشیمون #نشدم …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے