هدایت شده از نگارخونهیِرستاء | خوشنویسی
- و در این ازدحام ِ بغض ..
ما آغشته به لبخندیم .
هدایت شده از نگارخونهیِرستاء | خوشنویسی
جھنمپرمذهبیهاییهکہفکرمیکننازامامو ولیفقیہشونبیشترمیفهمن !
YEKNET_IR_vahed_2_shahadat_hazrat_roghayeh_1399_07_01_nariman_panahi.mp3
4.89M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#نریمان_پناهی🎙
- بزرگتریݩآزمونِایمان ..
زمانیاسٺڪہچیزیڪہمیخواهیدرابہدستنمیآورید ..!'
حاجاسماعیلِدولابی
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #سی_وسه
✨روزهای خوش من
.
.
راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم …
اون شب، دو رکعت #نمازشکر😍✨خوندم …
خیلی خوشحال بودم …
اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه …
هیچی ازم نپرسید… تنها چیزی که بهم گفت این بود …
.
.
– چشم هات دیگه چشم های یه دختر بچه نازپرورده نیست… چشم های یه آدم بالغه …
.
.
شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود …☺️😍
.
.
پدرم کم کم سمت آرتا رفت …
اولین بار، یواشکی بغلش کرد… فکر می کرد نمی بینمش …
اما واقعا صحنه قشنگی بود …
روزهای خوشی بود … روزهایی که زیاد طول نکشید …
.
.
طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد … اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت … .😱😨
.
پدرم سکته کرد …
و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم …😥
.
.
فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند … پدرم زمین گیر شده بود …
تنها شانس ما این بود …
بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن …
.
.
نمی دونم چرا …
اما یه حسی بهم می گفت … #من مسبب تمام این اتفاقات هستم … 😢
و همون حس بهم گفت …
باید هر چه سریع تر از اونجا برم … قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته …
.
.
و من … رفتم …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #سی_وچهار
✨با هر بسم الله
.
.
پدرم به سختی حرکت می کرد …
روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم … روی مبل، کنار شومینه نشسته بود … اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم …😢
.
.
– آنیتا … چند روز قبل از اینکه برگردی خونه … اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود … خواب دیدم موجودات سیاهی … جلوی کلیسای بزرگ شهر … تو رو به صلیب کشیدن …✝
.
.
به زحمت، بغضش رو کنترل کرد …
.
.
– مراقب خودت باش دخترم …
.
.
خودم رو پرت کردم توی بغلش … .
.
– مطمئن باش پدر … اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته … من، اون روز جانم رو با #خدا معامله کردم …
و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود …😭
.
.
خواب پدرم برای من مفهوم داشت … روزی که اون مرد گفت…
روی استقامت من شرط می بنده … اینکه تا کی دوام میارم …😭🤲
.
.
آرتا👦🏻 رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم … .
.
توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کارجوان تحصیل کرده وارد می کنه …
من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن …
با مدرک دانشگاهی … توی یه شهر صنعتی … برای گذران زندگی …
داشتم …
زمین، پنجره و توالت های یه شرکت دولتی رو می شستم …!
.
.
🌟با هر بسم الله،
وارد شرکت می شدم …
🌟و با هر الحمدلله
از شرکت بیرون می اومدم …
اما تمام اون یک سال و نیم … #لحظه ای #ازانتخابم پشیمون #نشدم …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #سی_وپنج
✨جاسوس ایران
کم کم ارتقا گرفتم …
دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم … جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود …
.
.
اون روز که برای تحویل رفته بودم … متوجه #خطای_محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم …🔍 بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود …
گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه … از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم …😕
.
.
تمام روز ذهنم درگیر بود …
وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن …
رفتم اونجا …
کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد ….
.
.
نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم …
.
.
فردا صبح، جو طور دیگه ای بود …
کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود …
اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه …
.
.
یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم …
به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم …😥
ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود … #من_مسلمان_بودم …
اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ …
.
.
بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن … بالاخره رئیس حفاظت اومد …
نشست جلوی من …
.
.
– خانم کوتزینگه … شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ … هدف تون از این کار چی بود؟ …
.
.
خیلی ترسیده بودم …
.
.
– چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن …
.
. – شما حدود سه سال و نیم در #ایران زندگی کردید … و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید … یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ …
.
.
نفسم بند اومده بود …
فکر می کرد من #جاسوس یا نیروی #نفوذی ایرانم …
یهو داد زد … .
.
– شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ …😡🗣
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
Dustin O'Halloran - Spiral — piano reworks 2.mp3
3.54M
گوش جان فرا دهید🤍🎼
#بیکلام
هدایت شده از قـٰافله شہدا
#شهیدیکهاهلبیتبراشیههفتهعزاداربودن😳😳👇
یه بنده خدایی میگفت : یه شوهرخاله داشتم مغازه ی خوار و بار داشت خیلی به شهدای مدافع حرم گیر میداد ...😞
همش میگفت رفتن بجنگن واسه بشار اسد و سوریه آباد بشه😒 و به ریش ما بخندن و ... خیلی گیر میداد به مدافعان حرم گاهی وقتا هم میگفت اینا واسه پول میرن ☹️خلاصه هرجا که نشست و برخواست داشت پشت شهدای مدافع حرم بد میگفت تا اینکه خبر شهادت💔 شهید محسن حججی خبرساز شد و همه جا پر شد از عکس و اسم مبارک این شهید👌 شبی که خبر شهادت #شهید_حججی رو آوردن خاله اینا مهمون ما بودن شوهرخاله ی منم طبق معمول میگفت واسه پول رفته و کلی حرفای بد و بیراه😐ما خیلی دلگیر میشدیم مخصوصا از حرفایی که در مورد #شهید_حججی گفت بغض گلومو فشار میداد😢 و اما هرچی بهش میگفتیم اشتباه میکنی گوشش بدهکار نبود اخرشم عصبی شد و از خونمون به حالت قهر رفت😞یه هفته بعد از جلو مغازش که رد میشدم چشمام گرد شد😳😳 چی میدیدم اصلا برام قابل باور نبود . یه عکس بزرگ از #شهیدحججی داخل مغازش بود همون عکسی که شهید دست به سینه ایستاده باورتون نمیشه چشمام داشت از حدقه درمیومد رفتم توی مغازه احوالپرسی کردم یهو دیدم زارزار گریه کرد😭. گفتم : چی شده چه خبره این عکس شهید این رفتارای شما😕شوهرخالم گفت : روم نمیشه حرف بزنم کلی اصرار کردم آخرش با خجالت گفت : اون شبی که از خونتون با قهر اومدم بیرون رفتم خونه ، شبش خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم یه آقایی اومد خونمون کنار تختم نشست☺️ به اون زیبایی کسی رو توی عمرم ندیده بودم ، هرکاری کردم نتونستم بلند بشم، توی عالم رویا بهم الهام شد که ایشون قمر بنی هاشم #حضرت_ابوالفضل علیه السلام هستن😭سلام دادم به آقا،آقا جواب سلاممو دادن و روشونو برگردوندن 😭گفتم آقا چه غلطی کردم من، چه خطای بزرگی از من سر زده😭آقا با حالت غضب و ناراحتی فرمودند : آقای فلانی ما یک هفته هست که برای شهید محسن عزاداریم تو میای به شهید ما توهین میکنی ؟ 😭😭یهو از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود ولی میلرزیدم 😞متوجه شدم چه غلطی ازم سر زده شروع کردم توبه کردن و استغاثه توروخدا گول حرفای بیگانگان رو نخورید به خدا شهدا راهشون از اهل بیت جدا نیست😔 تموم بدنم میلرزید و صدای گریه هامون فضای مغازشو پر کرده بود 😭😭بمیرم برای غربت و عزتت محسن جان حالا میفهمم چرا رهبرم گفت حجت بر همگان شدی 😔😭💔
روحت شاد و یادت گرامی
⭕️ این الرجبیون😊
🌱 اعمال شب اول ماه رجب
این چکیده اش هست کاملش
در مفاتیح هست.
#ماه_رجب
#ولادت_امام_محمد_باقر
🌸امشب گل سرخ باغ دین می آید
🌸فرزند امیرِمومنین می آید...
🌸تبریک که ماهِ برجِ حکمت، باقر
🌸در خانهی زین العابدین می آید...
✨فضايلش حسينی است و علم و دانشش نبوی و علوی، ميلاد فرخنده و با سعادت حضرت امام محمدباقر عليه السلام و حلول #ماه_رجب بر #امام_زمان و منتظران حضرتش خجسته باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ثواب روزهی روز اول ماه رجب
استاد_شجاعی
• 💌حضرت آیت الله خامنهاے:
« باید همه به یکدیگر تبریک عرض کنیم [این] توفیق الهی را که توانستیم بار دیگر وارد #ماه_رجب بشویم. ماه رجب یک فرصت تقرّب به ارزشهای الهی و تقرّب به ذات مقدّس پروردگار و فرصت خودسازی است. این ایّامی که در روایات ما بهعنوان ایّام برجسته معرّفی شدهاند، اینها همه فرصتند؛ هر فرصتی هم نعمت است و هر نعمتی هم نیازمند شکر و سپاس است. شکر و سپاس نعمت هم این است که انسان نعمت را بشناسد، بر طبق اقتضای این نعمت رفتار کند، از آن بهره ببرد، نعمت را از خدا بداند و آن را در راه خدا به کار ببرد؛ ماه رجب از این نعمتها است.»🌿
#ماھ_رجب | #ماھ_برڪت 🌸
هدایت شده از چند متری خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا نرفتهها، از این زاویه حرم رو دیده بودین؟ :)
هدایت شده از - شیداۍِقــلم :)
انشاللہرزقِماھرجبتون ؛ زندگےکردنتورویاهاتونباشہ :)🌱
🍃🖇️کاش چیزای خوب آدمارو بهشون بگیم !
- خوشتیپه بهش بگو
- خوشگله بهش بگو
- غذاش خوشمزست بهش بگو
- خوشگل میخنده بهش بگو
- صداش قشنگه بهش بگو
- مهربونه بهش بگوو...
- بذارید آدما خوبی های خودشونو ببینن
بذارید لبخند رو لبهاشون بنشینه🙂
- دلیلِ حالِ خوبِ هم باشیم❣️✨
افـ زِد ڪُمیـلღ
یادمون باشه نعمتایی که ماها داریم ، خدا از صدقه سر اهلبیت علیه السلام بهمون داده ✨🌱 پس هروقت به نعمت
🦋تو نماز ، به نعمتای خدا ریز و جزئی شید و شکرشونو به جا بیارید
🌟یه وقت خیال نکنین فکر کردن به نعمتای خدا سر نماز ، فکر کردن به غیر خداست عاااا !
یاد نعمتی که شمارو به یاد خدا میندازه ، یاد خداست :-):-) ✨
#طعم_شیرین_خدا ❣
#تقرب_در_نماز
بچشان به کاممان طعم شیرین بی مثالت را 🌊
افـ زِد ڪُمیـلღ
🦋تو نماز ، به نعمتای خدا ریز و جزئی شید و شکرشونو به جا بیارید 🌟یه وقت خیال نکنین فکر کردن به نعمتا
اولین نمازتون بعد اینکه اینو خوندین ، اینجوری بخونین
ببینین چه حس شیرین وصف نشدنی ای بهتون دست میده 💫😉
هدایت شده از Vares|وارث
4_6048856541811968825.mp3
5.11M
نوهی ارباب دوست دارم...❤️🌸
#نوای_عاشقی | #ولادت
رسانه مهدوی وارث مدیا
=====================
@vares_media_313 | 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام باقر (ع):
نهایت کمال، فهم در دین و صبر بر مصیبت، و اندازه گیری در خرج زندگانی است ! 💙
بحارالانوار | دار احیاء الترا العربی، ج 75، ص (172)
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #سی_وشش
✨کمکم کن
چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم … .
– من هیچ کار اشتباهی نکردم … فقط محاسبات غلط رو درست کردم …
– اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید …
.
خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم … .
– اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید … چه واکنشی نشون می دید؟ … می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ …
.
چند لحظه مکث کردم … .
– می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید …
– قطعا همین کار رو می کنیم … و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه … تمام عواقبش متوجه شماست… و شک نکنید جرم شما #جاسوسی و #خیانت به کشور محسوب میشه … که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید …
.
توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت …
اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود …
از اتاق رفت بیرون …
منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم..
– خدایا! من چه کار کردم؟ … به من بگو که اشتباه نکردم … کمکم کن … خدایا! کمکم کن …😭🤲
.
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت …
ساعتی به دیوار نبود …
ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت … و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته …
.
به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم …
و ایستادم به نماز …
اللهم فک کل اسیر …✨🤲
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #سی_وهفت
✨نور خورشید
سه روز توی بازداشت بودم …
بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم …
مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن …
واقعا لحظات سختی بود …😣
.
روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت …
وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد … .
– شما آزادید خانم کوتزینگه … ولی واقعا شانس آوردید … حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه …
– و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه …
.
وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون … زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه …
باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید☀️ رو می دیدم …
این سه روز به اندازه سه قرن، #وحشت و #ترس رو تحمل کرده بودم …
تازه می فهمیدم وقتی می گفتن …
در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره …
.
همون جا کنار خیابون نشستم …
پاهام حرکت نمی کرد … نمی دونم چه مدت گذشت …
هنوز تمام بدنم می لرزید …
برگشتم خونه …
مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش …
اشک امانم نمی داد …😭
اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد …😊
.
شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد …
اومد داخل و روی مبل نشست … پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد …
– این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ …😠
.
هنوز نمی تونست درست بایسته …
حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید … همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه،
بلند گفت …
– از خونه من برید بیرون آقا …!
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #سی_وهشت
✨پیشنهاد
مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد …😥
.
– آقای کوتزینگه … چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید … بهتره برید و ما رو تنها بگذارید …
.
– تا شما اینجا هستید چطور می تونم آروم باشم؟ … دختر من #از آب_پاک_تر و #زلال_تره … هر حرفی دارید جلوی من بزنید…😠
.
خنده اش گرفت …
– شما پدر فوق العاده ای دارید خانم کوتزینگه …
.
و به مبل تکیه داد …
– من پرونده شما رو کامل بررسی کردم … از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی شد مال گذشته است … شما انسان درستی هستید … و یک #نابغه_اید … محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید… بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید …
.
کمی خودش رو جلو کشید …
این چیزی بود که من به مافوق هام گفتم …
– ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل … کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه …
.
خنده ام گرفت … .
– یه پیشنهاد دو طرفه است؟ … یا باید باشم یا کلا …؟ … دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟ …
– شما حقیقتا زیرک هستید … از این زندگی خسته نشدید؟…
– اگر منظورتون شستن توالت هاست … نه … من کشورم و مردمش رو دوست دارم … اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه #مسلمانم …
.
و توی قلبم💚 گفتم …
🇮🇷” قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه … #رهبرمن جای دیگه است … 😎🇮🇷”
.
در اون لحظات …
تازه #علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می کردم …
یک لهستانی در سرزمین خودش … اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود ….
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے