تبادلات همسایه هارو بزارم براتون و دیگه شبتون بخیر😁
ممنون از صبوریتون 🌸
میدونم امروز رمان هم نذاشتم . انشاالله فردا جبران میشه 😅
هدایت شده از مـ؏ـﺮاجیها³¹³ 🇵🇸
سلام ࢪفقا..🖐🏾
کسۍ درمورد نظام سوالے داشٺ درخدمتون هستم:)
برداران و
خواهرانے هم ک همسࢪ نظامۍ دارن یا میخوان با نظامۍ ازدواج کنن یا دوست دارن برن داخل نظام
+یاهࢪگونھ سوالۍ داشتین... تشࢪیف بیارین
پۍوۍ @malakeh_khaS15
کانال:•پاتوق̫ شی؏ـھ³¹³•
هدایت شده از ❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
سلام🙂🤚🌿
همسایه ها یه چند نفری بفرستید این طرف ۱۰ نفر ریزش داشتم🙂💔
•|@mazhabijdn|•
اگر حب امیر المومنین داخل سینته بیا دریغ نکن💛🌟
یاعلی💚🍃
#فور
هدایت شده از دلتنگحرمش!:)
امام حسینیها♥️
زشت نیست واقعا؟!😔
همه جا عضو هستی...
جز کانال امام حسین(ع)؟!
نیت کن و عضو شو👇🏼💌
https://eitaa.com/joinchat/2647327017Cdffef27275
کانال سیدالشهداء به خادم هم نیاز داره
اگر کسی میخواد که ادمین کانالامامحسینع
باشه به ایدی زیر پیام بده
@Sadatbanoo_ir
هدایت شده از "دُختࢪﺍنِﺯﻫࢪایۍ•پسࢪانِعَلَﯡۍ"
همسنگری جان!!!
بریم برای 700 تایی شدن؟ 🤍🖇
#همسایه_فور
┉┅━❀🇮🇷❀━┅┉
@gandoyeeha
┉┅━❀🇮🇷❀━┅┉
هدایت شده از آوايخـــــیال
همسنگࢪی ها امروز خیلی لف داشتیم💔
میشه چنتا با معرفت به عشق اقا امام زمان بفرستیدن پیشمون....؟!
شادکردندلمونثوابداره((:
منتظران ظهور جا نمونین..
@eltiiam_313
#فور
🔴 آزادی غربی
🔶 بارها گفته ایم آزادی در غرب به معنای آزادی انسان برای شکستن ارزش های انسانی است. که در واقع آزادی نیست، بلکه نوعی از اسارت وبردگی برای نفس است.
ودر مقابل حجاب و زندگی ارزشی،همان ازادی زن از نفس و دام های گمراه کننده شیطان است.
ما ادعا نداریم هرکس محجبه باشد دیگر خطا و گناه و لغزش ندارد اما یقینا از خیلی از آسیب های فردی و اجتماعی در امان خواهد بود.
#اسارت_غربی
✍🏼عالیه سادات
🔴از مادر شهید حسن باقری پرسیدند: چی شد که پسری مثل آقا حسن تربیت کردی؟! جمله خیلی قشنگی گفتند: نگذاشتم امام زمان (عج) در زندگیمان گم شود.
#یا_صاحب_الزمان
ناراحتنباشرفیق!
خداییداریمکهبخاطر
خنداندنگلی...
آسمانرامیگریاند:)
•
#شایدتلنگر
- حُسن ما از حسنی بودن ما مشهودست ..
نوکری بر در این خانه تماماً سودست .. !
«ولی چقدر خوشبخت است کسی که
ازاعماق ِقرون و از بینِ این همه جمعیت
به ندایِ «أین الـرجبیـون» لبیک بگوید.»
وَ رِزْقُكَ مَبْسُوطٌ لِمَنْ عَصاكَ...
و به آنکه حتی
نافرمانی ات کند
روزی می دهی !💔
#فرازیازدعایماهرجب
يا قُرَّةَ عَيْنِ مَنْ لاذَبِكَ وَ انْقَطَعَ اِلَيْكَ
پاداش دل بریدن از همه
آغوشِ توست ...
#دعای_ابوحمزهثمالی
همسایه عزیزم ، 1kشدنت مبارک 😍🌱
انشالله هر روز بیشتر و بیشتر شید و همیشه کانالتون پر برکت بمونه😍 نگاه خوده حاجی همراهت❤️
از طرف:
@ef_zed_komeyl
تقدیم به:
@rdsghu
هدایت شده از دختران جنگجو🤞
-برای نابودۍ یڪ تمدن باید دختران و زنان و مادران اون رو خراب ڪرد ڪم ارزش ڪرد..!!
ودقیقا ڪارۍ کھ غرب دارد انجام میدھ...
و حالا یکی از راه های از بین بردن شان مادر
چیه؟به نظرتون الان چند درصد
این راه رو با موفقیت طی کردن؟🤔'
زنان و دختران قلب جامعھ هستند و برای نابودی یڪ خانواد و تمدن و کشور باید قلبش رو هدف قرار بدی...
وقتی قلب دوچار مشڪل بشہ ڪہ اعضاۍ بدن دوچاࢪ مشڪل میشن دیگ چون قلب دࢪست خون رو پن پاش نمیڪند و...
غرب قلب هاۍ جامعھ اسلامۍ ما رو هدف قرار دادن مراقب باشیم...
#مدیون_توام
#امام_زمان
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_پنجم
مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا میزدم و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچا
ر
ه..
زندگی روالی نسبی داشت. و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود. دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید. و این برای شروع خوب بود..
مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد.. و باز خدایی که نفرتِ مرده را در وجودم زنده کرد..
چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمیداد. زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم.
نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هرروز سنگتر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد.
چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادر.. حالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود. دیگر نمیخواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم..
دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق، کم حرف، بی منطق.. اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی..
و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود.
بیچاره مادر که هاج و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت.. و باز ذهنم غِر غِر میکرد که این خدا چقدر بد بود..
دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود.
حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیلهای تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند.. و چقدر تنها بودم من…
و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد..
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_ششم
همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ایی سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود. حالادیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی..
بیچاره خانه مان، که از وقتی ما را به خود دیده بود، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم.
روزهایم خاکستری بود، اما حالا رنگش به سیاهی میزد. رفتار های دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد میکردند. چه شده بود؟؟ این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان میخواستند؟؟ مگر انسان کم بود که خدا، اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکرد؟ مادر یک مسلمان ترسو.. پدر یک مسلمان سازمان زده.. و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هّل حلیم، دیگ را به آغوش میکشید.
کمتر با دانیال برخورد میکردم. اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود. و برخوردهای عجیبترش، کنجکاویم را بیشتر میکرد. و در بین چیزی که مانند خوره، جانِ ذهنیاتم را میخورد، اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بودم. هر دو مسلمان.. اما اختلاف؟؟؟
پس مسلمانها دو دسته اند.. ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند.. جسورهایش میشوند دانیال. دانیالی که نمیدانستم کیست؟؟ بد یا خوب؟؟؟ راستی پدرم از کدام گروه بود؟؟ نه.. اون فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود..همین و بس..
دیگر طاقتم تمام شد. باید سر درمیاوردم، از طوفانی که آرامش اندکم را دزدید.. باید آن پسر مسلمان را پیدا میکردم و دروازه های زندگیمان را به رویش میبستم. دلم فقط برادرم را میخواستم. دانیال زیبای خودم.. بدون ریش.. با موهای طلایی و کوتاهش..
پس همه چیز شروع شد. هر جا که میرفت، بدون اینکه بفهمد، تعقیبش میکرد. در کوچه و خیابان.. اما چیز زیادی دستگیرم نمیشد. هر بار با تعدادی جوان در مکانهای مختلف ملاقات میکرد. جوانهایی با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان ،آن دوست مسلمان نبودند. راستی آنها هم خواهر داشتند؟؟ و چقدر سارای بیچاره در این دنیا بود..
از این همه تعقیب چیزی سر درنمی آوردم.. فقط ملاقات های فوری.. چند دقیقه صحبت.. و بعد از مدتی خیابان گردی، ورود به خانه های مهاجر نشین، که من جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم .گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر میمانم.. اما دریغ…
پس کجا بود این دزد اعظم، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران؛ حفظ میکردم، برای محاکمه..
روزی بعد از ساعتها تعقیب و خیابان گردی های بی دلیل دانیال، سرانجام گمش کردم. و خسته و یخ زده راهی خانه شدم..
هنوز به سبک خانواده های ایرانی، کفشهایم را درنیاورده بودم که…
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_هفتم
هنوز کفش هایم را در نیاورده بودم که،صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد.همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش،اجازه نفس کشیدن را هم میگرفت.و چقدر کتک خوردم...و چقدر جیغ ها و التماس های مادر،حالم را بهم میزد..و چقدر دانیال،خوب مسلمان شده بود...یک وحشیِ بی زنجیر....
و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران،که چه شد؟؟
کی خدایم را از دست دادم؟؟ این همان برادر بود؟؟و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بوده...چه تضاد عجیبی...روزی نوازش...روزی کتک!
یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟؟الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد و درست مثل پدر میزند...سَبکش کاملا آشنا بود... و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس را روی پیشانی اش نوشته بودند...
دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛عربه میزد که (منو تعقیب میکنی؟؟ غلط کردی دختره ی بیشعور...فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم)
و من بی حال اما مات مانده...نه، حتما اشتباه شده...این مرد اصلا برادر من نیست...نه صدا...نه ظااهر...این مرد که بود؟؟؟لعنت به تو ای دوست مسلمان،برادرم را مسلمان کردی...
از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود...از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه...فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد...بی هیچ حسی و رنگی...و این یعنی نهایت بدبختی...حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچید...و جایی،شبیه آخر دنیا….
مدتی گذشت.و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم،مادر نگران بود و من آشفته تر...این مسلمان وحشی کجا بود؟؟دلم بی تابیش را میکرد.هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم.اما دریغ از یک نشانی...مدام با موبایلش تماس میگرفتم،اما خاموش... به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم،اما خبری نبود...حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند...من گم شده بودم یا او؟؟؟
هروز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم،به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش.اما نه... خبری نبود...و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم که آنها هم گم شده داشتند!!! تعدادی تازه مسلمان...تعدادی مسیحی و تعدادی یهودی...
مدت زیادی در بی خبری گذشت. و من در این بین با عثمان آشنا شدم. برادری مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان.میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده که اگر مجبور نبود،می ماند و هوای وطن به ریه می کشید.که انگار بدبختی در ذاتشان بود.و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه، که ۲۲ سال داشت،خیابانها وشهرها را زیرو رو میکرد....