eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
28.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتی شنیدنی از جنگاوری امیرالمومنین علی (ع) در جنگ جمل از زبان پسر ایشان محمد حنفیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۱۱ کم کم وقت شام بود.. خانم ها در اشپزخانه بودند.. و آقایون سفره را میچیدند.. سرور خانم_ نرجس مادر.. تو برو بشین.. خوب نیست برات نرجس _نه مادرجون.. بشینم.. حوصله م سر میره عاطفه _ خب زیرشو کم کن نرجس_ زیر چیو..؟! سمیه_ حوصله ت رووو نرجس_😅 عاطفه _😜 سمیه_ عاطفه چیه خیلی شنگولی میخندی!؟ عاطفه در حینی که.. دیس لوبیاپلو را.. روی اپن میگذاشت.. با تمسخر گفت _خنده ک غذای روحمه تازه.. مسخره بازی هم دسر روحمه سمیه زود گفت _حتما ازار و اذیت جاری منم پیش غذای روحته هرسه می‌خندیدند.. که زهراخانم گفت _عاطفه مادر یه کمک هم بدی بد نیستااا...! صدای خنده خانمها.. ایمان را واردار به حرف کرد.. رو ب سمیه گفت _جریان چیه زن داداش بگین ما هم بخندیم سمیه با طعنه.. به ایمان گفت _چیزی نیست شما بفرمایید سفره رو بچینین امین رو به خانمش(نرجس) کرد.. و گفت _ چیه خانمم.. صداتون کل خونه رو برداشته سمیه خود را.. نگران نشان داد.. نگاهی به نرجس که ساکت بود.. کرد.. و سریع گفت _وای نرجس جون چته..؟! فکر کنم یه مشکلی برات پیش اومده... نه؟؟ امین.. زود به درگاه آشپزخانه آمد.. و گفت _نرجس خانمم چی شده؟ قبل از اینکه نرجس.. جواب همسرش را بدهد.. عاطفه گفت _وای اره حالا چکار کنیم سمیه و عاطفه.. خنده های خود را قورت میدادند. تا امین چیزی متوجه نشود نرجس با خنده گفت _هیچی عزیزم.. من گفتم بشینم حوصله م سر میره میخام کمک کنم.. حالا اینا دارن سر به سرم میذارن امین گفت _ خوبی پس؟ نرجس_ اره بخدا خوبم امین_ اصلا پاشو بیا بیرون.. من خودم نوکرتم و رو به عاطفه و سمیه گفت _شما از ترک دیوار هم میخندین؟ همه باز خندیدند..و نرجس آرام... از روی صندلی بلند شد.. و با لبخندی شیرین.. به همراه امین.. به پذیرایی رفت.. شام در نهایت صفا و صمیمیت.. صرف شد.. چند باری نگاه ایمان و عاطفه.. بهم وصل شد.. اما نگاه میگرفتند.. که .. دل.. تصمیمی بگیرد.. که نباید.. وقت خداحافظی شد.. اقا رضا از حسین اقا.. قول گرفت.. که جمعه اخر هفته.. میهمان آنها باشند.. اقا رضا _حتما بیا منتظرم حسین اقا_ ن جون رضا.. مزاحم نمیشم حالا وقت زیاده سرور خانم_ عه نگین حسین اقا.. تا اقارضا هستش.. و ماموریت نرفته.. حتما بیاین و رو به زهراخانم گفت _زهراجون منتظرتمااا... حتما بیاین با بچه ها تایید نگاه های حسین اقا.. جمله زهرا خانم شد.. _چشم ولی تو زحمت میافتی عزیزم سرور خانم _زحمت چیه حتما بیاین امین_ شما رحمتین خاله زهرا زهراخانم _ لطف داری پسرم بیشتر از نیمساعت بود که.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۱۲ بیشتر از نیمساعت بود که.. خداحافظی انها طول کشیده بود..سُرور خانم.. بطرف ایمان رفت.. و گفت _میخوای مادر.. همین جمعه بگم؟.. فرصت خوبیه.. نظرت چیه؟ ایمان سرش را.. به گوش مادر نزدیک کرد.. و آرام با نگرانی گفت _واای نههههه.. بشدت از عباس میترسید.. میترسید از مخالفتش.. از غیرتش.. از جذبه اش.. از لحن مردانه اش که با قدرت بود.. و از همه چیزهایی که.. در این سال ها.. نمیتوانست بیانش کند.. جذبه داشت.. هم رفیقش بود.. هم یه جورایی.. ازش میترسید.. ایمان نفهمید.. چطور رانندگی کرد.. پدرش، جلو نشست.. و مادرش عقب.. امین و ابراهیم هم.. با ماشین امین آمده بودند.. ابراهیم و سمیه را رساندند.. و خودشان.. به سمت لانه عشقشان رفتند.. سُرور خانم دل دل میکرد.. حرفش را بزند.. مطمئن بود ایمانش،.. پسرش،.. دلش را باخته.. هر چه بود مادر بود.. نیاز ب توضیح نداشت.. _اقا رضا برای جمعه یه کار خیر هم میشه کرد.. موافقی؟ _کار خیر؟؟ _اره، خواستگاری از عاطفه.. اسم عاطفه که امد.. ایمان به میان حرف مادرش پرید.. _عه مگه نگفتم نه..! مادر من _اتفاقا خوب فرصتی هست آقارضا _چرا بابا دلیلت چیه! ؟مادرت بی دلیل حرفی نمیزنه! ایمان _من ک میگم نه.. قبلش گفتم به مامان و از اینه ماشین نگاهی ب مادر کرد _نگفتم مامان؟!؟ حرفی در دهان اقارضا بود ک نگفت.. به خانه رسیدند.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۱۳ به خانه رسیدند.. ایمان پکر و ناامید.. به سمت اتاقش رفت.. و در را بست. اقارضا اشاره ای ب خانمش کرد..و آرام گفت _جریان چیه سُرور جان _من مطمئنم.. ایمان، عاطفه رو میخاد! چشمان اقارضا.. متعجب و ذوق زده شده بود.. _جدی میگی؟؟ سرور خانم چادرش را.. از سر برداشت و گفت _اره...! فقط نمیدونم.. چرا ایمان نمیذاره.. کاری کنم براش.سر در نمیارم.. از کارای امشبش.. سرور خانم بسمت مبل رفت.. و نشست.. اما اقارضا.. مات و مبهوت.. به صورت خانمش.. زل زده بود _امشببب؟؟؟ سرور خانم.. با لبخند گفت _اره.. نمیدونی.. چه قندی تو دل گل پسرم.. اب میشد.. وقتی چشمش به عاطفه می افتاد.. _پس چرا مخالفه کـ... _نمیدونم دلیلش چیه.. چیزی که نمیگه!! فقط میگه نه! خودت.. باهاش حرف بزن.. شاید بهت بگه.. اقارضا.. لباسهایش را.. با لباس راحتی تعویض کرد.. بسمت اتاق ایمان رفت.. تقه ای ب در زد. صدایی نشنید.. ارام در را باز کرد.. ایمان را کلافه لبه تختش دید.. با همان لباسهایی ک هنوز به تن داشت.. سرش را میان دستانش گرفته بود.. _ایمان بابا.... ایمان سر بلند کرد.. با غصه.. نگاهی به پدرش کرد.. نمیدانست دردش را چطور بیان کند.. اقارضا _نخوابیدی چرا؟ سرش را.. به زیر انداخت.. و گفت _حالا میخوابم اقارضا.. آرام کنارش.. لبه تخت.. نشست.. بعد چند دقیقه سکوت.. گفت _یادش بخیر.. وقتی عاشق مادرت شدم. اون موقع.. تازه دانشکده افسری قبول شده بودم.. سربازی هم نرفته بودم.. ولی دلمو باختم.همه کار کردم که برسم بهش.. چون میدونستم.. ارزشش داره.. صدایش را.. آرام تر کرد و گفت _واقعا خواستمش.. پس براش جنگیدم.. هیچی هم مهم نبود برام.. هر مانعی بود برداشتم.. با پایان یافتن جمله اقارضا،... 💞ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتی که درد عشق، علاجش بُوَد شکیب چون درد، دردِ توست، نمی‌خواهمش علاج.. اشراق آصفی.
خبر کوتاه بود و سنگین...😏
مداحی آنلاین - شب مهتابی - پیرایش.mp3
4.08M
⏯ استودیویی احساسی 🍃گنبد تو که میتابه 🍃هر شبم شب مهتابه 🎙 مسعود پیرایش 👌بسیار دلنشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوندا پرده بردار از راز خود راز اندازه ای دارد زِ هجرش میسوزم اما آن نازنین از من رخ نهان دارد همه شب از چشمه ی چشمت تا سحر اشک خونین روان گردد خداوندا کِی شود آن گل آید و هستی گل سِتان گردد مناجات عج
به خانم ها بگوید ؛ همانند چتری است که انسان را در برابر بارانی از گناه حفظ می‌کند .؛! - شهید طلبه محمد هادی ذوالفقاری ‌‌
تأثیر گذار بودن، فقط کارآفرین یا مخترع بودن نیست . . همین‌که به عنوان یه مادر، از امروز به فرزندت هـمدلی رو یاد بدی ؛ همین که به عنوان یه عضو کوچیک از جامعه، با خرید های اضـافی به فرهنگ غلط مدگرایی کمک نکنی ؛ - یعنی در جایگاه خودت، تأثیرگذار هستی.
‌ چاي خواستگاری رو که گرفت جلوش، قطره‌های شرم رو دید که تا مژه‌هاش کشیده شده بودن و بعد چشمش رفت رو تسبیح یاقوٺ‌نشانِ دستش . . جواب گرۀ باز شدهٔ تسبیح دلش چی بود؟ 💌 ~ جوابِ سوال قصہ ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداجونم چقد عاشقمی و من نمیدونم...💔 به همین قشنگی🌙✨
هدایت شده از برای او
hasan-ataei-roo-saram(128).mp3
3.7M
باور‌دارم‌اگه‌تُ‌نخوای‌چشم‌هیشکی‌ترنمیشه غوغامیشه‌اگه‌بخوای‌مارو‌کربُ‌بلا‌ببری¹³⁵ 🔒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه شبایی بیاد ما زیر خاک باشیم نتونیم بگیم حسین 😭 یا اباعبدالله من دلم برات تنگ میشه...💔 صلی‌الله‌علیک‌یا اباعبدالله مهربون اربابم حسین♥️ ⭐️شبتون و عاقبتتون حسینی 💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ وشهادت‌نصیب‌کساني‌میشود ، ك‌در رَهِ‌عشق‌بي‌ترس‌باجان‌ِخود‌باز؎‌ڪنند . .🩶
یه عکاس هنرمند نوشته بود: آقای امام رضا، ما عکاس خوبی نیستیم ‌ولی شما خیلی خوش عکسی :))🌚❤️‍🩹
📚حفظ آرامش هنگام بی‌احترامی روزی جوانی به ملاقات دانایی رفت و به او هتک‌حرمت نمود، ‎اما دانا بی‌اعتنا به این اهانت، آرام او را نگاه کرد. وقتی بعدها دوستانش راز این آرامش را از او پرسیدند، گفت: تصور کنید کسی برای شما هدیه‌ای بفرستد و شما آن را نگیرید، یا نامه‌ای به دستتان برسد و شما آن را باز نکنید. حال آنکه احتمال دارد محتویات نامه یا آن هدیه هیچ تأثیری بر شما نگذارد. هرگاه مورد اهانت قرار گرفتید نیز این‌گونه بیندیشید، هیچ‌گاه آرامش خود را از دست نخواهید داد. مقام و منزلتی که بی‌پیرایه باشد، هرگز با بی‌احترامی دیگران خدشه‌دار نمی‌شود. کسی نمی‌تواند ارزش آبشار نیاگارا را با انداختن آب دهان در آن کم کند!
ما نیازمندِ شجاعتِ حذف‌کردن هستیم . حذف جزئیات، حذف گذشته، حذف نامه‌ها، حذف صداها، حذف دلتنگی و همچنین حذف برخی از افراد ..🤌🏼