✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۱۶
نیمساعتی بود که همه نشسته بودند..
صحبت های مقدماتی را.. بزرگترها گفتند.. نگران بودند..
چرا عباس نمی امد.. دلهره و اضطراب.. لحظه ای.. عروس و داماد مجلس را.. رها نمیکرد..
با صدای زنگ آیفون خانه..
ایمان نگاه نگرانش را.. بین پدر و مادرش چرخاند..
عباس..
به خودش و ارباب.. #قول داده بود.. لبخند بزند.. ادب کند.. زیر لب ذکر گفت..✨لاحَولَ وَ لا قُوَّةَ الاّ بِاللّه✨آرام.. سر به زیر.. و یاالله گویان.. با لبخند وارد شد..
سُرور خانم.. به پیشواز عباس رفت
_بفرما عباس آقا
بعد از سلام و احوالپرسی.. آرام کنار پدرش حسین آقا.. نشست..
آقارضا.. مجلس را در دست گرفت.. و بعد از دقایقی گفت
_ایمان پسرم.. با عاطفه خانم.. برید حیاط حرف هاتونو بزنین.. البته با اجازه حسین خان..
حسین اقا.. نگاهی مهربان به عباس کرد.. از سکوتش استفاده کرد.. و گفت
_اختیار داری.. اجازه ما.. که دست شماست
ایمان و عاطفه به حیاط رفتند..
سُرور خانم _درسته اصل اینه ما اول برسیم خدمتتون.. ولی گفتیم.. ما که این حرفا رو باهم نداریم
حسین اقا _درسته.. من سالهاست رضا رو میشناسم.. ما که تازه به هم نرسیدیم..
اقارضا _حسین جان.. اصلا نگران نباش.. ایمان خودش جبران میکنه..
سُرور خانم _اون ک وظیفشه برای دخترمون همه کار کنه
عباس با لبخند.. رو به آقارضا گفت
_ایمان رو غریب گیر آوردید.. داشش اینجا نشسته..
و به خودش اشاره کرد..
از شنیدن این جمله.. ابراهیم و امین خندیدند..
ابراهیم رو به امین گفت
_بدبخت شدیم رفت.
و همه خندیدند
دوساعتی گذشته بود..
ایمان و عاطفه.. با لبخند محجوبی.. وارد جمع شدند..
آقارضا.. با خوشحالی سریعتر از همه گفت
_خب بابا.. پاشم شیرینی بچرخونم یا نه؟
عاطفه سر به زیر انداخته بود..
#طلای_حیا از گونه هایش میچکید.. ایمان لبخند محجوبی زد.. و رو به حسین اقا گفت..
_هرچی شما و بابا.. امر کنین
حسین اقا_ زیر سایه آقا امام رضا علیه السلام ان شاالله
زهراخانم _مبارکه مادر..
سیل تبریک ها از جانب همه.. به سمت عروس و داماد روانه بود..
همه دست میزدند.صلوات فرستادند.. بساط شیرینی و خنده.. حسابی برپا بود..
عباس بلند شد.. و رو به ایمان گفت..
_بیا بیرون کارت دارم
ایمان با استرس وارد حیاط شد..
نکند میخواهد مخالفتش را علنی کند.. مدام زیرلب.. ذکر میگفت.پشت سر عباس.. وارد حیاط شد..
عباس_ چن کلوم حرف مردونه بات دارم.. اگه گوش میدی.. تا بگمت!
_جانم... بگو
عباس گوشه کتش را عقب زد..
دستش را در جیبش کرد.. با اخم مستقیم به چشم ایمان نگاه کرد..
💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۱۷
با اخم.. مستقیم به چشم ایمان.. نگاه کرد و گفت
_از لحظه ای که محرمت میشه.. تا وقت مرگت.نبینم اشکش دربیاری.نبینم دست روش بلند کنی. تهشو میگم نبینم اذیتش کنی. حله یا واست حلش کنم..؟؟
با جملات عباس..
استرس ایمان کمتر شد. حالا میفهمید ک فقط نگران اوست.. نگرانی از جنس #برادرانه..
نهایت عشقش را.. با نگاه.. به صورت عباس پاشید.. با لبخندی عمیق گفت
_میدونی چندسال صبر کردم که به امشب برسم؟
ایمان.. از سکوت عباس استفاده کرد.. و ادامه داد
_خودمو به اب و اتیش میزنم تا خوشبختش کنم..اینایی که گفتی.. امکان نداره.. برام اتفاق بیافته!
عباس با همان اخم گفت
_و اگه اتفاق بیافته...؟!؟!
ایمان آرام.. روی شانه عباس زد.. و گفت
_عاشق نشدی داداش.. که بفهمی چی میگم
عباس کم کم اخم صورتش.. باز شده بود.. و آرامتر گفت
_اگه اتفاق بیافته.. که خودم گردنتو خورد میکنم...!!
ایمان نگاه بامحبتی کرد..میدانست جنس... نگرانی های برادرانه عباس را.. گرچه خودش خواهر نداشت..
_عباس داداش.. همه چیمو گذاشتم کنار که بهش برسم..اقا اصلا گردن من.. از مو باریکتر.. بزن خلاص کن
عباس لبخند دلنشینی زد..و چیزی نگفت.. ایمان خواست حرفی بزند.جرات نمیکرد..نام عاطفه را.. روی زبانش جاری کند.. ان هم در مقابل عباااس.عباس آخر غیرت بود...ناموس پرست بود..عباس فهمید.. ایمان میخواهد حرفی بزند..
_چی میخوای بگی.. بگو!
ایمان دستپاچه گفت..
_نه.. نه.. چیزی نیست.!
_پس.. مبارکه داداش
ایمان، عباس را سخت در اغوش فشرد..
_دمت گرم عباس.. دمت گرم
امشب بخیر و خوشی گذشت..
و قرار شد هفته بعد که میلاد بود، در محضر عقدی ساده داشته باشند.. و بعدا مراسم عروسی بگیرند..
بسرعت برق و باد یک هفته گذشت..
همه در تکاپوی خرید..
ایمان شاد و سرحال..عاطفه هم شاد هم پر استرس..همه به نوعی کمک میکردند.. نظر میدادند..
همه شاد بودند..
و طبق معمول.. مادرها.. نگران بودند.. که همه چیز.. به خوبی برگذار شود..
پنجشنبه ساعت ۵عصر بود..
عاطفه و ایمان کنار هم نشسته بودند..
💞ادامه دارد...
خستهازتمومِآدمایِ دنیا؛مُحتاجِبوسیدنِضریحِحسینممن:))
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله ♥️.
هدایت شده از توییتر انقلابی
4.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بنده خدا بعد از سال ها زندگی در آمریکا اومده کشور خودش زندگی کنه، در واقع مهاجرت کرده ایران!
حالا کسی کسی حرفش رو باور نمیکنه!
کاش یه راهی بود برای اینکه اونایی که میخوان مهاجرت اول برن ببینن تا آیندشون رو خراب نکنن
🗣 احمد قصری 🇮🇷
@twtenghelabi
وقتیبمیرم.تلگرام.روبیکاو...
دیگہتوصفحہامعکسینمیزارم
لایکبشہوکامنتبزارن♥️
گوشیامخاموشمیشہهیچپیامی
ازدوستآشنانمیاد...
پسچیمیمونہ؟!🤔
← قرآنیکہوقتیزندهبودمخوندم
← پنجوعدهنمازیکہمیخوندم
← حجابمرورعایتکردم
← دروغنگفتمتهمتنزدم
← کارهایخوبیکہکردم
← همهکارهایکهاینجاانجامدادم
← درقبرآنلاینخواهدبود
چقدرحواسمونبهلحظاتمونتوایندنیا هسترفیق؟🙂💔
#تلنگر
افـ زِد ڪُمیـلღ
پوستر بازی امروز . . 19:30🇮🇷🔥🐆
طبیعیه من دیگه فوتبال رو نمیبینم چون خیلی استرس میگرفتم؟ 😂