eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
📚حفظ آرامش هنگام بی‌احترامی روزی جوانی به ملاقات دانایی رفت و به او هتک‌حرمت نمود، ‎اما دانا بی‌اعتنا به این اهانت، آرام او را نگاه کرد. وقتی بعدها دوستانش راز این آرامش را از او پرسیدند، گفت: تصور کنید کسی برای شما هدیه‌ای بفرستد و شما آن را نگیرید، یا نامه‌ای به دستتان برسد و شما آن را باز نکنید. حال آنکه احتمال دارد محتویات نامه یا آن هدیه هیچ تأثیری بر شما نگذارد. هرگاه مورد اهانت قرار گرفتید نیز این‌گونه بیندیشید، هیچ‌گاه آرامش خود را از دست نخواهید داد. مقام و منزلتی که بی‌پیرایه باشد، هرگز با بی‌احترامی دیگران خدشه‌دار نمی‌شود. کسی نمی‌تواند ارزش آبشار نیاگارا را با انداختن آب دهان در آن کم کند!
ما نیازمندِ شجاعتِ حذف‌کردن هستیم . حذف جزئیات، حذف گذشته، حذف نامه‌ها، حذف صداها، حذف دلتنگی و همچنین حذف برخی از افراد ..🤌🏼
« واسألك ياالله أن أکون قوياً وَ أنا بمُفردی » خدایا از تو می‌خواهم ،‌ که در تنهایی خودم قوی باشم..🤍
. یکی از اعمالی که بسیار آسان بوده و تاکید زیادی بر آن شده است، این است که هرگز بعد از نماز، تسبیحات حضرت زهرا(س) ترک نشود. در روایات آمده این تسبیحات ذکر کبیر است و ثواب آن از هزار رکعت نماز بالاتر است.🌱! ✍️آیت‌_اللّٰه‌‌_قاضی
هنگامی که فکر میکنی تنهایی خدا از تو مراقبت میکند...🙂🌱
رفقا حالا که از رمان کنیز رقیه جان خوشتون اومده و استقبال زیادی هم ازش کردین منم میخوام روزی یه پارت از یک رمان به نام (داستان پسری به نام شیعه) رو بزارم براتون ☺️🌼 موفقید بزارم؟ 🤨
💬 | متن پیام: https://eitaa.com/ef_zed_komeyl/17942 میشه خواهشا نزاری ناراحت نشین چون دوتا رمان همزمان دوکانال خیلی به نظرم خوب نیس لااقل بزارید این رمان که کنیز رقیه گذاشتن تموم بشه بعد +سلام. نه بابا چرا ناراحت شم؟ اتفاقا حالا که گفتین فهمیدم راست میگین چشم هروقت تموم شد میزارم انشاءالله 😊❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۱۴ با پایان یافتن جمله اقارضا،... ایمان سرش را بلند کرد.. غمگین گفت _میترسم بابا _که بهت بگه نه؟ _نههه...! اینو که.. مطمئنم نیست.. یعنی..یعنی.. فکر میکنمـ.. ادامه جمله اش.. چقدر برایش سخت بود.. که پدر.. انتهای حرفش را خواند _... که اونم دلش پیش تو هست ایمان.. چشمش را به زیر افکند.. لبخند محجوبی زد..و با تکان دادن سر.. حرف پدر را تایید کرد.. _پس از چی میترسی؟! _عباس.. بابا.. از عباس میترسم.. نذاره بهم برسیم.. عصبانی بشه.. مخالف باشه.. _نگران عباس نباش.. اقارضا بلند شد.. که از اتاق بیرون رود..ایمان گفت _شما باهاش حرف میزنی؟ _در ره منزل لیلی.. که خطرهاست درآن.. شرط اول قدم آنست.. که مجنون باشی اقارضا این بیت را خواند.. و ایمان را.. با یک دنیا نگرانی.. و تصمیم رها کرد.. و اتاق را ترک کرد.. امروز پنجشنبه هست.. عاطفه ناراحت و نگران.. پشت میز نشسته بود. نمیدانست.. چه کند.. نه با دلش.. کنار می امد..که فراموش کند.. عشق چندین ساله اش را. و نه میشد.. مدام به او فکر کند.. و رویا پردازی کند. بلند بلند با خودش حرف میزد.. ای خدا من چیکار کنم از دست خودم. نه اصلا.. از دست این بنده ت.. ایمان. نه از دست جفتمون.چرا نمیتونم.. فراموشش کنم. اخه لابد منو نمیخاد.. اگه میخواست.. کاری میکرد. وااای خدا امتحان دارم.. امتحانو چکارش کنم.اصلا بیخیالش هرچی میخواد بشه. پوووف حوصله خوندن هم ندارم عباس.. که هنگام گذشتن از اتاق خواهرش.. همه حرفها را.. شنیده بود.. ابروهایش را.. در هم کشید..و از اتاق عاطفه گذشت و وارد اتاقش شد.. لحظه ای.. خواهرش را.. کنار ایمان.. تصور کرد.. اخمش را در هم کشید.. هنوز نتوانسته بود.. اخمش را حذف کند.. خیلی تمرین کرده بود.. اما باز.. همیشه اخم روی صورتش داشت.. سربندی که.. قبلا.. خریده بود را.. بالای آینه اتاقش نصب کرد.. ✨السلام علیک یا ابالفضل العباس علیه السلام هربار.. مقابل آینه میرفت.. لبخند دلنشینی میزد.. باز اخم میکرد.. _ارباب.. تو کمکم کن.. تو بدادم برس.. تنهایی نمیتونم.. روز جمعه از راه رسید.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۱۵ روز جمعه از راه رسید.. سُرور خانم به زهراخانم.. جریان را گفته بود.. تقریبا همه میدانستند.. بجز عباس عباس رانندگی میکرد.. بسمت خانه عمورضا.. هنوز اخمش را حفظ کرده بود.. اخم از چهره اش کنار نمیرفت.. در دلش.. با خودش گفت.. _باس یه سربند هم بخرم.. واس تو ماشین.. از جمله خودش لبخندی زد.. حسین اقا بحث را باز کرد.. _یکی دو روز نمیخاد مغازه بیای عباس_ واس چی زهراخانم_ یه امر خیر.. در پیش داریم.. باید کمکم کنی مادر عباس_ امر خیر.!..؟ زهراخانم.. دست عاطفه را در دستش گرفت و گفت _یه خاستگار خوب.. برای خواهرت اومده.. میخایم شوهرش بدیم عباس روی ترمز زد _غلط کرده هرکیه.. به چه جراتی خاستگاری کرده.. حسین اقا با لبخند گفت _میشناسیش بابا.. هرکسی ک نیست.. ایمان هست عباس از آینه ماشین.. نگاهی به خواهرش کرد.. عاطفه با دیدن نگاه اخموی عباس. خجالت کشید.. و با شرم سر به زیر انداخت.. چه ذوقی کرده بود.. منتظر بود.. به عشقش برسد.. اما نگران حرکات.. و عکس العمل برادرش بود.. عباس سکوت کرد.. و چیزی نگفت.. به خانه اقارضا رسیدند.. عباس ماشین را پارک کرد..و گفت _شما برید من بعد میام هیچکسی پیاده نشد..زهرا خانم با نگرانی گفت _زشته مادر تو نباشی عباس_ میام مامان..! شما برید.. با پیاده شدن حسین اقا.. زهراخانم و عاطفه هم پیاده شدند عباس به سرعت.. بطرف مرکز فرهنگی رفت.. ٢ سربند دیگر خرید.. همان لحظه یکی را روی پیشانی اش بست.. کارت کشید.. درماشین نشست.. از آینه.. نگاهی به خودش کرد.. لبخند دلنشینی زد.چقدر سربند به او می آمد.. سربند دومی را باز کرد.. میبویید و میبوسید سربند را.. روی فرمان.. محکم گره زد.. سریع استارت زد.. و به سمت خانه اقارضا حرکت کرد.با ذوق دستش را.روی سربندی که.. به فرمان گره زده بود میکشید.. و بعد به قلب و چشمش میکشید.. _باس کم کم فقط لبخند بزنم. سربندی که.. به پیشانی اش بسته بود برداشت.. در داشبورد گذاشت.. به خانه اقا رضا رسید.. بسم اللهی گفت.. با لبخند از ماشین پیاده شد..نیمساعتی بود که همه نشسته بودند.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۱۶ نیمساعتی بود که همه نشسته بودند.. صحبت های مقدماتی را.. بزرگترها گفتند.. نگران بودند.. چرا عباس نمی امد.. دلهره و اضطراب.. لحظه ای.. عروس و داماد مجلس را.. رها نمی‌کرد.. با صدای زنگ آیفون خانه.. ایمان نگاه نگرانش را.. بین پدر و مادرش چرخاند.. عباس.. به خودش و ارباب.. داده بود.. لبخند بزند.. ادب کند.. زیر لب ذکر گفت..✨لاحَولَ وَ لا قُوَّةَ الاّ بِاللّه✨آرام.. سر به زیر.. و یاالله گویان.. با لبخند وارد شد.. سُرور خانم.. به پیشواز عباس رفت _بفرما عباس آقا بعد از سلام و احوالپرسی.. آرام کنار پدرش حسین آقا.. نشست.. آقارضا.. مجلس را در دست گرفت.. و بعد از دقایقی گفت _ایمان پسرم.. با عاطفه خانم.. برید حیاط حرف هاتونو بزنین.. البته با اجازه حسین خان.. حسین اقا.. نگاهی مهربان به عباس کرد.. از سکوتش استفاده کرد.. و گفت _اختیار داری.. اجازه ما.. که دست شماست ایمان و عاطفه به حیاط رفتند.. سُرور خانم _درسته اصل اینه ما اول برسیم خدمتتون.. ولی گفتیم.. ما که این حرفا رو باهم نداریم حسین اقا _درسته.. من سالهاست رضا رو میشناسم.. ما که تازه به هم نرسیدیم.. اقارضا _حسین جان.. اصلا نگران نباش.. ایمان خودش جبران میکنه.. سُرور خانم _اون ک وظیفشه برای دخترمون همه کار کنه عباس با لبخند.. رو به آقارضا گفت _ایمان رو غریب گیر آوردید.. داشش اینجا نشسته.. و به خودش اشاره کرد.. از شنیدن این جمله.. ابراهیم و امین خندیدند.. ابراهیم رو به امین گفت _بدبخت شدیم رفت. و همه خندیدند دوساعتی گذشته بود.. ایمان و عاطفه.. با لبخند محجوبی.. وارد جمع شدند.. آقارضا.. با خوشحالی سریعتر از همه گفت _خب بابا.. پاشم شیرینی بچرخونم یا نه؟ عاطفه سر به زیر انداخته بود.. از گونه هایش میچکید.. ایمان لبخند محجوبی زد.. و رو به حسین اقا گفت.. _هرچی شما و بابا.. امر کنین حسین اقا_ زیر سایه آقا امام رضا علیه السلام ان شاالله زهراخانم _مبارکه مادر.. سیل تبریک ها از جانب همه.. به سمت عروس و داماد روانه بود.. همه دست میزدند.صلوات فرستادند.. بساط شیرینی و خنده.. حسابی برپا بود.. عباس بلند شد.. و رو به ایمان گفت.. _بیا بیرون کارت دارم ایمان با استرس وارد حیاط شد.. نکند میخواهد مخالفتش را علنی کند.. مدام زیرلب.. ذکر میگفت.پشت سر عباس.. وارد حیاط شد.. عباس_ چن کلوم حرف مردونه بات دارم.. اگه گوش میدی.. تا بگمت! _جانم... بگو عباس گوشه کتش را عقب زد.. دستش را در جیبش کرد.. با اخم مستقیم به چشم ایمان نگاه کرد.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۱۷ با اخم.. مستقیم به چشم ایمان.. نگاه کرد و گفت _از لحظه ای که محرمت میشه.. تا وقت مرگت.نبینم اشکش دربیاری.نبینم دست روش بلند کنی. تهشو میگم نبینم اذیتش کنی. حله یا واست حلش کنم..؟؟ با جملات عباس.. استرس ایمان کمتر شد. حالا می‌فهمید ک فقط نگران اوست.. نگرانی از جنس .. نهایت عشقش را.. با نگاه.. به صورت عباس پاشید.. با لبخندی عمیق گفت _میدونی چندسال صبر کردم که به امشب برسم؟ ایمان.. از سکوت عباس استفاده کرد.. و ادامه داد _خودمو به اب و اتیش میزنم تا خوشبختش کنم..اینایی که گفتی.. امکان نداره.. برام اتفاق بیافته! عباس با همان اخم گفت _و اگه اتفاق بیافته...؟!؟! ایمان آرام.. روی شانه عباس زد.. و گفت _عاشق نشدی داداش.. که بفهمی چی میگم عباس کم کم اخم صورتش.. باز شده بود.. و آرام‌تر گفت _اگه اتفاق بیافته.. که خودم گردنتو خورد میکنم...!! ایمان نگاه بامحبتی کرد..میدانست جنس... نگرانی های برادرانه عباس را.. گرچه خودش خواهر نداشت.. _عباس داداش.. همه چیمو گذاشتم کنار که بهش برسم..اقا اصلا گردن من.. از مو باریکتر.. بزن خلاص کن عباس لبخند دلنشینی زد..و چیزی نگفت.. ایمان خواست حرفی بزند.جرات نمیکرد..نام عاطفه را.. روی زبانش جاری کند.. ان هم در مقابل عباااس.عباس آخر غیرت بود...ناموس پرست بود..عباس فهمید.. ایمان می‌خواهد حرفی بزند.. _چی میخوای بگی.. بگو! ایمان دستپاچه گفت.. _نه.. نه.. چیزی نیست.! _پس.. مبارکه داداش ایمان، عباس را سخت در اغوش فشرد.. _دمت گرم عباس.. دمت گرم امشب بخیر و خوشی گذشت.. و قرار شد هفته بعد که میلاد بود، در محضر عقدی ساده داشته باشند.. و بعدا مراسم عروسی بگیرند.. بسرعت برق و باد یک هفته گذشت.. همه در تکاپوی خرید.. ایمان شاد و سرحال..عاطفه هم شاد هم پر استرس..همه به نوعی کمک می‌کردند.. نظر میدادند.. همه شاد بودند.. و طبق معمول.. مادرها.. نگران بودند.. که همه چیز.. به خوبی برگذار شود.. پنجشنبه ساعت ۵عصر بود.. عاطفه و ایمان کنار هم نشسته بودند.. 💞ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خسته‌ازتموم‌ِ‌آدمایِ دنیا؛مُحتاجِ‌بوسیدنِ‌ضریحِ‌حسینم‌من:)) ♥️.
هدایت شده از توییتر انقلابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنده خدا بعد از سال ها زندگی در آمریکا اومده کشور خودش زندگی کنه، در واقع مهاجرت کرده ایران! حالا کسی کسی حرفش رو باور نمیکنه! کاش یه راهی بود برای اینکه اونایی که میخوان مهاجرت اول برن ببینن تا آیندشون رو خراب نکنن 🗣 احمد قصری 🇮🇷 @twtenghelabi
وقتی‌بمیرم.تلگرام.روبیکاو... دیگہ‌توصفحہ‌ام‌عکسی‌نمیزارم لایک‌بشہ‌وکامنت‌بزارن♥️ گوشی‌ام‌خاموش‌میشہ‌هیچ‌پیامی ازدوست‌آشنانمیاد... پس‌چی‌میمونہ؟!🤔 ← قرآنی‌کہ‌وقتی‌زنده‌بودم‌خوندم ← پنج‌وعده‌نمازی‌کہ‌میخوندم ← حجابم‌رورعایت‌کردم ← دروغ‌نگفتم‌تهمت‌نزدم ← کارهای‌خوبی‌کہ‌کردم ← همه‌کارهای‌که‌اینجاانجام‌دادم ← درقبرآنلاین‌خواهدبود چقدرحواسمون‌به‌لحظاتمون‌تواین‌دنیا هست‌رفیق؟🙂💔
بهم‌گفت:ڪہ‌چی!؟ هی‌جانباز_جانباز... شھید_شھید؛💔 میخواستن‌نرن...! ڪسےمجبورشون‌ڪرده‌بود؟! گفتم:چرا اتفاقاً... مجبورشون‌ڪرده‌بودن.(: گفت:ڪی! گفتم:همونـےڪہ‌تونداریش. گفت:من ندارم!؟چیو...! گفتم:.
پوستر بازی امروز . . 19:30🇮🇷🔥🐆
این عکس خیلی حرف توشه ! این عکس نشون میده در هر حالتی میشه نماز خوند ؛پس با آوردن بعضی بهونه ها فقط خودمونُ مسخره کردیم ...💔
افـ زِد ڪُمیـلღ
پوستر بازی امروز . . 19:30🇮🇷🔥🐆
طبیعیه من دیگه فوتبال رو نمیبینم چون خیلی استرس میگرفتم؟ 😂
وای بالاخره تموم شد🥲♥ خدایا شکرت 🙌🏻😍♥
یاعلی مدد یا حسین امشب زیباترین صدای ورزشگاه بود ایران سرزمین حلال زادگان تبرییییکک😍✋🏻